دامبلدور نگاهی به اطرافش انداخت.همه جا کثیف بود.کت قدیمی روی کاناپه افتاده بود.با هوهوی باد در نیمه باز , بسته شد و سکوت را شکست.دامبلدور خم شد و چوب دستی اش را کنار گذاشت.
از آخرین باری که با ولدمورت ملاقات می کرد , چند وقتی گذشته بود.دستش را دراز کرد .چند سیکلی روی زمین افتاده بود.آنان را برداشت و با خود اندیشید:
یعنی این ها می توانند هورکراکس باشند؟
_نه نمی توانند...چون ولدمورت به این چیز ها اهمیتی نمی دهد و اصلا هم پول برایش مهم نیست.
دامبلدور پول ها را در جیب ردای سیاهش گذاشت و سرش را برگرداند.
_باید چیز ارزشمندی برای وی باشد تا آن را انتخاب کرده...ولی در عین حال ساده!
_باید باز هم بگردم
...
_چه اتفاقی افتادهآلبلوس؟
_تو کی هستی؟
_منم همون یار قدیمی...تام ریدل...البته این روحمه که این جا سرگردانه..!
_ازت می خواهم کمکم کنی...بگو ولدرمورت به چی علاقه داشت؟
_به چی؟چرا سوالی رو که جوابش رو میدونی می پرسی؟
_دیگه پیر شدم...حالا فکر می کنی انگشتره رو کجا پنهان کرده؟
_نمی تونم بگم...چون اگه بگم دوباره میاد سراغم...اون اصلا به پدر خودش هم رحم نمی کنه!
_ولی می تونی کمکم کنی؟
_باشه...اون توی همین اتاقه...من باید برم.
دامبلدور گشت و زیر مبل یک دریچه ای پیدا کرد.مبل را کج کرد و دریچه را باز کرد.صندوقچه ای رو از داخل دریچه بیرون آورد.درش را باز کرد.عنکبوت های از داخل آن بیرون رفتند
.
با دیدن عنکبوت ها به هدف خودش نزدیک شده بود.
دی سندیــــــــــــوم...ناگهان انگشتری از درون صندوقچه به بیرون پرتاب شد.
دامبلدور گفت:پیدایش کردم
...ولی با خود گفت نه هنوز تموم نشده.اگه اون ولدمورته حتما براش سپری هم گذاشته.
ناگهان چیزی دستش را برید...انگشتر با جنب و جوش فراوان دست آلبلوس رو گاز گرفته بود اما آلبلوس وردی خواند که انگشتر متوقف شد و بعد آن را گرفت و از خانه خارج شد و به سوی هاگوارد به پرواز در آمد.
_____________
خیلی خوب بود نسبت به قبلی!
تایید شد!