هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۱

Horious


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۰:۴۱ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۱
از OZ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تق! تق! تق!

-کسی نیست.
-

هری مصرانه (؟) به در زدن خودش ادامه داد. سیوروس (من ترجمه ی ویدا اسلامیه رو فقط قبول دارم. ) پاهاشو روی میز تکونی داد، اما بازهم از جایش بلند نشد. این بار صدایش را بلندتر کرد:

-بهت گفتم نیستم.
-وزیر هستم، جناب اسنیپ.
-پاتر، بروگمشو وگرنه میام همونجا...مرلین اکبر!

سیوروس با شدت در دفتر خودش رو بازکرد. یقه ی هری پاتر را، که سردرگم و وحشت زده او را نگاه میکرد گرفت و به داخل کلاس آورد.

-هان؟ چته؟
-استاد...به من گفتن بیام پیش شما کلاس چفتی دارم.
-چفتی؟ کسی به من چیزی نگفته.
-

سیوروس به ساعت جادویی خودش نگاهی انداخت. چوبدستی خود را از شیشه ی آب روی میزش درآورد و با اشاره ی تهدید آمیز چوبدستی به هری فهماند که بنشیند. هری لختان لختان به سمت صندلی کنار پنجره رفت.

-چفت کن!
-ببخشید استاد...چیو؟
- :zogh:!!

سیوروس چوبدستی اش رو به سمت هری نشانه رفت.
-مغزتو. ببند! فکر نمیکنم برات کار سختی باشه. من الان سعی میکنم بیام توت.
-استاد، من تازه از دفتر دامبلدور اومده ام...خسته ام...
-پاتر، داری صبرم رو لبریز میکنی. همه ی سوراخ هاتو همراه با مغزت چفت کن!

هری چشمانش رو بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. آنقدر پلک هایش را محکم روی هم میفشرد که اشک از زیر پلک هایش سرازیر شد. در همین لحظه اسنیپ را دید، که در یکی از خاطراتش از رون و هرمیون در خوابگاه پسران ظاهر شده است...هری سعی کرد فریاد بکشد. اسنیپ دوربین جادویی از ردایش بیرون کشید و مشغول فیلمبرداری شد. هری دوباره فریاد زد، چنگ انداخت، احساس کرد سر انگشتانش به چیزی متصل شده است. هرچه بود، با آخرین قدرت آن را کشید.

در همین لحظه به جلو خیز برداشت و فقط زمانی دست از فریاد زدن برداشت که چشمانش را باز کرد. دستانش دور گردن اسنیپ حلقه زده شده بود، اسنیپ برای رهایی تقلا می کرد.

-دیگه...به...خاطرات...خصوصی من ...وارد نشو!
-دستتو بنداز! اصلا" تو واسه چی همچین خاطره ای داری؟
- !!

هری به محض اینکه کمی احساس خطر کرد، اسنیپ را رها نمور و پا به فرار گذاشت.


تایید شد !



ویرایش شده توسط Horious در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۲۲ ۲۰:۵۵:۳۳
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۲۳ ۲۳:۱۰:۱۶

I don't hate you because you're fat, you're fat because I hate you.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۱

بانوی چاق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۰ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۷:۰۸ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از برج گریفیندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
دانه های درشت برف در این هوای طوفانی میرقصیدند و آرام آرام بر روی موهای لخت طلاییش می نشست.او سعی می کرد به کاری که می خواست انجام دهد فکر نکند.بسیار با خود کلنجار رفته بود و می دانست دلش چه می خواهد.از وقتی پسرش به دنیا آمده بود برای اولین بار در زندگییش گرمای محبتی را در قلبش احساس کرد و دلش می خواست مردم هم همین احساس را نسبت به او داشته باشند تا اینکه بعد این همه سال تصمیم گرفت به دیدن کسی برود که وقتی خود به سن و سال پسرش بود با او دشمن بود!پسرش دوان دوان به سمت او آمد و دست پدرش را کشید و دراکو مالفوی را از خاطرات دوردستی بیرون آورد.همسر دراکو دستکشش را در آورد و گلوله ای برفی با محارت خواصی به سمت مالفوی پرت کرد که به پشت سر او خورد._عزیزم یواشتر من خسته شدم .روبه روی آنها کلبه ای قرار داشت.که از آن صدای خنده افراد کوچک و بزرگ میامد .زنی با موهای قرمز که با سلیقه بالای سرش جمع کرده بود از پنجره آن خانه گرم و نرم بیرون را تماشا می کرد و مات و مبهوت خیره به آن خانواده سه نفره نگاه می کرد.مغزش یاریش نمیداد که دخترش با موهای قرمز پریشانش دامن او را کشید و جینی را متوجه خود کرد.لحظه ای دخترش او را به یاد کودکیش انداخت گونه کک و مکیه دخترش را بوسید لیلی به مانند کودکی خودش خجالت کشید و گونه اش سرخ شد و گفت:مامان خاله هرمیون و عمو رون و همینطور بابا باز هم از اون نوشیدنی کره ای میخوان تازه جیمز هم باز از اون پشکلهای حیوانی ریخته رو سرم میگه شبای کریسمس اگه از این پشکلا بریزی رو سرت فردا صبحش یه جارویه پرنده واقعی گیرم میاد راست میگه مامان؟؟؟؟جینی از ته دل خندید و باز دخترش را بوسید و گفت:نه دخترم اگه اینطور بود پس چرا واسه خودش نمی کنه؟؟جینی باز به یاد چیزی که در بیرون خانه اش دیده بود افتاد و به سرعت به سمت اتاق نشیمن رفت. آنجا حسابی شلوغ بود رون و هری گرم صحبت بودند هرمیون داشت میز شام را میچید جیمز و آلبوس به همراه بچه های هرمیون و رون : رز و هگو کارت بازی انفجاری می کردند.جینی همانطور که دست لیلی را می فشرد به جای نامعلومی خیره شده بود و توجه همه را به خود جلب کرد.هری به سمت او رفت و دستان همسرش را گرفت و گفت:عزیزم اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟قبل از این که ذهن پریشان جینی به او اجازه ی فکرکردن دهد زنگ در به صدا در آمد. رون گفت یعنی این وقت شب کی میتونه باشه؟؟ هری گفت:من در و باز میکنم که ناگهان جینی گفت نههههههههه!هری که یک قدم به سمت در رفته بود به طرف همسرش برگشت و چهره اش نشانگر چرا؟ بود.باز هم صدای زنگ در آمد هرمیون که آن طرف حال هنوز در حال چیدن میز بود گفت:چرا معطلید در رو باز کنید که جیمز گفت :بابا من برم ببینم کیه؟هری گفت:نه خودم میرم پسرم.وقتی در را برویشان گشودند هر سه از سرما به خود می لرزیدند هری از تعجب نمی تدانست حرف بزند!بلافاصله رون از روی کنجکاوی به سمت آنها آمد بعد چند دقیقه سکوت طولانی دراکو به حرف آمد و همسرش و پسرش را به آنها معرفی کرد هری که گیج شده بود فقط توانست جواب سلام آنها را بدهد که باز دراکو مالفوی کی اصلا شبیه دراکویی نبود که هری می شناخت گفت متاسفم پاتر!هری با تعجب گفت:چی؟؟؟؟؟واسه چی متاسفی؟مالفوی گفت؟واسه تمام کارایه بدی که گذشته با تو کردم متاسفم.و می خوام به خاطر این که جونمو19سال پیش نجات دادی ازت تشکر کنم!مالفوی دستش را به سمت هری دراز کرد و گفت:میشه ما با هم دوست باشیم؟؟دلم می خواهد پسرم دوستهای خوب و مهربونی مثل بچهای شما داشته باشه.هری بی اختیار دست او را گرفت و آنها را به داخل دعوت کرد احساس می کرد تا به حال چنین اعتراف صادقانه ای نشنیده.و گفت:برای شروع شما رو به یه شام کریسمس دوستانه دعوت می کنم.دراکو و همسرش با تردید وارد خانه شدند.جینی و هرمیون و رون حاج و واج آن صحنه را تماشا میکردند اما در دلشان بخشش هری را تحسین می گفتند


ویرایش شده توسط ghbh در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۸ ۱۷:۴۵:۰۰



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۱

ویولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۴۷ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
راهروی تاریک و نمور، حس شومی که در فضای راهرو ایجاد شده بود را تشدید می کرد، هری به شخصی که پیش چشمانش در حال جان دادن بود نگاه کرد، خاطرات تلخ سالهای دور به مغذش هجوم می آورد، احساس نفرتی که نسبت به او داشت، حتی اکنون هم رهایش نکرده بود. با نگاهی در چشمان اسنیپ حس تنفر قدیمی او را نیز نسبت به خودش در چشمان سیاه او دید. حتی اکنون نیز، خاطرات لیلی هم نمی توانست باعث شود این تنفر جای خودش را به حسی نزدیک به محبت بدهد.

اسنیپ در حالی که از درد صورتش را در هم می کشید گفت:

-چشمات خیلی شبیه به مادرته هری، اما تو هیچ وقت مثل اون نبودی، حتی طرز نگاهات! یک از خود راضی، مثل پدرت.

و با انزجار رویش را برگرداند.

دوتاش ستان هری از شدت خشم مشت شدند، این بی انصافی بود! او هیچگاه از خود راضی نبود.

از بین دندان های به هم قفل شده اش گفت:

-خیلی وقته نفرت و کینه تمام وجودت رو پر کرده اسنیپ، فکر نمی کنم هیچ وقت کسی دوستت می داشت.

دستان خون آلود اسنیپ دست ردا پوش هری را چنگ زد و با نگاهی خشمگین در چشمانش زل زد و زمزمه کرد:

-چرا داشت هری! خیلیمم داشت، اما یک نفر اون رو از من گرفت. از اون به بعد زندگی من هم تموم شد.

هری به صورت خشمگین اسنیپ نگاه کرد، می دانست درباره ی چه چیزی صحبت می کند، قلبش به درد آمد، اما در هر صورت مقصر تمام اتفاقات خود اسنیپ بود.

قبل از اینکه هری حرفی بزند, اسنیپ با لحنی پر از تنفر گفت:

-از اینجا برو پاتر. نمیخوام توی لحظه ی مرگم اینجا باشی.

هری از جایش پاشد، نگاهی به مردی که سالها او را می شناخت و اکنون در حال جان دادن بود افکند، میخواست چیزی برای تسکینش بگویید اما می دانست هر کلمه ایی از جانب او درد او را بیشتر خواهد کرد، نگاهی دیگر به اسنیپ انداخت و آرام آرام از او دور شد.

قبل از اینکه از راهرو بیرون برود صدای اسنیپ باعث شد بایستد:

-هری! تو زندگیت رو مدیون من بودی.

هری به سمت اسنیپ چرخید، اسنیپ برای آخرین بار نگاهی پر معنی به او انداخت و چشمانش برای همیشه بسته شد. هری گذشتن بادی سرد را از میان بدنش احساس کرد، ردایش را بیشتر به دور خودش پیچاند و در حالی که آخرین جمله اسنیپ در سرش می پیچید از راهرو خارج شد.


تایید شد !


ویرایش شده توسط sashan در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ ۲۰:۲۲:۴۰
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۷ ۰:۳۳:۰۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱

هانا آبوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
موضوع جدید نمیذارین؟؟؟درباره اسنیپ باید بنویسیم؟؟؟


موضوع یک ماه هست گذاشته شده ، قدیمی نیست که . با همین موضوع بنویسید که هم راحت هست هم همه میتونن خوب درکش کنن .


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ ۲۰:۴۳:۰۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱

Joanne.Kathleen.Rowling


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۸ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲:۱۹ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۱
از uk
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
خاطرات اسنیپ در ذهنش مرور میشد... کودکی پر ملالش، نوجوانی سختش و جوانی سیاهش.همه میتوانستند راحت درباره او و اینکه چطور به جبهه سیاهی پیوست قضاوت کنند ولی آنموقع که او نیاز به پشتیبان و همراه داشت هیچکس نبود و او به ناچار به سیاهی پیوسته بود و البته به سختترین شیوه ممکن و تا آخر عمرش تاوانش را پس داد.




خوشحال بود که در آخرین لحظات،...بازمانده عشقش کنارش بود و میتوانست با نگاه کردن به چشمان او لیلی را به خاطر آورد.عشق همیشگی و جاودانش.سوروس زندگی تلخی داشت. شاید تلخ ترین سرنوشتی که تا به حال جادوگری داشته است.یک عمر کتمان و مخفی نگه داشتن عشقی که همیشه در درونش زنده بود و زبانه میکشید و او را از درون میخورد.یک عمر در ظاهر سیاه بودن و در باطن سفید بودن. یک عمر جاسوس محفل بودن در بین مرگخواران.





سوروس دیگر نایی نداشت و آخرین قطرات خونش در حال خارج شدن از بدنش بود.هری پاتر جلویش نشسته بود و دستان سرد سوروس را در دستان گرمش گرفته بود.سوروس به ژرفای چشمان سبز رنگ هری به یاد لیلی خیره شد و دهانش را باز کرد تا حاصل رنج یک عمر زندگی مخفیانه اش را برای هری بگوید ولی زبان و فرصت گفتن نداشت و بهترین راه حل رشته های سفید خاطراتش بود که هری میتوانست آن ها را در قدح اندیشه ببیند.



سوروس مرد.




هری حقایق را فهمید و به استقبال مرگ رفت ولی در نهایت زنده ماند و زحمات سوروس جواب داد.


تایید شد .


ویرایش شده توسط Joanne.Kathleen.Rowling در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۴ ۱۹:۳۰:۱۷
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ ۲۰:۴۴:۵۲

رفتم اگر نیستم، گر نروم میرم...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱

النور برنستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۰۵ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۲
از تالار هافلپاف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
بدن اسنيپ حرارت خود را از دست ميداد. درد عجيبی در سرش می پيچيد و وحشتی که در طول زندگی مخاطره آميزش مانند آن را تجربه نکرده بود وجودش را فرا می گرفت. اما دردناک تر از تمامی اينها افسوسی بود که از ناتوانی در تکميل ماموريتش احساس ميکرد. اگر آنجا می مرد زندگی اش معنای خود را از دست ميداد، تمام چيزهايی که به خاطرشان جنگيده و جان خودش را به خطر انداخته بود از بين ميرفت، اگر آنجا می مرد...

صدای خش خشی به گوش رسيد و اسنيپ ديگر در اتاق تنها نبود. هری با ابروهای در هم فرو رفته و در حالی که لبهايش را به آرامی روی هم ميفشرد به او نزديک شد. ناخودآگاه دستش را روی گردن دريده شده اسنيپ گذاشت و به صورتش چشم دوخت.
يعنی ممکن بود؟ آيا پاتر بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده بود برای او دلسوزی ميکرد؟

اسنيپ به نگاه او پاسخ گفت و با آخرين توانش بر روی خاطراتی که تا چند دقيقه پيش حاضر نبود با هيچکس، مخصوصا پاتر، سهيم شود تمرکز کرد. بخاری نقره فام از دهانش بيرون آمد و او پاتر را در تقلای به دام انداختن بخار در قمقمه ای کوچک تماشا کرد. به چشمهای سبزش خيره شده بود. چشمهای سبز و شفاف، درست مثل چشمهای لی لی...
همانطور که هوشياری اش از او دور و دور تر ميشد احساس کرد موهای بلند و سرخ رنگی صورتش را نوازش ميدهد. صدای گرم و دلنشينی از دور دستها نام او را فرياد ميزد...


تایید شد .


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۰ ۲۰:۴۳:۵۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
اسنیپ: خخخخخخخ... خخخفه شدم. ولم کن!
هری: عمرا! بگو غلط کردم.
- غغغغلط کرد...ی!
- چی؟!
- دَم!
- خوبه. بگو دیگه از گریفندور امتیاز کم نمی کنم.
- ولم کن پاتر بی تربیت خر! اوغ! خفه شدم.
هری قاط زد: بگو!
- خب بابا. دیگه از اسلیترین امتیاز کم نمی کنم.
- باریکلا. حالا بگو...

ناگهان رون که نگهبانی می داد که ارشد یا استادی سر نرسد گفت: هری! گفت اسلیترین! گفت اسلیترین!
هری دوباره قاط زد: چی؟! راس میگه؟! ای خائن پست کله چرب! می کشمت!
- دروغ میگه بابا! خخخخخخخخخخخ! گفتم گریفندور!
- دوباره بگو!
- چی بگم؟!
- همونو!
- چی بود؟
- یادم رفت! چی بود رون؟
رون: گریفندور!
هری: ها! ایول!... بگووووووو!
اسنیپ: فشار ندهخخخخخخخخخخخ! دیگه به گریفندور امتیاز اضاف نمی کنم.
هری: درست گفت رون؟
رون: گفت گریف؟
هری: آره.
رون: درسته.
هری: خب. حالا بگو اسلیترین خره گاو منه!
رون: چرا پرت و پلا میگی خنگ خدا! بگو از اسلیترین امتیاز کم کنه تا کسی نیومده.
هری:ها! راس میگی. زود باش کم کن!
اسنیپ: 500 امتیاز از گرنجر مووزوزی گندزاده گریفندوری کم می کنم.
هری و رون دو دستی چسبیدند و گلوی اسنیپ را تا می توانستند فشار دادند.
رون: بی شرف! به عشق من نگو گندزاده!
هری: بی شعور! به عشق من نگو مووزوزی! حالا که اینطور شد عشق تو هم چشاش چپه!
اسنیپ:خخخخخخخخخخخخخخ! اوه! عشق من لیلی! تو چشمام نگاه کن پاتر! خخخخخخخخخخخ!
هری: چی؟! اوخ! چرا میزنی رون؟!
رون: هرمیون عشق منه! تو برو با چو چانگ عروسی کن.
هری: غلط کردی! من اول پیداش کردم.
رون:حرف مفت نزن یارو. اول با من حرف زد.
هری:عمرا! روبرو کنیم؟!
رون: روبرو کنیم!

هری و رون پریدند و روی زمین دراز کشیدند و در حالیکه با یک دست گلوی اسنیپ را گرفته بودند با دست دیگرشان کتاب سنگ جادو را تندتند ورق زدند تا به صفحه ی آشنایی با هرمیون برسند. ناگهان صدای گریه ی آشنایی از انتهای راهرو به گوش رسید.

هری: زرزر میرتله؟
رون:شایدم نوریسه!
اسنیپ:خخخخخخ گرنجره!

گرنجر بود!
هرمیون: اوه هری! 500 امتیاز ازم کم شد یهو!
رگ غیرت هری و رون بیرون زد: کی کم کرد؟!
هرمیون هق هق کنان اسنیپ را نشان داد:این!
هری: غلط کرد! و گلوی اسنیپ را با تمام قوا فشرد: زود باش بگو غلط کردم!
اسنیپ: خخخخخخخ! تو چشام نگاه کن لیلی! عشق من!
هری: خفه بمیر بی ناموس! مگه خودت خواهرمادر نداری؟! ننه مرده! می فهمی؟! ننم مرده! آلبوس بهم گفت تو کشتیش! تو بهشون خیانت کردی و جاشون رو لو دادی! چرا لعنتی؟ چرا؟! فقط چون بابام سر و ته ات کرد؟ تو شوخی هم سرت نمی شد لا مروت؟! انصاف بود من تو اون سن یتیم شم؟
اسنیپ: خخخخخخ! خالی بسته بابا! من لوشون ندادم. کار ریموس بود! ولم کن!خخخخخخخ! من استادتم لعنتی!

رون: هری! زودباش بریم! یکی داره میاد!
هری: صب کن یکم دیگه بزنیمش.بگو... بگو... چی بگه رون؟! ها! بگو قول میدم دیگه جای جیمز و لیلی رو به ولدمورت نگم!
رون دست هری و هرمیون را گرفت و دوید و آن دو را هم پشت سر خود روی زمین کشید: بیاین بریم. الان ارشدا میرسن.
هری در حال دور شدن داد زد: بگو مو روغنی! قول بده!
اسنیپ: اوه! خخخخخ! آرتور؛ عشق من! تو چشمام نگاه کن!خخخخخخخخخخ



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱

آنجلینا جانسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۹ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۱۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
از لندن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 86
آفلاین
هى :pashmak: :pashmak: :pashmak: :pashmak: :pashmak:


اصالت و قدرت برای لحظه اوج! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...
اسلیترین

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱

sina7843


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۴۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱
از قزوین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
جنگ در هاگواترز تمام شده بود ولدورت از بین رفته بود همه هری را تشویق می کردند هری به یاد اورد که شنل نامرئی در دفتر مدیر جا گذاشته بود به انجا رفت و چهرهی اشنا ی یک فرد را دیده بود با دماغ عقابی و مو های روغنی سیاه چوبش را به سوی سینه هری نشانه رفته بود و گفت :خداحافظ پاتر
هری از روی غریضه پرید و فریاد زد:اکسپلیاراموس و نور زرد از چوبدستی بیرون امده و استادش را یه سمت دیوار پرت کرد هری چوبدستی اسنیپ را گرفت اسنیپ گفت:هری بیا بیا
هری جلو رفت وچوبدستی را با بی احتیاطی تکان داد گفت: دلت می خواد با اختراع خودت بمیری شاهزاده دورگه
اسنیپ گفت:هری من می خواستم بمیرم می خواهم ما جراجویی جدیدم اغاز کنم مثل دامبلدور
هری با عصبانیت گفت: اسم اونو نیار قاتل
اسنیب گفت: نه هری دامبلدور به من گفت اونو بکشم برای همین تو پیروز شدی چون قدرت چوبدستی قدرت کم شده بود مرا بکش
هری گیج شده گفت:چی کفتی دامبلدور به تو گفته بود بکشیش
اسنیب کفت :اره من به دستور دامبلدور اونو کشتم خداحافظ
و هری برای اخرین بار در جشم استاد معجون سازیش نگاه کرد و فهمید او خائن نیست


کتاب های قدیمی=یار قدیمی
کتاب های جدید=دوست صمیمی
هم کتاب جدید بخوانید هم قدیمی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از همین نزدیکی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
سکوت ترسناکی راهرو را فرا گرفته بود. هری به ارامی زیر شنل نامریی به سمت دفتر اسنیپ میرفت. به انجا که رسید در را نیمه باز دید و داخل شد. به اطراف نگاهی انداخت و اسنیپ را غرق خون روی زمین دید. سر او را میان دو دستش گرفت و پرسید: چه کسی این بلا را به سرت اورده ؟ اسنیپ با ایما و اشاره سعی داشت چیزی را به هری بفهماند . هری به اطراف نگاهی دقیق تر انداخت و ناگهان قدح اندیشه دامبلدور را روی میز و کمی ان طرف تر شیشه ای کوچک دید و ان را اورد . اسنیپ سرش را با لبخند کمرنگی تکان داد و محلول درون شیشه را نوشید.
هری هیچ وقت نفهمید درون ان شیشه چه بود اما وقتی اسنیپ ان را خورد توانست کمی حرف بزند. او حرفی از کسی که ان بلا را سرش اورده بود نزد اما گفت : من فقط به خاطر اینکه پسر لی لی عزیزم بودی از تو محافظت میکردم بدون اینکه تو خبر داشته باشی. و میان هق هق گریه اش جمله ای گفت که هری تا اخر عمر فراموش نکرد. او گفت : تنها حسرت عمرم این بود که خوشبختی لی لی عمر درازی نداشت و زود از بین رفت. هری با بهت به چشمان سیاه او خیره شد اما در همان لحظه زندگی اسنیپ پایان یافت.



قشنگ بود ، تایید شد !


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۲۵ ۲۰:۴۵:۲۲

a belief in your dreams
a grin in your back pocket







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.