_ما زودتر اومدیم. برین پی کارتون!
_ما فرزندان روشنایی هستیم.شما برین فرزندان تاریکی.
دعوایی شدید بین محفلیون و مرگخواران رخ داده بود. کسانی که در دعوا شرکت نمیکردند یکی سدریک بود که طبق معمول
گوشه ای به خواب رفته بود و دیگری امادابز بود که مودب تر از آن بود که بخواهد دعوا کند.
همین جور که دعوا بالا گرفته بود دامبلدور اومد وسط جماعت:
_فرزندان روشنایی و ... تاریکی. ساکت باشید!
به نظر می رسید که دعوا آرام گرفت ولی ناگهان یکی از مرگخواران داد زد:
_بروبابا!
بلا نگذاشت ادامه حرفش را بزند و مرگخوار مذکور بلند کرد و چند دور تاباند و به بیرون از مسافر خانه پرتاب کرد.
ولی دوباره دعوا شروع شد و این بار سر
(کی از همه بی ادب تره؟؟ تو تو تو تو...) بود.
هرکی این دعوا را می فهمید فکر می کرد دوئلی مرگبار بود ولی کل دعوا همین بود:
این دفعه صاحب مسافر خانه بلند شد و گفت:
-چرا انقد دعوا میکنین؟ یا با هم آشتی میکنین و میرین توی اون اتاقه یا
بیرون!جماعت ساکت شد. آن دو نیاز به جای خواب داشتند پس لرد سیاه و دامبلدور به هم نگاه معناداری کردند و همزمان گفتند:
_بیایید برویم مرگخوارانمان.
_بیایید بریم فرزندان روشنایی.
محفلیون و مرگخواران با هم به سمت اتاق به راه افتادند.
دامبلدور با رضایت به آن ها نگاه می کرد.تا این که:
_یه چیزی... همدیگه رو بغل کنید تا بفهمیم آشتی کردید.
محفلیون که می دانستند نمیتوانند روی حرف دامبلدورحرفی بزنند برای بغل به نزد مرگخواران رفتند و هردو این طوری همو بغل کردند.
شب سختی برای هردو گروه بود...