هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#83

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
اعضای محفل ققنوس در حرکتی فرهنگ سازانه از خانه گریمولد بیرون آمده و چادری را در میدان چمن کاری شده گریمولد زده بودند تا روزی را در طبیعت بگذرانند.

-عمرا اگه کیکمو پیدا کنی هرجوری خواستی با دلش تا کنی!

هاگرید در حالی که باد بزن را در هوا تکان می داد و قر ریزی می آمد، شعر های نوستالژیک عتیقه را به سبک خودش می خواند و از منظره میدان گریمولد لذت می برد.

-من یه پرندم آررزو دارم کبابم کنی! من یه خونه ی تنگ وتاریکم آرزو دارم مکانم کنی...
-روبیوس این کباب چی شد فرزندم؟
-پروف جون الان آماده میشه...
-از اولش گفتم بزار من بپزم روب!
-نع تو بلد نیسسی. اگه فلورانسو بودی شاید می تونستی یه حرکتی بزنی ولی الان که آریانایی فقد می تونی نیگا کنی و از منظره پیک نیک کمال لذت رو ببری.

در طرفی دیگر، ماندانگاس فلچر که تازه از سفر برگشته بود، تسبیحی را دور دستانش می چرخاند و فریاد می زد:
-روغن فرد اعلا این ور بازاره به مولا! بدو بیا... فروش دامبلدور های چینی! اصل ترکیه ساخت وطن...

فرد و جرج معرکه گرفته بودند و در حالی که با رفتارشان اعصاب رون را به هم می ریختند قهقه سر می دادند.

تد و جیمز به دنبال هم می دویدند. پای جیمز به گوشه منقل هاگرید خورد و کمی از ذغال آن، روی لباس هاگرید ریخت. هاگرید کباب و اختلاف سنی اش با تد و جیمز را فراموش کرده و مانند خرسی که با دمپایی به دنبالش افتاده باشند، شروع به دویدن به دنبال تد و جیمز کرد و همزمان فریاد می زد:
-وایسین بوق برگشته ها! لباس منو کثیف می کنید؟ هنوز شیش ماه نشده که شستمش.
-اگه می تونی ما رو بگیــــــــــــر.

همزمان با این حرکات در حاشیه میدان، در مرکز آلبوس دامبلدور به همراه پیر دلان و میهمان افتخاری برنامه، گاندالف خاکستری در حال حلقه کردن دود بودند و از رشادت های مرحوم مغفور الستور مودی تعریف می کردند و یادش را گرامی رو روحش را جاودان می داشتند.
ماندانگاس به تازگی یک مشتری را راه انداخته بود که صدای آشنایی به گوشش رسید. یک نگاه به جمع شاد محفل و یک نگاه به منبع صدا که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد کرد و گفت:
-آقایون داداشم! من نیاز مبرم به مرلینگاه دارم. هرکی بیاد موراقب بساط من باشه یکی از اجناس رو به عنوان پاداش می گیره.

ثانیه ای از زدن این حرف نگذشته بود که محفلیون همچون قوم گشنه ای که صف نذری دیده باشند به قصد محافظت، به سمت بساط ماندانگاس یورش بردند . نه برای گرفتن پاداش بلکه برای پس گرفتن اجناسی که گم کرده و به طور اتفاقی آن ها را در جیب ماندانگاس پیدا کرده بودند.
ماندانگاس رفت اما خیلی زود ماشین مشنگی آژیر کشی به سمت آن ها آمد. محفلیون که فکر می کردند ماشین کاری با آنها ندارد، حلقه شان را دور اجناس ماندانگاس حفظ کردند. ناگهان ماشین ایستاد و چند مرد جنگی، با انواع سلاح های گرم و سرد و اتمی و مولکولی پایین پریدند و در ثانیه ای تمام اجناس را بار ماشین که بعد ها محفلیون متوجه شدند وانت نام دارد کردند و همه را دستبند زدند. مردی که به نظر رئیس گروه بود، جلو آمد و گفت:
-فک کردین می تونین از چشم تیز بین ماموران سد معبر شهرداری قسر در برین؟ نوچ! نیگا کن. کبابیم زدن که... بلال فروشی کم بود شما کباب فروشیم اضافه کردید؟ این چوبدستیا چیه دستتون؟ نجاری هم میکنین؟
به گاندالف اشاره کرد و گفت:
-این که کارش از چوب دستی هم گذشته! عصاییه واسه خودش!
سپس با چهره ای در هم رفته به کودکان که حالا در حال کتک خوردن از هاگرید بودند اشاره کرد و گفت:
-کودکان کار؟

و اینگونه شد که همه را به زندان بردند و گاندالف به هابیت ها نرسید و باد همه را برد و خورد!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#82

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
- دو هزار و شیشصد و نود هشت گالیون و سی و دو سیکل و پنج نات. اینم ده گالیون که روی هم میشه سه هزار گالیون. :sharti:
- مطمئنین درست شمردید قربان؟
- آره کورممد. بیا. این چهار هزار گالیون رو بگیر. 300 گالیون ـش حقوق این ماهته و بقیه ـش رو بذار توی گرینگوتز من!

ماندانگاس فلچر با نگاهش لخ لخ دور شدن کورممد رو نگاه کرد و با خوشحالی پاهاشو روی میز دفتر فدراسیون کوییدیچ انداخت و پیپ ـش رو از جیب ـش در آورد، توی دهنش گذاشت و شروع به کشیدن کرد.

- وااااای چه توهمی! چه خبره اینجا! چرا جعفر امشب غمگینه؟ این کیه اینجا؟! واااای چه فاز سنگینی این که دامبلدور مرلین بیامرزه!

اما این چیزی که دانگ می دید توهم نبود و دامبلدور با اون ریش و پشمش که تریلی نمی تونست بکشه، جلوی میز دانگ وایساده بود و با نگاهی چپ چپ بهش نگاه می کرد!

- خیلی به نفعت بود منم توهم می بودم ماندانگاس، ولی برات متأسفم که من برگشتم!

چند لحظه ای طول کشید که دانگ از توی توهم بیاد بیرون و بفهه معنی حرفای پیرمرد ریشویی که جلوش وایساده بود چیه. اما به محض این که دو ناتی ـش افتاد سریع پیپ ـش رو توی جیبش گذاشت و پاشد وایساد. اما با توجه به این که همچنان هایپر بود تعادلش رو از دست داد و توی بغل دامبلدور افتاد و با قیافه ای مانند به پیرمرد ریش دراز نگاه کرد!

دامبلدور، ماندانگاس رو از خودش جدا کرد و گفت:
- دیگه این کارات هم فایده ای نداره! دفعه ی اول با همین کارا خرم کردی و این همه گفتم جلوی همه که بهت اعتماد دارم. بعد اونجوری منو خوار و ذلیل کردی! دیگه خر این کارات نمیشم. تازه بخامم میرم پیش گلرت. بوی گند تو رو هم نمیده!
- پروف جان! چی شده مگه؟ من کاری کردم مگه؟ کنترل یور سلف پروف!
- کنترل عمه ـت سلف! دیگه پول تو گرینگوتز نمونده هر چی پول بوده رو اختلاس کردی بی شرف! چیزکشی ـت کم بود، اومدی توی هاگوارتز و توی لیگ کوییدیچ هم چیز پخش کردی. آبرو حیثیتمونو بردی! میگفتن به لرد هم آره حتی! به لرد هم رحم نکردی؟! حالا هم یا خودت از اینجا میری و دیگه پیدات نمیشه، یا اون کاری رو باهات می کنم که با گلرت کردم!

هنوز جمله ی دامبلدور تموم نشده بود که دانگ 2 پا داشت، 4 تا دست هم داشت و در نتیجه به صورت 4 نعل از محل حادثه گریخت. اونقدر تاخت و تاخت تا به دشت بی آب و علفی رسید که تا صد ها مایل این طرف و اون طرف هیچ جنبنده ای دیده نمی شد.

هر چی اینور رو نگاه کرد، اونور رو نگاه کرد، پشت رو نگاه کرد، حتی جلو رو هم نگاه کرد ولی بازم هیچی ندید که ندید! نشسته بود روی زمین و دو دستی خاک توی سر خودش می ریخت که ناگهان سایه ای را بالای سر خودش دید.

سرش رو بالا آورد و خاک هایی که به سرش ریخته بود رو از روی چشماشاک کرد. ناگهان فردی کچل رو جلوی خودش دید که لباس سر تا پا قرمز رنگی پوشیده بود. البته لباس که چه عرض کنم، بیشتر شبیه این لُنگ های قرمز حموم عمومی بود.

دانگ دستش رو روی پیشونی ـش نقاب کرد که کچل ِ قرمز پوش رو بهتر ببینه و گفت:
- کیستی ای قرمزی؟

مرد دست به سینه شد و پاهاش رو به حالت نشستن چهارزانو در آورد و 20 سانت بالاتر از سطح زمین معلق شد و گفت:
- من اون کسیم که تو فکر می کنی فرزندم. به نظر تو من کیم؟
- خب کچل که هستی، لباست هم از این سر تا پایی هاست. رو هوا هم که وایمیسی. احتمالاً برادر قرمز پوش لرد سیاهی! کـــمــــک! کــــمـــــک! منو نخور!
- مرتیکه ی دله دزد آروم بگیر بینم! لرد سیاه دیگه کدوم خریه؟ من دالایی لاما هستم. پدر روحانی! پدر لاما!
- لـــامــــا؟!
- نه بی فرهنگ! دالایی لاما!
- خب حالا منو سننه؟
- خب اومدم ببرمت آدمت کنم! من یه همچین چیزایی توی تو می بینم! یه همچین چیزایی تو خودت داری.

در این لحظه بود که با لبخند گل و گشادی که دانگ بر لبش نشست، پدر لاما اونو روی دوشش انداخت و همینطوری روی هوا پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا به یک معبد از این خوفناک ها رسید. پدر لاما و دانگ با هم به داخل معبد رفتند. روز ها و هفته ها دانگ در اون معبد به تمرین و مراقبت پرداخت تا به نفس خویشتن خویش مسلط شد. با مشت توی دیوار میزد، یه هفته رو با خوردن یه لیوان آب می گذروند، پدر لاما اینقدر میزدش که صدای فنگ بده و هر کار با ناموسی و بی ناموسی که ممکن بود رو انجام داد.

بالاخره پس از ماه ها پیش پدر لاما رفت و گفت:
- پدر! من به نیروانا رسیدم!
- برو بچه ما خودمون خریم، ما رو خر نکن!
- به جون بچه ـم پدر راست میگم!
- اگه راست میگی ارتفاع بگیر ببینم!

در همین لحظه دانگ پاهاشو تو دلش جمع کرد و مثل موشک به صورت عمودی از سطح زمین بلند شد. پدر لاما اینقدر حال کرده بود که فراموش کرد وجود پنکه سقفی رو به دانگ خبر بده و درست لحظه ای که ماندانگاس فلچر قصه ی ما به پنکه سقفی گیر کرده بود و داشت هول محور خودش می چرخید، پدر لاما فریاد زد:
- آفرین دانگ! تو دیگه پاکی و نیروانا رو درک کردی! حالا دیگه باید بهت گفت دانگ نورانی!


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۶ ۰:۳۴:۰۵


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#81

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ايستاده بود جلوى آينه و ردا هاى مختلف را امتحان مى کرد.
- نه اين خيلى رنگش جيغه! اوممم.. اينم گشاده.. اينم..
- آريانا! دير شد.

آريانا بي توجه به آلبوس دامبلدور كه هر يك دقيقه يك بار جمله ي" آريانا دير شد!" را مى گفت، رداى سبزی را به کنار انداخت و سرمه اى رنگی را برداشت.
- داداش بايد خوب به نظر بيام اولین باره ميام اونجا.
- پرفسور.. بهم بگو پرفسور!
- امم..

ادامه ى جمله اش را نگفت. رداى سرمه اى را پوشید و بعد از چرخ زدن جلوى آينه، لبخندى به برادرش زد.
- بريم.
- اوه.. مرلين رو شكر.
- نه يه لحظه وايسا!

آريانا صبر نکرد تا آلبوس دامبلدور جمله ى" ديگه چى شده؟" را کامل کند و به سمت آشپزخانه دويد. صداى دنگ و دنگ برخورد ظروف آهنى از آشپزخانه به گوش مى رسید. چند لحظه بعد دخترک ماهيتابه به دست ظاهر شد و سعى کرد آن را زير ردایش مخفی کند.

- اونم مى خواى بيارى؟
- اوهوووم.

نصف ماهيتابه را فرو کرده بود داخل کيفش اما دسته ى آن جا نمى شد.

- اونو مى خواى چى کار آخه؟
- براي.. جا نمي شه.. براي محافظت مي خوام.. مي شه كمك كني؟

آلبوس دامبلدور جلو رفت و با جادو ماهيتابه را داخل کيف جا کرد. آريانا لبخند تلخى زد و گفت:
- ممنون. حالا ديگه بريم.

دست يکديگر را گرفتند. آريانا با نگرانى، محکم دست برادرش را فشار داد. البته محکم آرياناى ظریف اندام با محکم آلبوس دامبلدور بزرگسال يکى نيست به همین علت آلبوس فقط يک فشار کوچک احساس کرد.
- دادا.. يعنى پرفسور.. اگه.. اگه موفق نشم چى؟

آلبوس با محبت دستش را روى شانه خواهرش گذاشت.
- مى دونم که مى شى.

و بعد هر دو غيب شدند.

خانه ى گريمولد

پاق

صداى ظاهر شدن که شنیده شد، اعضا دست از تمرین برداشته و به سمت آريانا و آلبوس دامبلدور بازگشتند. ابتدا کمى شوکه شدند اما بعد سریع به خود آمده و با خوشحالى به سمت آريانا رفتند.

- اوه ببينيد کى اينجاست.. خواهر پروفمون.

درحالى که ريتا دستش را روى شانه ى آريانا گذاشته بود و جلو مى بردش، گلرت حرف او را کامل کرد.
- آلبوس و آريانا دامبلدور.
- گل بود و به سبزه نيز آراسته شد.

با جمله ى فرد ويزلى همه زدند زير خنده. آريانا که صورتش گل انداخته بود آرام گفت.
- واقعا ممنونم.. اممم.. دوستان.

آلبوس دامبلدور كه تا آن موقع ساكت بود با خنده گفت.
- البته آريانا از اين حالت خجالت خيلى کم استفاده مى کنه.. فعلا يخش آب نشده! تو خونه جيغاش گوشمون رو کر مى کنه.

درحالى که همه داشتند به جمله ى دامبلدور بزرگ مى خندیدند آريانا با دلخورى و ناغافل، بلند گفت:
- داداااااااش!

فراموش کرده بود نبايد بگويد داداش. لحظه اي سكوت خانه ي گريمولد را فرا گرفت و بعد همه شروع کردند به خندیدن به آريانا و آلبوسى که به حالت درآمده بودند. خانه گريمولد يک عضو جدید حواس پرت و خجالتى داشت.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#80

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
- فرزندم به نظرت اینکار فکر خوبی بود؟

هری نخودی خندید و به بچه های محفل ققنوس که در سپیدی برف به پیش میرفتند، نگاه کرد. مگه چون روز اعضای محفل با هم بودند؟ اکثر اوقات در ماموریت و یا مشغله های روزانه غرق بودند و کمتر محفل ققنوس تمام اعضایش کناردوستانش، یکدیگر میدید. گردش یک روزه در هاگزمید با دوستان، چرا باید فکر بدی باشد؟

- معلومه که فکر خوبیه پروفسور، چرا باید بد باشه؟

دامبلدور بدون آنکه چیزی بگوید با چشمان آبی خود به او نگاه کرد. بعد از سالها، نگاه نگران رئیس را می شناخت. هری نگاهی به جمع چهار خرابکار، جیمز، تدی، ویولت و رکسان انداخت. هری شنل بنفش و پشمی اش را محکم تر دور خود پیچید و درحالی که با پهنای صورتش میخندید به پروفسور گفت:
- نگران اونا نباش، هرچه قدرم شر باشن، هوای همو دارن.
- نگران اونا نیستم هری، نگران کساییم که قراره با اینا در بیفتن.

هری قهقهه ای زد، حق با دامبلدور بود، چهار خرابکار معمولا کار دیگران را دشوار میکردند. هری عینک بخار گرفته اش را از چشم برداشت و شروع به تمیز کردن آن کرد. وقتی بار دیگر آن را به چشم زد، رئیس محفل ققنوس را ندید. با کمی کاوش متوجه شد او در حال ارشاد کسی است که به آریانا چپ نگاه کرده بود.

به آرامی خندید و راه را ادامه داد. مدت زیادی بود که به هاگزمید نیامده بود، زمانی نزدیک به پنج سال. تعقیب یک خلافکار او را بعد از سال هایی که از جنگ هاگوارتز میگذشت، به آنجا کشید. ناگهان جثه ی کوچکی را در برف دید، موهای به هم ریخته به رنگ سیاه پر کلاغی، با پالتوی قرمزی به تن ... جیمز!

با وجود آنکه برف، سریع دویدن را دشوار کرد، او به سرعت بالای سر جیمز رسید. چشمانش بسته بود. شوکه شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ مگه تدی نباید مراقب باشد؟ مگه قول نداد؟ او هیچوقت از جیمز جدا نمیشد. سرش را روی سینه ی او گذاشت، او باید نفس میکشید، نباید بمیرد، نباید!

- بابا؟

سرش را بالا اورد، جیمز با لبخند به او چشم دوخته بود.

- بابا؟ نگو که باور کردی اون عروسک منم.

جیمز اخم کرد و نگاهی به هری انداخت. تدی در حالی که به پهنای صورتش میخندید دستش را روی شونه جیمز گذاشت و با چشمان کهربایی خود به پاتر بزرگ نگاه کرد.

- بهش گفتم شما نگران میشین، ولی خب گوش نداد. عروسک یه جوریه وقتی چند دقیقه جلوش وایسین عین جسد شما میشه، چند دقیقه دیگه شکل شما میشه.

با این حرف، دستش را روی سر جیمز گذاشت و موهایش را بهم ریخته تر کرد. ویولت دوان دوان از مغازه ی رو به رو بیرون آمد و بالای سر هری ایستاد. سپس در حالی که گرد و خاک رو ردایش را پاک میکرد گفت:
- نترس داوش، جوجه پاترت کسیو نکشه، کسی جوجه پاترتو نمیکشه.

با اشاره ی رکسان، هر سه نفر دوباره وارد مغازه شدند. هری به آرامی ایستاد و برف ها را از روی شنلش پاک کرد. دامبلدور که مشکل آریانا را حل و فصل کرده بود، کنار هری ایستاد و گفت:
- حالت خوبه پسرم؟
- آره پروفسور، فقط...

به عروسک اشاره کرد، دامبلدور نخودی خندید و گفت:
- یه شوخی بچگانه.

هری دهانش را باز کرد جواب بدهد که صدای انفجار مانع شد. در مغازه ی بغلی آتش کوچکی ایجاد شد و چهار خرابکار با خنده از مغازه خارج شدند، حدس آنکه آتش، کار یکی از ترقه های رکسان است کار سختی نبود.

- دیدی نگرانیم بی مورد نبود فرزند؟



به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#79

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ایده‌ی خوبی نیست فرزند. اصلاً ایده‌ی خوبی نیست.

دامبلدور حالی که آه می‌کشید، از پنجره به بیرون نگریست و این‌ جملات را خطاب به تد ریموس لوپین گفت.

تدی، ایستاده در کنار او، همانطور که مانند پیرمرد ِ قدیمی محفل منظره‌ی بیرون پنجره را با نیشخندی بر لب تماشا می‌کرد، جواب داد:
- نمی‌دونم پروفسور. به قیافه‌ی هیچکدومشون نمیاد که خیلی اهمیت بدن.

و پُشت ِ آن پنجره..

- چوبدستی‌تو بکش، ترسو!
- من با جوجه پاترا دوئل نمی‌کنم رفیق!
- بگو جرئتشو نئارم!
- هروخ خودت جرئتشو داشتی که بیای تو زمین، بوگو حرفاتو می‌شنوم!

در چهره‌ی جیمز سیریوس پاتر می‌شد خواند که بدجور دلش می‌خواهد دماغ این ریونکلایی پرمدعا را به خاک بمالد، ولی دختره‌ی از خود راضی چوبدستی‌ش را نمی‌کشید!

- بزدل!
- به من می‌گی بزدل؟!
- دادلی دورسلی!
- اینکارسروس!

دامبلدور ِ آن سوی پنجره، چشمانش را با آهی لرزان بست.
تدی نیشخندی زد.
شروع شده بود!

جیمز هم خندید. مهم نبود چقدر فاصله داشته باشند، وقتی تدی نیشخند می‌زد، جیمز هم می‌خندید. پشت یکی از سطل‌آشغال‌های درب و داغان حیاط پُشتی خانه‌ی گریمولد شیرجه زد و طلسم ویولت، با صدای گوشخراشی به مجسمه‌ای که چند لحظه پیش پاتر ارشد در برابرش ایستاده بود، برخورد کرد. غرورش اجازه نمی‌داد اولّین طلسم را فریاد بزند. یا حتی ویولت بودلر را به دوئل دعوت کند. او! کسی را به دوئل دعوت کند؟! هرگز!

ولی حالا..

- وینگاردیوم له ویوسا!

مجسمه‌ی بخت برگشته‌ای، به یُمن طلسم جیمز در هوا بلند شد و شتابان سمت ویولت خیز برداشت.
- ریداکتو!

ویولت نیشخندی زد. مجسمه منفجر شد.
و با دیدن صحنه‌ی بعدی، خنده از لب‌هایش پرید.
- لعنتی!

یک ثانیه قبل از این که قناری‌های خشمگین به او برسند، از پهلو داخل فورد آنجلینای خزه بسته‌ی پدربزرگ جیمز که سال‌ها پیش از جنگل ممنوع به حیاط پشتی خانه‌ی گریمولد منتقل شده بود، پناه گرفت. سرش محکم به دستگیره‌ی داخلی در خورد، امّا با صدای بلند خندید.

کسی در دلش فریاد هیجان‌آلودی سر داد:
- اینـــــــــــــــــــــــــهههه!!

و وقتی در ِ فورد آنجلینا با صدای ترسناکی کنده شد و او به ناچار، از طرف دیگر بیرون پرید، صدای خنده‌ش شنیده شد.
- هرچی داری رو کُن جوجه پاتر!

جیمز برای جواب دادن حتی مکث هم نکرد:
- به نصفشم احتیاج ندارم ننگ روونا!

سرش را که از پشت فورد بالا آورد، این بار نتوانست در برابر مجسمه‌ی پرتاب شده به سمتش، جاخالی دهد. با ضربه‌ی شدیدی به همراه مجسمه‌ی قدی ِ مرلین می‌دانست کدام یک از اجداد سیریوس، مسافتی طولانی روی زمین کشیده شد، ولی جیمز مجسمه را متوقف نکرد.

و این..

دقیقاً همان دلیلی بود که..

- همدیگه رو آخرش می‌کُشن!

دامبلدور رفته بود. احتمالاً دیگر طاقت مشاهده‌ی ویرانی ِ حیاط خلوت را نداشت! و حالا جایش را ویکتوآر ویزلی کنار تدی گرفته بود. ویکتوآری که نگران‌تر از همراه مو فیروزه‌ای‌ش، به دوئل رنگارنگ طلسم‌ها بین ویولت و جیمز می‌نگریست. وقتی ویولت به لطف مجسمه‌ی الادورا بلک - احتمالاً، ویکی نمی‌توانست تشخیص دهد. - تقریباً نیم حیاط خلوت را روی زمین غلت خورد، با اضطراب دستش را جلوی دهانش گرفت. ولی همین که دختر ریونکلایی‌ همان مجسمه را برای جیمز پس فرستاد تا به دنبال کنار پریدنش، تقریباً دیوار پُشتی را ویران کند، کمی آرام گرفت.

کمی!

تدی خندید.
- نه.

نگاهش به جیمز بود. می‌توانست از همان فاصله برق چشمان فندقی‌ش را ببیند.

از معدود دفعاتی بود که استثنائاً، در یک زمان، دقیقاً به همان چیزی فکر می‌کرد که در ذهن ویولت بود.

به همین دلیل از دوئل کردن با جیمز لذّت می‌برد.
چون او ارفاق نمی‌کرد.
چون..
عقب نمی‌نشست!

و این..

- همدیگه رو نمی‌کشن.

لبخند روی لب‌های تدی پررنگ‌تر شد:
- همدیگه رو قوی‌تر می‌کنن!

یک ثانیه پس از بر زبان راندن ِ این جمله، به یک‌باره چشمانش گرد شد:
- بخواب رو زمین!!

بــــــــــــــــوم!!

خانه‌ی شماره دوازده گریمولد به لرزه در آمد و نه تنها پنجره، که نیمی از دیوار ِ راهرو هم بر اثر ورود فورد آنجلینای ِ تحت ِ فرمان ِ طلسم جیمز، همراه با ویولت بودلر روی کاپوتش، ویران شد!

تدی و ویکتوآر در سکوت به ویولت ِ خاکی و قیافه‌ی ِ از هوش رفته‌ش نگاه کردند.
بعد، تنها لوپین ِ بازمانده، محتاطانه از حفره‌ی ساخته شده به لطف ِ جیمز و فورد پدربزرگش، سرک کشید. خاک ِ نشسته روی موهای فیروز‌ه‌ای‌ش شباهت عجیبی بین او و پدر مرحومش به وجود آورده بود.

جیمز با دیدن تدی نیشخندی زد:
- پُشت اون دیوار بودین!؟ مَذرت!
-

لحظاتی در زندگی هستند که حتی تدی‌ها هم نمی‌دانند چه باید بگویند!

- خون لجنیا!! بی اصل و نسبا! مشنگا! کله اژدریای یورتمه بُرو!

و نعره‌ای بلندتر از فریاد مادر سیریوس:
- می‌دونستم ایده‌ی خوبی نیست!!

هیچکس تا به حال چنین هواری از پروفسور دامبلدور نشنیده بود!!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#78

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
هوا سرد بود و دانه های برف فضا را پر کرده بود و زمین را به رنگ سفید یک دستی در آورده بود.

مردم تنها کاری که در این هوا می توانستند بکنند، نشستن در خانه هایشان در کنار آتش گرم خانه هایشان بود و بس.

رهگذری در خیابان خلوت، دیده نمی شد غیر از سایه ای که از سرما بر خود می لرزید و همچنان که به راه خود ادامه می داد، بر زمین چشم دوخته بود و دست هایش را به سینه اش فشار می داد تا شاید کمی گرم شود.

از خانه ها نور آتش به چشم میخورد اما گرمای آنها ذره ای احساس نمی شد.

رونالد بیلیوس ویزلی درحالی که با ناامیدی در خیابان قدم می گذاشت و دنبال پناهگاهی برای خویش بود.

با آنکه هاگوارتز برایش خانه ای زیبا بود، اما نمی توانست تنها به آنجا تکیه کند. باید جایی دیگر را نیز برای خود پیدا میکرد. اما چه پناهگاهی؟

جرقه ای در ذهن در حال منجمد شده اش زده شد و باعث شد تا آن یخ زدگی ها آب شوند و گرما در بدن و ذهنش جاری شود.

با سرعت سرش را بالا آورد و به دنبال شماره ی خیابان، اطراف خیابان را نگاه کرد و سرانجام آن را یافت. راست ایستاد و محلی را در ذهنش به تصویر کشید. پلاک 12 ساختمان گریمولد.

با سرعت به راه خود ادامه داد اما این بار بدون توجه به سرما راه خویش را پیش گرفت. پناهگاهی امن پیدا کرده بود.

ساعتی بعد، در مقابل ساختمانی بلند ایستاده بود و با چشمانی درخشان به آن چشم دوخته بود.

بعد از مدتی، جرئت پیدا کرد و زنگ در را به صدا در آورد.

در با صدای بلندی باز شد و رون در پس در باری دیگر آلبوس دامبلدور را دید. حضور دامبلدور در آن منظره برای رون تعجب آور بود.

با دیدن دامبلدور بغض گلویش را گرفت و گفت:
-سلام پروفسور خوبید؟هری رو راه دادید میشه منم راه بدید سرده بیرون

دامبلدور که چهره ی ناراحت و غمگین رون را دید، با آرامی و لبخند همیشگی اش جلو آمد و دست به روی شانه ی رون گذاشت و گفت:
-سطح رول نویسی ـت نسبت به قبلاً خیلی بهتر شده ولی بازم به نظرم توی سوژه و روند داستان یه کمی مشکل داری. برای همین بهت یه مأموریت میدم که انجامش بدی. ولی یادت باشه یه نکته رو حتماً توش رعایت کنی. باید توی نوشتن ـت داستان رو متناسب با شخصیت ها و چیزایی که قابل باور باشن پیش ببری. یعنی نمی تونی یه لرد ولدمورت جلف یا یه دامبلدور بی رحم توی داستان ـت داشته باشی.
به پادگان ققنوس برو و یه پست قشنگ بزن. هم از لحاظ فضاسازی و نکات ظاهری دقت کن هم به داستان و سوژه. در صورتی که پستت خوب بود می تونی وارد محفل بشی.

سپس بر روی پا چرخید و به داخل رفت و در را به روی رون بست.

رون که نمی دانست باید خوشنود باشد یا ناراحت، برای زمانی طولانی به در چشم دوخت و همان جا ایستاد.

بعد از مدتی، به خود آمد و با سرعت به سراغ کاری که دامبلدور گفته بود، رفت.

هشت روز بعد

برف همچنان با سر سختی می بارید. گویا زمستانی طولانی و پر برف در راه بود.

رون که نفس نفس زنان خود را به خانه ی گریمولد رسانده بود، لحظه ای صبرکرد تا نفسش به جایگاه مناسب خود باز گردد. سپس بار دیگر جلو رفت و زنگ در را به صدا در آورد.

بار دیگر در باز شد و آلبوس دامبلدور در پس در ظاهر شد.

رون اینبار سریع جلو رفت و گفت:
-پروفسور ببینین خوبه؟

آلبوس دامبدور که چهره ی خندان رون را دید، برگه ای که به طرفش دراز شده بود را گرفت و همان جا شروع به خواندن کرد.

و سخنی بس طولانی گفت که بعد ها در دفاتر ثبت شد و به یادگار باقی ماند.

رون که قدم به قدم همراه با دامبلدور وارد محفل می شد، در دل همچون پرندگان خوشحال بود و می خواست با بالهای زیبای رویایی خود پرواز کند.
شور و شوقی در وجودش بود که سرمای زمستان را از تنش خارج شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۲۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#77

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ووووووووووووش‌ش‌ش..

سریع‌تر از بلاجری که از چله انگار رها شده باشه از کنارم سبقت می‌گیره و سر آذرخش رو کج می‌کنه و بالا و بالاتر میره. به جای نیمبوس, سر خودم رو کج می‌کنم و با نگاه دنبالش میکنم تا جایی که تبدیل به یه نقطه‌ میشه, نقطه‌ای که یه لحظه, یه جا بند نمیشه! نه اینکه نتونم با جاروم دنبالش پرواز کنم - هر چند که نیمبوسی که یه پسر ۲۰ ساله سوارشه نمی‌تونه به گرد آذرخشی که سوارش فقط ۱۳ سالشه برسه!- اما ترجیح میدم ویراژ دادناش رو تماشا کنم و خنده‌های از ته دلش که گاهی با جیغی از سر لذت پرواز مخلوط میشه رو بشنوم.

اوه راستی! فهمیدی چرا بهش میگم توله بلاجر دیگه؟
نه؟!‌
یه بار دیگه شروع این برگ از دفتر خاطراتم رو ببین.

بالاخره تصمیم میگیره که پا به پای من پرواز کنه.. اتفاقی که دیر یا زود می‌دونستم میفته و گرنه اینطور صبورانه و با بی خیالی این پایین منتظرش نمی‌موندم.

- این چیه رو صورتت؟

دستمو رو صورتم می‌کشم و با احتیاط اطراف بینیم رو لمس می‌کنم. خودشم می‌دونه نمایشیه برای همین ادامه میده.
- حاضر بودی دمتو بدی ورونیکا باش بازی کنه ولی عوضش مثِ من سریع پرواز کنی؟

خنده‌ی روی صورتم پهن‌تر میشه و ابروهام رو به معنی نه بالا می‌برم.
- نچ!تو حاضر بودی؟

خنده‌ی روی صورتش پهن‌تر میشه و ابروهاش رو به معنی نه بالا می‌بره.
- نچ!

و هر دو می‌خندیم. زیر پامون اقیانوسه, موج‌های کوچیک سفیدی که سر می‌خورن و مرغ‌های دریایی که یک‌دفعه شیرجه می‌زنن داخل آب و لحظاتی بعد پیروزمندانه با شکارشون بیرون میان. در سکوت به راهمون ادامه میدیم.. تنها صدایی که میاد منبعش طبیعته.

نزدیک خط افق, هاله‌ای از یه جزیره دیده میشه. انگشت اشاره مو به سمتش می‌گیرم.
- چیزی نمونده بهش برسیم!

چشمانش از هیجان گشاد میشن و روی جاروش خم میشه. گردن میکشه تا شاید بتونه اونم مثل مرغ‌های دریایی شکارش رو ببینه و دوباره سرعت می‌گیره. این بار من دنبالشم!

- یه ذره یواش‌تر بوقی منم بهت برسم!

شک ندارم فریاد اعتراضم شنیده اما همچنان به سرعتش اضافه میشه و به تاخت سمت جزیره میره. چیزی نمونده گمش کنم که شکر مرلین صدای جیغ از سر خوشحالیش بهم نشون میده کجاست. وقتی بهش می‌رسم فریاد میکشه:

- تدی... تدی... اینجا معرکه است!

و به پرواز نمایشیش ادامه میده.
پا به پای نهنگ‌ها در حال حرکته.. مطمئن نیستم اونها پرواز میکنن یا جیمز باهاشون شنا میکنه. هر چی که هست انقدر کادر پیش روم قشنگ و آرامش بخشه که تقریبا نگرانی از خطری که ممکنه جیمز رو تهدید کنه فراموشم میشه. شاید بخشی از ضمیر ناخودآگاهم اطمینان داره که این سلاطین دریا به کسی از جنس خودشون آسیب نمی‌زنن و از پس صورتش, نهنگ درون جیمز رو می‌بینن.

نمی‌دونم چقدر اونجا بودیم اما حتی جیمزها هم خسته میشن و راضی از تجربه ی نابی که داشت, روی بلندترین صخره‌ی قائم بر جزیره فرود میاد. روی زمین سینه خیز کمی جلو میره و پایین رو نگاه میکنه, جایی که همچنان رفقای آبیش مشغول شنا هستن. نیمبوس رو روی زمین میذارم و کنارش دراز می‌کشم. نگاه من به آسمونه و نگاه اون به دریا.
با آرنج به آرومی به پهلوش می‌زنم.

- هی جیمز! اونجا رو نگاه! به نظرت اون ابره شبیه چیه؟

سرش رو برمی‌گردونه و به آسمون نگاه میکنه. لازم نیست بهش نشون بدم, پیدا کردنش بین سه تا تیکه ابر خیلی سخت نیست. میگه:

- نهنگای پرنده!
- اهوم.
- نمیشه با جادو یکیشونو ساخت؟
- قبلا ساخته شده ها!

توی نگاهش ناباوری و حیرته. سوالشو نپرسیده جواب میدم و با کف دست ۲ بار روی سینه‌اش می‌کوبم. با گونه‌های سرخ شده میخنده و کلمات نگفته‌ی منو برای خودش تکرار میکنه:
- من یه نهنگ پرنده‌ام!

هنوز سرش رو به آسمونه و به همون حالت باز بیشتر به لبه‌ی صخره نزدیک میشه.. وقتی شونه هاشم از مرز رد میشن, ناخودآگاهم این بار واکنش نشون میده و دستش رو میگیره.اعتراضی نداره اما کمی باز هم عقب‌تر میره و گردنش رو تا جایی که می‌تونه خم می‌کنه.

- باورت نمیشه چی می‌بینم تدی! نهنگای دریایی رفتن تو آسمون و نهنگای پرنده دارن شنا می‌کنن. باید تو هم امتحان کنی داداش!

چیزی نمیگم, فقط دستشو محکم‌تر میگیرم و اجازه میدم چند لحظه‌ی دیگه از منظره ی واژگونش لذت ببره.

- خبالا پاشو دیگه من دارم جات سرگیجه می‌گیرم.

و بلندش می‌کنم.

- بریم؟
- بازم میایم.. خیلی زود! شاید این بار آپارات کردیم.

- بهتره زودتر آپارات کنین.. مثلا همین الان!
انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتیم الا صدای هری! از جا پریدیم و پشت سرمون گوزن نقره‌ای اخمالویی رو دیدیم که چشماش.. خیلی شبیه چشمای لیلی بود (اینطور که میگفتن!). ببینم! سپر مدافع فریادکشم داشتیم مگه؟

- .. این پاتروناس بدبخت همه جا دنبالتون گشته, هیچ معلومه کجایین؟ من و نصف محفل داریم میریم ماموریت و شما دو تا مسئول نگهداری از خونه هستین, یادتون نرفته که! تماس فرت!

- خب جیمز, فک کنم که باید آپارات کنیم تا ماموریت محفل نشده پیدا کردن ما!

سرشو تکون میده.. کمی مکث میکنه و نیم دور, دورِ خودش میچرخه.
- ولی بابا یه سوال خوب پرسیدا!
- هوم؟
- هیچ معلومه ما کجا هستیم؟

لبخند رضایت گریزناپذیره!
- معلومه دیگه! جزیره ی نهنگای پرنده.






تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
#76

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خورشيد در غرب آرام آرام به خواب مى رفت. صورت آسمان گل انداخته بود و ستاره ها گله به گله نمایان مى شدند. صداى جيغ و داد بازى کودکان به گوش مى رسيد اما آريانا به هيچ کدام از اين ها توجه نداشت. هيچ کدام را نمى ديد، نمى شنيد.. شايدم هم نمى خواست که بشنود. قلبش در قفسه ى سينه اش گویا بى حرکت بود و جانى نداشت تا کوبيده شود. دست برد و قطرات اشکى که تصاویر مقابلش را تار کرده بود پاک کرد. پاکت نامه هنوز در دستش بود.

فلاش بک

آريانا مضطرب مدام عرض اتاق را طى مى کرد. روزهاى آخر تابستان بود و دعوتنامه ى هاگوارتز ديگر بايد مى رسید. بارها از مادرش سوال کرده و هر بار پاسخ شنيده بود که بايد صبر کند. برادرش آلبوس از اواسط تابستان به مقصد هاگواتز خانه را ترک کرده بود اما چطور ممکن بود فرستادن دعوتنامه براى خواهرش را فراموش کند؟!

نگاهى به ساعت انداخت، چند ساعتى تا غروب مانده بود. رداى آبى رنگش که با گل هاى زرد مزين شده بود را پوشید و از خانه خارج شد. نسیم خنکى که مى وزید موهای طلايى اش را به بازى گرفته بود و صورت سفیدش را نوازش مى کرد. با حالتى عصبى موهايى که با شيطنت جلوى صورتش به اين سو و آن سو مى دويدند را پشت گوشش زد و به سمت انبار رفت. جاروى قديمى برادرش را بيرون آورد. نام آبرفورث را روى آن لمس کرد و بعد خودش را تصور کرد که سوار بر جاروى اختصاصى اش است.

داشت توى زمین مسابقه بازى مى کرد. صداى مردمى که تشویقش مى کردند کر کننده بود. تمام تماشاگران نام او را صدا مى کردند. در گوشه ى زمين برادرش آلبوس را مى ديد که با افتخار نگاهش مى کرد. نفس عميقى کشيد و لبخند زد. در رويايش آنقدر خوشحال بود که احساس مى کرد مى تواند بدون جارو هم پرواز کند.با سرعت جلو مى رفت که ناگهان با برخورد بلاجرى از رويايش بيرون آمد. سرش را تکان داد.
- آرياناى ديوونه!

خواست با جارو به سمت زمین بازى برود که فرود آمدن جغدی را توى بالکن خانه شان ديد. جارو را روى زمین انداخت و به سمت خانه دويد. با خوشحالى فریاد زد:
- مامان جغد اومده.. بلاخره!

از پله ها بالا رفت و با عجله در را باز کرد. مادرش با کاغذ نامه وسط سالن ايستاده بود. آريانا درحالی که نفس نفس مى زد به سمت مادرش رفت و کاغذ را گرفت.
- چقدر.. دير کرد پس؟.. مى دونستم مياد..

دستخط برادرش نبود. دستخط برادرش ظریف و موج دار بود اما آن نامه، خطى خشک و خشن داشت. رسمی و جدى.

" آريانا دامبلدور عزیز

متأسفيم که اعلام کنيم که با وجود بودن شما در يک خانواده ى اصیل، قدرت جادويى شما به اندازه ى يک جادوگر کامل نيست. لذا به علت تغييراتى که به خواست مدیر مدرسه، پرفسور دامبلدور صورت گرفته ما پذيراى دانش آموزانى همچون شما نيز هستيم. شما بايد با قطار.. "

آريانا ادامه ى نامه را نخواند. راه رفتن به هاگوارتز را خوب بلد بود. اشک هاى سمج را از صورتش پاک کرد و رو به مادرش که به او نگاه نمى کرد گفت:
- يعنى من.. فشفشه ام؟!

پایان فلاش بک

هوا ديگر کاملا تاريک شده بود اما آريانا همچنان سرجايش باقى بود. نسیم آرام ِ چند ساعت پيش، حالا باد تندى بود که او را مى لرزاند. دستانش را دور خودش حلقه کرد تا گرم شود که گرماى لذت بخشى را روى کمرش احساس کرد. بازگشت. آلبوس دامبلدور شالى را روى شانه ى خواهرش انداخت و بعد کنار او نشست. چشمان آبى اش مثل همیشه آرام بود و آرامش بخش.
- داداش؟! مدرسه رو.. ول کردى؟

دامبلدور دست خواهرش را گرفت.
- ول نکردم.. اومدم تو رو ببرم.

و با خنده ادامه داد:
- فقط اونجا داداش نگى که آبروم ميره.. من پرفسور دامبلدور هستم.

آريانا لبخندى زد و سرش را روى شانه ى برادرش گذاشت. حضور بعضی ها در زندگی نعمت بزرگى است. قطعا حضور آلبوس در زندگى آريانا هم از همان نعمت هاى بزرگ بود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#75

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۵:۵۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 563
آفلاین
- آه، تو می توانی، ما یقین داریم.

لادیسلاو به مورچه ای که قصد داشت دانه کوچکی را از پای تخت او بالا ببرد خیره شده بود و تشویقش می کرد.تا به حال مورچه چیزی حدود سه انگشت از پایه چوبی بالا آمده بود.
لادیسلاو برای مدت چند ثانیه دیگر بدون هیچ حرفی به مورچه خیره شد.

- سریعتر دوست من.اگر این گون پیش روی تا فردای روز هم نخواهی رسید!

مورچه بلافاصله پس از شنیدن حرف های لادیسلاو متوقف شد.به نظر می خواست لجاجت کند، اما دوباره راه افتاد، سریعتر از قبل، یا حداقل لادیسلاو این گونه فکر می کرد.

- ها ها ها، ما اولین جادوگر مورزبان در طول تاریخ هستیم ای مور! بعدا بیا به ما تبریک بگو... ولی فعلا دانه ات را بالا ببر.

سپس لبخند عریضی زد و با شور و شعف بیشتری به مورچه که حالا به نیمه های پایه رسیده بود،نگریست.

- آه، نه. همان جا در آن ترک کمی استراحت کن و سپس ادامه ده ای مور.آخر تو را چه می شود ... گفتم ..در .. این .. شکاف!

و سپس انگشتش را به شکلی روی مورچه فشار داد تا در شکاف باریک پایه چوبی فرو رود. اما درست هنگام برخورد انگشت لادیسلاو با مورچه، مورچه دانه را رها کرد.

- هیچ موری به هیپوگریفیت تو ندیده بودیم! حال برو و برش دار.

اما مورچه در عوض راهش را به سمت بالا ادامه داد و لادیسلاو هم مجبور شد تا خودش شخصا وارد عمل شود.

- تو را گفتیم که دانه را بردار! خویشانت چشم به راه تو هستند.

و سپس مورچه را برداشت و به آرامی روی زمین گذاشت و مورچه بی درنگ در جهت دیگری حرکت کرد.

- بیا دانه ات را بردار مور مورک. تسترال بازی در نیاور.

و دوباره مورچه را برداشت و در نزدیکی دانه گذاشت:

- برش دار!

و باز هم مورچه در جهت مخالف حرکت کرد.

- مرا مجبور نکن که ... وینگاردیوم لویووسا فرمودیم.

و مورچه و دانه با هم به پرواز در آمدند و به آرامی در بالای پایه تخت قرار گرفتند.اما باز هم مورچه، بدون توجه به دانه مسیر دیگری را در پیش گرفت.بلافاصله پس از آن لادیسلاو انگشتش را آرام روی مورچه قرار داد تا متوقفش کند. سپس سرش را به اطراف گرداند تا ببیند که کسی در آن حوالی نباشد و در نهایت یک نفسس عمیق کشید.

- متاسفیم ای مور.

و فشار انگشتش را بیشتر کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#74

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
سکوت سنگین گوشه و کنار کوچه ی "مک آلیستر" را فرا گرفته بود. هوای شهر لندن بسیار سرد بود و مردم همه بخاری های خود را روشن کرده بودند. همه چیز آرام بود تا آنکه صدای دویدن نفس کشیدن یک دختر هفده ساله ی مشنگ آمد. او با پایی زخمی به سمت بیرون از کوچه میدوید. گربه ها و موش های خوابیده را یک به یک کنار میگذاشت و جلو تر میرفت. گویی از ترس میدوید و احساس میکرد کس دنباش است، اما هیچ کس در پشت سر او حضور نداشت. او به سرعت میدوید تا اینکه صدایی آمد:
-دختره ی مشنگ عوضی، چطوری جرعت میکنی از چوب من به عنوان خلال دندون استفاده کنی..
-منظورت از این حرف چیه...؟ آقای دراکو مالفوی..

صدای مصمم یک دختر بیست ساله که چوبی در دست داشت، باعث به لرزه افتادن تن دراکو شد. میخواست حرفی بزند اما وقتی چهره ی زیبای دختر را دید دهانش قفل شد و یاد خاطرات گذشته اش افتاد. دخترک با قدم های استوار جلو می آمد. لباس بنفشش برق میزد. گویا از مهمانی آمده بود چون با صورت آرایش کرده رو به روی دراکو ظاهر شده بود، هر لحظه چهره ی زیبایش بیشتر نمایان میشد.
-چی شد، زبونت بند اومد؟
-من..م.. ینی چیزه.. من..
-حرف نزن، نکنه دوباره میخوای از اون مشتا بزنم تو دماغت؟

با صدایی آرام و لطیف این را گفت. همانطور که جلو می آمد، دخترک قهوه ای پوش را با لباس پاره اش از زمین بلند کرد. و به عقب هلش داد.. کوچه ی مک آلیستر با صدای قدم های پیاپی رو به رو بود. دراکو که دیگر داشت از ترس عرق دستانش روی چوبش میریخت گفت:
-دیگه نمیتونی چون من صد برابر قوی تر شدم و تو هیچ چیزی رو به روی منو بلا..

تا این کلمه از دهانش در آمد سریع جلوی دهانش را گرفت.هرمیون با شکو تردید به دراکو نگاه میکرد. زبانش را به آرامی روی لبش میکشید. چوبش را بالا آورد و گفت:
-بلا..؟ بلا کیه؟
-بلا منم..

هرمیون سرش را به سرعت برگرداند. دخترک هفده ساله شده بود بلاتریکس لسترنج! آری.. دراکو و بلاتریکس او را به دام انداخته بودند. دراکو نمیتوانست طلسمی که سال ها ولدمورت و مرگخواران به او یاد داده بودند را روی دخترک معصومی که هرماینی گرنجر نام داشت اجرا کند. سرش را پایین انداخت. فقط به زمین نگاه میکرد.. قلبش محکم به سینه اش فشار می آورد تا آنکه..
-کروشیو..

بلاتریکس لسترنج این طلسم پلیدانه را روی هرماینی پیاده کرده بود. هرمی با دادو فریاد درخواست کمک میکرد. همه ی دنیارا سیاه میدید و داشت از درد سرش را به زمین میکوبید. پاهایش را از درد به شکمش چسبانده بود. دندان های سفیدش برق میزد. با خود میگفت:
-من میتونم خودم رو نجات بدم.. پس بلند میشم..

هر لحظه تقلا میکرد تا بلند شود.. چوبش را با سختی فراوان در دستش گرفت.. نگاهی پر از خون به بلاتریکس کرد.
-اکسپلیارموس!

ناگهان چوب بلاتریکس روی زمین افتاد و با یک طلسم دیگر از سوی هرمی چوبش به سه تکه تقسیم شد.. با سرعت بلند شد. و چوبش را به سمت سر دراکو نشانه گرفت. بلند و با صدای استواری گفت:
-استوپیفای..

پس از این طلسم دراکو با سر به دیوار برخورد کرد و جسد بیجان هرمیون روی زمین افتاد.. صدای پای دو نفر دیگر می آمد که با نفس نفس زدنشان سکوتی که دوباره بر قرار شده بود تبدیل به شلوغی وحشتناک کرده بودند.
-هرماینی.. هرماینی..

رون ویزلی به سرعت بالای سر همسر عزیزش رفته بود و اشک میریخت. دیگر هرمی را نمیدید..


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.