1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)سه برادر تو رودخونه دست و پا میزدن و داشتن غرق میشدن.
بچه های کلاس تازه فهمیدن چه گندی زدن و آرسینوس میدونست که اگر سه برادر نجات پیدا نکنن دیگه داستانی به نام سه برادر وجود نخواهد داشت که پدر مادرا برای بچه هاشون تعریف کنن.
پس سریع دست به کار شد و تنه ی درختی رو با چوب دستیش از جا کند و برد سمت رودخونه. سه برادر سعی کردن تنه ی درخت رو بگیرن اما از اونجایی که رودخونه خروشان بود نمی تونستن بگیرنش.
چیزی نمونده بود که یکی از برادرا غرق بشه که آرسینوس تنه ی درخت رو پرت کرد تو رودخونه.
از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.
آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.
دو برادر تونستن برن روی تنه درخت و پارو زنان البته با دستای خودشون بیان کنار رودخونه و خودشونو نجات بدن.
آرسینوس نمیدونست چجوری برادر سوم رو بکشه بیرون و همچنان میزد تو سر خودش.
همونجا بود که آرسینوس با یک حرکت بروسلی وارانه پرید تو آب.
دانش آموزا که پشت سر آرسینوس میدوییدن به حالت پوکر درومدن و دهنشون کم کم به زمین رسید.
همه منتظر بودن تا جنازه هر دو رو رو سطح آب ببینن یا اصا نبینن که یه دفعه دونفر با سرعت موشک از زیر آب پریدن بیرون.
آرسینوس که زیر آب برادر سوم رو پیدا کرده بود اونو زیر بقلش زده بود و با گفتن افسون اسندیو مثل موشک پریده بود بیرون.
برادر سوم که خون از سر و کلش فوران میزد همچنان بیهوش بود.
آرسینوس دید که یه ایل بچه جادوگر دارن میان سمتش فورا چوب دستیشو کشید و سعی کرد با افسون مخصوص خودش برادر سوم رو به هوش بیاره و بروبچ کلاس رو جمع کنه بره پی کارش.
سریع ورد رو خوند و برادر سوم مثل نهنگ آب از دهنش میومد.
آرسینوس که دید برادر سوم به هوش اومده رو کرد به بچه ها و گفت فورا برید تو جنگل و قایم شید تا بهتون بگم چیکار کنید.
بروبچ بدون اینکه حرفی بزنن به سمت جنگل دوییدن. آرسینوس خواست دکمه الفرار رو بزنه که برادر سوم دستشو گرفت و گفت:
-کیستی ای مرد ماسک به چهره؟
آرسینوس دستش رو آزاد کرد و شنلش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
-من شبح جنگلم و تو مرا نخواهی شناخت!
سپس رفت و توی سایه ی یه درخت محو شد.
دو برادر دیگه رسیدن و با چوبدستیشون جلوی خونریزی سر برادر سومشون رو گرفتن و ازش پرسیدن:
-آن بچه جادوگرا دیگر که بودند؟ آن مرد ماسک به چهره چه کسی بود؟
برادر سوم از روی زمین بلند شد و گفت:
-او شبح جنگل بود و گفت که ما او را نخواهیم شناخت!
سپس هر سه برادر شونه بالا انداختن و چسبیدن به پل و افسانشون.
آرسینوس رو کرد به سمت دانش آموزا و گفت:
-جون مادراتون هیجان زده نشید. میزنید یکیو میترکونیدا.
-چشم شبح جنگل!
آرسینوس:
سه برادر به پل رسیدن و خواستن از روی اون رد بشن تا دوباره گرفتار رود خروشان نشن. اما ناگهان سیاهی دربرابر اون ها نمایان شد.
برادر سوم فکر کرد به خاطر ضربه ای که به سرش خورده داره مضخرفاتی رو میبینه. اما اون مضخرف نبود بلکه مرگ مضخرف بود.
مرگ رو کرد به سه برادر و گفت:
-شما توانستید از مرگ رهایی یابید و از آن فرار کنید. به همین خاطر هر آنچه شما بخواهید در اختیارتان قرار میدهم. هر خواسته ای که دارید به من بگویید تا برایتان فراهم شود.
ملت دانش آموز که دهنشون باز مونده بود و چشماشون گرد شده بود به صحنه ای که رو به روشون ایجاد شده بود خیره شده بودن.
حتی آرسینوس هم چشاش از پشت ماسک زده بود بیرون.
درهمین لحظه یکی از دانش آموزا که از مرگ ترسیده بود جاشو خراب کرد که البته با دو تا ورد و افسون سر و تهشو تمیز کردن و چسبیدن به ادامه داستان.
برادر اول که از همه بزرگتر بود جلو رفت و گفت:
-به من چوبدستی بده که قدرت هیچ چوبدستی به آن نرسد.
مرگ دست تو جیبش کرد و یه چوبدستی درآورد و گفت:
-این چوبدستی قدرتمندترین چوبدستی است که تا کنون ساخته شده و قدرتمندتر از آن تا کنون دیده نشده.
دانش آموزا با دیدن ابر چوبدستی دوباره هیجان زده شدن و خواستن حمله کنن به طرف پل که آرسینوس جلوشونو گرفت و گفت:
-بهتره سر قولی که دادید وایسید وگرنه همتون تنبیه میشید.
دانش آموزا سرجاشون وایسادن در حالی که داشت از روی هیجان زیاد جونشون بالا میومد.
برادر اول چوبدستی و رو گرفت و عقب رفت و برادر دوم جلو اومد و گفت:
-به من قدرتی بده که بتوانم عزیزانم که در گور خوابیده اند را زنده کنم.
مرگ دست کرد تو رودخونه و یه سنگ درآورد داد به برادر دوم و گفت:
-هرگاه این سنگ را سه بار بچرخانی هرآنکه را بخواهی میتوانی زنده کنی.
برادر دوم سنگ رو گرفت و عقب رفت. دانش آموزا دیگه تحمل نداشتن. داشتن میپوکیدن.
نوبت به برادر سوم رسید و جلو رفت و گفت:
-من از تو شنلی میخواهم که خود را با آن نامرئی کنم و از دید دشمنانم پنهان باشم.
مرگ یه تیکه از دومن خودشو جر داد و اون رو به برادر سوم داد و گفت:
-بیا این را بگیر و هرآنگاه که احساس خطر کردی این شنل را به تن کن تا در امان مانی.
دانش آموزا دیگه آرسینوس و کلاس تاریخ و اینا نمی شناختن. خواستن هجوم ببرن سمت پل که آرسینوس مبدل زمان رو به کار انداخت و همه رو برگردوند به کلاس.
اما این دفعه همه با صورت رو زمین فرود اومدن.
آرسینوس که از دانش آموزا عصبانی بود و خشم بروس علیش درومده بود گفت:
-برای امروز کافیه. ادامه داستان رو بعدا خواهید دید. میتونید برید.