هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲

تریسی دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
یک روز لیلی ازهوای بیرون لذت می برد . اما ولدمورت آمد او انقدر خنده ی شیطانی کرد که سکسکه اش گرفت. بعد اون ورد را خواند و به سمت لیلی پرتاب کرد. تا این خبر به جیمز رسید او فوری پیش لیلی رفت. اما وقتی رسید کار از کار گذشته بود. جیمز تا می خواست چوب را از جیب خود بردارد ولدمورت ورد خود را خواند. جیمز هم مرد. ولدمورت به دنبال هری پاتر رفت. او تا به هری پاتر رسید چوب خود را از جیب برداشت اما تا طلسم مرگ را خواند طلسم به طرف خودش برگشت و کسی نمی داند ولدومورت کجا غیبش زد.
همه فکر می کردند مرده است. هری پاتر گریه کنان که تازه این کلمه را یاد گرفته بود تکرار کرد: مامان! بابا!
و اسنیپ که این وضعیت را می دید به دامبلدور گفت: دامبلدور هری پاتر می تونه به مدرسه ی هاگوارتز بیاد؟ :worry:
دامبلدور گفت: نه نمیشه چون اون مادر و پدر خود را از دست داده است و نمی تواند شهریه ی مدرسه ی هاگوارتز را بدهد.
اسنیپ نا امید به مدرسه ی هاگوارتز رفت. هاگرید که آمده بود هری را با خود به خانه ی خاله اش ببرد او را برد. هاگرید به هری گفت: نگران نباش کوچولو. من تو رو پیش خانواده ی جدیدت می برم.
احساس هری ناراحت کننده بود. او دلش برای مادر و پدرش تنگ می شد.

__________

می تونستین بیشتر رولو ادامه بدین!سوژتون جالب بود،متفاوت بود!
روی پارگراف بندی یا همون بند نویسیتون بیشتر کار کنین!بهتره سعی کنین به جای یه بار اینتر زدن دو بار اینترو بزنین!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۵:۱۳:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۵ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۵۸:۳۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
شب کریسمس بود پدر ومادر هری وهری در حال کار های خود بودن لیلی پاتر مادر هری پاتر در حال حاضر کردن شام کریسمس بود پدر هری داشت بامادر هری حرف می زد . جمیز پاتر = لیلی کمکم وقتش است به فکر پسرمان باشیم ما باید فکر کنیم میخواهیم پسرمان جادوگر باشد یا موگل وبه کدام مدرسه در اینده بفرستیم ؟ لیلی بامهربانی گفت = جمیز اعلان وقت این حرف هانیست هری هنوز کوچک است .
ناگهان صدای گوش خراشی از در امد همه ی چراغ ها خاموش شد . جمیز به لیلی گفت = لیلی توبا هری اتاق بروید من میرم ببینم چی شده مواظب هری باش.
لیلی به اتاق رفت ومنتظر جمیز ماند .
اون ولدمورت بود که در ان شب وارد خانه ان ها شده بود . ولد مورت گفت = پاتر پسرت رابه من بده و برو . جمیز گفت = اگر اون را می خوای باید از رو جسد من رد شوی . ولدمورت گفت = خودت خواستی قبوله . جمیز با ولدمورت با شجاعت جنگید وسرانجام مرد .
لیلی به پسرش گفت = پسرم تو کسی هستی که پلیدی هارا از بین می بری پسرم شجاع باش وقوی بمون مادرت همیشه دوستت داره.
ولدومورت به سمت اتاق رفت الاهومورا در باز ش واو وارد اتاق شد. ولدمورت به لیلی گفت =پسرت روبه من بده وبرو لیلی گفت =
من هیچ وقت پسرم رابه تو نمی دهم . ولدمورت گفت = باشه تو رانیز مثل شوهرت میکشم .
لیلی نیز کشته شد اماقبل از مرگ طلسمی را اجرا کرد به نام طلسم عشق طلسمی باستانی که به وسیله ان کسی جان خودش را فدای کسی دیگر میکند و نمگزارد طلسم اواداکداورا به ان فرد بخورد و فرد طلسم کننده بمیرد . لیلی مرد اما نگذاشت پسرش بمرد . وتصویری از یک مادر واقعی رانشان داد .چند دقیقه بعد فردی ازدر اتاق وارد شد مردی باشنل سیاه وبلند او سوروس اسنیپ بود که وقتی جسد لیلی را دید اشک از چشمانش سرازیر شد او بلند داد زد =لیییییییییییییلی . :vay:
سپس به کودک او نگاه کرد کودکی معصوم باچشمانی مانند مادرش که داشت گریه میکرد.سوروس تصمیم گرفت که تاتوان دارد از اون محافظت کند واو را به مدرسه ی جادوگری هارگواتز که مدیر ان البوس دامبلدور بود ببرد.پایان

___________

به جای مساوی (=) از علامت نقل قول (:) استفاده کنین!
وسط جمله هم بهتره شکلک نزنین مگر این که برای نشان دادن حالت شخصیت خیلی ضروری باشه!بعضی از شکلکاتون نا به جا استفاده شده بود!
به جای یه بار اینتر برای این که ظاهر پستتون قشنگ تر باشه بهتره دو بار از اینتر استفاده کنین!
لحن شخصیتاتون بهتره محاوره ای باشه نه این که در طول پست تغییر کنه!
در هر حال توی ایفا روی نوشتنتون تمرین کنین!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۰ ۱۵:۲۷:۱۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
تصویر جدید

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :
تصویر کوچک شده


نکات تصویر:

این تصویر مربوط به کشته شدن مادر هری هنگامی که خودش را سپر او می کرد است.با این عمل مادر هری،طلسمی که لردولدمورت به سمت هری می فرستد به سمت خودش باز می گردد!
٭ ولی شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


هور کراکس
پیام زده شده در: ۱:۰۱ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۵۸:۳۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
هوا تاریک وسرد بود ناگهان در ان خانه ی خراب نوری بسیار زیبا ظاهر شد او دامبلدو بود با شنلی سیاه و کلاهی نک تیز ..خانه بسیار تاریک وشلوغ بود واشیایی مانند مبل های کج شده وبطری هایی روی میز دیده می شد ناگهان دامبلدو وردی را زیر لب گفت لوموس ونوری ضعیف خانه را روشن کرد داملدو باخود گفت فکر کنم این خانه نیاز به مرتب کردن دارد hoom3: وبا یک حرکت چوب دستی خانه را مرتب کرد حالا وقتش است که بگردم باکمی گشتن توانست انگشتری را پیداکند که نگینی سیاه داشت اه خدای من خودشه سنگ رستاخیز ایا ان را نگه دارم یا نابود کنم اما در هر صورت باید ولدمورت از بین بره پس ان را نابود کرد وهمین طور دستش نیز سوخت اما خوش حال بود که توانست قسمتی از روح ولدمورت و نابود کنه پایان

______________

توی یه نمایشنامه علاوه بر فضا سازی باید دیالوگ های بین شخصیت ها هم وجود داشته باشه!شما فقط فضا سازی کردین!از علائم نگارشی هم درست استفاده نکردین.آخر جمله هاتون نقطه نذاشتین!

تائید نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۹ ۱۱:۴۸:۱۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۲

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۵۵ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲
از عالم ارواح انتقامجو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
در با صدای گوشخراشی باز شد ، آلبوس دامبلدور قدم به خانه گانتها گذاشت تا دنبال چیزی که سالها بود به دنبالش می گشت بگردد یکی از هوکراکس های لرد ولدمورت. دامبلدور همه جا را گشت بالای میز زیر صندلی ها و.... کم کم داشت ناامید می شد که چشمش به شئ درخشانی افتاد که در نور آفتاب برق می زد. آن شئ درخشان انگشتر مارلوو بود. دامبلدور لبخندی زد خم شد انگشتر را برداشت و ایستاد و در حالی که انگشتر را موشکافانه بررسی می کرد با خود گفت:هوووووووووووووم! بذار ببینم اوه بله خودشه انگشتر مارلوو! البته! یکی از هورکراکس های ولدومورت و اما این انگشتر یکی از اون سه برادر نیست؟ بله، البته خودشه همونی که میتونه مرده ها رو برگردونه. شاید بشه آریانا رو با این برگردوند؟ ولی نه ... اینجوری باعث میشه بیشتر احساس گناه میکنم... اگه برش گردنم چی دارم که بهش بگم؟ کی کشتش؟.. ولی من که جوابو میدونم.
دامبلدور لحظه ای به فکر فرو رفت انگار به گذشته ی تلخش می اندیشید. ولی ناگهان صدایی او را به خود آورد.

- چرا آلبوس؟ چرا فکر میکنی که کار تو بود؟

- گریندلوالد تو این جا چیکار میکنی؟

- تو منو اینجا آوردی با اون انگشتر. آلبوس یعنی تو هنوز حقیقتو نفهمیدی؟ آریانا خودکشی کرد!

- چی منظورت چیه؟ من خودم دیدم که یه طلسم بهش خورد.

- نه آلبوس اون یه مشنگ بود که بهش معجون داده بودیم. قبل از اون آریانا خودکشی کرده بود. اونم طلسم من بود که به اون مشنگ خورد.

- ولی چرا؟

- هیچ وقت دلیل خودکشیشو نفهمیدم.

در این هنگام انگشتر مارلوو از دست دامبلدور سر خورد و افتاد و همزمان روح گریندلوالد هم غیب شد.
وآلبوس دامبلدور تنها ماند با یک انگشتر تعدادی میز و صندلی شکسته و حقیقت تلخ خودکشی دختری به نام «آریانا».
.................................................................................................
امیداوارم مورد قبول شما واقع بشه تا جایی که میتونستم زیادش کردم.

______________

خوب بود،
تائید شد!



ویرایش شده توسط Ailin-13 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۹:۴۱:۴۵
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۵ ۱۱:۲۲:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۵۵ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۲
از عالم ارواح انتقامجو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
داملبدور بلند شد و ایستاد لبخندی زد و با خود گفت:
هوووووووووووووم! بذار ببینم اوه بله خودشه انگشتر مارلوو! البته! یکی از هورکراکس های ولدومورت! یافتم ! یافتم! ( ارشمیدس رو که یادتونه؟ ) و اما این انگشتر یکی از اون سه برادر نیست؟ بله، البته خودشه :zogh: همونی که میتونه مرده ها رو برگردونه. شاید بشه آریانا رو با این برگردوند؟ ولی نه ... اینجوری باعث میشه بیشتر احساس گناه میکنم... حرفی هم که ندارم بهش بزنم...
بعد دامبلدور از خانه گانتها بیرون آمد تا به دنبال راهی برای پنهان کردن انگشتر مارلوو و رساندن آن پس از سالها به هری بگردد.
......................
ببخشید خیلی کم شد و احساس میکنم خیلی بد نوشتم چون هم سریع نوشتم هم چون دامبلدور شخصیت پیچیده ایه. اصلاً محتوا هم نداشت به نظرم. به هر تایید شدنش معجزه محسوب میشه.

______________

خیلی کم بود!6 خط کمتره!این که نشد رول!
لازم نیست حتما طبق کتاب باشه!میتونی خودت شخصیت اضافه کنی!داستانو عوض کنی!قلم خودته به خودت مربوطه!

تائید نشد!


ویرایش شده توسط Ailin-13 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۲۳:۴۹:۴۸
ویرایش شده توسط Ailin-13 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳ ۲۳:۵۲:۰۹
ویرایش شده توسط Ailin-13 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۴ ۰:۱۲:۳۰
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۴ ۱۲:۰۱:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۲:۵۵ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
دامبلدور نگاهی به اطرافش انداخت.همه جا کثیف بود.کت قدیمی روی کاناپه افتاده بود.با هوهوی باد در نیمه باز , بسته شد و سکوت را شکست.دامبلدور خم شد و چوب دستی اش را کنار گذاشت.

از آخرین باری که با ولدمورت ملاقات می کرد , چند وقتی گذشته بود.دستش را دراز کرد .چند سیکلی روی زمین افتاده بود.آنان را برداشت و با خود اندیشید:

یعنی این ها می توانند هورکراکس باشند؟
_نه نمی توانند...چون ولدمورت به این چیز ها اهمیتی نمی دهد و اصلا هم پول برایش مهم نیست.

دامبلدور پول ها را در جیب ردای سیاهش گذاشت و سرش را برگرداند.

_باید چیز ارزشمندی برای وی باشد تا آن را انتخاب کرده...ولی در عین حال ساده!

_باید باز هم بگردم ...

_چه اتفاقی افتادهآلبلوس؟

_تو کی هستی؟

_منم همون یار قدیمی...تام ریدل...البته این روحمه که این جا سرگردانه..!

_ازت می خواهم کمکم کنی...بگو ولدرمورت به چی علاقه داشت؟

_به چی؟چرا سوالی رو که جوابش رو میدونی می پرسی؟

_دیگه پیر شدم...حالا فکر می کنی انگشتره رو کجا پنهان کرده؟

_نمی تونم بگم...چون اگه بگم دوباره میاد سراغم...اون اصلا به پدر خودش هم رحم نمی کنه!

_ولی می تونی کمکم کنی؟

_باشه...اون توی همین اتاقه...من باید برم.

دامبلدور گشت و زیر مبل یک دریچه ای پیدا کرد.مبل را کج کرد و دریچه را باز کرد.صندوقچه ای رو از داخل دریچه بیرون آورد.درش را باز کرد.عنکبوت های از داخل آن بیرون رفتند.

با دیدن عنکبوت ها به هدف خودش نزدیک شده بود.
دی سندیــــــــــــوم...ناگهان انگشتری از درون صندوقچه به بیرون پرتاب شد.

دامبلدور گفت:پیدایش کردم...ولی با خود گفت نه هنوز تموم نشده.اگه اون ولدمورته حتما براش سپری هم گذاشته.

ناگهان چیزی دستش را برید...انگشتر با جنب و جوش فراوان دست آلبلوس رو گاز گرفته بود اما آلبلوس وردی خواند که انگشتر متوقف شد و بعد آن را گرفت و از خانه خارج شد و به سوی هاگوارد به پرواز در آمد.

_____________

خیلی خوب بود نسبت به قبلی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۲۱:۲۹:۳۸
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۲۱:۳۳:۳۳



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۲:۵۵ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
دامبلدور:چرا؟؟؟؟؟؟چرا همون بچه ی سر به زیر و باهوش همچین کاری کنه؟؟

_چی چرا آلبلوس؟؟؟؟

_تو کی هستی؟؟؟؟

_منم همون یار قدیمی........تام ریدل.....البته این روحمه که این جا سرگردانه....!!!!!

_ازت می خواهم کمکم کنی.......بگو ولدرمورت به چی علاقه داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_به چی؟؟؟؟؟؟؟چرا سوالی رو که جوابش رو میدونی می پرسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_دیگه پیر شدم.........حالا فکر می کنی انگشتره رو کجا پنهان کرده؟؟؟؟؟

_من یک روحم.......فکر کردن برام خیلی سخته.....ولی...فکر می کنم توی همین اتاقه...من باید برم به روح های دیگه سر بزنم.....خداحافظ .

دامبلدور:پس توی همین اتاقه.......دی سندیــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!!!!!!!!!1

حالا همه چیز بهم ریخت....وای پیداش کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خب باید هری رو ملاقات کنم.........

__________

به نکاتی که تو پیام شخصی براتون نوشتم دقت کنین!
تائید نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۱۸:۰۳:۴۲



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲

هانا آبوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 31
آفلاین
چه جای به هم ریخته ای!! چقدر هم کثیفه ....یعنی واقعا نوادگان اسلیترین اینجا زندگی میکردن؟؟ چطوری میتونستن اینجا رو تحمل کنن...؟؟؟!!! اینجا یه شتر هم با بارش گم میشه چه برسه به چیز ظریفی که من فک میکنم میتونه هورکراکس باشه..
احتمالا ولدمورت انگشتر رو برای قایم کردن اینجا انتخاب کرده که به نوعی به مارولو مربوط میشه حالا کجا گذاشته رو خدا میدونه!!! شاید هم بعد اینکه انگشترو قایم کرده این مبل رو کج کرده و بطری ها رو اطراف ریخته...از این ولدمورت هیچی بعید نیست...

حدود نیم ساعته دارم میگردم ولی هیچی نیست کاش یه برقک با خودم اورده بودم میتونست در عرض چندثانیه واسم پیداش کنه...اها چرا زیر میزه اینقدر مشکوکه؟؟؟!! یه شکلیه...! بذار میزو بردارم ببینم شاید تونلی چیزی زیرش باشه!!

دامبلدور میشینه و زمین زیر میز رو بررسی میکنه ...اهان...! بذار ببینم اگه طبق فیلم هایی که توی خونه دیده باشم باید یه دریچه باشه خداااااااای من!! واقعا یه دریچه اینجاست! فک کنم ولدمورت هم مثل من به این جور فیلمها علاقه داشته باشه که همین شگرد روبه کار برده!! خودمونیم عجب مخی هستی آلبوس! حالا هی بگین این فیلما به درد نمیخوره!
دامبلدور که از کشف کردن دریچه ذوق زده شده بود به سرعت چوب دستیشو به طرف دریچه میگیره تا بتونه با یه ورد بازش کنه....وردش چی بود؟؟ ولش کن یادم نمیاد بعد مث مشنگا چوب دستیشو زیر ورودی دریچه اهرم میکنه تا بتونه درشو باز کنه و شروع میکنه به بدوبیراه گفتن به ولدمورت... ...اه...عجب ادم احمقی هستی ولدمورت چرا دستگیرشو کندی؟؟ نگفتی یه وقت چوب دستیم بشکنه؟؟
بالاخره موفق میشه و دریچه رو باز میکنه که شروع میکنه به دادزدن!! ای ولدمورت بووووووووووووق!! کلک خودمو به خودم میزنی ؟؟ اومدی اینجا ایینه نفاق انگیز گذاشتی؟؟ کاش هری رو اورده بودم اونوقت راحت میتونستم انگشترو بگیرم...
بعد کلی نگاه کردن به ایینه شروع میکنه به بشکن زدن! بالاخره فهمیدم چطوری باید انگشترو از تو ایینه در بیارم...!فقط باید اسم و فامیل سه نسل قبل صاحب فعلی انگشتر که ولدمورت باشه رو تو ذهنم مجسم کنم...
اهااااااان درست شد...اینم از انگشتر ...واقعا فک کردی من اگه بخوام چیزی رو پیدا کنم نمیتونم؟؟؟ اخ که اگه ولدمورت بفهمه چقدر میسوزه!! آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ دستم...این انگشتره رو چیکار کرده؟؟چرا گاز گرفت؟؟
حتما فهمیده من صاحب اصلیش نیستم...باید هر چی زودتر خودمو به سنیپ برسونم.....
اسنیییییییییییییپ کجایی که آلبوستو کشتن!!!!!!

_____________

جالب بود!با این سوژه که دامبلدور تو اتاق تنهاست و با کسی جز خودش حرف نمی زنه مونولوگای زیباییو خلق کردین!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۱۷:۰۲:۱۳
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۱۷:۱۸:۴۵
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۳۰ ۱۷:۳۰:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲

هانا آبوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 31
آفلاین
میگما چیزه من فک کنم نمایش نامه رو اشتباهی نوشتم !!الان دیدم!!لینک کارگاه رو که باز کردم اون پایین یه عکس رو دیدم و براش نوشتم ولی الان میبینم عکسه مال صفحه 11هست!!حالا من نمایش نامم میذارم امیدوارم تایید شه اگه نشد جدیده رو مینویسم...!!


19سال مث برق گذشت یادته رون؟؟چه کارها که نکردیم و چه جاهایی که نرفتیم واقعا کی فکرش رو میکرد که بتونیم در عرض چندماه ولدمورت رو نابود کنیم حتی خودمونم شک داشتیم که تو اون راه زنده میمونیم یا نه!! هرمیون:منم همینطور واقا فکرشو نمیکردم بتونیم با وجود 7تا هورکراس که حتی نمیدونستیم چین و کجان خیلی زود بتونیم ولدمورتو نابود کنیم خیلی دوران سختی بود هری: خدارو شکر که تموم شد و الان من و جینی با بچه هامون در کنار همیم و تو و رون هم همینطور...! حالا که ویکتوریا و تدی هم به هم علاقه مندن اگه یه شجره نامه خونوادگی درست کنیم میتونیم همه خطها رو به هم وصل کنیم!!با این حرف هری همه میزنن زیر خنده...
لیلی که روی پای هری نشسته بود یه دفه میگه بابا راسته که تو قبل از مامانم یکی دیگه رو دوست داشتی؟؟؟هری که از این سوال لیلی شوکه شده بود گفت کی همچین حرفی بهت زده؟؟ک ه یه دفعه رون و هرمیون سرشونو میندازن پایین و شروع میکنن به خندیدن و هرمیون میگه هری فک کنم باز تو خواب حرف زدی!!اخرش نتونستی از اکولومانسی استفاده کنی؟؟ در این لحظه صدای ایفون بلند میشه و هری به لیلی میگه نبینم که جلوی مامانت از این حرفا بزنی!و همینطور با توهم هستم جیمز! اگه بفهمم چیزی گفتی تا 6ماه از شهربازی خبری نیست!
رون: هری اروم باش ...جای اینکه همش شبا توی خواب و خیال گذشته بری برو در جینی رو باز کن...ولی خداییش چه ایفونی داریا!ادم میتونه باهاش پشت درو ببینه!!هنوز حرف رون تموم نشده بود که هری داد زد جیییییییییییییممممممممممززززز!! نبینم با اون چیزی که تو دستته کسی رو اذیت کنی!! جیمز که میخواست یواشکی از پشت سر یه قورباغه بندازه توی شلوار البوس با فریاد پدرش قورباغه رو میذاره تو جیبش ...در این بین جینی هنوز لباسشو عوض نکرده داد زد البوس..جیمز با لیلی و بقیه بچه ها برین تو اتاقتون ما بزرگترا باید کمی با هم صحبت کنیم و با این فرمان مامان همه به سمت طبقه بالا دویدن...وقتی بچه ها رفتن بالا تا جینی اومد حرف بزنه هری و رون و هرمیون یکدفعه داد زدند جینی الان نه... گوش های دراز شونده!!

_____________

فک نکنین،مطمئن باشین!
با توجه به عکس این صفحه لطفا نمایشنامتونو بنویسین!
+نمایشنامه خوبی بود!فقط از نظر ظاهر پست مشکل داشت!پاراگراف بندی(بند نویسی)رعایت نشده بود!اصلا هم بد نیست به جای یک بار اینتر دو بار از اینتر استفاده کنین تا پست ظاهر مرتب تری داشته باشه!

تائید نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۹ ۱۹:۱۱:۳۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.