هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:  جعفر کدوالادر    3 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۱۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش آموزان پوکر فیس موندن و به هم دیگه نگاه کردن. اونا تاریخ رو نابود کرده بودن و تا چند لحظه دیگه قرار بود خودشون هم نابود بشن.

- به به!

مرگ جلو اومد و بالای پل معلق موند.

- تو چه شکلی رو هوا معلقی؟ شاید تو یکی از بزرگترین شعبده بازایی هستی که یادم نمیاد.

دانش آموزان اَند مرگ:

دانش آموزان دیدن اصلا خوب نیست که همچین آدم نابغه ای رو بذارن حرف بزنه، پس اورلا رو گرفتن پرتش کردن اون گوشه تا به کشفیات خودش که همشون حدود هزاران قرن پیش کشف شده بودن؛ برسه.

- خب شما موفق شدین یه پل بسازید و من رو فریب بدید.

دانش آموزان مشتقانه و با چشمانی که با فکر جایزه های مرگ قلب در اونا بالا و پایین میپرید به مرگ خیره شدن.

- همیشه میگن تاریخ تکرار میشه.

اشتیاق دانش آموزان داشت از حد مجاز خودش بیشتر میشد و اونا داشتن ارور اشتیاق میدادن.

- اما شما زدین تاریخ رو از هستی ساقط کردین. پس دیگه تکراش نمیکنم.

دانش آموزان دل شکسته شدن و دلشون میخواست جامه ی خود رو دریده و سر به بیابون بگذارن. اما خب از قدیم گفتن خودتون کردید که لعنت بر خودتون باد.

- و این بار چون منو فریب دادین یک نفر باید قربانی بشه.

دانش آموزان که به سر به بیابون گذاشتن فکر کرده بودن حالا به انجامش فکر میکردن اما استاد تاریخ شون به کمک شون اومد.
- اونا هنوز دانش آموزن و تو باید یه نفرو که بالغه رو قربانی کنی.

درواقع آرسینوس فقط به فکر حرف لینی و رز که گفته بودن "توی کلاسای عملی نباید یه تار مو از سر دانش آموزان کم بشه و گرنه با انجمن اولیا مربیان طرفه" بود.

- تو کاملا درست میگی.

آرسینوس از پشت نقابش نفس راحتی کشید اما چون نقاب داشت همه ش برگشت تو صورت خودش .

- اما تو یه آدم بالغی... پس تو رو میبرم.

پروفسور دید که اومده ابروی مشکلو درست کنه زده چششم کور کرده و حتی شایدم دماغشم شکسته. خواست بگه که این پل مال ما نیست و متعلق به سه برادره؛ اما نفس خودش که برگشته بود تو صورتش نمیذاشت حرف بزنه. خلاصه که مرگ اومد یقه آرسینوس رو که خونسرد بودا اما دست و پا میزدو گرفت و به سمت آسمون حرکت کرد.

- این چیه؟ چرا یادم نیست؟

اورلا این طرف ماجرا و دور از دانش آموزانی که خوشحال بودن پروفسورشونو دیگه نمیبینن؛ زمان برگردونی که متعلق به آرسینوس بود رو برداشت.
- این دکمه اینجا برای چیه؟

اورلا دکمه ی قرمزی که روی اون نوشته شده بود " فشار ندهید" رو فشار داد. زمان برگردون شروع کرد به لرزیدن و اورلا ترسید.
- این چیه؟ اصلا تو دست من چیکار میکنه؟

و زمان برگردون و به دور ترین جای ممکن پرت کرد. زمان برگردون آرسینوس رو دوست داشت به سمتش رفت و دقیقا توی دستاش جا گرفت. یهو نور شدیدی زد و آرسینوس و مرگ با هم ناپدید شدن.

- اورلا!

دانش آموزان به اورلایی نگاه کردن که گیج به اونا زل زده بود و متوجه دلیل این نگاه اونا نمیشد. دختر کله اشو خاروند و گفت:
- ما چرا اینجاییم؟ چه اتفاقی افتاده؟
- اورلا تو زمان برگردونو و پروفسور و مرگ رو همه رو فرستادی به ناکجا آباد.
- من؟ کی؟
-

دانش آموزان توی گذشته گیر افتاده بودن.

اون طرف ناکجا آباد

- ما کجاییم؟

مرگ نگاهی به آرسینوس انداخت که اما خب پشت نقاب شو ندید و فقط ترجیح داد منتظر جواب بمونه.

- فکر کنم توی ناکجا آباد زمان گیر کردیم.

این از معدود دفعاتی بود که آرسینوس نه پشت نقاب خونسرد بود نه خودش.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۲:۳۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۲۶:۰۵
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۰:۴۴:۴۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
نقل قول:
از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)



بچه ها، سخت مشغول تماشای سه برادر بودند که درکودکی - حتی بعضیها هم تا حالا- داستانشان را از بزرگترها میشنیدند.

آرسینوس که صدایش میلرزید، فریاد زد:

- عجله کنید! حتی کوچیکترین تغییری تو گذشته، میتونه تاثیرات خیلی بدی تو آینده داشته باشه! باید نجاتشون بدیم!

همگی به دنبال آنها- که در رودخانه ای که به آبشار ختم میشد، پیش میرفتند- دویدند و ورد هایی میگفتند. یکی از بچه ها ایستاد و فریاد زد:

-موبیلیاربوس!

و با چوبدستی اش، سنگ ها را سر راه آب قرار می داد. آرسینوس اورا تشویق کرد و منتظر ماند تا هر سه برادر با تخته سنگ ها برخورد کردند. از آنجایی که شدت جریان آب زیاد بود و سنگ ها هم چندان هموار نبودند، سه برادر، پس از برخورد به سنگ ها بیهوش شدند. آرسینوس که این صحنه را دید، با صدایی که همه دانش آموزان بشنوند، گفت:

- همگی بگین: موبیلی کورپوس!

همه بچه ها با هم ورد را زمزمه کردند و بدن بیهوش سه برادر را از آب بیرون کشیدند. آرسینوس، زیر لب وردی خواند و کبودی های بدن برادرها - بر اثر برخورد با سنگ ها- کاملا خوب شدند. یکی از بچه ها گفت:

- بهتره یادشون نیاد که ما رو دیدن!

آرسینوس با حرکت سر تایید کرد؛ به برادرها نگاه کرد و سه بار ورد "اوبلیویت" را زمزمه کرد. سپس، در حالیکه برادرها، هوشیاریشان را به دست میاوردند، بچه هارا به پشت درخت هدایت کرد و پس از دیدن مرگ که به سمت برادر ها میرفت، به بچه ها گفت:

-خوشحال میشم تو هاگوارتز کسی از این قضیه بویی نبره!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


سه برادر تو رودخونه دست و پا میزدن و داشتن غرق میشدن.
بچه های کلاس تازه فهمیدن چه گندی زدن و آرسینوس میدونست که اگر سه برادر نجات پیدا نکنن دیگه داستانی به نام سه برادر وجود نخواهد داشت که پدر مادرا برای بچه هاشون تعریف کنن.
پس سریع دست به کار شد و تنه ی درختی رو با چوب دستیش از جا کند و برد سمت رودخونه. سه برادر سعی کردن تنه ی درخت رو بگیرن اما از اونجایی که رودخونه خروشان بود نمی تونستن بگیرنش.
چیزی نمونده بود که یکی از برادرا غرق بشه که آرسینوس تنه ی درخت رو پرت کرد تو رودخونه.
از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.
آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.
دو برادر تونستن برن روی تنه درخت و پارو زنان البته با دستای خودشون بیان کنار رودخونه و خودشونو نجات بدن.
آرسینوس نمیدونست چجوری برادر سوم رو بکشه بیرون و همچنان میزد تو سر خودش.
همونجا بود که آرسینوس با یک حرکت بروسلی وارانه پرید تو آب.
دانش آموزا که پشت سر آرسینوس میدوییدن به حالت پوکر درومدن و دهنشون کم کم به زمین رسید.
همه منتظر بودن تا جنازه هر دو رو رو سطح آب ببینن یا اصا نبینن که یه دفعه دونفر با سرعت موشک از زیر آب پریدن بیرون.
آرسینوس که زیر آب برادر سوم رو پیدا کرده بود اونو زیر بقلش زده بود و با گفتن افسون اسندیو مثل موشک پریده بود بیرون.
برادر سوم که خون از سر و کلش فوران میزد همچنان بیهوش بود.
آرسینوس دید که یه ایل بچه جادوگر دارن میان سمتش فورا چوب دستیشو کشید و سعی کرد با افسون مخصوص خودش برادر سوم رو به هوش بیاره و بروبچ کلاس رو جمع کنه بره پی کارش.
سریع ورد رو خوند و برادر سوم مثل نهنگ آب از دهنش میومد.
آرسینوس که دید برادر سوم به هوش اومده رو کرد به بچه ها و گفت فورا برید تو جنگل و قایم شید تا بهتون بگم چیکار کنید.
بروبچ بدون اینکه حرفی بزنن به سمت جنگل دوییدن. آرسینوس خواست دکمه الفرار رو بزنه که برادر سوم دستشو گرفت و گفت:
-کیستی ای مرد ماسک به چهره؟


آرسینوس دستش رو آزاد کرد و شنلش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
-من شبح جنگلم و تو مرا نخواهی شناخت!

سپس رفت و توی سایه ی یه درخت محو شد.
دو برادر دیگه رسیدن و با چوبدستیشون جلوی خونریزی سر برادر سومشون رو گرفتن و ازش پرسیدن:
-آن بچه جادوگرا دیگر که بودند؟ آن مرد ماسک به چهره چه کسی بود؟

برادر سوم از روی زمین بلند شد و گفت:
-او شبح جنگل بود و گفت که ما او را نخواهیم شناخت!

سپس هر سه برادر شونه بالا انداختن و چسبیدن به پل و افسانشون.

آرسینوس رو کرد به سمت دانش آموزا و گفت:
-جون مادراتون هیجان زده نشید. میزنید یکیو میترکونیدا.
-چشم شبح جنگل!
آرسینوس:


سه برادر به پل رسیدن و خواستن از روی اون رد بشن تا دوباره گرفتار رود خروشان نشن. اما ناگهان سیاهی دربرابر اون ها نمایان شد.
برادر سوم فکر کرد به خاطر ضربه ای که به سرش خورده داره مضخرفاتی رو میبینه. اما اون مضخرف نبود بلکه مرگ مضخرف بود.
مرگ رو کرد به سه برادر و گفت:
-شما توانستید از مرگ رهایی یابید و از آن فرار کنید. به همین خاطر هر آنچه شما بخواهید در اختیارتان قرار میدهم. هر خواسته ای که دارید به من بگویید تا برایتان فراهم شود.

ملت دانش آموز که دهنشون باز مونده بود و چشماشون گرد شده بود به صحنه ای که رو به روشون ایجاد شده بود خیره شده بودن.
حتی آرسینوس هم چشاش از پشت ماسک زده بود بیرون.
درهمین لحظه یکی از دانش آموزا که از مرگ ترسیده بود جاشو خراب کرد که البته با دو تا ورد و افسون سر و تهشو تمیز کردن و چسبیدن به ادامه داستان.
برادر اول که از همه بزرگتر بود جلو رفت و گفت:
-به من چوبدستی بده که قدرت هیچ چوبدستی به آن نرسد.

مرگ دست تو جیبش کرد و یه چوبدستی درآورد و گفت:
-این چوبدستی قدرتمندترین چوبدستی است که تا کنون ساخته شده و قدرتمندتر از آن تا کنون دیده نشده.

دانش آموزا با دیدن ابر چوبدستی دوباره هیجان زده شدن و خواستن حمله کنن به طرف پل که آرسینوس جلوشونو گرفت و گفت:
-بهتره سر قولی که دادید وایسید وگرنه همتون تنبیه میشید.

دانش آموزا سرجاشون وایسادن در حالی که داشت از روی هیجان زیاد جونشون بالا میومد.

برادر اول چوبدستی و رو گرفت و عقب رفت و برادر دوم جلو اومد و گفت:
-به من قدرتی بده که بتوانم عزیزانم که در گور خوابیده اند را زنده کنم.

مرگ دست کرد تو رودخونه و یه سنگ درآورد داد به برادر دوم و گفت:
-هرگاه این سنگ را سه بار بچرخانی هرآنکه را بخواهی میتوانی زنده کنی.

برادر دوم سنگ رو گرفت و عقب رفت. دانش آموزا دیگه تحمل نداشتن. داشتن میپوکیدن.
نوبت به برادر سوم رسید و جلو رفت و گفت:
-من از تو شنلی میخواهم که خود را با آن نامرئی کنم و از دید دشمنانم پنهان باشم.

مرگ یه تیکه از دومن خودشو جر داد و اون رو به برادر سوم داد و گفت:
-بیا این را بگیر و هرآنگاه که احساس خطر کردی این شنل را به تن کن تا در امان مانی.

دانش آموزا دیگه آرسینوس و کلاس تاریخ و اینا نمی شناختن. خواستن هجوم ببرن سمت پل که آرسینوس مبدل زمان رو به کار انداخت و همه رو برگردوند به کلاس.
اما این دفعه همه با صورت رو زمین فرود اومدن.
آرسینوس که از دانش آموزا عصبانی بود و خشم بروس علیش درومده بود گفت:
-برای امروز کافیه. ادامه داستان رو بعدا خواهید دید. میتونید برید.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۰:۱۰
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۱:۲۰

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


دانش آموزان هیجان زده با مشاهده ی سه برادر نگون بخت از حرکت ایستادند و بهت زده به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. تا اینکه آرسینوس گفت :
- ببینید بچه ها همه چیز درست میشه.نگران نباشین.ولی در حال حاضر،حمله!

این فرمان هرچند آرام آرسینوس ،باعث شد که دانش آموزان به خودشان بیایند.چند نفر میخواستند با گره زدن جوراب هایشان طنابی بسازند و خب ...چند نفر دیگر هم میخواستند با تقلید از برادران، از غیب چیزهایی ظاهر کنند.عده ای همچنان تمام اتفاقات را به چوبدستی شان میگرفتند و برای نجات برادران فقط به مقداری پاپ کرن مشنگی نیاز داشتند .
آرسینوس نیز سعی میکرد یکی از بچه ها را به عنوان طنابی بین خودش و برادران قرار دهد تا استعداد های کششی آن دانش آموز به یغما نرود.و این برادران بودند که لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدند.آنها از سویی میخواستند از آن قوم فضايي در آن جنگل خوفناک فرار کنند و از سویی دیگر نیز خواستار نجات از آن رودخانه ی سیاه بودند. ناگهان تر از هر ناگهانی ای، همه ی افراد حاضر مانند مشنگ های آبزی خشکشان زد.

مردی از آن دوردست ها، به صورتی که معمولا شاهزاده ها با اسبی سفید می آیند، فریادزنان به سویشان می آمد.اما آن مرد نه تنها اسب سفیدی نداشت بلکه شنل زشتش را نیز گویی در قیر فرو کرده و هرگز هم آن را نشسته است.آرسینوس تا آن مرد را دید دانش آموزی را که همچون پنیرپیتزا کش آمده بود را روی یک بوته انداخت و بهت زده گفت :
- اممم...هی بچه ها!نظرتون چیه که به مرگ عزیز سلام کنین؟!

اما آن مرد گویی بیشتر از آن عصبانی بود که بخواهد با آرسینوس و دانش آموزانش احوالپرسی کند و راجع به خاطرات شمال گپ و گفتی داشته باشد.همین که رسید گفت :
- لعنت به شما.لعنت به اون زمان برگردان مسخرتون. لعنت به اونی که ساختش. لعنت به اون سه تا احمق که منو تا اینجا کشوندن. لعنت به کسی که اون کلاه مسخره رو بهت داد تا شباهتت به دلقکارو کاملتر کنه.لعنت به ...

مرگ همچنان به زمین و زمان لعنت میفرستاد تا اینکه آرسینوس بالاخره گفت:
- هی هی آروم باش. چیزی نشده که... فقط یکم گند زدیم به داستان سه برادر، اونم درست میشه قطعا!

مرگ داد زد :
- شما لعنتیا منو تا اینجا کشوندین و نذاشتین برم اون سه برادر مضحكو بکشم.حالا که منو تا اینجا کشوندین اون سه کله پوک زمان بیشتری واسه فکر کردن دارن.

بیشتر دانش آموزان خشکشان زده بود. آرسینوس هم با وجود تمام بیخیالی اش نزدیک بود همانجا به ملکوت أعلا بپیوندد. تا اینکه دانش آموز خپلی با موهای فرفری و دندان های خرگوشی از بهت درآمد و مانند قورباغه ای که پشه درشتی در هوا دیده است، به هوا پرید گفت :
- هیییییی شوخی نکن. نکنه تو هم فیلم سه کله پوکو دیدی؟!

پس از این سخن شیرین ،مرگ و دوستان همگی پوکرفیس شدند.مرگ برگشت تا آن سه نفر که گویی برادران اصلی نبودند را بکشد.همه ی جمع نیز با قیافه های مچاله همراه او برگشتند.و تنها چیزی که دیدند یک رود خروشان بود. بدون هیچ جک و جانوری.در این میان صدایی شنیده شد :
- اونا...اونا مردن یعنی؟!

مرگ گفت:
- احمق مضحك من که اینجام .

او نومیدانه ادامه داد :
- شما که نذاشتین اونا رو بکشم. ایناهم که گم شدن. حالا چیکارکنم؟!

یکی از دانش آموزان با صدایی آرام گفت:
- خب میریم دنبالشون و پیداشون میکنیم تا تو بکشیشون.

مرگ ابروهایش را بالا داد و گفت :
-پس چرا وایسادین. بدویین برین دنبالشون. زوووود!

همگی شتابان دویدند و دویدند و دویدند.
آنها همچنان می دویدند....باز هم می دویدند.
تا اینکه میان دویدن هایشان،از دور پلی را دیدند.ولی هنوز هم می دویدند.
انها انقدر دویدند تا به آن پل رسیدند.

سپس ایستادند و متعجب به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. اما هنوز هم صدای دویدن می آمد. آرسینوس برگشت و دانش آموز احمقی را که داشت با چهره ای بسیار جدی، همینطور دور خودش میدوید را گرفت و متوقف کردو اما در صحنه رو به رویشان...
سه برادر افسانه ای روی پلی که ساخته بودند ایستاده بودند و داشتند به سه برادر تقلبی کمک می کردند.این لحظه ها همچون صحنه های حرکت اهسته در فیلم های مشنگی، در مقابل چشمان غمگین مرگ شکل می گرفت.آرسینوس به آرامی دست هایش را در هوا تکان میداد و با بچه ها صحبت میکرد.اهنگ نو چیلدرن در ذهن مرگ پلی شد. بچه ها به حالت آهسته به هوا می پریدند و فرياد های بی صدا می کشیدند. سه برادر با دهان های باز به آنها خیره شده بود.

ذهن مرگ همچنان می خواند :
O children...
Lift up your voice,lift up your voice

در پیش چشمان مرگ آرسینوس و دانش آموزانش گویی داشتند خود را به برادران معرفی میکردند.دست هایشان آرام به سمت هم میرفت.بچه ها می خندیدند و از نجات آن سه نفر راضي بودند.

Children...
Rejoice,rejoice

اشک های مرگ فرو می ریخت.او هیچ کاری نکرده بود.برادران خوشحال بودند.
Hey little train,we are all jumping on..

او دیگر در اینجا جایی نداشت.این بود پایان خوش...
The train that goes to the Kingdom...


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۱۵:۰۲:۴۰


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش اموزان بهم نگاه کردند.دیگر سه برادری نبودند که داستانشان در نسل های بعدی برای جادوگران نقل شود.
آرسینوس که به مقدار زیادی خوف کرده بود، گفت:
- یا مرلین حالا چیکارکنیم؟!

دانش آموزان به روی پل رفتند تا ببینند آیا دست، پا، یا حتی چشم، و کلا هرچیزی از سه برادر باقی مانده است یا خیر...
همچنان که دانش آموزان و خود آرسینوس داشتند از بالای پل، به دنبال هر اثری از سه برادر میگشتند، ناگهان بدون هیچ صدایی، یک عدد مرگ از غیب ظاهر شد و حتی محض انجام شوخی خرکی ضربه ای به شانه آرسینوس زد.
آرسینوس که غافلگیر شده بود، به شدت بالا پرید، که هیچکدام از دانش آموزان نفهمیدند تا کجا بالا رفت. اما بهرحال وقتی برگشت اولین کاری که کرد، نگاه به پشت سرش بود و پس از دیدن مرگ، حتی رنگ نقابش نیز از شدت ترس پرید. دانش آموزان نیز دست کمی از او نداشتند. حتی بعضی هایشان ناخن هایشان را تا انتها جویده بودند.

مرگ که به شدت از واکنش های آن ها خنده اش گرفته بود، نگاهی به آفتابی که کم کم در حال طلوع بود انداخت، سپس گفت:
- شماها سه برادر هستید؟ ببینید، من یخورده ریاضیم ضعیفه... یعنی منظورم اینه که خب سر کلاس ریاضی اکثر وقتا خواب بودم...

دانش آموزان بهم نگاهی انداختند. کم کم ترسشان داشت فرو می ریخت. حتی دیدن مرگ، با آن شنل نامرئی اسرار آمیزش، و آن چهره پوشیده شده اش، برایشان درحال جذاب شدن بود.
بالاخره آلیشیا قدمی جلو گذاشت و گفت:
- ما سه برادرهستیم... که خب البته یه مقداری تکثیر شدیم. ولی مهم اینه که شکستت دادیم و از رودخونه عبور کردیم.

مرگ هرطور حساب کرد، دید خودش ده انگشت دارد، اما تعداد دانش آموزان حتی از انگشت هایش هم بیشتر است. او نگاه مشکوکی به آنها کرد و گفت:
- ببینید، توی فیلنامه اینطور نیومده بود اصلا! یعنی من قرار بود فقط به سه نفر جایزه بدم. همش توی قراردادی که با اعضای زوپس بستم هست! و یه بارم که قبلا همین نمایش رو اجرا کردیم باهاشون اصلا و کتاباشم که خیلی خوب فروش کرد!
- نه دیگه... ببین، الان عوض شد فیلمنامه. نسل جدید تنوع میخوان دیگه. ما هم مجبور شدیم واسه همین تکثیر بشیم حتی. یعنی خب شورای زوپسه دیگه... مجبوره به نیازهای همه توجه کنه. البته من مطمئنم حقوق شمارو افزایش میدن قطعا!

دانش آموزان با تعجب به معلمشان نگاه کردند. و آرسینوس مخفیانه به آنها چشمکی زد.

مرگ سرش را خاراند، سپس شانه ای بالا انداخت، و گفت:
- جایزه هاتون رو طلب کنید، زود هم طلب کنید که باید بعدش برم با یه پیرمرد که از دوران ژوراسیک باقی مونده، منچ بازی کنم. بلکه بتونم برنده شم و ببرمش اون دنیا.

دانش آموزان جلو رفتند، و همگی گفتند:
- ما ازت عمر جاودانه برای تمام جادوگرا رو میخوایم.

بدین ترتیب مرگ به جادوگران عمری جاودانه بخشید. و دانش آموزان به همراه آرسینوس، در حالی که مقادیری شکلات به همراه عسل را زده اند به تاریخ و دنیای جادوگری، خوشحال و شاد و خندان به کلاس بازگشتند تا با تبعات این جایزه رو به رو شوند...


تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
دانش آموزها و پروفسور جیگر با عجله به سمت رودخونه شتافتن. یکی فریاد زد:
- باید از تو آب بکشیمون بیرون!

چند تا از دانش آموزان گلدون رز رو محکم نگه داشتند. رز شاخه هاش رو پیچ و تاب داد و به سمت سه برادر دراز کرد. برادر ها شاخه های رز رو گرفتند و با دست های خونی ولی زنده از آب بیرون اومدن.

در همین لحظه زلزله اومد. زمین لرزید و دهن باز کرد و سه برادر رو به کام خودش کشید. دانش آموزان با وحشت و تعجب به شکافی که تا چند لحظه پیش سه برادر جاش نشسته بودند زل زدند. در همین لحظه صدایی به گوش رسید:
-آی بیاین کمکون کنین!

دانش آموزان از لبه پرتگاه به پایین خیره شدن. سه برادر یک به یک به یک از تنبون همدیگه آویزون شده بودن. گنده شون با دستش سنگی در لبه پرتگاه رو گرفته و اون دوتای دیگه "بسان زلف دلبر در باد" پشت سرش تکون می خوردن. پروفسور جیگر خودش خم شد و دست برادر بزرگ تر رو گرفت، بقیه دانش آموزها هم دست پروفسور جیگر و دست همدیگه رو گرفتن. با شماره سه شروع به کشیدن کردن و سه برادر رو دست به دست به دست کردن و آوردن رو زمین.

پروفسور جیگر و دانش آموزان خسته و کوفته در حالی که کمرشون رو می مالیدن روی علف های لب دریاچه ولو شدن. در همین لحظه سه خرس درنده وحشی به سمتشون حمله ور شدن و توی یک چشم به هم زدن سه برادر رو به دندون گرفتن و دور شدن. دانش آموزها و پروفسور جیگر ناسزا گویان دوباره سرپا ایستادن و دنبال سه خرس و سه برادر گذاشتن. لینی با سرعت پرواز کرد و خودش رو به خرس ها رسوند. نیشش رو به هر سه خرس فرو کرد. بچه ها هم از پشت سر هر چی طلسم و نفرین بلد بودن حواله می کردن تا اینکه بلاخره خودشون رو به خرس ها رسوندن و بدن آش و لاش ولی زنده سه برادر رو از لای دندون های خرس ها کشیدن بیرون.

بچه ها مشغول ریپارو زدن به تیکه های خرس جویده ی سه برادر بودن که یک دفعه ابر های تیره آسمون رو پوشوندند. باد سردی وزیدن گرفت و رعد و برق های تند و تیز از چپ و راست به زمین کوبیدند. یکی دیگه فریاد زد:
- الفرار!

دانش آموزها، پروفسور جیگر و سه برادر با حرکات زیگ زاگی رونالدو وار شروع به دویدن به سمت دهانه یک غار کردن. بلاخره با هر مصیبتی که بود، همه خودشون رو به غار رسوندن. آنجلینا در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- این بد بختا جدی جدی اجلشون رسیده.

در همین لحظه دهانه غار با رعد و برقی روشن شد و خود شخص شخیص مرگ با تیشه ای در دست ظاهر شد. ابهت صحنه به حدی بود که حتی پروفسور جیگر هم خوف کرد! مرگ با صدای مرگ آسایی که مرگ ذره ذره از هر کلمه اش می چکید شروع به صحبت کرد:
- خسته ام کردین مجبور شدم خودم از عرش راحتم بلند شم و بیام جون هر سه تاتون رو بگیرم. مقاومت دیگه بسه آقایون سه برادر! شما بچه مچه ها هم از سر راه تقدیر برید کنار وگرنه مجبور میشم شما رو هم با خودم ببرم!

لحظه وحشتناکی بود. ذهن همه خالی شده بود و کسی نمی دونست چه باید کرد. در همین لحظه رودلف شروع به خوندن کرد:
-از آسمون داره میاد یه دسته حوری! همشون کاکل به سر گوگولی مگوری!

مرگ هم که مذکر بود و بالطبع توی سفراتش به عرش های بالا چشمش به حوری های گوگولی مگوری خورده بود ناخودآگاه سرش رو به سمت سقف غار گرفت. پیوز هم از فرصت سو استفاده کرد و سنگ بزرگی رو از کف غار به سمت مرگ پرت کرد. سنگ به سینه مرگ اصابت کرد و مرگ از دهانه غار به بیرون پرت شد. پیوز با قیافه حق به جانب پشت سرش داد کشید:
-بخواب بینیم باو مرتیکه ی اشّک! من رو به مرگ تهدید می کنی؟

همه دانش آموزها و سه برادر با قیافه هاج و واج به پیوز زل زدن. بلاخره پروفسور جیگر گفت:
-ولی پیوز تو قبلا مُردی!

-راست میگی به اینجاش فکر نکرده بودم.

در همین لحظه پرچم سفیدی در دهانه غار به احتزاز در آمد:
ـ آقا پیوز غلط کردم

مرگ بلاخره از خر شیطون پایین اومد و زندگی سه برادر رو برای یه دوره موقت بهشون بخشید. سپس زیر نگاه های چپ چپ پیوز، "سگ خورد" گویان هدایایی هم به سه برادر تقدیم کرد تا اینگونه داستان سه برادر توسط یک عده دانش آموز و معلمشان ابتدا متلاشی و سپس نجات داده شود!



کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۵:۵۸ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۴:۵۷
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 312
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


ناگهان با صدای فریادی از خواب پاشدم و بعد از اون ، همون چیزی که ازش متنفرم ، آب!
دلم میخواست داد بزنم و بد و بیراه بگم اما این به ذهنم خطور کرد که سر صبح ، اونم وقتی هوا تاریکه ، آب و داد و فریاد ؟ پس ترجیح دادم ببینم چی شده !

به سمت جلو حرکت کردم و همونطور طره های پریشون برادر کوچیکه یا شایدم بزرگه ،نمیدونم بالاخره همونی که قرار بود شنل رو از مرگ بگیره ،رو کنار زدم و بعد با رودخونه ی هیجان انگیزی مواجه شدم که داشت همه مونو با هم میخورد !

آهان یادم رفت خودمو معرفی کنم ! من شپش شنل هستم ! نه اینکه مال شنل باشم ها ! نه ! به خاطر تصمیمی که همون برادر گرفت من هم نامرئی شدم و به شپش شنل معروف شدم و قراره که همراه برادر زنده بمونم ! البته اگر این سه تا برادر احمق خودشونو به کشتن ندن !


- آهای ! چیکار کنیم ؟ ناسلامتی قرار بود ما بشیم افسانه ی تاریخ جادوگری ها !
- نمیدونم اونهمه جغله از کجا سر در آوردن داداش !
- فعلا در مورد نجات فکر کنین!


فکر می کنین این جمله ی آخر جمله ی یکی از برادر ها بود ؟
پس باید بگم سخت در اشتباهین !
اونا احمق تر از این هستن که بخوان در این مورد صحبت کنن !
میدونین چرا ؟
چون فکر می کنن تاریخ جادوگری باید افسانه ی این سه تا رو داشته باشه پس نمی خوان تلاشی برای زنده موندن بکنن ! در واقع دلیلی برای تلاش ندارن !
جمله ی اخر رو من بینوا گفتم که باید یه جوری نجات پیدا کنم وگرنه با اینها می افتم توی آبشار !


- آبشار؟
-
- پس چرا کسی نمیاد ما رو نجات بده ؟
- صبر کن برادر ، صبر !

خب من یکی به شخصه ترجیح میدم خودم دست به کار بشم!

- آهای کمک ! کمکم کنین ! کمک !

اما ظاهرا کسی اینجا نیست که بخواد کمکم کنه !
آیا پایان من مرگ خواهد بود ؟
آیا من جوان ناکام از دنیا خواهم رفت ؟
آیا...

- قولوپ !





ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۸ ۱۴:۰۶:۳۴


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
* از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


-اوا ! چرا اینجوری کردن؟

آرسینوس، بی توجه به دانش آموزان، بهت زده، به سه برادر در حال غرق شدن خیره شده بود.
هکتور، با زور ملاقه و تهدید به معجون پراکنی، کلاس نازنین معجون سازی را از آن خودش کرده بود و حالا، آرسینوس بخت برگشته مانده بود و کلاس تاریخ جادوگریی که در اولین جلسه اش، تسترال وارانه، بوق زده بود وسط تاریخ جادوگری یک ملت و مشغول تماشای نابودی آن بود.

او مسئول بود!

او در مقابل کودکانی که دیگر داستان سه برادر را نمیشنیدند، مسئول بود.
او در مقابل این دانش آموزانی که قهرمان داستان های کودکیشان، پیش چشمانشان در حال غرق شدن بودند، مسئول بود.
او در مقابل کودکانی که قرار بود از نسل این سه برادر باشند و سالیان سال، پزش را بدهند و چاخان سر هم کنند، مسئول بود.
او در مقابل کودکان گرسنه ی سومالی و کودکان کار هم مسئول بود حتی!

ناگهان این حس مسئولیت، او را به خودش آورد.
- نگران نباشید بچه ها...همه چی درست میشه!

و خودِ آورده شده اش را زیر بغلش زد و به سمت رودخانه دوید.
با رسیدن به لبه ی رودخانه، با ذکر "یا ارباب، یا هیچ کس"، آماده ی پرش به داخل آب شد که ناگهان پتکی از ناکجا آباد، فرق سرش فرود آمد... پتک، توسط حقیقتِ بلد نبودن شنا، فرق سرش فرود آمده بود...بله! آرسینوس، شنا بلد نبود. پس تیکافی کشید و بال بال زنان، در لبه ی رودخانه متوقف شد.
باید راه دیگری پیدا میکرد.
- آقایون سه برادر، میبخشید که مزاحم میشم. فقط خواستم بگم که همه چی درست میشه. اصلا نگران نباشید.

جوابی که برادران سه برادر، به او دادند، اصلا جواب اخلاقی به دلداری آرسینوس نبود. پس گوش های آرسینوس یه طور خودکار، آن را نشنیده گرفتند. آرسینوس به دویدن در حاشیه ی رودخانه ادامه داد که ناگهان شاخه ای در چشمش فرو رفت. با فریاد "آی چشمم" ایستاد که ناگهان فکری به سرش زد. پس از عذرخواهی از درخت، شاخه را جدا کرد. دوید تا به سه برادر برسد.
- آقایون محترم سه برادر، لطفا این شاخه رو بگیرید تا من بتونم نجاتتون بدم!

معلوم بود كه برادران، اصلا علاقه اى به اين كار ندارند. اما خب...ترجيح ميدادند كه حداقل، بى تلاش نميرند! پس به نوبت شاخه را گرفتند... و در كمال تعجب، نجات يافتند!

کار سختی بود. اما آرسینوس موفق شد. او تاریخ را نجات داده بود!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

-دانش آموزان ابتدا به پلی که چند لحظه پیش از آن عبور کردند نگاهی انداختند، سپس صدای فریاد سه برادر را شنیدند که که هر لحظه ضعیف و ضعیف تر می شد.
-الان چی کار کنیم؟!
-هیچی دیگه...الان مرگ میاد سراغمون!
-مرگ دوست داری؟
-خیلی! مرگ میاد و طبق داستان بهمون هدیه میده!

دانش آموزان نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس در حالی که چشمانشان از خوشحالی برق میزد، دوباره به سمت پل هجوم بردند.
-پس چرا نمیاد؟
-میاد الان!

آرسینوس جیگر که با چهره آرام مشغول دیدن حوادث بود گفت:
-خب بچه ها...همون طور که میدونید الان مرگ میاد و به سه برادر هدیه میده. همون هدیه های معروف که ...مثل اینکه بوق زدید توش!

البته هیچ کس به او توجهی نکرد. بچه ها مشتاقانه به آب شفاف و زلالی نگاه می کردند که با سرعت زیادی در جریان بود. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:
قسمتی از آب زیر پل با سرعت بالایی شروع کرد به چرخیدن و در زمین فرو رفت. سنگ های زمین یکی یکی کنار رفتند و موجود بسیار قد بلندی با چهره پوشیده و داس بزرگی بر آنها ظاهر شد .

دانش آموزان ذوق زده و با دهان نیمه باز به مرگ خیره شدند. هرلحظه انتظار داشتند که مرگ هدایایی به آنها تقدیم کند! مرگ سرفه کرد و گفت:
-بسیار خب عزیزانم...شما مرگ رو فریب دادین و درحال حاضر مستحق دریافت پادا...

همچنان که مرگ حرف میزد، فک دانش آموزان پایین تر و پایین تر می رفت تا اینکه مرگ سخنانش را قطع کرد.
و به بچه ها خیره شد؛ گویی تازه آنها را دیده بود!
-شما ها کی هستین؟ سه برادر کجان؟!

یکی از دانش آموزان که ظاهرا از نوادگان دراکو مالفوی بود، با لحن مغرورانه و کش داری گفت:
-ما تو رو فریب دادیم! ما قربانی های جدیدت بودیم که از تو گذشتیم! حالا زود باش!...هدیه هامون بده!
-بوق نزن باو!

پسرک دراکو مانند:

مرگ به قسمتی از رودخانه که چند لحظه پیش برادران ناپدید شده بودند، نگاهی کرد.
-ببینم شما سه برادر ندیدین اینور ها؟

یکی از دانش آموزان گفت:
-چرا! افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-افتادن تو آب!
-افتادن تو آب؟
-ای بر شلوارک سفید گل گلی مرلین قسم افتادن تو آب!

مرگ سرش را کمی خم کرد و گفت:
-ممنونم بچه ها! بار بزرگی رو از دوشم برداشتین! حالا اون سه برادر تو چنگ منن! میدونم چکارشون کنم!

مرگ این را گفت و پشتش را به بچه ها کرد تا غیب شود.

-صبر کن! بهمون هدیه نمیدی؟ ما مثلا کمکت کردیم!

مرگ به سمت صدا برگشت.
-چی؟! هدیه؟! نه اینکه خیلی هم عرضه دارین! یه بار بهتون دادم چی کار کردین؟! یکیش رو که تو فیلم ترکوندین! یکی دیگه اش رو وسط جنگلی که پاتوق سانتورها و تسترال ها و غول غار نشینی و عنکبوت غول پیکره گم گور کردین! با ارزش ترین شون رو هم که دادین دست آدمی که کلا خلاف می کرد باهاش! از نصف شب پرسه زدن تو قلعه و دزدکی هاگزمید رفتن گرفته تا تقلب در مسابقات سه جادوگر و نفوذ به وزارت خونه! الانم برگردین زمان خودتون!

مرگ این را گفت سپس بشکنی زد و ناپدید شد. بلافاصله بچه ها حس کردند که پل زیر پایشان در حال خراب شدن است. چند لحظه بعد همگی در حال فریاد زدن بودند زیرا از ارتفاع زیادی سقوط کردند اما درست همین که بدنشان به آب رسید، ناگهان حس کردند که همه چیز در اطرافشان ناپیدید می شود، مجموعه زیبا و زیادی از رنگ ها در اطرافشان شناور بود. و ناگهان...

همه چیز ناپدید شد! دانش آموزان که در حال نفس نفس زدن بودند،خود را در کلاس تاریخ جادوگری یافتند.همه چیز درست مثل قبل بود...به جز پروفسور جیگر که آن اطراف نبود.


در کلاس باز شد و پیرمردی با ریش و موی بلند سپید وارد شد. او ردای آبی کم رنگی پوشیده بود که بر روی آن نقش های طلایی ریزی به چشم میخورد. ظاهرش شبیه دامبلدور بود اما دانش آموزان همگی می دانستند او دامبلدور نیست.
-عصر بخیر بچه ها! بی معطلی درسمون رو شروع می کنیم. درس امروز شامل یک سری اطلاعات درباره جنگ جهانی اول و نقش جادوگرهاست.

دست هرمیون بالا رفت.

-بله دوشیزه گرنجر؟
-معذرت میخوام پروفسور ...پروفسور جیگر تشریف نمیارن؟
-کی دخترم؟
-پروفسور جیگر!

یکی از دانش آموزان پسر از سمت دیگر کلاس گفت:
-پروفسور آرسینوس جیگر! به ما تاریخ درس میدادن! البته در اصل معجون ساز بودن ولی خب تاریخ تدریس می کردن!

پیرمرد چشمکی زد و گفت:
-بچه های عزیزم! اذیت کردن من اصلا کار درستی نیست! بریم سر درس مون.

قبل از اینکه درس شروع شود، کسی در زد.
پیرمرد گفت:
-بفرمایین!

دامبلدور وارد اتاق شد.
-گلرت عزیزم من...

ابروهای پیرمرد_که هم اکنون فهمیدیم گلرت گریندل والد است_بالا رفت. دامبلدور نگاهی به بچه ها انداخت. سپس سرفه ای ساختگی کرد و گفت:
-پروفسور گریندل والد لطفا چند لحظه همراه من به دفتر مدیریت بیاین!

پروفسور گریندل والد در حالی که دستش را تکان میداد گفت:
-البته البته!

گلرت این را گفت و به دنبال دامبلدور از کلاس خارج شد.

-دامبلدور...به گلرت گریندل والد...گفت عزیزم!؟

یک دو دوتا چهارتا ی ساده کافی بود تا بفهمند جریان از چه قرار است...!


ویرایش شده توسط مون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۲۰:۰۳:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

دانش آموزا با نیش های باز شده تا بناگوش داشتن دست و پا زدن و غرق شدن سه برادر افسانه ای رو به چشم میدیدن. یه عده هم بسته های تخمه و پاپ کورن رد و بدل میکردن و با اشتیاق سه برادر رو تشویق میکردن که زودتر غرق شن و دانش آموزا بتونن تو مراسم تشییعشون سلفی بگیرن بذارن اینستاگرام. چه میشد کرد. دانش آموز بودن خب!

پروفسور جیگر هم مثل همیشه وایساده بود سرجاش. از پشت نقابش خونسردانه به صحنه غرق شدن سه برادر نگاه میکرد ولی کاری هم نمیکرد چون معتقد بود که همه چیز درست میشه!

در همون لحظه ابرهای بالای سرش شروع کردن به هم پیچیدن و غریدن. آسمون رعد و برق خفنی زد و چندتا صاعقه خوشگل تقدیم محیط اطراف کرد و یه چند نفرم سوزوند. آخرش هم بارون گرفت و مشخص شد همه اینا سرکاری بوده. ملت از شدت بارون جیغ و ویغ کنان میدوئیدن اینور و اونور جز جیگر که همینجور مثل ابولهول وایساده بود و با قیافه طورش، همینطور تماشاگر ماجرا بود. چون قرار بود همه چیز درست بشه!

همون لحظه صدای بومب بلندی اومد و یه شبح خیلی پیر و چروکیده تو داستان ظاهر شد. آرسینوس با دیدن شبح چشماش از زیر نقاب گرد شدن.
- پروفسور بینز!شوما کوجا اینجا کوجا؟

روح پروفسور بینز رو هوا سر خورد و اومد جلوی آرسینوس وایساد. بعد دست کرد از زیر ردای شبح گونه ش یه مقاله لوله شده درآورد و باهاش محکم کوبید پس کله آرسینوس. درکمال تعجب، سر آرسینوس شش دور رو شونه هاش چرخید و اگر آرسینوس با دستش مانع چرخشش نمیشد چه بسا پیچ گردنش شل میشد و سرش میافتاد!

آرسینوس درجالیکه سر جنبنده شو به سختی با دست نگه داشته بود فقط تونست بگه:
- آخه چرا؟

پروفسور بینز یه چشم غره به آرسینوس رفت بعد با صدای پیر و تارعنکبوت گرفته روحیش جیغ کشید:
- ای ناخلف! این بود پاسخ اون همه زحمتی که به پای تو کشیدم؟اصلا کدوم تسترالی به تو اجازه داده که تاریخ جادوگری تدریس کنی؟حتما سوابق تحصیلیتو نگاه نکردن که همیشه با تک ماده درس منو پاس کردی.

آرسینوس:

مدیریت مدرسه:

تاریخ جادوگری:

روح بینز داشت تو جیب رداش دنبال سوابق درخشان تحصیلی آرسینوس تو درس تاریخ جادوگری میگشت که پروفسور جیگر یه خیز برداشت و خودشو پرت کرد روی روح بینز.
- جون مادر مرحومت نکن همچین با من پیری! به والله کار نیست منم باید از یه جا خرجمو دربیارم. میخوای من از گرسنگی بمیرم؟

روح بینز یه سر خورد و از بین دستای آرسینوس خودشو نجات داد.
- قبول نیست! چطور تو میتونی بزنی تو سر من؟

بینز رداشو صاف و صوف کرد.
- همینه که هست! برو به نویسنده اعتراض کن. هرچند با این گندی که تو تاریخ زدی از گشنگی نمیری قطعا تا چند ثانیه دیگه مردی!

گوشای آرسینوس تیز شد.
- چ...چ...چرا؟مگه من چیکار کردم؟

بینز یه بار دیگه کوبوند پس کله آرسینوس.
- مرتیکه بوقی تاریخ مشروطی! تو هنوز نمیدونی نسل جامعه جادوگری از این سه تا برادره؟ انداختیشون تو آب هرهر به غرق شدنشون بخندی؟ اینا غرق شن دیگه جامعه جادوگری وجود نداره. مرلین نابود میشه و کسی نیست به آرتور شاه کمک کنه تا به فنا نره! کسی نیست که بنیان گذاران هاگوارتز از نسلش باشن. مدرسه ای در کار نیست تا توی بوقی رو توش استخدام کنن! هممون نابود میشم.

بینز اینو گفت. بعد با فرمت و گفتن ایش ناپدید شد. ولی مغز آرسینوس با سرعت هرچه تمامتر به کار افتاد. مگه همیشه نمیگفتن افسانه سه برادر؟

همون لحظه روح بینز از هوا ظاهر شد و باز یکی کوبوند پس کله آرسینوس.
- عه مگه تو نرفته بودی؟واس چی میزنی خب؟

بینز: چرا ولی کتک خورت ملسه میچسبه. بذ یکی دیه بزنم جون آرسی!

آرسینوس:

بینز گلوشو صاف کرد و دست از جلف بازی برداشت.
- یادت باشه افسانه ها همیشه ریشه در واقعیت دارن آرسینوس کله کدو!

آرسینوس یه بار دیگه به رفتن بینز نگاه کرد. بعد مغزش با سرعت افتاد به کار. باید هرطور شده این گندکاریو جمع میکرد.

دانش آموزا کماکان تو وضعیت قبلی وایساده بودن و به وضعیت سه برادر نگاه میکردن. تو همون اوضاع و احوال یه دفعه یه صدای غوداااااااااااا به گوش رسید و دانش آموزا تا برگشتن نگاه کنن کیه و چه خبر شده آرسینوس عین جت از وسطشون رد شد. بعد دست انداخت و کرواتشو از گردنش باز کرد. چند دور دور سرش چرخوند و انداخت تو آب تا کوچکترین برادر که داشت کم کم در برابر امواج مقاومتشو از دست میداد، کرواتو بگیره و خودشو نجات بده.

برادر کوچکتر با بدبختی خودشو رسوند حاشیه رودخونه و نفس نفس زنان ولو شد یه گوشه. آرسینوس هم معطل نکرد. با دقت چشم چرخوند و برادر بزرگترو دید که وسط رودخونه به یه تخته سنگ چسبیده بود. آرسینوس در حالت عادی خیلی آدم باهوشی نبود. حتی میشد گفت همیشه خسته هم بود و به کار و تلاش زیاد هم اعتقادی نداشت. چون معتقد بود همه چیز خودش درست میشه! ولی الان دیگه بحث این چیزا نبود. بحث مرگ و زندگی بود!

این شد که آرسینوس پا به درون رودخانه خروشان نیمه شب گذاشت تا خودشو به برادر بزرگتر برسونه. دانش آموزا هم تو همون اثنا کنار رودخونه بساط انداخته بودن و داشتن بلال کباب میکردن و با دقت به استادشون نگاه میکردن که تو اون لحظه تا کمر تو آب بود.

برادر بزرگتر تا چشمش به آرسینوس افتاد سریع خودشو پرت کرد تو بغلش.
- کمک!من شنا بلد نیستم! من مامانمو میخوام!

آرسینوس خیلی سعی کرد تا چهره ش ریلکس باقی بمونه و یکی نزنه تو کله برادر بزرگتر. خجالت نمیکشید مرتیکه خرس گنده! هرچی بود زشت بود جلوی دانش آموزاش پرستیژش به هم بخوره. از طرفیم برادر بزرگتر خیلی سنگین بود و آرسینوس حساب کرد اینکه بخواد ولش کنه و دوباره بغلش کنه یه زحمتش نمیارزه. پس با بدبختی هرجور بود و با توسل به دامان مورگانا و ردای مرلین خودش و برادر بزرگترو از رودخونه رد کرد و به ساحل رسوند.

دانش آموزا با دیدن استادشون که قهرمانانه برادر بزرگترو زده بود زیر بغلش و عین گونی سیب زمینی شوت کرده بود جلوی پاشون از جا بلند شدن و براش کف زدن و هورا کشیدن. ولی آرسینوس بی توجه به این قرتی بازیا سعی کرد کمرشو صاف کنه. انگار برادر بزرگه قاعده هرکول وزنش بود! ولی اون لحظه این چیزا مهم نبودن. تو همون فاصله هم چشم چرخوند تا آخرین برادر رو پیدا کنه.
چشم های آرسینوس از پشت نقاب به اطراف میچرخید. بی هدف از حاشیه رودخونه به سمت بالای رودخونه به راه افتاده بود و داشت برادر وسطی رو صدا میکرد. ولی هیچ اثری از آثارش نبود که نبود! تا اینکه نویسنده حوصله ش سر رفت و یه سیخونک به آرسینوس زد و یکم دورتر رو نشونش داد. برادر وسطی درحالیکه نصف بدنش هنوز تو آب بود کمی بالاتر دیده میشد. مرگ با داس بلندش هم بالای سرش ایستاده بود. ظاهرا آرسینوس داستان جدیدی تو تاریخ خلق کرده بود!

آرسینوس یه جست زد و خودشو بین بدن بی جان برادر وسطی و مرگ انداخت.
- نه من باعث این قضیه شدم...منو به جای اون ببر!

آرسینوس نفهمید که این کلمات کی و چطور از دهنش دراومدن. ولی هرچی بود برای پس گرفتنشون دیر شده بود. مرگ کمی فکر کرد. بعد سری به نشانه موافقت تکون داد.
- چ...چی؟ منو جاش ببری؟ به جان تو شوخی کردم. یه لحظه تریپ فداکاری اومدم همین...عه دستتو بکش. این بابا که دیگه مرده کاری نمیشه کرد مگه نه؟ وایسا... تو شوخی سرت نمیشه؟ این داسه رو بکش بیا با هم مذاکره کنیم... نه! نکن! منو نبر! مامان!

صدای پاقی اومد. ثانیه ای بعد از مرگ و آرسینوس خبری نبود. برادر وسطی با یه دهن دره که هر 32 تا دنشونشو به نمایش گذاشته بود از جاش بلند شد.
- ام...خب کجا بودیم؟

***


همه دانش آموزا و اساتید تو حیاط مدرسه جمع شده بودن تا تو مراسم مردی شرکت کنن که به قیمت جونش نذاشت مسیر تاریخ تغییر کنه. درحالیکه همه میرفتن تا به سخنرانی مدیریت مدرسه در باب اینهمه از خودگذشتگی برسن روح پروفسور بینز که به خاطر کهولت سن حتی تو عالم مردگی از همه عقب مونده بود وایساد تا به آسمون ابری بالای سرش نگاه کنه.
- جیگر...پسر ساده من! تو هیچوقت تو تاریخ خوب نبودی. اگر برادران پاورل تنها اجداد ما بودن پس برادر بزرگه عمه منو با جوبدستی تهدید کرد؟عمه من بود که میخواست با سنگ جادو معشوقشو زنده کنه؟ برادر کوچیکه از رو هوا بچه دار شد؟

بینز نگاه دیگه ای به آسمون انداخت و آه کشید.
- تو هیچوقت فرق بین درس جادو با شوخی های تاریخی منو درک نکردی پسرم!

بعد درحالیکه کلاه روح مانندشو رو سرش صاف میکرد رفت تا به جمیعت تشییع کننده بپیونده.




قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.