1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)دانش آموزا با نیش های باز شده تا بناگوش داشتن دست و پا زدن و غرق شدن سه برادر افسانه ای رو به چشم میدیدن. یه عده هم بسته های تخمه و پاپ کورن رد و بدل میکردن و با اشتیاق سه برادر رو تشویق میکردن که زودتر غرق شن و دانش آموزا بتونن تو مراسم تشییعشون سلفی بگیرن بذارن اینستاگرام. چه میشد کرد. دانش آموز بودن خب!
پروفسور جیگر هم مثل همیشه وایساده بود سرجاش. از پشت نقابش خونسردانه به صحنه غرق شدن سه برادر نگاه میکرد ولی کاری هم نمیکرد چون معتقد بود که همه چیز درست میشه!
در همون لحظه ابرهای بالای سرش شروع کردن به هم پیچیدن و غریدن. آسمون رعد و برق خفنی زد و چندتا صاعقه خوشگل تقدیم محیط اطراف کرد و یه چند نفرم سوزوند. آخرش هم بارون گرفت و مشخص شد همه اینا سرکاری بوده. ملت از شدت بارون جیغ و ویغ کنان میدوئیدن اینور و اونور جز جیگر که همینجور مثل ابولهول وایساده بود و با قیافه
طورش، همینطور تماشاگر ماجرا بود. چون قرار بود همه چیز درست بشه!
همون لحظه صدای بومب بلندی اومد و یه شبح خیلی پیر و چروکیده تو داستان ظاهر شد. آرسینوس با دیدن شبح چشماش از زیر نقاب گرد شدن.
- پروفسور بینز!شوما کوجا اینجا کوجا؟
روح پروفسور بینز رو هوا سر خورد و اومد جلوی آرسینوس وایساد. بعد دست کرد از زیر ردای شبح گونه ش یه مقاله لوله شده درآورد و باهاش محکم کوبید پس کله آرسینوس. درکمال تعجب، سر آرسینوس شش دور رو شونه هاش چرخید و اگر آرسینوس با دستش مانع چرخشش نمیشد چه بسا پیچ گردنش شل میشد و سرش میافتاد!
آرسینوس درجالیکه سر جنبنده شو به سختی با دست نگه داشته بود فقط تونست بگه:
- آخه چرا؟
پروفسور بینز یه چشم غره به آرسینوس رفت بعد با صدای پیر و تارعنکبوت گرفته روحیش جیغ کشید:
- ای ناخلف! این بود پاسخ اون همه زحمتی که به پای تو کشیدم؟اصلا کدوم تسترالی به تو اجازه داده که تاریخ جادوگری تدریس کنی؟حتما سوابق تحصیلیتو نگاه نکردن که همیشه با تک ماده درس منو پاس کردی.
آرسینوس:
مدیریت مدرسه:
تاریخ جادوگری:
روح بینز داشت تو جیب رداش دنبال سوابق درخشان تحصیلی آرسینوس تو درس تاریخ جادوگری میگشت که پروفسور جیگر یه خیز برداشت و خودشو پرت کرد روی روح بینز.
- جون مادر مرحومت نکن همچین با من پیری! به والله کار نیست منم باید از یه جا خرجمو دربیارم. میخوای من از گرسنگی بمیرم؟
روح بینز یه سر خورد و از بین دستای آرسینوس خودشو نجات داد.
- قبول نیست! چطور تو میتونی بزنی تو سر من؟
بینز رداشو صاف و صوف کرد.
- همینه که هست! برو به نویسنده اعتراض کن. هرچند با این گندی که تو تاریخ زدی از گشنگی نمیری قطعا تا چند ثانیه دیگه مردی!
گوشای آرسینوس تیز شد.
- چ...چ...چرا؟مگه من چیکار کردم؟
بینز یه بار دیگه کوبوند پس کله آرسینوس.
- مرتیکه بوقی تاریخ مشروطی! تو هنوز نمیدونی نسل جامعه جادوگری از این سه تا برادره؟ انداختیشون تو آب هرهر به غرق شدنشون بخندی؟ اینا غرق شن دیگه جامعه جادوگری وجود نداره. مرلین نابود میشه و کسی نیست به آرتور شاه کمک کنه تا به فنا نره! کسی نیست که بنیان گذاران هاگوارتز از نسلش باشن. مدرسه ای در کار نیست تا توی بوقی رو توش استخدام کنن! هممون نابود میشم.
بینز اینو گفت. بعد با فرمت
و گفتن ایش ناپدید شد. ولی مغز آرسینوس با سرعت هرچه تمامتر به کار افتاد. مگه همیشه نمیگفتن افسانه سه برادر؟
همون لحظه روح بینز از هوا ظاهر شد و باز یکی کوبوند پس کله آرسینوس.
- عه مگه تو نرفته بودی؟واس چی میزنی خب؟
بینز: چرا ولی کتک خورت ملسه میچسبه. بذ یکی دیه بزنم جون آرسی!
آرسینوس:
بینز گلوشو صاف کرد و دست از جلف بازی برداشت.
- یادت باشه افسانه ها همیشه ریشه در واقعیت دارن آرسینوس کله کدو!
آرسینوس یه بار دیگه به رفتن بینز نگاه کرد. بعد مغزش با سرعت افتاد به کار. باید هرطور شده این گندکاریو جمع میکرد.
دانش آموزا کماکان تو وضعیت قبلی وایساده بودن و به وضعیت سه برادر نگاه میکردن. تو همون اوضاع و احوال یه دفعه یه صدای
غوداااااااااااا به گوش رسید و دانش آموزا تا برگشتن نگاه کنن کیه و چه خبر شده آرسینوس عین جت از وسطشون رد شد. بعد دست انداخت و کرواتشو از گردنش باز کرد. چند دور دور سرش چرخوند و انداخت تو آب تا کوچکترین برادر که داشت کم کم در برابر امواج مقاومتشو از دست میداد، کرواتو بگیره و خودشو نجات بده.
برادر کوچکتر با بدبختی خودشو رسوند حاشیه رودخونه و نفس نفس زنان ولو شد یه گوشه. آرسینوس هم معطل نکرد. با دقت چشم چرخوند و برادر بزرگترو دید که وسط رودخونه به یه تخته سنگ چسبیده بود. آرسینوس در حالت عادی خیلی آدم باهوشی نبود. حتی میشد گفت همیشه خسته هم بود و به کار و تلاش زیاد هم اعتقادی نداشت. چون معتقد بود همه چیز خودش درست میشه! ولی الان دیگه بحث این چیزا نبود. بحث مرگ و زندگی بود!
این شد که آرسینوس پا به درون رودخانه خروشان نیمه شب گذاشت تا خودشو به برادر بزرگتر برسونه. دانش آموزا هم تو همون اثنا کنار رودخونه بساط انداخته بودن و داشتن بلال کباب میکردن و با دقت به استادشون نگاه میکردن که تو اون لحظه تا کمر تو آب بود.
برادر بزرگتر تا چشمش به آرسینوس افتاد سریع خودشو پرت کرد تو بغلش.
- کمک!من شنا بلد نیستم! من مامانمو میخوام!
آرسینوس خیلی سعی کرد تا چهره ش ریلکس باقی بمونه و یکی نزنه تو کله برادر بزرگتر. خجالت نمیکشید مرتیکه خرس گنده! هرچی بود زشت بود جلوی دانش آموزاش پرستیژش به هم بخوره. از طرفیم برادر بزرگتر خیلی سنگین بود و آرسینوس حساب کرد اینکه بخواد ولش کنه و دوباره بغلش کنه یه زحمتش نمیارزه. پس با بدبختی هرجور بود و با توسل به دامان مورگانا و ردای مرلین خودش و برادر بزرگترو از رودخونه رد کرد و به ساحل رسوند.
دانش آموزا با دیدن استادشون که قهرمانانه برادر بزرگترو زده بود زیر بغلش و عین گونی سیب زمینی شوت کرده بود جلوی پاشون از جا بلند شدن و براش کف زدن و هورا کشیدن. ولی آرسینوس بی توجه به این قرتی بازیا سعی کرد کمرشو صاف کنه. انگار برادر بزرگه قاعده هرکول وزنش بود! ولی اون لحظه این چیزا مهم نبودن. تو همون فاصله هم چشم چرخوند تا آخرین برادر رو پیدا کنه.
چشم های آرسینوس از پشت نقاب به اطراف میچرخید. بی هدف از حاشیه رودخونه به سمت بالای رودخونه به راه افتاده بود و داشت برادر وسطی رو صدا میکرد. ولی هیچ اثری از آثارش نبود که نبود! تا اینکه نویسنده حوصله ش سر رفت و یه سیخونک به آرسینوس زد و یکم دورتر رو نشونش داد. برادر وسطی درحالیکه نصف بدنش هنوز تو آب بود کمی بالاتر دیده میشد. مرگ با داس بلندش هم بالای سرش ایستاده بود. ظاهرا آرسینوس داستان جدیدی تو تاریخ خلق کرده بود!
آرسینوس یه جست زد و خودشو بین بدن بی جان برادر وسطی و مرگ انداخت.
- نه من باعث این قضیه شدم...منو به جای اون ببر!
آرسینوس نفهمید که این کلمات کی و چطور از دهنش دراومدن. ولی هرچی بود برای پس گرفتنشون دیر شده بود. مرگ کمی فکر کرد. بعد سری به نشانه موافقت تکون داد.
- چ...چی؟ منو جاش ببری؟ به جان تو شوخی کردم. یه لحظه تریپ فداکاری اومدم همین...عه دستتو بکش. این بابا که دیگه مرده کاری نمیشه کرد مگه نه؟ وایسا... تو شوخی سرت نمیشه؟ این داسه رو بکش بیا با هم مذاکره کنیم... نه! نکن! منو نبر!
مامان!صدای پاقی اومد. ثانیه ای بعد از مرگ و آرسینوس خبری نبود. برادر وسطی با یه دهن دره که هر 32 تا دنشونشو به نمایش گذاشته بود از جاش بلند شد.
- ام...خب کجا بودیم؟
***
همه دانش آموزا و اساتید تو حیاط مدرسه جمع شده بودن تا تو مراسم مردی شرکت کنن که به قیمت جونش نذاشت مسیر تاریخ تغییر کنه. درحالیکه همه میرفتن تا به سخنرانی مدیریت مدرسه در باب اینهمه از خودگذشتگی برسن روح پروفسور بینز که به خاطر کهولت سن حتی تو عالم مردگی از همه عقب مونده بود وایساد تا به آسمون ابری بالای سرش نگاه کنه.
- جیگر...پسر ساده من! تو هیچوقت تو تاریخ خوب نبودی. اگر برادران پاورل تنها اجداد ما بودن پس برادر بزرگه عمه منو با جوبدستی تهدید کرد؟عمه من بود که میخواست با سنگ جادو معشوقشو زنده کنه؟ برادر کوچیکه از رو هوا بچه دار شد؟
بینز نگاه دیگه ای به آسمون انداخت و آه کشید.
- تو هیچوقت فرق بین درس جادو با شوخی های تاریخی منو درک نکردی پسرم!
بعد درحالیکه کلاه روح مانندشو رو سرش صاف میکرد رفت تا به جمیعت تشییع کننده بپیونده.