پست پایانیدامبلدور نگاهی به گلرت و آلبوس جوان انداخت و بعد به آسمان خیره شد. صداهای مبهم جیغ و داد های محفلی ها را می شنید که سعی داشتند داخل قدح شوند. فقط بخاطر پروفسورشان!
بیرون قدح!- خب برو دیگه!
- خانوما مقدمن!
- خانوما هم یه پسر می خوان که ازشون مواظبت کنه!
- جون؟
دیالوگ آخری، توسط گادفری گفته شد. او در هر شرایطی دست از دختر بازیش بر نمی داشت! ماتیلدا غرغری کرد و زیر لب گفت:
- حالا انقدرم به خودت نگیر! منظورم این بود که تو برو اول!
و بعد رو به کریس گفت:
- کریس، یه خورده به قدح نزدیک شو و ببین می تونی چیزی ببینی یا نه.
کریس پرسشگرانه گفت:
- چرا خودت نه؟
- من تازیگا چشام ضعیف شده!
کریس به او نگاهی انداخت اما بعد سرش را به جلو خم کرد. دماغش تنها دو سه سانتی متر از ماده ی درون قدح فاصله داشت. کریس ناگهان دستی بر روی سرش حس کرد که سعی داشت سر او را به درون قدح فرو ببرد. ناگهان متوجه حیله ی ماتیلدا شد اما او تنهایی نرفت. دست ماتیلدا و کلاه گادفری که همیشه بر سرش چسبیده بود را گرفت و با خود کشید. هر سه آنها به داخل قدح راه پیدا کردند.
ناگهان در جای دیگری بودند. جایی در افکار و خاطرات پروفسور دامبلدور. کریس سوتی کشید و گفت:
- عجب جایی!
ماتیلدا در حالی که دستانش را مالش می داد، گفت:
- خیلی بد کشیدی دستمو! اما به هر حال... اِ! پروف که اونجاست!
و با دست سالمش به جلویش اشاره کرد. هر سه نگاهی به هم انداختند و به طرف دامبلدور شتافتند! دامبلدور نگاهی به آنها کرد و گفت:
- سلام محفلی های عزیز. فرزندان روشنایی!
گادفری گفت:
- پروف، می خواستین برین تو قدح، حداقل باید یه خبر می دادین. نگران شدیم!
- درسته فرزند. اما ذهن من زیادی مغشوش و زیادی خالیه.
می دونید که چی میگم؟
هرسه محفلی سرشان را به علامت منفی تکان دادند! دامبلدور دست هایش را تکان داد و گفت:
- اصلا مهم نیست. فراموشش کنید! فهمیدم که خاطره تعریف کردنتون فایده ای نداشت. پس... یه تصمیمی گرفتم. تصمیم گرفتم انقدر توی قدح بمونم و همه ی خاطراتمو ببینم که شاید یه خورده یادم بیاد!
ماتیلدا گفت:
- خب... پروف... پس ما... چی؟
- خب شما ها هم بمونید. دلتون میاد که پروفسورتونو تنها بذارید؟ خسته میشم فرزندان!
هر سه نگاهی به هم انداختند. کریس در نهایت گفت:
- پس برم پتو و بالشت و پیاز بیارم!