هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
بعد از آن شهاب باران،هوا بسیار بارانی شده بود(شده بود ولی بارون نمی اومد.)آسپ در حالی که بر روی صخره ای با ارتفاع زیاد نشسته بود،سنگ را بررسی می کرد. نارنجی ،کوچک ولی سنگین.آلپ در تعجب بود که چرا آن را برداشته است و ریت(همون ریتا)را هم به شک انداخته بود.آه بلندی کشید و بلند شد تا به درون تالار برود.
_دنیس،وای می ایستی یا خودم وایسونمت؟
آسپ در حالی که زیر چشمی نازک می کرد رو به اریکا که همچنان با یک چماق به دنبال دنیس می کرد داد زد:اریک ولش کن،الان خودش وا میسته!
ناگهان...
یدفعه دنیس فریادی کشید و از سرعتش کم شد طوری که بر روی سنگ ها جرقه ایجاد شد(منظورم اینکه اینقدر از ترس اریکا سرعت داشته که وقتی به طور ناگهانی واستاده جرقه ایجاد کرده،حالا اگه فهمیدی چی گفتم؟)
دنیس یک فریاد دیگر زد و انگار که بر زمین میخ کوب شده بود با چشمان وحشت زده به اریک و سپس به پا های خود نگاه کرد.
اریکا در حالی که این قیافه را پیدا کرده بود با یک تیک عصبی گفت:چرا دیگه نمی دوی؟
دنیس با همان تیک عصبی جواب داد:ن..ن..می تونم.پا هام یه جا انگار گیر کرده.
اریکا در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود جیغ زد:نهههههههههههههههههههههههه!
دنیسسسسسسسسسسسسسسسسس!تو هنوز خیلی جوونی،منم همینطور.من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. :bigkiss: (انگار نه انگار که تا الان می خواست بکشدش!)
سپس زد زیر گریه.آلپ به سرعت به طرف آنها آمد.
الپ با همین قیافه
:دنیس...تو...داری الکی حرف می زنی.آخه مگه می شه.
اریکا با صدای وحشتناکی از زور گریه گفت:دنیسم(هق هق)از دستم رفت.دنیس در حالی که عاطفانه(فقط عاطفانه)به اریکا نگاه می کرد گفت:یعنی تو منو دوست داری؟اریکا!دوس...(به علت شهید نشدن سوژه بقیه را بی خیال!)
آلپ بعد از این که خیالش از بابت دنیس راحت شد به تالار رفت.ریتا به حالت عجولانه ای محکم با او برخورد کرد.آلپ سنگ را سریعاً در جیب گذاشت.بعد از ماجرای دنیس یادش رفت سنگ را دور بیندازد.لبخندی به ریتا زد،ازسکوت او خوشش نیامد.لبخندی زد و گفت:کجا بودی؟
ریتا با حالت شکاکی نگاهش کرد سپس گفت:کتابخونه...وای چی می گم!تو ح..یاط بودم.راستی دنیس و اریک رو نمی بینم.
آلپ خندید وماجرا را تعریف کرد:...آره!بعدش پرفسور اومد اون تیکه از زمین رو کرد و بعدش دنیسو با جرثقیل بردن درمانگاه.خب من دیگه باید برم....
ریت لبخندی زد و آلپ رفت.سپس آهی کشید،ای کاش آلپ نفهمیده باشه که او تا الان کتابخانه بود.
------------------------------------
بروبچ ...
خاصیت سنگ اینکه وقتی دست فردی که آرزو می کنه اون رو لمس کنه آرزوش براورده میشه.
گرفتین؟
پ.ن:آقا من چی؟من بدبختم یه جوری راه بدین.من که اینقدر نوشتم!!!!!!!!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۶ ۱۸:۵۵:۴۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۸ ۱۳:۳۶:۱۰


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
-صدای چی بود اسپ؟
-تو چرا نخوابیدی؟
-لامپ چرا شکسته؟
-بچه ها صدای چی بود؟

اعضای هافل با چهره هایی خواب الود و موهایی اشفته و در حالی که تمامی انها لباس خواب به تن داشتند، از خوابگاه خارج شده بودند و هر کدام سعی میکردند با سوال پیچ کردن ال سو دلیلی برای صدایی که انها را ان موقع شب بیدار کرده بود بیابند.

درهای خوابگاه مخصوص دو مبصر هافل باز شد و پیوز و انتونین در حالی که چوبدستی های خود را بیرون کشیده بودند از خوابگاه خارج شدند؛ پیوز با دلخوری و تحکم راهش را میان بچه ها باز کرد و درحالی که به اسپ نزدیک میشد با صدای بلندی پرسید:

-چه خبره اینجا اسپ؟ چرا تو نخوابیدی؟ برای چی این موقع شب بچه ها رو از رختخوابشون بیرون کشیدی؟ من مجبورم اینو فردا گزارش...

انتونین به وسط صحبت پیوز دوید و گفت:

-نه پیوز لازم نیست شلوغش کنی! بچه ها خبری نیست که همتون بیدار شدید فقط یکی از لامپا ترکیده، برین بخوابین. اسپ توام برو بخواب!

همه اعضای هافل به جز ریتا درحالی که غر غر میکردند به سمت خوابگاه راه افتادند؛ ریتا درحالی که ژاکتی روی لباس خوابش پوشیده بود با قدم هایی اهسته به اسپ نزدیک شد و نگاهش را به تیکه های شکسته لامپ دوخت بعد با چشمان شکاکی به سمت ال برگشت.

ال سو ریتا را برانداز کرد: لباس خواب بلندی به رنگ سفید پوشیده بود که دور یقه و سر استین هایش بندهای ابی رنگی داشت، جوراب پایش نکرده بود و انگشتانش از سرما سفید شده بودند، ژاکتی به رنگ سرخابی روی لباس خوابش پوشیده بود که دو طرف ان را محکم با دست گرفته بود، درحالی که موهایش را از جلوی صورتش کنار میزد کمی دیگر به اسپ نزدیک شد و پرسید:

-تو این موقع شب اینجا چیکار میکردی؟
-اممم...خب من داشتم میرفتم دستشویی
-اما مرلینگاه که اون طرفه!
-خب میخواستم یک کم نزدیک شومینه گرم بشم
-اسپ...تو به من که دروغ که نمیگی؟؟

البوس درحالی با تحکم سرش را تکان میداد انکار کرد:

-نه اصلا. این حرفا چیه؟ مثلا من اینجا چیکار میکردم؟ اصلا چه دلیلی داره دروغ بگم هان؟

بعد به سمت خوابگاه راه افتاد و گفت:

-اینقدر کاراگاه بازی درنیار ریتا، من اینجا که قاچاق نمیکردم اونجوری نگاه میکنی. توام بیا بخواب فردا خواب میمونی!

بعد پشت در خوابگاه ناپدید شد.

ریتا کمی به در بسته خوابگاه خیره شد بعد به سمت شومینه برگشت و درحالی که دستانش را بلند کرده بود تا گرم شوند به فکر فرو رفت، او کماکان نظرش به قلمبگی جیب اسپ جلب شده بود و با توجه به شهاب باران ان شب و شکستن لامپ فکرش به سمت یکی از کتاب هایی که در کتاب خوانه هاگوارتز خوانده بود کشیده میشد، اما نمیتوانست موضوع و اسم ان کتاب را به یاد بیاورد، چرا اینگونه شده بود؟ چشمانش را روی هم فشار داد تا بلکه بتواند نام ان را به یاد بیاورد اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، گویی میخواست ابی را در دستانش نگه دارد، ذهنش بیشتر خالی میشد، چه احساس غریبی داشت...اینجا چه خبر بود؟؟ شعله های لرزان اتش نظرش را جلب کرد در میان شعله ها، شهاب سنگ هایی را میدید که بر فراز اسمان شب به رقص در می امدند، با حواس پرتی چرخی سر جایش زد و به سمت ورودی تالار رفت و از تالار خارج شد، خودش هم نمیدانست چرا دارد همچین کاری میکند، اما میدانست باید هرچه بیشتر از انجا دور شود؛ چون او در مورده شهاب ها اطلاعاتی داشت که نباید فاش میشدند؛ مهم نبود که او به فراموشی دچار شده، چون قرار بود وضع تالار اشفته شود و او باید ذهنش را دربرابر طلسم های حافظه حفظ میکرد! همه چیز باید اصولی پیش میرفت!

وقتی اسپ خودش را زیر لحافش جمع میکرد، این فکر اورا ازار میداد که دلیلی پنهان کردن ان سنگ چه بود؟ درحالی که انتظار وروده ریتا را میکشید، خود را سرزنش میکرد که چرا راستش را نگفته؟ چه دلیلی داشت که ان را مخفی نگه دارد؟
زمان به درازا کشید درحالی که ریتا هنوز بازنگشته بود؛ اسپ درحالی که پتویی دور خود میپیچید از خوابگاه خارج شد تا سراغی از ریتا بگیرد، اما چرا ریتا در تالار نیست؟ او که هنوز به خوابگاه نیامده بود!!

----------------------
ببخشید زرتی خودمو وارد کردم اخه من به اینجور سوژه ها علاقه وافری دارم

گفتم شاید متوجه نشده باشید چی شده واسه همین یک بار توضیح میدم، ریتا حس میکنه در مورده نیروی غیره عادی شهاب ها اطلاعاتی داره و کتابی در موردشون خونده اما به طرزی غیرمعمول، چیزی یادش نمیاد! میشه گفت تحت تاثیر نیروی قدرتمندی حافظشو از دست داده و دیگه اختیار اعمالشو نداره، و برای اینکه اطلاعاتش فاش نشه، کاملا غیر ارادی، از تالار خارج میشه تا دست کسی بهش نرسه!

نمیدونم چرا رولیدن تو مدارس یک حال دیگه ای داره


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۲۱:۴۷:۱۹

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
چندتا دوستان گفتن سوژه جدی ، فعال و خوب نداریم ! ما هم دست بر این عمل گناهکارانه زدیم
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه جدید !

- « نیمفا ... پس چرا نمیای ؟ »

آنتونین با فریاد زدن این جمله نگاهی به پشت سرش انداخته. تمامی ملت هافلپاف ، پشت پنجره جمع شده بودند و مدهوشانه به آسمان نگاه میکردند. آنتونین با دیدن نیمفا که نزدیک میشد به سمت آسمان برگشت.

شب ، چون پرده ای سیاه ، گسترده بر آسمان ، که رخنه های نفوذ پذیری از نور در آن باشد بر سر هافلپافیان سایه گسترده بود. چشمک های ممتد ستارگان در کنار تابش سرخرنگ بهرام ، سیاره جنگ ، جشنواره ای از رنگ و نور شبانه را به نمایش میگذاشت.

در میان این زیبایی سماوی ، گاه گاه ، پیکانی از درخشش زرد دهان میگشود و در ثانیه از محو میگشت. دوباره شعله میکشید و مسیر زرد رنگی بر آسمان ثبت می کرد و باز محو میگشت ، و باز ... و باز ... و باز ...

بارش شهابی آن شب همه هافلپافی ها را مست کرده بود ، آنها تالار را رها کرده بودند تا از این نمایش زیبایی طبیعت لذت ببرند. که ناگهان ...


تتـــــــــــق ... دنگ !



چندین سر به سمت تالار برگشت. پیوز گفت : « من میرم ببینم چی شده ! »

دنیس هووفی کرد و گفت : « منم باهات میام ! »

و سپس دو نفره به سمت در خروجی خوابگاه به راه افتادند و نگاهی به تالار عمومی هافلپاف داشته باشند ...

وقتی وارد فضای زرد و قهوه ای رنگ تالار شدند ، همگام با زوزه باد و نمایش گورکن های مختلف که بر زوایای مختلف تالار نقش شده بود ، شعله های آتش شومینه به طرز عجیبی میلرزید و لرزشش بیشتر از حد می نمود. مبل ها همچنان خالی از نشستن ها و لم دادن های شب های امتحان ، پایان روز های شاد هاگوارتس را به ماتم نشسته بودند ...

دنیس نگاهی سرسری کرد و گفت : « به نظر نمیاد مشکلی باشه ... » و به سمت خوابگاه به راه افتاد تا ادامه نمایش بی نظیر شهاب ها را نگاه کند.

پیوز اندکی بیشتر تامل کرد ، احساس می کرد بوی سوختگی می آید ، نگاهی به فرش های تالار کرد ، هیچکدام در حال سوختن نبودند ، سپس نگاهی گذرا به مبل های نزدیک شومینه انداخت و وقتی از سالم بودنشان مطمئن شد به سمت خوابگاه رفت ...

پس از نیمه های شب

آسپ در حالی که خواب آلود از خوابگاه خارج میشد به سمت مرلینگاه هافلپاف حرکت میکرد. بعد از برخورد به یکی از مبل ها از کنار آن گذشت و از جلو شومینه رد میشد که ناگهان ...

- « آخ.... »

نگاهی به کف پایش کرد که جای خراشیدگی نه چندان عمیقی بر آن بود که البته به شدت سوزش داشت. به زیر پایش نگاه کرد. جسم کوچک چند سانتی متری ای توجهش را جلب کرد و خم شد.

سنگ تقریبا نارنجی رنگی بود که یک سمتش را سوختگی دوده ماننده تشکیل داده بود و رگه های فلزی ای در بین عناصر نارنجی رنگ تشکیل دهنده آن دیده میشد ! دستش را به آن نزدیک کرد اما گرمای نسبتا زیادی که از سنگ ساطع میشد باعث شد دستش را عقب بکشد ... خاطراتش را مرور کرد ، بارش شهابی ... به سنگ نگاهی انداخت و سپس نگاهش را به شومینه دوخت ، کمی سرش را جلو برد و دودکش شومینه را بررسی کرد : به نظر می آمد تا سقف های بلند هاگوارتس امتداد دارد ، بار دیگر به سنگی که احتمالا در اثر اصطکاک با جو داغ شده بود نگریست و لبخند رضایتمندی بر لبش نشست.

با گوشه ای از لباسش سنگ داغ را برداشت که ...


جینگ .....



آسپ با شنیدن این صدای ناگهان در حالی که سنگ را هنوز با گوشه لباسش نگه داشته بود با یک حرکت هستریک ناگهانی سرش را پائین کشید. به بالای سرش نگاه کرد ، یکی از چراغ های هافلپاف منفجر شده بود ....

با شنیده شدن صدای باز شدن در خوابگاه ، آسپ سریع سنگ را در جیبش انداخت و به لامپ شکسته خیره شد ....


<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : یک شهابسنگ از آسمان افتاده که آسپ اون رو پیدا کرده . اتفاقات عجیبی در تالار می افته و کم کم خود آسپ میفهمه که این سنگ جادوییه ! بعد از مدتی (به هر طریقی) اعضای تالار هافل متوجه قدرت جادویی سنگ میشن و اختلافاتی برای بدست اوردن اون سنگ بوجود میاد و ...

** سوژه کاملا جدیه ...

** سعی کنید ارزشی نویسی نکنید و سوژه رو با خلاقیت جلو ببرید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
درک که حالا همه رو ول کرده با دست و پایی لرزان ایستاده داره دنیس رو نگاه میکنه ! دنیس از دفتر ناظرین خارج شده و در تالار عمومی وایساده و موهای درک رو گرفته صحبت می کنه : « همونطور که گفتم باید همگی امتیاز بیارین ! یک بخش اولیت در تابلو اعلانات تالار تنظیم کردم که به طور جادویی خود به خود به روز میشه ! »

سپس موهای درک را کشید و سر درک رو به سقف بلند شد. سپس یک پس گردنی به درک زد و یک عدد تف از دهان درک به بیرون شلیک شد و دنیس ادامه داد : « شرکت نکردن توی هاگوارتس مثل تف سر بالا می مونه .... »

چلوکس (افکت برخورد تف به کله درک)

« ... دودش میره توی چشم خودتون ! » و همچنان که موهای درک را گرفته بود سر او را داخل شومینه تالار فرو برد ! بعد از سرفه های دیوانه وار درک دنیس سر او را بیرون کشید و مقادیر زیادی دود از چشم درک خارج شد »

یک ساعت بعد - گوشه ای از تالار

دنیس چوبدستش اش رو چسبونده به گلوی پیوز و میگه : « پیوز ... می خواستم بگم عضو تیم کوییدیچ بشو ! »
پیوز در حالی که صداش از ترس میلرزده میگه : « باب من وقت ندارم ! »

دنیس چوبدستی رو قدری فشار میده و میگه : « باید عضو شی ... دو تا بازیکن کم داریم و تو هم یک هافلپافی هستی ! »

پیوز در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده میگه : « باب من رئیس اوباشم ، کاپیتانی گانگستر یونایتد رو دارم ! باید زنگ انشا رو بروز کنم و معلم تغییر شکل هم هستم ! تازه می خوام تو کلاس های هاگوارتس هم شرکت کنم ! وقت کوییدیچ ندارم ! »

دنیس چوبدستی رو تا آخر فشار میده به طوری که از گلوی پیوز رد میشه و از چشمش میزنه بیرون و میگه : « برو درخواست عضویت بده ! قول میدم وقتت رو نگیره ! »
پیوز که تقریبا به گریه افتاده میگه : « باشه ! باشه ! میرم ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
دیالوگ های بالا در مسنجر اتفاق افتاده بود ! قابل توجه دوستانی که گیرز دادن چرا پست های کوییدیچ رو نمیزنی و دیر میزنی و ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۲۰:۰۳:۱۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ناظرا روبروی بچه ها قرار میگیرن،دنیس یه داد خفن میزنه و میگه:
_از جلو نظام

همه بچه ها سیخ میشن ولی پیوز با کله میفته زمین.درک سریع میره طرفش و میگه اینو پاشو ببندید میخوام فلکش کنم.

وقتی فلک کردن پیوز که جیغ و داد فروانی راه انداخته بود تموم میشه،درک بش میگه:_خب حالا بگو چرا افتاده بودی؟

پیوز بعد از چند ثانیه که بنظر میرسید فحشهای خیلی زشتی داره زیر لب زمزمه میکنه و به درک چپ چپ میره گفت:_این آراگوگ بوق بوق زاده بوقیانی اصل بوق آباد تابع حومه بوق نشین حیف بوق از بوق کمتره...

درک:خب...
پیوز:دور پام تار پیچیده بود

_چند دقیقه بعد_

درک همچنان داره دنبال آراگوگ میکنه...

دنیس:خب چشمم روشن من چند وقت نبودم باد زیرتون خورده؟
ریتا:نه بابا،جادوگران کولرش کجا بود
دنیس:درک...درک...با توام درک

درک دست از تعقیب آراگوگ برمیداره و میگه:هان؟
_اونو ولش کن این گیس بریده رو ببر فلک کن

_چند دقیه بعد_

درک همچنان داره دنبال آراگوگ و ریتا میکنه...

دنیس:چشم منو دور دیدید نه؟تنبلی میکنید توی هاگوارتز؟!حالا شستشوی مغزیتون که دادم میفهمید!

دنیس دست میکنه توی جیب شلوارش ولی میبینه هیچ چی توش نیست پس دست میکنه تو جیب لباسش و یک لیست درمیاره:
_خب بذار ببینم...آنتونین اول تو بیا
آنتونین:چشم

در همین حین اوتو شیشکی میکشه.

_چند دقیقه بعد_

درک همچنان داره دنبال آراگوگ و ریتا و اوتو میکنه...

دنیس داخل اتاق نظارت روبروی آنتونین پشت میزش نشسته،خط کش بلندی تو دستش تاب میده و به آنتونین چشم غره میره...خب...خب...بگو ببینم:

_اسم
_آنتونین
_فامیل
_دالاهوف
_نام پدر
_آنتوان
_کنیه
_فرزند بابام

دنیس:کارآگاه درکککککککککک

_چند دقیقه بعد_

درک همچنان داره دنبال آراگوگ و ریتا و اوتو و آنتونین میکنه...

دنیس:نفر بعد...



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
پیوز تونست همه رو متقاعد کنه وبتونه کلاس تغییر شکل رو تدریس کنه.

همه گروهها ها به فکر قهرمانی بودندوحتی اگر نبودن،توسط مدیرانشون توجیه شدند. چند نفر از گروه هافل که راضی به ثبت نام نبودند.ناگهان همه زوار در رفته از در تالار خارج شدندومرلین ودنیس پیروزمندانه پشت سرشان خارج شدند.

مرلین چند روز قبل از شروع کلاسها استعفا خودشو بیان کرد همه از خدا خواسته درک رو به اربابی خود قبول کردند.
روز اول کلاسها
ساعت هفت صبح همه به صورت اسفباری خوابیده بودند که ناگهان صدای شیپوری بلند شد.همه به سرعت با قیافه های زاقارت از خواب بلند شدند وصف مار پیچ وخر توخری رو درست کردند.ارنی قلب پیوز رو که افتاده بود سرجاش ،جا داد.ریتا هن هن کنان لیوان آبی که با رعشه ریتا در اون چیزی نمونده بود رو به لورا دا.لودو سرش رو محکم به دیوار می کوبید.اوتو روی زمین سرامیکی شیرجه می رفت و شنا می کرد هپزیبا محکم می زد توی گوش درک آراگوگ به سرعت با تارهاش برای همه لباس می بافت. ملت همه دیوانه شده بودند.

آراگوگ:آخه بشور بوقی چرا از این کرما میریزی.
دنیس:دیدم همه گ*ز خواب بودنداین شپور رو زدم تا بیدار بشید مثل اینکه امروز اول مهره هان یالا بایدزودتر از همه برید کلاس تا هیچ بهانه ایی به پرسی ندید.
یه هفته از کلاسها می گذشت وهمینطور اولویت کلاها توسط دنیس ودرک وپیوز در برد زده می شد وتغییر می کرد که که دنیس ودرک جلسه ایی به پا می کردند.

دنیس:اینطور که از هاگوارتزبه خبر می رسه درساتون بد بود بدتر هم شده یه مشت عقب مونده توی تالار جمع کردیم چه مر گتونه چرا درس نمی خونید.
حالا ما تصمیم گرفتیم کلاس تقویتی با اسم شتستشوی مغزی بزاریم.همه باید شرکت کنن.

صدای اعتراض وآخ واوف جمعیت بلند شد.
درک:خفه شین باید قهرمان بشیم یا نه قهرمانی از آن ماست.

کلاس تقویتی
دنیس:من سرپرستی کلاس رو به عهده می گیرم وکتابه قطوری رو که روی میزش بود رو باز کرد وادامه داد:چون بشتر بچه هاتوی نوشته طنز کند ذهنن پس براین شدیم که ابتدا روی سوژه طنز کار می کنیم. خب حالا لودو جان بیا اینجا.

لودو:آخه دنیس بخدا من نمی دونستم سوال می کنید ولاه می خوندم بلد نیستم.

دنیس:گفتم بیا اینجا.
لود با پایی لرزان نزدیک شد همین که نز دیک شددنیس دست تو دماغ لودو کرد وشروع به گشت وگذار کرد.

حضار کلاس:

ریتا:دنیس جان مادرت نکن. و هرچی که از موقعی به دنیا اومده بود بالا اورد.
دنیس:می خوام شستشوی مغزش کنم تک تک باید بیاد جواب بدید.

ملت:


ما برای پوکوندن امدیم


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ریتا با بی حوصلگی از دفتر ثبت نام خارج شد ...دقایقی بعد پیوز نیز از آنجا بیرون آمد و نگاهی سر سری به اطراف کرد تا اینکه چشمانش روی پلاکاردی بر روی یکی از در های ثابت ماند :
دفتر مدیریت

پیوز لبخندی زد و آرام خودش را به پشت در رساند و از شکاف میان در داخل را نگاه کرد. ده ها نفر در دفتر بودند و همه با هم حرف می زدند و در سمت دیگر استرجس پادمور ، مدیریت این ترم هاگوراتس دو تا از بزرگترین پنبه های جهان را در دوگوشش فرو کرده بود.

هر چند دقیقه در باز میشد و یک نفر از دفتر خارج می شد. تا اینکه ناگهان دنیس خارج شد و پیوز با دیدن او سریع جلو دوید : « سمانه ! ... سمانه کارت دارم »

دنیس ایستاد ، پیوز جلو رفت و گفت : « به نظرت من برای تدریس در هاگوارتس درخواست بدم؟ »

دنیس با حالت نگاهی به پیوز کرد و گفت : « بچه تو مگه خودت هوش و عقل و درایت نداری هر چی میشه با من مشورت می کنی ؟ »
سپس نگاهی به چهره مظلوم پیوز کرد و گفت : « کار سختیه ؟ از پسش بر میای ؟ »

پیوز کمی فکر کرد و گفت : « گمون کنم !»

دنیس گفت : « پس برو درخواست بده ... »

و پیوز به سمت دفتر مدیریت به راه افتاد ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
من نفهمیدم این تاپیک الان طنزه یا جد ! با سبک ویژه خودم زدم پست رو ! جدی و طنز قروقاط !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۸ ۱۶:۴۵:۰۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سوژه جديد
باب دنیس بیخیال تاپیک چهار ماهه که پست نخورده
----------------------------

صبح زيبايي بود؛ صداي جيک جيک گنجشک ها، از پنجره مجازي، داخل خوابگاه ميپيچيد و خورشيد انوار طلاييش را روي اعضاي خرفت() هافل، که به طرز اسفناکي روي تخت هايشان به خوابي ناز فرو رفته بودند ميتابيد. جز صداي منظم نفس هاي ارام و عميق اعضا، صداي ديگري به گوش نميرسيد که با خر خر و لگد دنيس به لحافش اين روال منظم بهم خورد!

دنيس لحافش را از روي پاهايش کنار زد و در حالي که سرش از لبه ي تخت اويزان بود، دستش را کورمال کورمال روي پاتختي کنار تختش کشيد تا ساعت کوکي را پيدا کند. دستش به ساعت خورد؛ خودش را به زحمت روي بالشت بالا کشيد و در حالي که سعي ميکرد چشمانش را روي عقربه هاي ساعت متمرکز کند به ان خيره شد. خب عيبي نداره، هنوز خيلي زوده... تازه ساعت يک ربع به هفته. اره ديگه يک ربع به هفته! يا نه؟؟ يک ربع به هفته؟! واي خدايا ساعت...

دنيس با فريادي سهمناک:
-مـــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــان... ملت پاشين ساعت يک ربع به هشته!!

ده دقيقه بعد جلوي مرلينگاه

بچه ها صف طويلي جلوي مرلينگاه تشکيل دادن، دنيس و مرلين مثل ماموراي گشتاپو() سيبيل هاشونو تاب ميدن و هر دو درحالي که يک ساعت طلا از کمرشون اويزون کردن، منظم و مرتب و اتو کشيده، کنار صف بچه ها قدم رو ميرن و هرزگاهي به يکي از اعضا تذکراتي ميدن!

مرلين- تو که هنوز داري چرت ميزني! بوقي بردار کلتو از رو شونه ارگوگ درست واستا... درک دست و صورتتو که شستي پاشو بيا موهاتو اصلاح کنم!
دنيس- پومانا چرا اينقدر پف کردي؟ اه صورتتو با اب يخ بشور!
مرلين- صاف واستا بوقي... تو که ديشب از همه زودتر خوابيدي چرا تلو تلو ميخوري دهه.

در همين لحظه صداي کشيدن سيفون از تو دستشويي به گوش رسيد و در دستشويي باز شد و لودو در حالي که به سبک دو نقطه دي لبخند ميزد و پاچه شلوارشو تکون ميداد از مرلينگاه خارج شد و گفت:

-نفر بعدي.

دو سه نفري که جلوي صف واستادن بيهوش ميشن و اريکا تو بغل دنيس از حال ميره

دنيس داد کشيد:

-ببند در مرلينگاهو اه

حدود نيم ساعت بعد، همه ي اعضاي هافل، منظم و مرتب، با رداهاي تميز و اتو کشيده و دست و روي شسته و موهاي شونه شده، روي مبل هاي راحتي تالار عمومي نشستن و با بي قراري منتظرن که دنيس و مرلين، دو مبصر استکباري تالار، شروع به سخنراني کنند و در همان حال دائما سر جاي خود جا به جا ميشوند و نگاهي به ساعت هايشان مي اندازند.

دنيس و مرلين هر دو در گوشه اي از تالار ايستادن و در حالي که ورقه هايي رو به هم ديگه نشون ميدن اروم با هم پچ پچ ميکنند.

دنيس-نه مرلين ببين بايد برن دفتر ثبت نام. چند روز وقت دارن؟
مرلين-نميدونم. ميرم از استرجس ميپرسم.
دنيس-اينا اين ورقه اي که استرجس واسه بازرس داد.
مرلين-اره اسم انتونين رو رد کردم.
دنيس-اره خوبه.
مرلين-بيا ديگه دير شد. بريم با بچه ها صحبت کنيم.

دنيس و مرلين برگه هاي تو دستشون رو لوله کردن و به سمت بچه ها رفتن؛ دنيس صداشو صاف کرد و گفت:

-خب بچه هاي غيور هافلپاف؛ يک ترم ديگه از هاگوارتز تقريبا شروع شده. دقت کنين که اين ترم همه بايد واسه شرکت تو کلاسا ثبت نام کنيد! ما بايد برنده بشيم!
مرلين-بله و حواستون رو هم حسابي جمع کنين، اين ترم واسه هاگوارتز چهار تا بازرس از هر گروه گذاشتن. بازرس گريفيندور هم پرسي! حواستون باشه بهانه دستش ندين.
دنيس- خواهش ميکنم خواهش ميکنم هرکي ميتونه ثبت نام کنه. ما بايد قهرمان بشيم.
مرلين- اخبار کلاس هارو روي برد برنامه کلاسا واستون ميزنيم... دنيس واستون توضيح ميده چه جوري بايد تو کلاسا شرکت کنين.

و بعد از ان دنيس طي چهل و پنج دقيقه، درباره ي اولويت کلاس ها واسه اعضا سخنراني کرد و باعث خواب الودگي انها شد و به قدري غرق توضيح اولويت هاي پنج نفره شده بود، که نفهميد چندين نفر از بچه ها از روي مبل ها سقوط کردند

ساعاتي بعد حياط هاگوارتز

البوس سوروس پاتر کنار درياچه ي هاگوارتز نشسته بود و در حالي که پاهايش را در اب درياچه تکان ميداد، کلاه وزارتش را وصله ميکرد! که چشمش به ريتا افتاد، با عجله پاهايش را از اب دراورد و درحالي که کفش هايش را لنگه به لنگه مي پوشيد به سمت او دويد.

-ريتا...ريتا...واستا کارت دارم.

ريتا با بي حوصلگي به سمت البوس برگشت.

-ميدونم برم ثبت نام کنم.
-اه باور کن خوش ميگذره .
-بابا حالا من ثبت نام کردم اما اگه تو کلاسا شرکت نکنم که فايده اي نداره.
-اه بوق تو سرت کنن خب شرکت کن...اه خيلي بوقي!

ريتا ناگهان بسي داغ اورد و با عصبانيت پشتشو کرد به البوس و به سمت قلعه رفت.

-دارم باهات حرف ميزنم...کدوم گوري ميري بوقي؟!

ريتا برگشت و داد کشيد:

-همون گوري که ميرن ثبت نام ميکنن!!

البوس لبخند پيروزمندانه اي زد و دوباره به سمت درياچه رفت تا کلاه وزارتش را وصله کند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب سوژه که معلوم: پشت صحنه ي هاگوارتزه. اين صحنه ي اخر مثلا واقعيت داشت. کلا ميخوام که هرچي واستون پيش اومده تو اين ترم يا داره پيش مياد رو توضيح بدين در قالب رول. خودم خيلي خوشم مياد پست خورش هم بالاست اگه همه بيان بگن چه اتفاقايي اين ترم افتاده. الان از اونجايي شروع شده که مرلين هنوز از نظارت استعفا نداده و ملت ميخوان واسه هاگوارتز برن ثبت نام کنن. همه چي رو وارد کنين چت هاي مسنجر، کودتاي مرگخوارا واسه وزارت، کنف، دعواها، مديرت ارگوگ واسه باشگاه... اينجوري کل تابستون ميشه رول. خَيلي باحال ميشه


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۵:۰۲:۲۰
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۵:۱۴:۳۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
امتیازات تا اینجای مسابقه :

هافلپاف:65
اسليترين:68
گريفيندور:10
راونكلاو:90


این فقط برای اطلاع عموم بود راون هنوز جلوئه ! دقت کنید کسایی که سوژه مرحله سوم رو می زنن باید کاری کنن که هافل (که الان سومه ) جلو بیافته !
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
گرتل شروع به صحبت کرد و صفحه دوربین کمی مات شد و موجی خورد و دوباره تصاویر ظاهر شد. گرتل با بدن درخشانش در نهر روغن بادام برهنه بود و آب تنی می کرد !

سوووووووووووت !!!(این صدای سوت دانگ بود)

صحنه قطع شد و تصویر درک نمایان شد که با پتک کوبید تو سر دانگ و دانگ از طرف دیگه کره زمین زد بیرون !

دوباره صحنه مات شد و ...

- فلش بک -

گرتل با بدن برهنه درخشانش در نهر روغن بادام بود و آب تنی می کرد ! دستانش روی جریان خاموش نهر می لغزید و مشتی از آب بر می داشت و بر سینه های طلایی اش می ریخت تا اینکه یک جن خانگی رو از دور دید که با سرعت به سمت خانه شکلاتی می دوید. گرتل به محض اینکه دابی در خانه را باز کرد و وارد شد با عصبانیت از نهر خارج شد و بلافاصله با دیدن دوربین با حالت دستش را جلو ش گرفت.
از صحنه ای که مطمئنا همه ازش لذت بردید که بگذریم گرتل لباسش رو پوشید و با سرعت به سمت خانه دوید. حدود دویست متری خانه بود که در سمتدیگر خانه یک روح ، یک دختر و پسر جوان ، یک دختر بچه 15-16 ساله و لودو بگمن معروف رو دید !
از طرف دیگه ی خونه که ضلع غربی بود ماندانگاس داشت از کنار دیوار گاز می زد.
گرتل کنار دیوار چهارم در ضلع شمالی مخفی شد و از کنار دیوار ماندانگاس فلچر را کنترل می کرد. ماندانگاس بعد از اینکه تمام دیوار را خورد و به حالت در اومد از جای خالی دیوار دابی را دید که در گوشه داخل خانه پناه گرفته بود. وقتی چشم ماندانگاس به انگشتری که در دست دابی بود افتاد حرکتی ماموتی از خودش نشان داد و آتشی روشن کرد و با رقص ماداگاسکاری دور آتش شروع به حرکات غیر موزون کرد و سر انجام به سمت دابی هجوم برد و با یک تکل از پشت دابی رو انداخت.
کشمکش تازه شروع شده بود که صحنه دیگری در یکی دو کیلومتری خانه توجه گرتل را جلب کرد ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
اگه بد شده در نظرنگیرید. اما لطفا نقد بشه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۲۰:۵۵:۰۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
...دیگه پاشین برین تالارتون. شب به خیر!!
-----------------------------------------------------
ملت هافل مثل یه دسته ماموت رم کرده (سفر به زمان قدیم از این دردسر ها هم داره دیگه!) به طرف تالار می دون ولی وقتی به تالار می رسن همشون از تعجب می ایستن چون تالاری که همیشه چنان شلوغ بود که همه توی هاگوارتز از آخرین اخبارش خبر داشتند، کاملا ساکت بود.
ملت هافل همگی در حال فک کردن هستند که چرا تالارشون این قدر خلوته که ناگهان...
دریرینگ دریرینگ! (زنگ موبایل لودو)
- الو بفرمایین.
- آلبرت اینشتین هستم، از اون دنیا زنگ می زنم.
- بفرمایین امرتون
- (اینشتین داد می زنه:) خب اوشکولا تالار ساکته چون همتون رفته بودید سر میز شام و کسی توی تالار نیست!
اینشتین بلافاصله گوشی رو قطع می کنه. لودو و بقیه که به علت بلندی صدای اینشتین حرفاشو شنیده بودن کمی به این صورت میمونن و بعد میگن: آهان! ( خداییش من تو کف آی کیو این ملت هافلم )
جماعت هافلی به سبک قبیله گومبا گومبا میرن توی تالار که متوجه میشن تالار خالی نیست و یه پسر و یه دختر جوون و شیک ایستادن منتظر اونا. پسر جوون با چوبدستش چراغا رو روشن می کنه (نکته تستی: تا الآن چراغا خاموش بودا! ) و ملت متوجه میشن که این همون درکه.
دانگ میپره جلو و شروع میکنه که بگه: "ایول درک، عجب داف خوشگلی تور کردی!" ولی همین که چشمش به اون دختره میفته میره زیر بال هدویگ قایم میشه!!!
درک ناگهان با فریاد میگه: "شما مثلا اسم خودتونو گذاشتید هافلی؟ خجالت نمی کشین؟ شما هافلی هستین یا دله دزد؟ خجالت نکشیدید ریختید تو خونه این خانم محترم نصف اموالشو دزدیدید؟"
و ملت متوجه میشن که اون دختر جوون، همون گرتل، خواهر هانسل هست.
درک ادامه میده: "یالا هرچی از خونه این خانم محترم دزدیدید پس بدید."
ریتا خودشو می کشه طرف درک و با ناز میگه: "درک جون، یادته منو دوس داشتی؟ من که لازم نیست چیزی پس بدم؟"
درک یه نگاه میندازه به گرتل که مثل یه دسته گل خوشگل ایستاده و بعد به این حالت میگه: "از ریتا شروع می کنیم. یالا هر چی برداشتی پس بده!"
ریتا دست میکنه توی جیبش تا گل سر خامه ای رو که از کمد گرتل برداشته پس بده ولی...
ریتا: "واییییییییییی... گل سر خامه ایه آب شده!"
درک و گرتل نگاهی به شلوار جین ریتا که که یه لکه خامه ای بزرگ جلوشه نگاه می کنن و دوتایی:
دانگ به درک چشم غره میره و میگه: "این چه طرز رفتار با یکی از هم گروهی هاته؟"
بعد شونه ریتا که تقریبا داره گریه می کنه رو میگیره و همون طور که اونو با خودش به طرف حموم عمومی میبره میگه: "ناراحت نباش میدیم دابی شلوارتو بشوره تمیز میشه. بیا درش بیار تا بدیم دابی بشوره"
دانگ متوجه میشه که ریتا داره ازش فاصله می گیره، در واقع ریتا داشت همین طور به طرف حموم عمومی میره ولی اون سر جاش ثابت ایستاده بود.
جریرینگ جریرینگ! (موبایل خواننده پست زنگ می خوره و اینشتین از اون طرف خط میگه: "اوشکول درک یقه دانگ رو گرفته و اون هم چون مثل تو اوشکوله، داره همین جوری درجا قدم می زنه!")
درک: "خب دانگ حالا نوبت توئه. هر چی برداشتی پس بده."
دانگ: "به جوونیای نن جون هلگا که واسه خودش جیگری بوده، من چیزی بر نداشتم!"
گرتل: "دروغ میگه، خودم دیدم که یه سنجاق سینه زرشکی از کشوی من برداشت."
درک: "(رو به دانگ) اوشکول خودتی هر چی برداشتی پس بده تا نزدم شپلخت کنم!"
دانگ که از خشانت درک ترسیده، شروع می کنه از جاهای مختلف لباس و بدنش اشیا دزدی رو در میاره. دانگ هفت تا مبل هفت نفره ژله ای و یه سری میز و صندلی ناهار خوری سیزده نفره و شیشصد و شصت و شیش تا قاشق مربایی (مربا خوری نه ها!) و یه استخر پر از شیر موز در میاره.
گرتل: "ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااا! "
درک: "بقیه اش کو؟ "
دانگ: "به جون تو نباشه به جون این گرتل خانم که به چشم خواهری نباشه خیلی خوشگله فقط همینا رو برداشتم."
درک شروع می کنه به دانگ تکونی! ( این عمل بر وزن خونه تکونیه و یعنی دانگ رو از پا برعکس میگیره و می تکونه ) یه دوچرخه، یه دارت، یه دست لباس مجلسی دخترونه و یه دست پسرونه اش، یه جعبه آرایش، هفت هشت جین بشقاب و کاسه و لیوان، یه یخچال فریزر امرسان، یه گونی سیم کارت شکلات سل، یه کالسکه کدویی با هشت اسب چاق و سرحال، یه مرسدس بنز بادمجونی، یه قایق تفریحی! و یه تایتانیک (!!! منظور یه عکس از فیلم تایتانیکه باب، هر چی هم رول تخیلی باشه، تایتانیک با اون همه عظمت هیچ جای دانگ جا نمیشه!) از جاهای مختلف دانگ میریزن بیرون.
با زمین افتادن تایتانیک درک که به این حالت بود از خواب می پره. ( چی زمین افتادن عکس تایتانیک صدا نداره؟ خب درک که از صداش بیدار نشد، به خاطر چیزی که تو عکسه بود از خواب پرید! )
لودینگ گرتل با آهنگ بک گراند "مااااااااا" روی این حالت پر میشه و وقتی پیام "با تشکر از تعجب شما" رو می بینه، به حالت عادی بر میگرده و میگه: "ولی هنوز سنجاق سینه منو پس نداده! "
درک که روی تایتانیک قفل کرده، میگه: "عزیزم خب شاید واقعا اونو برنداشته"
گرتل که خوش بختانه دوزاری هاش هم شکلاتین و به این راحتی ها نمیفتن، متوجه مسیر نگاه درک نمیشه و میگه: "نخیر، خودم دیدم برداشتم. تازه از آب تنیم توی نهر روغن بادام برگشته بودم که دیدم ..."
--------------------------------------------------
من (یعنی درک) که توی ماموریت نبودم، اونایی که بودن بیان تعریف کنن ببینیم گرتل چی دیده
این پست صرفا برای این نوشته شده که
اولا در ادامه اون با یه سری فلش بک از حافظه گرتل یا ملت هافلی یه سری از ماجراهای پیدا کردن پورتکی و برگشت بچه ها به مدرسه نوشته بشه چون به شخصه معتقدم که خیلی آنتاحاریک برگشتن و
دوم برای رسوندن من به گرتل که واقعا مناسب همدیگه هستیم و دیگه! البته اگه کسی آدرس اون عکس تایتانیک رو داره، اونو ترجیح میدیم

**********************************************
هوووووم، خیلی وقت بود ننوشته بودم، اگه بد شده، بی ربط شده، زیادی کشدار شده یا سوژه اش خوب نیست یا هر چیز دیگه ای، این پست رو در نظر نگیرین، فقط بی زحمت اگه ناظر خواست پست رو در نظر نگیره، پاکش کنه.

به ریتا:
باب دختر جون، این عملیات این انتحاری چیه در میاری؟ نباید لااقل بگی این ملت هافل چجوری برگشتن؟ سوار هدویگ که نشدن!!! باب یه خورده ملایم تره عملیات انتحاری انجام بدین.


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۱۹:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۱۹:۱۲:۰۰
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۱۹:۲۲:۰۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.