هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۲:۲۰
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
بخش اول

وقتی سردبیر روزنامه به سراغم آمد و گفت کاری مهم برایم دارد، در پوست خود نمی‌گنجیدم. اما این احساس شعف دیری نپایید تا به شکل ذرات خاکستر ته مغزم رسوب کند. در ابتدا گمان می‌بردم که چون دوران انتخاباتی وزیر سحر و جادو نزدیک است، بی‌شک این کار مهم نمی‌تواند چیزی بجز همراهی سردبیر برای مصاحبه با نامزدهای انتخاباتی باشد. اما چنین نبود؛ من مسئول مصاحبه‌ با زنی سالخورده شده بودم که در بیمارستان سنت مانگو بستری بود.
شاید بپرسید چرا به عنوان یک خبرنگار، این مصاحبه برایم غیرجذاب بود. واقعیت این است که در آن موقع هنوز۵ ماه هم نگذشته بود که به عنوان کارآموز در دفتر روزنامه کار می‌کردم و با اینکه قاعدتا هیچ مصاحبه‌ی مهمی قرار نبود به من واگذار شود، سری پر باد و دلی امیدوار داشتم.
ساعتی پس از ملاقات با سردبیر متوجه شدم که پیرزن بارها برای دفتر روزنامه، نامه ارسال کرده و خواسته بود تا کسی را برای نوشتن سرنوشتش بفرستند. چه بهتر! زنی پیر که مرگ را نزدیک دیده است و حالا در پی ثبت وقایع نه چندان مهم زندگیش و دست آوردهایی است که احتمالا هیچ گاه به دست نیاورده است.

وقتی پشت در اتاق زن ایستاده بودم، در واقع داشتم تمام نیرویم را جمع می‌کردم تا به محض ورود به اتاق، پیرزن را به باد ناسزا نگیرم که چرا فرصت طلایی همراهی با سردبیر را از من گرفته است.
چیزی که انتظار نداشتم این بود که به محض ورود به اتاق، با چهره‌ای چروکیده مواجه شوم که لبخند نشسته بر لب‌هایش، واقعی‌تر از تمام زندگیم می‌نمود. تصوری که قبل از ورود داشتم، پیرزنی ترشرو بود؛ از آن‌هایی که تمام مدت غر می‌زنند و علت تمام بدبختی‌هایشان را یا پدرشان می‌دانند یا شوهرشان و از صورتشان چنان خستگی شدیدی از زندگی می‌بارد که دلت می‌خواهد به آن‌ها راه‌هایی ساده و بدون درد برای مردن را معرفی کنی.
اما این پیرزن در دسته‌ی دیگری قرار داشت. از آن مادربزرگ‌هایی بود که حس می‌کردی با خوشرویی تمام، وقتی فرزندش سر کار بوده، نوه‌اش را بزرگ کرده است و همیشه در کنج خانه‌اش آبنبات دارد. از آن‌هایی که چنان از درونشان زندگی به بیرون می‌تراود که هوس می‌کنی چندسالی از عمر خودت را کادوپیچ کنی و بگذاری پر دامنش.
نه! هنوز نظرم در مورد اینکه احتمالا این زن هم دستاوردی در زندگیش نداشته، عوض نشده بود؛ اما دیگر عصبانی هم نبودم.
لبخندی زدم و سلام کردم. سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد و با دست به صندلی چوبی کنار تختش اشاره کرد. وقتی داشتم به سمت صندلی می‌ٰرفتم، به آرامی گفت:
-یکی از پایه‌هاش یکم لقه ولی نگران نباش، نمی‌افتی.

با تردید سری تکان دادم و روی صندلی نشستم. شاید پایه‌ی صندلی کمی ناپایدار می‌نمود اما آن چنان زیاد نبود که نیازی به اشاره به آن باشد. پیرزن دوباره لبخند زد.
-سریع به حرف بقیه اعتماد می‌کنی.

از این نظر مستقیم و بی‌پرده جا خوردم.
-ببخشید؟
-می‌تونستی قبلش خودت نگاهی به صندلی بندازی تا ببینی لقه یا نه ولی ترجیح دادی به حرفم گوش بدی و روی صندلی نشستی.

چند ثانیه‌ای به او خیره شدم. نمی‌دانستم از گفتن این حرف‌ها چه منظوری دارد یا به دنبال شنیدن چه پاسخی است. پیرزن بار دیگر لبخند زد.
-بگذریم. تو خیلی جوونی؛ البته انتظار نداشتم یکی از خبرنگارهای خبره رو برام بفرستن، ولی فکر هم نمی‌کردم این کار رو بذارن به عهده‌ی یه کارآموز. به هر حال همین که یکی رو فرستادن خودش خوبه.

در اعماق قفسه‌ی سینه‌ام احساسی سنگین شروع به خروشیدن کرد. چطور کسی با چنان لبخند دلنشینی با کسی که تا به حال او را ندیده است، این چنین بی‌پروا و تا حدی بی‌رحم سخن می‌گفت؟

-خب بریم سر زندگی‌نامه‌ی من. از کجا شروع کنیم؟

و با چشمانی منتظر به من خیره شد. خشم من هنوز فروننشسته بود؛ اما تمام تلاشم را کردم با آرامش پاسخ دهم.
-این زندگی‌نامه‌ی شماست، فکر می‌کنم بهتر باشه خودتون بگین از کجا می‌خواین شروع کنین.

پیرزن به بالشتی که پشت سرش گذاشته بود بیشتر تکیه داد و به سقف خیره شد.
-پس همون مدل کلاسیک رو پیش بریم. از دوران بچگی شروع کنیم و امیدوارم تا وقت چاپ زندگی‌نامه‌م مرده باشم تا بتونی خودت هم چند کلمه‌ای در مورد مراسم تدفینم اضافه کنی.

نوری که در ابتدای ورودم در چشمان پیرزن می‌درخشید، هنگام گفتن این جملات چشمانش را ترک گفت؛ طوری که احساس می‌کردم در چشمانش، چیزی جز پیکره‌ي سیاه پوش ناامیدی را نمی‌بینم.
به راستی این زن که بود؟ مادربزرگی مهربان و امیدوار، فردی رک و بی‌پروا و یا انسانی غمگین و افسرده؟ یا شاید... هر سه؟
پس چشمانم را به دهانش دوختم تا قصه‌ی خود را بازگو کند.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۳ ۲۳:۲۵:۳۱

تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۱۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 193
آفلاین
گاهی انسان هایی وارد زندگی‎ات می‎شوند، که جهانی را از آن تو می کنند. جهانی که وسعتش، به قد یک انسان بالغ هم نمی‎رسد؛ اما به گونه‎ای تو را درون خود غرق می کند، که خودت را گم کرده و هرگز پیدا نخواهی کرد. این جهان، می تواند خوب یا بد باشد. باید خیلی خوش شانس باشید که آن فرد، جهانی خوب را به شما هدیه کند.

من خوش شانس بودم... ! خوش شانس بودم، که درگیر جهان کوچک کودکی 3 ساله شدم. خوش شانس بودم که جهان کوچک او، جهان کوچک من شد! این کودک، بیشتر از من دیده بود؛ بیشتر از من شنیده بود... و خیلی بیشتر از من زندگی کرده بود.

او زندگی را میان حباب بازی‎هایش پیدا کرده، و طعمش را میان بستنی شکلاتی چشیده. او فارغ از غوغای جهان است. زیرا در خانه ای که چیزی به جز سیاهی و تاریکی وجود ندارد، او زیر نور ماه، با مداد رنگی نقاشی می کشد. در خانه ای که سوت و کور است، صدای گریه، و خنده های کودکانه اش آوازی دلنشین است... !

مراقب چنین انسان هایی باشید... در دنیای بی رحم آدم بزرگ‎ها، خون‎آشام‎هایی هستند که به آنها حمله کرده، و خونشان را می مکند! این خون‎آشام‎ها، ذره ذره جهان کوچکتان را نابود می‌کنند تا خودشان جان بگیرند... .
امکانش کم است که در صبح یک روز عادی، چنین اتفاقی بیافتد؛ مگر این که خون‎آشام، در کمین باشد و متوجه نشوید. یعنی آنقدر غرق آن جهان شوید، که متوجه نشوید وقتی حتی برای یک لحظه در کنارشان حضور ندارید، چه اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است.

-----------------
درست یک روز بعد از هالووین، ایزابل برای چند دقیقه کوین را در حیاط خانه‎ی ریدل با اسباب بازی هایش تنها گذاشت تا برای هردویشان بستنی بیاورد. اما کوین کارتر کوچک مورد حمله‎ی خون‎آشام قرار گرفته بود!

گادفری میدهرست مجرم بود، زیرا وقتی صدای پای ایزابل را شنید فرار کرد... اما او با چشمان خودش گادفری را دید که چگونه کوین را غرق در خون، روی زمین رها کرده و به سرعت از خانه‎ی ریدل خارج شد.
آن روز به طوری خون جلوی چشمان ایزابل را گرفته بود، که بلاتریکس هم از پس آن بر نیامد. زیرا وقتی کوین را در آن حالت دید، طوری فریاد کشید که تمام شیشه های خانه‎ی ریدل ترک برداشت!

درست است که کوین جانش را از دست نداد و یا تبدیل نشد، اما به این معنی نبود که ایزابل یا باقی مرگخواران انتقام نمی‎گرفتند... !
محفل، باید تاوان اشتباه میدهرست را می‎پرداخت.



تولدت مبارکمون باشه کوین کوچولوی من... !
پست گادفری میدهرست را بخوانید




ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۲۳:۱۲:۱۷
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۰:۲۳:۰۰

The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۰ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۱۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 193
آفلاین
بخشی از خاطرات ایزابل مک‌دوگال
«تو هدیه داری ایزابل... !»

قسمت دوم



نگرانی از نگاه دخترک پر کشید و حیرت زده چشم به لب‌های مادرش دوخت:
- نمادی که از لحظه‌ی تولد تا حالا همراهت بوده و از این به بعد هم خواهد بود، یکی از سمبل‌های اصلی دروئیدهاست. مادر من هم این نشان رو داشت... اون پیشگوی خارق‌العاده‌ای بود که استعدادش به من نرسید، اما خوشبختانه تو استعداد مادربزرگت رو داری ایزابل.

- دروئیدها کی هستن؟

- قومی از جادوگران با استعداد، که روح طبیعت در وجود اونها نفوذ کرده.
تعداد کمی از کسانی که، از طوفان بزرگ و وحشتناک آتلانتیس نجات پیدا کردن و به سرزمین های آباء و اجدادیشون، یعنی اسکاتلند، ایرلند و بریتانیا پناه بردن.
آتلانتیس به خاطر خشم خدایان زیر آب رفت و اونها قسم خوردن که قدرت ها و استعدادهاشون رو، فقط در خدمت طبیعت به کار ببرن.
هزاران سال گذشت و اونها با طبیعت در آمیخته شدن و به جای خدمت، با طبیعت همکاری کردن. تو تنها بازمانده‌ از این نسل هستی... !

- چرا دیگه هیچکس نمونده؟

_ دروئیدها و باقی جادوگران در پاکسازی بزرگ کملوت از جادو، بی رحمانه نابود شدن و تعداد کمی هم که باقی موندن، در سرتاسر دنیا پراکنده شدن. از اون زمان به بعد، جادوگرها خود را مخفی کرده و محکوم به زندگی پنهانی شدند.
ممکنه یکی از کسانی که زنده مونده، جد بزرگ تو باشه که هیچکس اسمش رو نمیدونه... .


آن شب، بانو کاساندرا تمام داستان ها و افسانه هایی را که از مادر خود شنیده بود، برای ایزابل بازگو کرد. تمام آن حرف‌ها، پایه گذار اعتقادات کنونی ایزابل بود، از جمله تنفر از ماگل ها و ماگل زاده هایی که تک به تک، باعث نسل کشی جادوگران با استعداد آن زمان شده بودند.
ایزابل همیشه در برابر گرفتن انتقام اجدادش، احساس مسئولیت می‎کرد. اما این، بار بسیار سنگینی بود که به تنهایی توانایی حمل آن را نداشت.
پس باید کسی را پیدا می کرد که اهدافش با او یکی باشد... !



ادامه دارد... (قسمت اول)


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۲ دوشنبه ۸ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۱۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 193
آفلاین
بخشی از خاطرات ایزابل مک‌دوگال
«تو هدیه داری ایزابل... !»



در سکوت بی انتهای شب، که حتی صدای باران و رعد و برق هم توان شکستنش را نداشت، دختر بچه‌ی خردسالی گوی پیشگویی مادرش را بی‌اجازه از مکان امنش بیرون آورده و سعی داشت قدرت هایش را کشف کند. در ذهن کوچک خود، دنبال پاسخی برای نشانه روی گردنش می گشت. نشانه ای که با او متولد شده بود و کمتر کسی درباره آن می دانست.

آن شب دخترک در حالی که به گوی خیره شده بود، زمزمه‌ای را شنید که شاید هضم کردنش، در حالی که فقط شش سال داشت، چیزی فراتر از دشواری بود. صدایی در سرش نجوا کرد:

گذشته‌ات را دنبال کن،
به طبیعت برگرد،
نیرو ها را در وجودت احساس کن،
آنچه نادیدنی است را به تماشا بنشین و آنچه نمی‌توان شنید، زمزمه کن... !


پس شنیدن تک تک آن جملات، گوش چپش سوت کشید و صدای مهیب رعد و برق، دخترک را بیش از هر زمان دیگری به وحشت انداخت.
طبیعت، او را فرا می‌خواند... !

صدای جیغ ایزابل، تمام عمارت را در بر گرفت. مادرش، بانو کاساندرا، پلکان را با سرعتی بی‌سابقه طی کرد. زمانی که ایزابل را آشفته و وحشت زده دید، بدون لحظه ای درنگ دخترش را در آغوش گرفت.
- آروم باش... آروم... .

پس از دقایقی نسبتا طولانی، ایزابل در آغوش مادر آرام گرفت و حالا آماده بود که همه چیز را توضیح دهد. مادر از جا بلند شد و رو به روی ایزابل ایستاد. لحنش بیش از هر زمان دیگری تند شده بود:
- با اجازه‌ی کی گوی رو برداشتی و بدون این که طرز کارش رو بدونی، سعی کردی ازش استفاده کنی؟ هیچ میدونی تمام شب رو صرف گشتن دنبال گوی کردم؟
- عذر میخوام.

عذرخواهی مودبانه‌ی ایزابل باعث شد تا کمی از عصبانیت مادر، کاسته شود.
- هیچوقت... هیچوقت کاری انجام نده که میدونی باید بخاطرش عذرخواهی کنی. اینطور فقط شخصیت خودت رو پایین میاری ایزابل... امشب چه اتفاقی افتاد؟

ایزابل تمام ماجرا را مو به مو توضیح داد. چهره‌ی مادرش از حالت نصیحت گونه، به حالت متفکرانه تغییر پیدا کرد. اما هنوز اخم‌هایش در هم گره خورده بود.
پس از کمی درنگ، در کنار ایزابل روی تخت نشست و به چشمان نگران دخترک خیره شد.

- تو هدیه داری ایزابل...!



ادامه دارد...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۸ ۱:۱۷:۳۰
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۸ ۱:۱۸:۰۷

The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۷ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۵:۵۸
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 110
آفلاین
شب بود. ایزابل همراه با خواهر کوچکش کار روی پشت بام عمارتشان در وسط لندن دراز کشیده و به بیگ بن خیره شده بودند.ناگهان کارا گفت:
-هیزل...
-چیزی شده؟
-تو چیزی از لونا یادت میاد؟
هیزل تعجب کرد.برای چه او درباره لونا میپرسید؟ لونا خواهر بزرگتر انها بود که وقتی کارا 1 ساله بود از دنیا رفت.قطره اشکی از چشم هیزل سرازیر شد.او خواهر بزرگتر اش را خیلی دوست داشت.اختلاف سنی انها تقریبا 4 سال بود. برای همین درست ترین جواب به این سوال این بود
-چیزی که نه... همه چیز رو یادم میاد. از لحظه ی اولی که بدنیا اومدم و خواهرم در اغوشم گرفت تا لحظه ی...
نتوانست جمله را ادامه دهد.بغضش گرفته بود.کارا هم دیگر بحث را ادامه نداد.
چند روز بعد
هیزل همراه با کارا در حال قدم زدن در باغ بود.ناگهان هیزل به کار گفت
-میدونستی لونا اسم من رو انتخاب کرده؟
-واقعا؟!
-اره. لونا اسم من و مامان اسم دیزی رو انتخاب کرده.
-چه جالب!
-اره.از روزی که این حقیقت رو فهمیدم عاشق اسمم شدم.
کارا نگاه پر اشتیاقی به هیزل انداخت. مثل اینکه واقعا دوست داشت تمام داستان زندگی لونا را بشنود.
-راستی! میدونستی لونا اسلایترینی بود؟
-جدی میگی؟!اسلایترین؟
-جدی میگم!تازه ارشد هم بود.توی تیم کوییدیچ هم عضو بود.فکر کنم جوینده بود.
-ارشد!جوینده کوییدیچ! وای کاش بیشتر زنده میموند و بیشتر میدیدمش!میتونستم کلی چیز ازش یاد بگیرم!
اشک از چشمان هیزل جاری شد.
-کاشکی...


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۱۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 193
آفلاین
Happy birthday Black...!



یک روز بارانی، برای هرکس مملو از خاطراتیست که بر زبان جاری نمی شود. هنگامی که مروارید های باران به گونه اش برخورد کرد، گویی لحظه ای را به یاد آورد که خون ها در صورتش پاشید!

لذت می برد... !
دوست داشت برای هالووین صورتش را با همان قطرات خون تزئین کند، اما حیف که یک سال پیش چنین روزی، در میان هیاهوی باد و طوفان کارش را تمام کرد.

در خانه ی ریدل
به آرامی قدم برداشت. صدای پاشنه ی کفش هایش در راهروی سرد و ساکت طنین انداخت. یکی یکی درب اتاق ها را از نظر گذراند تا به اتاق کوین کارتر کوچک رسید. ظاهرا کوین مشغول تر از آن بود که حضور ایزابل را حس کند.

- کوین؟ چیکار می کنی؟

کوین با چشمان قهوه ای رنگ و معصومش به ایزابل خیره شد.
- نگاشی میکشم... برای تولد حاله دوریا.
- تو از کجا با خبر شدی؟
- دیروز داشتم تو دفتر حاله بلا فوضولی میکلدم که پَلوَنده حاله دوریا با اسم و تاریخ تولدشو دیدم.

این حجم از فضول بودن کوین را درک نمی کرد. و یا حتی این حجم از جرعت، که بدون اجازه وارد اتاق بلاتریکس می شود.
ایزابل بی هیچ حرف دیگری قصد داشت از اتاق خارج شود که صدای رعد و برق، گریه کوین کوچک را درآورد. بنابراین به داخل اتاق برگشت. کوین را بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد:
- آروم باش... آروم... .

در همان حالتی که کوین را در بغل گرفته بود، به جای پسر بچه ی کوچک روی صندلی نشست. پس از آرام شدنش، ایزابل به او کمک کرد که نقاشی اش را کامل کند، با او بازی کرد و در نهایت، آن دو شب را در کنارهم سپری کردند. پس از به خواب رفتن کوین، ایزابل آرام و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفت و در را بست.


شب و تاریکی، قصد تمام شدن نداشت. ساعت سه بامداد بود و ایزابل در حالی که قهوه اش را می نوشید، زیر نور شمع کتاب می خواند. نگاهش را از کتاب گرفت به توجهش به سمت صندوقچه ی روی میز جلب شد. صندوقچه ای قدیمی که به خوبی می دانست چه چیزی درون آن قرار دارد.

بی اختیار از جا بلند شده و به سمت آن حرکت کرد. وقتی قفلش را گشود، خنجری تزئین شده با یاقوت آبی خودنمایی می کرد، که لکه های خون پاک نشده ای روی تیغه اش نقش بسته بود. شاید چنین خنجری، مزین شده به خون یک ماگل، برای اصیل زاده ای مانند دوریا ارزش داشت.

هدیه مد نظرش را پیدا کرد... !



با تاخیر، تقدیم به دوریا بلک
از طرف ایزابل مک دوگال








ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۰:۱۷:۳۵
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۰:۲۷:۲۵

The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۱۰:۰۹ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
جـادوگـر
مترجم
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مرگخوار
پیام: 310
آفلاین
-چه آسمون قشنگیه.

ساعت 12 شب بود. آیلین سرش را چرخاند به آسمان زیبای بالای سرش نگاه کرد. آن شب آسمان کاملا صاف بود و ماه در آن دیده نمی شد و ستاره ها، یکی از دیگری درخشان تر در آسمان چشمک می زدند. صدای جیرجیرک ها لحظه ای کاملا فضا را پر کرد.

-اون شبیه یه اسب نیست؟ و اون یکی هم یه پروانه ست. یه شبدر هم اونجاست. میتونی ببینیش؟

ستارگان را به هم وصل می کرد. ساختن صورت های فلکی جدید، جزو سرگرمی های شبانه ی آیلین بود. شفق، به رنگ سبز زیبایی درخشید. درخششی به زیبایی درخشش علامت شوم.

-میدونی چرا مرگخوار شدم؟

سکوت سنگینی برای چند ثانیه حاکم شد.

-اولش نمیخواستم مرگخوار بشم. میخواستم آدمی خوبی باشم. البته تا وقتی که فهمیدم "خوب" معنی ای که فکر می کردم رو نمی ده. اهداف لرد سیاه، چیزیه که جهان رو تغییر میده... میدونی؟ بهترش می کنه.

سرش را پایین آورد.
-تنها ارزشی که وجود داره، در تغییره.

فلش بک

آیلین پنج ساله، در اتاق نشسته بود و با چشمانی کنجکاو به مادرش نگاه می کرد. مادرش با احتیاط آب پاش را برداشت و با دقت شروع به آب دادن به گلدان گل رزی کرد که جلوی پنجره قرار داشت.

-مامان، تو وقتی فهمیدی بابا جادوگره چیکار کردی؟

مادرش آب پاش را روی میز گذاشت و به سمت او برگشت.
-اولش باور نکردم. فکر کردم دیوونه شده یا داره سر به سرم می ذاره. کم کم داشتم از دستش عصبانی می شدم. ولی یه روز بهم اثبات کرد که شوخی نمی کنه.

مادر آیلین با لبخند کمرنگی به جایی نامعلوم خیره شده بود. گویی خاطراتی عجیب از گذشته را به یاد می آورد.
-بعدش مجبورش کردم همه چی رو برام توضیح بده. دنیای جادویی... هنوز هم برام عجیب بود.

پس از لحظه ی تردید، با صدای بلند تری ادامه داد:
-ولی کم کم ازش خوشم اومد! جادو، چیزی بود که از بچگی آرزو داشتم واقعی باشه. پس چرا وقتی فهمیدم واقعیه باید ازش بدم می اومد؟ بعد چند وقت باهاش کنار اومدم. البته هنوز هم تازگی های خودش رو داره!

مادرش خندید و به او نگاه کرد.
-هر چیزی که بتونه تغییر ایجاد کنه، از بقیه ی چیزا برتره. وگرنه، هممون که میتونیم بخوریم و بخوابیم و فقط زندگی کنیم!

سه سال بعد:

-نه. مطلقا نه. حق نداری این کار رو بکنی.

-ولی من این کار رو می کنم. حتی اگه به نتیجه ای نرسه!

-چرا متوجه نمیشی؟ اون تو رو می کشه. بدون هیچ درنگی. تصمیمی که داری می گیری اصلا منطقی نیست!

پدر آیلین با خشمی آغشته با نگرانی، به مادرش چشم دوخت. مادر پاسخ پدر را با نگاهی سرد داد. نگاه سردی که در اعماق آن، احساسات زیادی وجود داشت.
آیلین هشت ساله، در گوشه ای به دیوار چسبیده بود و گوش می داد.

-نمیتونم اجازه بدم این کارو بکنی.

در را تا نیمه باز کرد.
-دیگه دیره. این تصمیمیه که از قبل گرفتم. نمی تونی جلومو بگیری... خداحافظ.

خواست که در را ببندد، اما آیلین، دیگر تحمل نکرد. دوید و محکم پایین ردای مادرش را گرفت.
-کجا داری میری؟

مادرش سکوت کرد. اما چند ثانیه بعد، به آرامی زمزمه کرد:
- جایی برای تغییر.

پایان فلش بک


-... و مادرم رفت. رفت پیش لرد سیاه تا به اون و هدفش ادای احترام کنه. اون میدونست قراره کشته بشه. ولی با این حال رفت. رفت و کشته شد. یه ماگل که با نابودی ماگل ها موافقه!

آیلین، نیشخند زد.
-این برای اکثر آدما قابل درک نیست. درست و غلط هم نداره. یه تصمیمه.

دندان هایش را به هم فشرد.
-ولی اون به من دروغ گفت. اون تغییر کرد، ولی نتونست تغییر ایجاد کنه. اون رفت و بار این وظیفه رو روی دوش "من" گذاشت.

آیلین سکوت کرد. موسیقی جیرجیرک ها همچنان به گوش می رسید. او چشمانش را اندکی مالید، آب پاشی که کنارش بود را برداشت و به گلدانی که رو به رویش قرار داشت، آب داد. درون گلدان، گل رزی سرخ، خودنمایی می کرد.

بعد از آن، آیلین از آنجا دور شد، و دیگر حتی موسیقی جیرجیرک ها نیز، نتوانست سکوت را در هم بشکند...


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۰ ۱:۳۰:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۲۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 729
آفلاین
چشمانش را گشود و به ارتفاع زیر پایش نگاه کرد.
هیچگاه اهل خطر کردن نبود. ریسک کردن را دوست نداشت. اما در آن لحظه، در آن شب تاریک و بی‌ستاره، بر بلندترین نقطه‌ی بام خانه‌ی ریدل ایستاده و به زیر پایش خیره شده بود.

سقف، شیروانی بود و تنها به اندازه‌ی نوار باریکی فضا برای ایستادن داشت. ماه بی‌منت نور نقره‌فامش را بر پوست صورتش می‌تاباند و او را به شبحی بر فراز آسمان بدل می‌کرد.

- می‌دونی چیه...اینطوری خیلی بهتره.

مخاطبش کسی جز خودش نبود. و شاید، نسیم خنک شبانگاهی که او را در آغوش گرفته بود.

- قرار نبود اینجوری بشه. می‌دونم. ولی خب، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. ندارم.

قدمی به جلو برداشت. تلو تلو خورد، اما هرطور که بود، تعادلش را حفظ کرد.

- میگم یعنی، منم اینو نمی‌خواستم. معلومه که نمی‌خواستم! ولی کی اهمیت میده؟ اصلا مگه مهمه من چی می‌خواستم؟

قدمی دیگر.

- من همه‌ی تلاشمو کردم. خودت که شاهد بودی. دیدی چطوری هربار، هرچقدر هم سخت، بلند شدم و از اول شروع کردم. تو بودی و همه‌ی اینا رو دیدی! ولی کاری نکردی.

به اندازه‌ی دو قدم از جایی که در ابتدا ایستاده بود، طول نوار باریک را پیش رفته بود‌. راه زیادی نمانده بود. چیزی حدود هشت قدم.
هشت قدم دیگر تا انتها.

صدایی آرام و خفیف از سمت راست، در میانه‌ی قدم سوم متوقفش کرد. به عقب برگشت و سمت راستش را به امید نشانه‌ای از کسی، چیزی، که به دنبالش آمده باشد کا‌وید.
امیدوار بود نیازی به قدم سوم نباشد. نمی‌خواست. دوست نداشت این ده قدم را طی کند. اما مجبور بود. اگر کسی جلویش را نمی‌گرفت، مجبور بود.

کسی نبود. تنها گربه‌ی چاق و تنبلی که در میانه‌ی خواب شبانه‌اش بر روی دودکش، خرخری سر داده بود.

سرش را برگرداند و قطره اشک سمجی را که در گوشه‌ی چشمش جا خوش کرده بود، عقب راند.
قدم سوم را برداشت.

گربه خرخر شدیدتری سر داد و با چشمان کهربایی‌ رنگش به او خیره شد. بیدار بود. از همان اول بیدار بود.

- میشه اینطوری نگام نکنی؟ سخته تمرکز کنم.

گربه اهمیتی نداد. سرش را از روی دستانش بلند کرد و با هوشیاری بیشتری خیره شد. موهای خاکستری رنگش زیر نور ماه می‌درخشید.

- دست از زل زدن بهم برنمی‌داری، نه؟ خیلی خب. پس مجبوری همه چیو گوش کنی!

قدمی دیگر پیش رفت و کتش را محکم‌تر دور تنش پیچید. هوا سرد بود و باد پاییزی موهایش را بر هم می‌ریخت.

- خب...اون پایین، همه بودن. ارباب بود، لینی بود، سو بود، اما خودم نبودم! یعنی...بودم، ولی خود واقعیم نبودم.

آهی کشید.
- هیچ وقت احساس واقعیمو نشون نمی‌دادم. ناراحت نمی‌شدم. یجورایی، نباید می‌شدم! یا نشونش نمی‌دادم. به خودم حق ناراحتی نمی‌دادم تا بقیه ناراحت نشن. نمی‌خواستم کسی اذیت شه، ناراحت شه. حواسم بود اوضاع رو همیشه درست کنم. همه رو راضی نگه دارم. حتی اونایی که دوستم نبودن.

گربه خرخری کوتاه کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.

- ولی پس خودم چی؟ مگه من آدم نبودم؟ احساس نداشتم؟ ناراحت نمی‌شدم؟ تو همه رو به من ترجیح دادی. همیشه بقیه بالاتر از من بودن. اولویتت بودن. همیشه اونا اهمیت داشتن، نه من.

دوباره مخاطبش خودش بود. بیشتر با خودش حرف میزد تا گربه.
قدم پنجم را هم جلو رفت. به نیمه‌ی راه رسیده بود.

- چرا نتونستی یه بار به احساسات من اهمیت بدی؟ یه بار بپرسی چیشد؟ چرا ناراحتی؟ از چی ناراحتی؟ یه بار دستتو انداختی دور گردنم، بغلم کنی، پتو رو بکشی رو شونه‌هام و بهم بگی عیب نداره؟ درست میشه؟ باهم درستش می‌کنیم؟ همونطوری که همیشه حواست به بقیه هست، به منم بود؟ نبود! هیچ وقت نبود.

قطرات اشک بر روی گونه‌هایش می‌درخشیدند. کِی به آنها اجازه‌ی پایین ریختن داده بود؟

- اون پایین، هنوزم همه هستن. ارباب هست. لینی هست. سو هست. فقط...من دیگه نیستم. می‌دونی، خسته شدم. خیلی خسته شدم. قبلا کسای دیگه‌ای هم بودن. اگلانتاین بود، ایوا بود، تاتسویا بود. الان اینا هم نیستن. رفته‌ن. خیلی وقته رفته‌ن.

چگونه سه قدم دیگر پیش رفته بود؟ کِی این مسیر را طی کرده بود که یادش نمی‌آمد؟ نمی‌دانست. در هر حال، اهمیتی هم نداشت.
سرش را برگرداند. چشمان گربه بسته بود. این بار دیگر واقعا خوابیده بود.

- می‌بینی؟ حتی تو هم خوابیدی. چرا انتظار داشتم تو اهمیت بدی؟...

باد سرد گونه‌اش را می‌گزید. حتی باد هم تمام تلاشش را می‌کرد به جلو هدایتش کند.
- ...شاید...شاید فقط می‌خواستم که اهمیت بدی. نیاز داشتم. ولی مهم نیست...تو هم مثل بقیه. خوب بخوابی؛ شب بخیر.

قدمی دیگر جلو رفت؛ تنها به اندازه‌ی یک قدم تا انتها مانده بود.
خاطراتش در ذهنش چرخید. تمام لحظاتی که در کنار مرگخواران سپری کرده بود...تمام دفعاتی که به انتظار تاییدی از جانب لرد سیاه نشسته بود...خنده‌‌هایش در کنارشان و تلخی‌ها و سختی‌هایش در تنهایی.
چهره‌ی تک‌تکشان از مقابلش گذشت. حتی آنهایی که دیگر نبودند. رفته بودند. مرده بودند.

آنها خانواده‌اش بودند.
آدم که اعضای خانواده‌اش را ول نمی‌کند. می‌کند؟
نمی‌دانست.

قدم بعدی را برداشت.

گربه‌ی خاکستری سرش را بلند کرد و با چشمان درخشانش به فضای خالی خیره شد.
خواب نبود. از همان اول هم اصلا خواب نبود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
- هیچ می دونی مرگ، چه حسی داره؟ شده تا حالا از نزدیکانت بمیرن و تو کنارشون باشی؟
- آره... خیلی...

بینز نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. جواب دادن به این سوال آسان بود. دیگر کسی برایش باقی نمانده بود. مدت ها از مرگ آخرین آشنایانش می گذشت، از افرادی که قبل از مرگ خودش آن ها را می شناخت، هیچ اثری باقی نمانده بود. گویی همانند نسیم سرد صبحگاهی که بر روی گونه گرم بچه مدرسه ای که صبح زود از خواب بیدار شده و به سمت مدرسه اش می رود، سرد ولی زودگذر.

مرگ دوستان و افراد خانواده اش را به یاد آورد. موهبت عمر طولانی، شاید در ابتدا بسیار خوشایند به نظر برسد، ولی با به خاک سپردن اولین آشنا، حقیقت تلخ و بی رحم تنهایی را به رخ فرد می کشد. اینکه بینز آن قدر عمر کرده بود که مرگ تمام عزیزانش را دیده بود، دیگر به نظرش یک امتیاز به نظر نمی رسید. عذابی بود که هیچ وقت از آن رهایی نداشت.
- میدونی کدوم جنبه از مرگ، بیشترین فشار رو به آدم میاره؟
- نه.
- آخرین باری که پدر و مادرت رو دیدی، کِی بود؟
- همین چند روز پیش.
- و میدونی که الان پدرت رفته وزارتخونه و مادرت هم توی خونه پیش خواهر کوچیکترته. درسته؟
- آره خب.
- و میدونی که نهایتا چند دقیقه با دیدنشون فاصله داری. مگه نه؟
- اوهوم.

جادوگر جوان سر تکان داد. حق با بینز بود. کافی بود از نزدیکترین شومینه، نام خانه شان را زمزمه کند تا در کسری از ثانیه، پیش خانواده اش باشد. بینز نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- اما مرگ اینطوری نیست. باید با این حقیقت که دیگه هیچوقت نزدیکانت رو نمیبینی کنار بیای... . اینکه دیگه قرار نیست وقتی در خونه خواهرت رو باز می کنی، ببینی که منتظر وایساده تا بهت خوشامد بگه. اینکه وقتی از شومینه خونه ای که کل بچگیت رو اونجا گذروندی میای بیرون، دیگه کسی نیست که باهاش حرف بزنی و درد و دل کنی... .

بینز چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. از حالت قیافه اش میشد به این پی برد که سعی دارد تا خاطره ای را در ذهنش فرابخواند. شاید سعی داشت چهره معشوقه ای را به خاطر بیاورد، یا آخرین توصیه دوستی صمیمی را.
- هر روز از خواب بیدار میشی، تصمیم میگیری از پدرت خبر بگیری، ولی یهو یاد میاد چندین ساله که نیست... . یا از کنار یکی از مغازه های هاگزمید رد میشی و یادت میاد که با دوستت از اون مغازه چیزی خریدین و درست همون لحظه، فکر اینکه اون دوستت دیگه نیست، مثل سیلی رو صورتت فرود میاد. ایناست که مرگ رو ترسناک می کنه.

بینز، بی توجه به جادوگر جوان، مثل اکثر مواقعی که از کنار دانش آموزانش بی توجه رد میشد، راه افتاد. میدانست که کجا میخواست برود. به سمت خانه ریدل ها حرکت کرد، فقط همانجا مانده بود که هنوز بود. هنوز حضور داشت و بینز، این قوت قلب را داشت که بالاخره کسی را آنجا پیدا می کند. شاید روح یکی از دوستان قدیمی اش را، شاید فردی عزیز تر، شاید اربابش را.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۲:۲۰
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
ایستاد. سرش را بلند کرد و به خورشید خیره شد. دستانش را دور خودش حلقه کرد و لرزید. باد نمی‌آمد، باران نمی‌بارید، زمستان نبود. او اما، خورشید را خوب می‌شناخت. خورشید می‌توانست چنان سرمایی را به عمق وجودت بفرستید که تُرد شدن استخوان‌هایت را حس کنی. بیشتر لرزید.
صدای سکون، چنان در هوا پیچیده بود که ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید؛ تنها، آرام و بی‌قرار.
هیچ وقت کسی او را نفهمیده بود. راستش را بخواهید خودش هم هیچ‌گاه خودش را نفهمیده بود. سال‌ها پیش وقتی از بی‌رحمی خورشید گفته بود، همه، تنها خنده سر داده بودند. خورشید نمی‌توانست سرما آفرین باشد؛ نه، امکان نداشت. اما او به خوبی به یاد داشت که وقتی مسافری در کویری سوزان، در آغوشش جان داده بود، بدنش سردتر از شب‌های یخ‌بندان بود. او به وضوح به خاطر می‌آورد که چگونه مسافر را زیر شن‌ها دفن کرده بود در حالیکه سرمایی نامتناهی، از درون او را می‌بلعید.
چشم از خورشید برداشت. ذهنی آشفته و بدنی لرزان، پیام آور خبرهای شادی بخش نبودند؛ او این را می‌دانست اما باید ادامه می‌داد. شن‌ها مثل هزاران سوزن به درون پاهایش فرو می‌رفتند و او ادامه می‌داد. سایه‌ش هم او را ترک می‌کرد و او ادامه می‌داد.
دوباره ایستاد، سر بر آورد و به چشمان خورشید خیره شد. و باری دیگر خاطراتش را به یاد آورد. به زانو افتاد. خودش را در آغوش کشید. انگار، دوباره باید مسافری یخ زده را در دل کویر، به شن‌ها می‌سپرد. لبخند کمرنگی زد و چشمانش را بست. به زودی بیدار می‌شد، دوباره ادامه می‌داد؛ به خودش قول داده بود... .


تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.