هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
- هیچ می دونی مرگ، چه حسی داره؟ شده تا حالا از نزدیکانت بمیرن و تو کنارشون باشی؟
- آره... خیلی...

بینز نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. جواب دادن به این سوال آسان بود. دیگر کسی برایش باقی نمانده بود. مدت ها از مرگ آخرین آشنایانش می گذشت، از افرادی که قبل از مرگ خودش آن ها را می شناخت، هیچ اثری باقی نمانده بود. گویی همانند نسیم سرد صبحگاهی که بر روی گونه گرم بچه مدرسه ای که صبح زود از خواب بیدار شده و به سمت مدرسه اش می رود، سرد ولی زودگذر.

مرگ دوستان و افراد خانواده اش را به یاد آورد. موهبت عمر طولانی، شاید در ابتدا بسیار خوشایند به نظر برسد، ولی با به خاک سپردن اولین آشنا، حقیقت تلخ و بی رحم تنهایی را به رخ فرد می کشد. اینکه بینز آن قدر عمر کرده بود که مرگ تمام عزیزانش را دیده بود، دیگر به نظرش یک امتیاز به نظر نمی رسید. عذابی بود که هیچ وقت از آن رهایی نداشت.
- میدونی کدوم جنبه از مرگ، بیشترین فشار رو به آدم میاره؟
- نه.
- آخرین باری که پدر و مادرت رو دیدی، کِی بود؟
- همین چند روز پیش.
- و میدونی که الان پدرت رفته وزارتخونه و مادرت هم توی خونه پیش خواهر کوچیکترته. درسته؟
- آره خب.
- و میدونی که نهایتا چند دقیقه با دیدنشون فاصله داری. مگه نه؟
- اوهوم.

جادوگر جوان سر تکان داد. حق با بینز بود. کافی بود از نزدیکترین شومینه، نام خانه شان را زمزمه کند تا در کسری از ثانیه، پیش خانواده اش باشد. بینز نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- اما مرگ اینطوری نیست. باید با این حقیقت که دیگه هیچوقت نزدیکانت رو نمیبینی کنار بیای... . اینکه دیگه قرار نیست وقتی در خونه خواهرت رو باز می کنی، ببینی که منتظر وایساده تا بهت خوشامد بگه. اینکه وقتی از شومینه خونه ای که کل بچگیت رو اونجا گذروندی میای بیرون، دیگه کسی نیست که باهاش حرف بزنی و درد و دل کنی... .

بینز چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. از حالت قیافه اش میشد به این پی برد که سعی دارد تا خاطره ای را در ذهنش فرابخواند. شاید سعی داشت چهره معشوقه ای را به خاطر بیاورد، یا آخرین توصیه دوستی صمیمی را.
- هر روز از خواب بیدار میشی، تصمیم میگیری از پدرت خبر بگیری، ولی یهو یاد میاد چندین ساله که نیست... . یا از کنار یکی از مغازه های هاگزمید رد میشی و یادت میاد که با دوستت از اون مغازه چیزی خریدین و درست همون لحظه، فکر اینکه اون دوستت دیگه نیست، مثل سیلی رو صورتت فرود میاد. ایناست که مرگ رو ترسناک می کنه.

بینز، بی توجه به جادوگر جوان، مثل اکثر مواقعی که از کنار دانش آموزانش بی توجه رد میشد، راه افتاد. میدانست که کجا میخواست برود. به سمت خانه ریدل ها حرکت کرد، فقط همانجا مانده بود که هنوز بود. هنوز حضور داشت و بینز، این قوت قلب را داشت که بالاخره کسی را آنجا پیدا می کند. شاید روح یکی از دوستان قدیمی اش را، شاید فردی عزیز تر، شاید اربابش را.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۹:۰۸
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
ایستاد. سرش را بلند کرد و به خورشید خیره شد. دستانش را دور خودش حلقه کرد و لرزید. باد نمی‌آمد، باران نمی‌بارید، زمستان نبود. او اما، خورشید را خوب می‌شناخت. خورشید می‌توانست چنان سرمایی را به عمق وجودت بفرستید که تُرد شدن استخوان‌هایت را حس کنی. بیشتر لرزید.
صدای سکون، چنان در هوا پیچیده بود که ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید؛ تنها، آرام و بی‌قرار.
هیچ وقت کسی او را نفهمیده بود. راستش را بخواهید خودش هم هیچ‌گاه خودش را نفهمیده بود. سال‌ها پیش وقتی از بی‌رحمی خورشید گفته بود، همه، تنها خنده سر داده بودند. خورشید نمی‌توانست سرما آفرین باشد؛ نه، امکان نداشت. اما او به خوبی به یاد داشت که وقتی مسافری در کویری سوزان، در آغوشش جان داده بود، بدنش سردتر از شب‌های یخ‌بندان بود. او به وضوح به خاطر می‌آورد که چگونه مسافر را زیر شن‌ها دفن کرده بود در حالیکه سرمایی نامتناهی، از درون او را می‌بلعید.
چشم از خورشید برداشت. ذهنی آشفته و بدنی لرزان، پیام آور خبرهای شادی بخش نبودند؛ او این را می‌دانست اما باید ادامه می‌داد. شن‌ها مثل هزاران سوزن به درون پاهایش فرو می‌رفتند و او ادامه می‌داد. سایه‌ش هم او را ترک می‌کرد و او ادامه می‌داد.
دوباره ایستاد، سر بر آورد و به چشمان خورشید خیره شد. و باری دیگر خاطراتش را به یاد آورد. به زانو افتاد. خودش را در آغوش کشید. انگار، دوباره باید مسافری یخ زده را در دل کویر، به شن‌ها می‌سپرد. لبخند کمرنگی زد و چشمانش را بست. به زودی بیدار می‌شد، دوباره ادامه می‌داد؛ به خودش قول داده بود... .



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
- ...خب...از هرجایی که میخوای شروع کن!

مردی با کت و شلوار قهوه ای رنگ، موهایی کم پشت و عینکی ضخیم با دسته های کائوچویی در حالی که با طناب به صندلی کارش بسته شده بود این حرف را زد. روی میز کارش پلاک برنجی به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود:
"ادوارد پیترسون، روانشناس"

در جلوی میز کار کاناپه دو نفره‌ای قرار داشت که یک اسکلت پیچیده شده در ردایی سیاه رنگ و کهنه روی آن دراز کشیده بود! اسکلت جمجمه اش را تکان داد و به طرز عجیبی گفت:

- خب راستش من از اون دسته آدم‌هام که روز تولدشون دچار افسردگی و پوچی میشن. البته الان در مورد خود روز تولدم هم دچار شک و تردیدم. یعنی نمیدونم کدوم یکی رو باید روز تولدم به حساب بیارم. روزی که اولین بار به دنیا اومدم، یا روزی که بعد از مرگ با این کالبد اسکلتی زنده شدم و از قبر در اومدم.

دکتر پیترسون اب دهنش را قورت داد و سعی کرد حمله عصبی وحشتناکی را که در آن لحظه تجربه میکرد نادیده بگیرد. اسکلت ادامه داد:
- به هر حال از زمانی که زنده بودم همیشه با روز تولد مشکل داشتم. یعنی فکر میکردم که اگه اطرافیان و خانواده ام تولدم رو فراموش کنن یعنی من بی اهمیتم؟ یا اصلا چرا باید روزی که به دنیا اومدم رو جشن بگیرم؟ یعنی اون موقع ها که دست آورد زیادی نداشتم. بعدا وقتی به ارتش سیاه پیوستم وضع کمی بهتر شد. به هر حال خدمت زیر سایه ارباب افتخاری بود که نصیب هر جادوگری نمیشد.

پیترسون با خودش فکر کرد که موجود روبرویش علاوه بر اینکه یک اسکلت سخنگو است، جادوگر هم هست! نمیدانست کجای زندگی کسل کننده اش اشتباه کرده بود که حالا باید گیر چنین موجود وحشتناکی میفتاد.

اسکلت که ظاهرا ایوان نام داشت کمی رو مبل جا به جا شد:
- تقریبا دیگه افسردگی روز تولد رو فراموش کرده بودم. منظورم اینه که برام تبدیل به یه روز خوب شده بود. روزی که به دنیا اومده بودم تا به اربابم خدمت کنم و سعی کنم جهان رو جایی سیاه تر و قابل زندگی کنم. ولی خب به قول شما مشنگ ها هیچ چیز توی این دنیا ثابت نیست. اتفاقاتی افتاد که در نهایت داستان زندگی من در یک شب بارونی در وسط کوچه ای نیمه مخروبه در اطراف لندن به پایان رسید...در اون زمان مردن گزینه منطقی ای به نظر میرسید. گروه از هم پاشیده بود، ارباب رفته بود و من هیچ انگیزه ای برای ادامه نداشتم.

پیترسون میتوانست قسم بخورد که در اینجای داستان صدای آه کشیدن اسکلت را شنیده است. به طرز باور نکردنی ای میتوانست علائمی انسانی در وجود چنین موجود شروری مشاهده کند. با خودش فکر کرد که چاپ مقاله ای در مورد این اتفاق میتواند مرزهای علم روانشناسی را جا به جا کند. بار سنگین نگاه اسکلت او را از افکارش خارج کرد.

- هی حواست کجاست؟! دارم با تو حرف میزنم...مگه واسه همین پول نمیگیری؟...داشتم میگفتم، مردن خب یه جور روتین بود. بعد از سال ها مرده بودن بهش عادت کرده بودم. تا اینکه یه روز فهمیدم ارباب برگشته! پس از سال ها دوباره برگشته بود و دوباره ارتشش رو دور خودش جمع کرده بود! احساس حماقت میکردم از اینکه مردم و نمیتونم دوباره به ارتش سیاه بپیوندم...ولی واقعا نمیتونستم؟ به طریقی تونستم با تلاش زیاد مرگ رو فریب بدم تا دوباره به دنیای زنده ها برگردم. ولی مرگ که هیچ وقت دوست نداره کسی فریبش بده انتقام خودش رو گرفت و من با این بدن اسکلتی بدرد نخور از قبر خارج شدم! باورت نمیشه این بدن چه محدودیت هایی داره!

- خب...من یه چیز رو متوجه نمیشم...تمام حرفهایی که زدی چه ربطی بهم داره؟

ایوان از روی مبل بلند شد و با نارضایتی گفت:
- واقعا مشنگ هایی که میان پیش تو از درمانت راضین؟ خیلی خنگ تر از چیزی که به نظر میرسه هستی! یه نگاه به من بنداز! من با این ظاهر دوباره ارتش سیاه پیوستم، ولی دیگه هیچ وقت نتونستم در حد و اندازه زمانی که قبل از مرگم میدرخشیدم افتخار کسب کنم. احساس میکنم که من توی ارتش سیاه یه مهره بی اهمیت، نالازم و اضافی‌ام. هیچ کس اگر کاری باهام نداشته باشه سمتم نمیاد! یه وقتایی احساس میکنم اضافی‌ام، یا شاید بهم اهمیتی نمیدن...

لحن ایوان در جمله اخر ناامید بود. انقدر که پیترسون احساس میکرد دلش برای این موجود عجیب میسوزد. او روانپزشک بود و قسم خورده بود که به مشکلات تمام مراجعانش رسیدگی کند. اخلاق حرفه ای نمیگذاشت که بین این موجود ترسناک و مراجعان معمولی‌اش تفاوتی قائل شود. برای همین گفت:

- طبق شناختی که از حرف هات نسبت به خودت و دوستانت به دست آوردم...به نظر نمیاد که شماها ادم‌هایی باشین که رابطه خیلی خوبی با احساسات داشته باشین. یعنی انتظار که نداشتی اعضای این به اصطلاح ارتش سیاه مثلا توی روز تولدت کلاه بوقی سرشون بذارن و برات کیک و شامپاین بیارن، درسته؟ به نظرم همینکه با این وضع تو رو دوباره داخل جمع خودشون پذیرفتن نشون میده که تو برای اونها اهمیت داری. حساب میشی و بر خلاف چیزی که فکر میکنی بدرد نخور نیستی. یعنی اگر بودی شک دارم که دوباره پذیرفته میشدی.

استخوان فک ایوان از دو طرف کشیده شد، انگار که آن اسکلت استخوانی داشت لبخند میزد! یک قدم به سمتش نزدیک شد و گفت:
- عجب تحلیلی! پس تعریف مراجعینت بیخود نبود. اونقدرها که فکر میکردم کودن نیستی. الان واقعا حس میکنم حالم خیلی بهتره. به خاطر همین و شاید به دلیل اینکه امروز روز تولدمه از جونت میگذرم و میگذارم که باز هم زندگی کنی. شاید بعدا باز هم بهت سر زدم. فقط قبلش یه طلسم فراموشی ساده روت اجرا میکنم تا برای من دردسر درست نکنی.

قبل از انکه پیترسون مخالفت کند طلسم به او برخورد کرد و بیهوش شد. ایوان طناب هایش را باز کرد و بعد خودش را ناپدید کرد...

کیلومترها دورتر ایوان در راهرو خانه ریدل به سمت اتاقش میرفت که یک جعبه کهنه و یک یادداشت درست جلوی در اتاقش نظرش را جلب کرد. نگاهی به اطراف انداخت اما هیچ کس در راهرو به چشم نمیخورد. جعبه و نامه را برداشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. روی تخت نشست و تای نامه را باز کرد:
-"سلام به درد نخور! میدونیم که امروز به دنیا اومدی، قطعا اتفاق بزرگی نیست ها ولی به هر حال همه ما تصمیم گرفتیم کاری برات بکنیم. به هر حال تو یکی از سمج ترین اعضای این گروهی که حتی مرگ هم نتونست مانع از عضویت مجددت بشه! تولد بی اهمیتت مبارک اسکلت! برات یه کادو هم گرفتیم که داخل جعبه است. به خودت افتخار کن چون ارباب شخصا اون جعبه کفش کهنه رو برای اینکه هدیه ات رو داخلش قرار بدیم به ما داد. امروز تولدته، هر طوری که فکر میکنی بهت خوش میگذره خوش بگذرون!"

ایوان نامه را کنار گذاشت و به جعبه نگاه کرد. جعبه ای کهنه، خاک گرفته و کمی له و لورده بود اما تمام اینها برایش ارزش داشت. در جعبه را به ارامی باز کرد، یک شیشه بزرگ شربت کلسیم محصول صنایع دارویی سنت مانگو در آن خودنمایی میکرد. استخوان فک ایوان حالا بیشتر از هر زمان دیگری به دو طرف کشیده بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۱۷ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۹:۳۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
از راه پله تنگ و نمور بالا می رفت و پاهایش را به دنبال خودش می کشید. سرد بودند و سنگین و بدون جان. همراهانی که تنها دلیلشان برای همراهی ناچاری بود و شاید اگر می توانستند جایی خیلی دورتر از پای پلکان مسیرشان را از آن روح خسته و سرگردان جدا می کردند و می شدند یک جفت پای خالی.
یک جفت پای خالی بودن بهتر از یک جفت پای مجبور اضافی بود. پاهایی گره خورده به روحی که در تن مچاله شده بود. روح مردی که زیر بار نگاه دیوارهای خانه‌اش سر خم کرده بود و فقط تلاش می کرد تا به اتاقکش برسد. زانوهای سست و خالی‌اش را وادارد که فقط چند قدم یا پله دیگر او را تحمل کنند. به دستان آویزانش التماس کند به دیوار چنگ بزنند و او را به پیش برانند و با خودش دعادعا کند زیر بار آن دیوارهای چرک شکم داده که با نگاهشان خردش می کردند له نشود.

ناگهان مقابل در بود. پایان فلاکتی و آغاز مصیبتی. شبح وار به درون اتاق خالی خزید. جلو رفت. به صندلی که رسید فرو ریخت. در مقابلش پنجره‌ای مه گرفته بود از آسمان ابری لندن بود و سدی ناکارآمد در مقابل شمیمی شرورانه که رطوبت آمیخته به تعفن را پخش می کرد. به تصویر خودش در آن نگاه کرد. شبیه به میوه‌ای بود که آبش را گرفته باشند. شل و وا رفته. کمی خم شد و زانوهایش را در شکم جمع کرد. احساس خوبی داشت. دلش می خواست برای مدت های طولانی در همان حالت بماند. شاید برای ابد.
اما نمی شد.
چیزی را حس می کرد... طوفان کوچکی در سینه‌اش بود. صدای صاعقه‌ها را می شنید و قایق کوچک قلبش را می دید که چطور در میان امواج بالا و پایین می شد و کاری می کرد تا وجودش تماما بتپد. سیلی بود در اسارت وجودش.
سرش را بالا گرفت و احمقانه دهانش را باز کرد... هیچ... تقلا کرد. صدا زد. از صندلی برخواست و بار دیگر، با شدت بیشتری فریاد زد. شعله امیدی یافته بود که نوید رهایی می دید. بلند داد زد. بالا و پایین پرید. بیشتر فریاد زد. بلندتر و بلندتر و ... هیچ.
دوباره فروریخت.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۹:۰۸
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 308
آفلاین
این پست در ادامه‌ی رول دیگری که تکلیف کلاس آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته است، نوشته شده است. با وجود اینکه درک این متن با دانستن موضوع تکلیف امکان پذیر است، پیشنهاد می‌شود بخش اول داستان را از دست ندهید. تکلیف گفته شده به شرح زیر می‌باشد: «تو خواب همکلاسیتون نفوذ کنید، بهشون کابوس بدید، جیغ بزنن بیدار شن، اینکه چطور میخوابونیدشون و چطور وارد میشید و چیکار میکنید هم بستگی به خلاقیتتون داره. آفرین.»
همچنین درصورت تمایل، برای درک بهتر متن، می‌توانید رول دوئل با موضوع مرگ را بخوانید.

*شیشه‌ی آتشفشانی یا ابسیدین نوعی سنگ آذرین مشکی است که از سرد شدن ناگهانی ماگما (گدازه) به وجود می‌آید.

***
دقایقی گذشت تا دختر بالاخره کمی آرام شد. روی دو زانو افتاده و چنان به قلبش چنگ انداخته بود که گویی می‌خواهد آن را درآورده و برای همیشه دور بیاندازد. سرش بر روی گردنش سنگینی می‌کرد و موهای مشکی‌ش سایه‌ای سهمگین بر صورتش انداخته بود. وقتی با زحمتی فراوان سرش را بالا آورد، چشمانش به سفیدی می‌زد.
دوریا همچنان دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه داده بود و با لبخند، به تقلای دختر می‌نگریست.
دختر که هنوز نفس نفس می‌زد، به چشمان دوریا خیره شد. دوریا کمی روی صندلی جا به جا شد. حالا که دقت می‌کرد، چشمان دختر کاملا به سفیدی نمی‌زد و او در آن لحظه، رگه‌هایی مشکی را در چشمانش دید که مثل شیشه‌ی آتشفشانی می‌درخشید.
لرزشی غیرقابل کنترل، به مانند قطره‌ای اسید، از گردن دوریا به پایین خزیدن گرفت و تک تک استخوان‌هایش را در آغوش کشید. او با دست گذاشتن روی ناامیدکننده‌ترین خاطرات دختر، چیزی را درون او بیدار کرده بود که فرای درکش بود.
دختر بدون لحظه‌ای چشم برداشتن از دوریا، چوبدستیش را بالا آورد. دوریا می‌فهمید که چه اتفاقی دارد می‌افتد؛ اما توانایی تکان خوردن از او گرفته شده بود. همه چیز با کندترین حالت ممکن در جریان و مغزش به سرعت در جنب و جوش بود. «می‌خواد از ذهن‌جویی استفاده کنه. باید ذهنم رو ببندم. چفتش کن، ذهنت رو قفل کن. نذار وارد بشه.» عرقی سرد از شقیقه‌اش به پایین چکید. نفسش در سینه حبس شد. توانایی چفت شدگی‌ش به مانند دری خراب باز و بسته می‌شد و صحنه‌هایی را از پشت پرده‌ی تئاتری که شرحه شرحه شده بود، به دختری که روبرویش به زانو افتاده بود، نشان می‌داد.
چرخه‌ی قدرت چرخیده بود. این بار دوریا بود که به نفس نفس افتاده و زانوانش سست شده بودند. با استیصالی آمیخته به غضب، به دختر روبرویش نگاه کرد. شیشه‌ی آتشفشانی داخل چشمانش، گویی دوباره داشت حرارت خود را باز می‌یافت و تبدیل به گدازه‌ای سوزنده می‌شد.
قلب دوریا، خودش را در پی راه فراری، به قفس سینه‌اش می‌کوبید؛ اما راه گریزی نبود.
دوریا برای لحظه‌ای چشمانش را بست. «فقط نذار وارد خوابت بشه. هرکار می‌کنی نذار وارد خوابت بشه.» دوریا در ذهنش التماس می‌کرد؛ به چه کسی، خودش هم نمی‌دانست.
دختر از جایش بلند شد و با قدم‌هایی آهسته و خسته به دوریا نزدیک شد. خم شد و موهای دوریا را به عقب کشید تا چهره‌ی هر دو روبروی هم قرار بگیرد. از بین دندان‌های بهم فشرده زمزمه کرد:
-وقتی از یک روش کثیف روی کسی استفاده می‌کنی که حتی اسمش رو نمی‌دونی، نباید انتظارداشته باشی که بتونی از زیرش در بری!

دختر پوزخندی زد.
-«آلیسا». اسمم رو خوب به ذهنت بپرس.

سپس موهای دوریا را با خشونت رها کرد.
-نوبت منه... .

همه چیز برای دوریا تاریک شد. او به خواب رفته بود.

درون خواب دوریا
صحنه‌ی اول
دختری چهارساله با موهای بلند قهوه‌ای سوخته، در اتاقش کز کرده و گوش‌هایش را گرفته بود. صدای ضربات مشت و لگد به بدنی خسته و استخوانی، از اتاقی دیگر به گوش می‌رسید و در پیکره‌ی تهی ساختمان، طنین می‌انداخت. آلیسا به آرامی به او نزدیک شد و دست‌های دخترک را از روی گوشش برداشت و لبخندی زد.
-این صدا رو می‌شنوی؟ به زودی دیگه هیچ وقت نمی‌شنویش.

چشمان قهوه‌ای دخترک برق زد.
-جدی می‌گی؟
-آره! کاملا جدی می‌گم. تنها کاری که باید بکنی اینه که بری توی اتاقی که اونا هستن.

دخترک سرش را با شدت تکان داد.
-نه!‌ نه! من نمی‌تونم اونجا برم.
-مگه نمی‌خوای این صداها برای همیشه قطع بشن؟

در همان لحظه، صدای برخورد جسمی سنگین به چیزی چوبی شنیده شد. دوریای کوچک تمام قدرتی را که داشت در پاهای کوچکش جمع کرد و از اتاق خارج شد.
آلیسا روی صندلی گهواره‌ای داخل اتاق نشست و چشمانش را بست.
صدای التماس‌های دخترک، صدای فریاد پدرش که «همه‌ش تقصیر توئه وگرنه مامان عزیزت اینطور کتک نمی‌خورد.»، صدای لگد به دنده‌های مادرش، صدای دلخراش کنده شدن دسته مویی از سر دخترک و برخورد شدید بدن کوچکش به دیوار، صدای هق هق خفه‌ همه به مانند سمفونی لذت بخشی برای آلیسا بود. در نهایت همه‌ی صداها خاموش شدند بجز یک صدا که هنوز در دل خانه می‌پیچید:«همه‌ش تقصیر توئه... .»

صحنه‌ی دوم
دختری سال اولی با موهای کوتاه قهوه‌ای سوخته، با عجله در راهروهای هاگوارتز می‌دوید تا خود را به کلاسش برساند.
وقتی دختر با شتاب در کلاس را گشود، پروفسور نگاهی خصمانه به او انداخت.
-خانم بلک! نکنه فکر کردین چون مادر ندارین، می‌تونین هر روز کلاس رو دیر بیاین؟

دوریا جا خورد. او هیچ وقت در مورد این موضوع صحبتی نکرده بود. همیشه بدون آوردن بهانه، تقصیراتش، و حتی آنچه تقصیرش نبود، را پذیرفته و سپس در تنهایی خودش اشک ریخته بود.
پروفسور پوزخندی زد و به سمت تخته برگشت. دوریا به آرامی زیر نگاه سنگین هم کلاسی‌هایش، به سمت صندلیش حرکت کرد.

-میگن باباش مامانش رو کشته.
-من شنیدم مامانش آدم بدی بوده.
-پس حقش بوده که مرده... .
-من شنیدم چون دوریا دختر بدی بوده، باباش مامانش رو کشته.

صدای زمزمه‌ها بلندتر از آن بود که دوریا آن‌ها را نشنود. انگار کسی برایش مهم نبود که او این صبحت‌های بی‌رحمانه را می‌شنود یا نه. دست‌هایش را که روی پایش قرار داشت، مشت کرد.
وقتی کلاس تمام شد، دوریا با سرعت به سمت دستشویی دوید و شروع به گریه کردن کرد. وقتی در دستشویی را گشود، آلیسا آنجا ایستاده بود و دستانش را می‌شست. با دیدن دوریا که دم در متوقف شده بود، به سمتش رفت و در آغوشش کشید.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

صدای هق هق گریه‌های دوریا شدت گرفت. آلیسا شانه‌های دوریا را محکم گرفت و او را از خود دور کرد. سپس مستقیم به چشمان دوریا خیره شد و نیشخندی زد.
-این‌ها متوقف نمیشن! مادرت ضعیف‌تر از یک پشه بود و آخرش به سرنوشتی که حقش بود دچار شد. اصلا نگران نباش! سرنوشت تو هم مثل همون میشه.

سپس دوریا را هل داد. دوریا به زمین افتاد و با چشمانی حیرت زده به آلیسا خیره شد.

-این غمی که توی سینه‌ت حس می‌کنی، این دردی که همیشه به گلوت چنگ میندازه، اینها تموم نمیشن. چون تو لیاقتش رو نداری. مرگ مادرت تقصیر تو بود.

آلیسا از دسشویی خارج شد و در را محکم پشت سرش بست. صدای بسته شدن در به مانند جمله‌ای که در سر دوریا می‌پیچید، بین کاشی‌های سفید طنین انداخت.
«مرگ مادرت تقصیر تو بود.»

صحنه‌‌ی سوم
عمارت بلک، با آجرهای افتاده و روحی دردکشیده، در میان باغی خشک ایستاده بود. دوریا پس از سال‌های متمادی اجتناب از بازگشت، با چمدانی کوچک جلوی در ایستاده بود. دستانش موقعی که می‌خواست در را بگشاید، می‌لرزید. وقتی وارد شد، سایه‌اش تا قلب خانه کشیده شد و کفپوش‌های چوبی ناله کنان به او خوش آمد گفتند. صدای خس خس نفس‌های مردی که از اوج قدرت به زیر افتاده و وارد سال‌های پیری شده بود، در گوش خانه می‌پیچید.
دوریا به سمت اتاق مرد قدم برداشت. مردی که روزی مادرش را کشته بود. مردی که روزی پدرش بود. وقتی وارد اتاق شد، مرد به زحمت چشمانش را گشود و لبخندی بی‌جان زد.
-دختر کوچولوی من!

دوریا چندشش شد. می‌خواست بگوید که دختر او نیست؛ می‌خواست فریاد بزند که قاتل مادرش، نمی‌تواند ادعا کند که پدرش است؛ اما فقط چهره در هم کشید، سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

-خانم بلک! شما برگشتین!

آلیسا، در لباس خدمتکاران، وسط راهرو ایستاده بود. دوریا به سمت او برگشت.

-باید استراحت کنین. اتاقتون رو آماده کردم.

آلیسا اتاقی را با دست نشان داد که روزی دوریا بدن بی جان مادرش را در آن به آغوش کشیده بود. قلب دوریا به تپش افتاد.
-توی یک اتاق دیگه می‌مونم.

آلیسا قدمی به سمتش برداشت و با صدایی خش‌دار و لحنی آمرانه گفت:
-اتاقت همینه! همینجا می‌مونی.

دوریا نمی‌دانست که چرا دارد از یک خدمتکار اطاعت می‌کند. اما به سمت اتاق رفت و در را گشود. بدن بی‌جان مادرش آن‌جا افتاده بود. خود چهارساله‌اش را دید که از سرش خون می‌کشید و دسته‌ای از موهای کنده شده‌اش به کناری افتاده بود. نفسش تنگ شد و خواست برگردد اما نیرویی مانعش می‌شد.

-خوب نگاه کن! ببین که چطوری مادرت جون داد. ببین که چطوری باعث شدی مادرت بمیره.

دوریا به سمت آلیسا برگشت. روی زانوهایش افتاد و دامن آلیسا را گرفت.
-خواهش می‌کنم! التماست می‌کنم بذار برم.

آلیسا روبروی دوریا نشست و موهایش را نوازش کرد.
-چقدر غم انگیز که بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت موهات رو بلند نکردی. موی بلند خیلی بهت میومد.

قطرات اشک بی‌مهابا از چشمان دوریا به روی فرش خاک خورده می‌ریختند.
-هرکاری بخوای برات می‌کنم! فقط بذار برم.
-می‌خوای همه‌ی این‌ها متوقف بشه؟

خنده‌ي آلیسا در اتاق پیچید.

دنیای واقعی
دوریا چنان به زمین چنگ انداخته بود که از ناخن‌هایش خون می‌چکید. احساس می‌کرد ریه‌هایش روی هم تا خورده‌اند و در خلائی بی انتها گیر افتاده است.
صدای خنده‌ي آلیسا را شنید. او هم مثل دوریا روی زمین افتاده و خسته و رنگ پریده بود؛ اما شیرینی انتقام او را شاداب‌تر نشان می‌داد. کم کم خنده‌ی او هم محو شد و به دوریا نگاهی انداخت.
-تو هم مثل من مقصری... .

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشم آلیسا به پایین چکید. صدای هق هق دوریا در فضا می‌پیچید. دردی که هر دو کشیده بودند و رنجی که به یکدیگر وارد کرده بودند، قلب سخت هر دو را شکسته بود.
هر دو به خوبی می‌دانستند که از این لحظه به بعد، کابوسی را به دوش خواهند کشید که متعلق به آن‌ها نیست.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی، خواب می‌دید که زیبای خفته است، و شاهزاده ی عزیزش در حال نزدیک شدن به او، برای شکستن طلسم خواب است.
در زمانی که صورت شاهزاده به صورت دخترک نزدیک شد، با فریادی از خواب پرید.
بالای سرش، قاقارو بود که با آباجور محکم بر صورتش کوفته بود.
- لعنت بهت قاقارو! چیکار دای می کنی؟ دماغم شکست!

پشمالوی خاک آلود، برای صاجبش زبان درآورد و پشتش را به او کرد.
- خبر داری که نزدیک یه سال و نیمه خوابیدی؟

کتی، با چشم های خواب آلود، سر تا پای خاکی اش را نگریست و خندید.
- خودتو مسخره...

تقویم به صورت دخترک برخورد و روی پایش افتاد.
حال، شاید هضم حرف قاقارو راحت تر می‌شد.
- یک سال و نیمه که خوابیدیم!
.........................
- خبرگزاری پشمالوستون، اعلام می‌کند. صاحب رئیس قاقارو فوکولوس، پس از یک سال و نیم درگیری با طلسم پشمک نَشُسته، بالاخره به هوش اومد!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
از من فاصله بگیر ...!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 9
آفلاین
باد ردای سیاه رنگش را به رقص درآورد.
جرعه ای از فنجان قهوه اش نوشید و لب های قرمز رنگ مخملی اش را تر کرد.

اسکارلت دختریست که نه تنها لب هایش⃰ ، بلکه اکثر اوقات دست هایش هم قرمز رنگ و خونیست.
شاید به همین دلیل همیشه با لباس های آستین بلند در جمع ظاهر می شود.
شاید به همین دلیل کسی تا به حال صدای خنده یا حتی گریه او را نشنیده.

رویش را به سمت پنجره برگرداند و به هوای مه گرفته و ابری لندن نگاه کرد.
در این حجم از مه و ابر ، چشم لندن کور شده بود و فقط تصویری تار از چرخ و فلک بزرگ نمایان بود.
خیلی وقت پیش ایمان اورده بود ، که شهر از بالا و انسان ها از دور زیبا هستند.
پوزخندی زد و ثانیه ای بعد، فنجان قهوه را به سمت دیوار پرتاب کرد.

حق داشت انقدر عصبی رفتار کند. زیرا با دیدن آن چرخ و فلک ، چیزی به جز نابودی رویاهای کودکی اش به یاد نمی آورد.
گاهی اوقات شادترین خاطرات ، غمگین ترین لحظات را برای ما رقم میزنند... .
اسکارلت، خنده هایش را میان اسباب بازی های کودکی اش جا گذاشته بود و سال های سال بغض و اشک هایش را در سینه محبوس کرده بود.

اما گذشته ها گذشته است.
کسی اسکارلت قدیمی را به یاد نداشت. هرکسی هم که مانده بود، در حال حاضر زیر خاک سیر می کرد... !

هیچکس دختری با نام اسکارلت نمی شناخت که عاشق موهای بلندش باشد و هر روز جلوی آینه آنها را شانه بزند و یا لباس های رنگی و پیراهن های کوتاه به تن کند.
اسکارلت از این وضعیت ناراضی نبود ، بلکه با تمام وجود از آن لذت می برد.
او هنوز هم ظاهری زیبا و لب هایی دل فریب همانند سیب سرخ داشت... .

اسکارلت همیشه جمله ای را در سر داشت که از آن درس گرفته ، و سپس خودش به چنین انسانی تبدیل شده بود :

به ظاهر زیبایش نگاه نکن ، باطن ترسناکش را دریاب... !





------
* نام اسکارلت به معنی دختری است که لب هایی قرمز و سرخ رنگ دارد.


!... sʜᴜᴛ ᴜᴘ ، ɪᴛ's ᴅᴀʀᴄ ʜᴇʀᴇ

ᴍʏ ʟᴏʀᴅ
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۹:۲۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

جیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 14
آفلاین
پرده‌ی اول- چشمان کاملا بسته

- آه، الیزابت‌آ، عشق من. من تو را از زندانی که میله‌هایش کیک‌مانند و دیوار هایش از جلبک‌های وجودت تغذیه می‌کنند، در‌می‌آورم. آه، ای خانم بالا سر من، بالشت زیر پای من، شهره‌ی شهر من، پیتر دینکلیج من.
- کااااااااات، ماااااااااااا.
استنگاو کوبریک، کارگردان نیمه‌گاو-نیمه‌انسانِ اهل سرزمین پیزوری‌آباد، دو سُم جلویی‌اش را سفت به هم کوبید؛ این ضربه چنان مهلک، سفت و ویران‌گر بود که تعدادی از کودکان مظلوم وایت‌چیلی پس از این ضربه، بلافاصله از سه سالگی وارد چهار سالگی شدند.
کارگردان کوبریک، یقه‌ی جیمز را گرفت، اما به علت عدم حفظ تعادل به‌جای آن‌که او را بالا ببَرَد، پایین بُرد.
- مااااا، تو... ماااا، تو... به یه بازیگر ماده‌گاو لقب یه انسان نر رو می‌دی، ماااااا؟ مگه نگفتم براد پیتو بگو، مااااا؟
- برد پیت مَرده. تازه برد پیتم نه، اسمش مورد عجیب بنجامین باتنه؛ اشتباه نکن دیگه؛ نِوِر اِوِر.
- مااااا، براد پیت، یه مونث‌گاوه. اینا نسل اندر نسل فقط مونث می‌زان، مااا مااااا!

جیمز یقه‌اش را از میان سُم‌های سفت، نابودگر و براق کارگردان کوبریک در‌آورد.
- من براد پیتو تو دیالوگم نمی‌گم، مَتُد آکتینگ من فی‌البداهه و فی‌الواقعانه هستش یا دیالوگو تغییر بده یا من اعتصابی عصبانی می‌کنم.
- ماا، ما مااا ما، مااااا!
- فُش؟ فُشِ... بد؟
- ما مااا!
- بیا برو تو خیــابــون، بابا! گاو زاده‌ی الاغ‌صفتِ خرچنگ قورباغه.
- چرا به نژادم توهین می‌کنی؟ من مگه به نژادت توهین کردم، مااا؟
- فُشات پدر و برادر نداشت؟
- نه.
- چرا نداشت؟
-
-

استنگاو کوبریک، از شدت فشارِ فحش‌های نژادپرستانه و گاوستیزانه‌ی جیمز؛ دو سُم جلویی‌اش را سه بار به زمین کوبید. در اثر شدت و قدرت این ضربه‌ها، کشاله‌های رانش بسیار درد گرفت.

- حالا که می‌بینم، می‌شه مورد عجیب بنجامین باتن هم در کنار پیتر دینکلیج جا کرد و گفتش.

کارگردان، با درد روحی و جسمی عمیق، خطرناک و کُشنده‌اش، بلند شد. سُم‌های جلویی‌اش را بار دیگر بلند کرد و سفت به یکدیگر کوبید.
- برداشت پنجم، مااااا.

جیمز رو به گاوی که نقش الیزابت را بازی می‌کرد، خم شد و بر روی زانوهایش نشست.
- آه، الیزابت‌آ... نه این طوری نمیشه.
- باز، چرا؟
- مورد عجیب بنجامین باتن خیلی خوشگل‌تر و جیگر‌تر از اینه. واقعاً فیلم‌نامه نویستون چی فک کرده که به این گفته مورد عجیب بنجامین باتن؟
- براد پیت، نه برد پیت. نه مورد عجیب بنجامین باتن.
- غده‌های فوق کلیوی فیلم‌نامه‌تون نیاز به یه تغییر اساسی داره.
- وس گاوِرسن فیلم‌نامه نویسمونه. پنج بار اسگاو گرفته از آکادمی اسگاو.
-هر کی که می‌خواد باشه، مهم‌ترین عامل جلوگیری از شکوفایی من فیلم‌نامه بَده.
***

میان پرده‌ی 1.5- داستان غیر عامه‌پسند

- نویسنده؟

جیمز؟

- جواب منو با سوال نده. اینجا فقط من سوال می‌پرسم.

بی‌تربیت.

- همین الان این استنگاو کوبریکو حذف کن. جاش مارتین اسب‌کورسیزیو بذار. سریع و با گودرت خانواده.

آه، جیمز؛ «لطفاً»، «خواهش می‌کنم»، «التماساً»، «جون من و جون شما» و عباراتی از این قبیل، باعث پنهان شدن تربیت ناقص و بد تو می‌شوند، پس چرا زبان و دهانت را بهِشان آغشته نمی‌کنی؟

- جون بــابا! اُزگَــل! بیا برو تو مــیــدون، بــابا! خار بره تو دستت.

جیمز، به قطع شکسپیر نیز از توصیف بی‌تربیتی، بی‌ادبی و بی‌نزاکتی تو زبانش قاصر می‌ماند.

- ببین این گاوارو حذفشون کن، جاشون اسب بیار. باشه، ازگل پلشت؟

هه هه هه، به همین خیال باطل خودت باش.

- من فقط تو رو گیر بیارم. مــااااا... درِتو به عزات می‌شونم.

کاناداییِ فرهنگ‌ندار بی‌تربیت.

- مارتین اسب‌کورسیزی.

خیر.

-

خیر.

-

خیر.

-

خیر.

-

قطعاً این که تو از علف، که ماده و شکلک متحرک مخدر مورد علاقه و مورد محبت من است، در برابر من -که خالق تو هستم- استفاده می‌کنی، نشان‌دهنده بی‌صفتی و بی‌شعوری توست، کاناداییِ بی‌شعورِ بی‌صفت.

- اسب‌کورسیزی پیلیز.
***

پرده‌ی دوم- سکوت

- پدر، من و گاروپ مطمئنیم. امکان نداره پدر مرتد شده باشه، ما باید... به ژاپن بریم و پدر فردو رو برگردونیم.
- پسرم... تو احمقی؟ می‌خوای ژاپن بری تا مثل پدر فردو بشی؟ وقتی بهترین ما باخت، واقعا فکر می‌کنی تو شانسی برای مومن موندن تو جهنم داری؟

رودریگز نگاهی به کشیشی که مقابلش بود، انداخت. هر چقدر نگاه رودریگز ملتمسانه‌تر می‌شد، نگاه کشیش مقابلش بی‌رحم‌تر و قاطع‌تر می‌شد. تسبیحی را که در دستش بود، با قدرت بیشتری فشار داد؛ آن گِلی که مهره‌های گِردش از آن درست شده‌بود، مانند تاج تیغی که بر سر مسیح بود، دستانش را به درد آورده‌بود اما این درد می‌توانست همان رسالتی باشد که پروردگار در زمین و زمان، برایش قرار داده بود و به بهشت می‌رسید.

پدر گاروپ، که از شاگردان دیگر پدر فردو بود، به میان حرف آمد.
- پدر، اما فقط یه کافر از حضور در شرایط سخت سر باز می‌زنه، یه بزدل. شما فکر می‌کنین این سفر ما رو مرتد می‌کنه، اما ما فکر می‌کنیم شاید که این سفر پایان ما باشد، ولی آغاز همسفر شدن با مسیح است.

کشیش سرش را پایین برد، صحبت‌های دو کشیش جوان درست بود. تنها راه حقیقی بهشت، جهنم است و اگر دانته این راه جهنم را طی نمی‌کرد، نمی‌توانست به سپیدی بی‌پایان، میوه‌های زراندود شده و چشمه‌های لبریز از عسل برسد.
ذهنش... دیگر کار نمی‌کرد. وقتی آن دو جوان را در حالتی تصور می‌کرد که به صلیب کشیده شده‌اند و در دریایی مواج دارند بخاطر دین داری خود جان می‌دهند، احساس گناه وجودش را فرا می‌گرفت. اگر که هر دو به خدا وفادار می‌ماندند، او خون این جوانان را بر گردن داشت و اگر هم مرتد می‌شدند... باز هم این او بود که به آن‌ها اجازه داده بود؛ او بود که آخرت و دنیایشان را نابود کرده بود.
کشیش در حالی‌که اشک می‌ریخت، دستانش را بالا برد.
- خدایا، من انقدر بزدل هستم که نتوانم پیروانت را نجات دهم. اما این دو کشیش جوان، شجاع‌اند در راه تو. دانشی از دانشی که به مسیح اعطا کردی، قدرتی از قدرت آن و معجزه‌ای از معجزه‌ی آن را در این دو کشیش قرار بده.

رودریگز دستان کشیش را در داخل دو دستش فشرد و آرام زیر لب گفت:
- خدا گناهان شما را ببخشد، پدر.

ژاپن، کشور سکوت‌هایی کر کننده.

- ببخشید آقا، شما... مسیحی هستید؟
- نـه، اصلا!

پیرمردی بر روی زمین افتاد.
- من مسیحی نیستم، درود بر بودا. لطفا نوه‌م رو ازم نگیرید، التماستون می‌کنم، شما هم آدمایی رو دست دارین، نه؟ التماستون می‌کنم.

گاروپ شانه‌ی فرد را گرفت و او را بلند کرد، مجسمه‌ی کوچک صلیبش را در دستان پیرمرد گذاشت و سپس با رودریگز نگاهی پر از طمانینه و مهربانی را به پیرمرد انداخت.
- آقا، ما کشیش هستیم.

پیرمرد برقی در چشمانش جرقه زد، بر روی زمین افتاد؛ بدنیال پاهای دو کشیش جوان بود، تا با وجودش دو پایشان را ببوسد.
گاروپ بار دیگر پیرمرد را بلند کرد.
-‌ آقا، لطفا، ما مثل مسیح لایق این کار های شما نیستیم.
- شما اومدین تا نجاتمون بدین؟ خدایا... بالاخره اومدن.

گاروپ و رودریگز نگاهی شرمسار به همدیگر انداختند. آن‌ها برای نجات ژاپنی‌ها نیامده بودند.
سپس رودریگز صحبت را ادامه داد.
- اِ... ما باید به جایی که کشیش‌های دیگرو می‌برن، بریم یا جایی که مرتدا هستن.
- شما دنبال چی هستین؟ خیلی از مردم به شما نیاز دارن، وضعیتشون خفت بار شده. اون وقت شما ها می‌خواین تو دهن اژدها برین؟
- ما باید اینکارو انجام بدیم. تا مطمئن شیم کسی که ایمان رو به ما آموخت خودش در ایمانش شکی نبوده باشه.

پیرمرد سرش را پایین انداخت و برای لحظه‌ای ناامید شد؛ اما چیزی نگذشت که دوباره جرقه‌ی برقی به چشمانش بازگشت.
- بزرگترین ساختمون، جاییه که مرتد ها رو نگه می‌دارن. پدرا لطفا خدا رو، مسیح رو، ما رو و چیزی که هستید رو فراموش نکنید. لطفا، لطفا، رو تمثال مسیح به هیچ وجه پا نذارید، اشتباه مرتدارو نکنید.

رودریگز و گاروپ به سمت ساختمان سفیدی که در وسط شهر واقع شده‌بود، حرکت کردند.

خانه‌ی کر شده‌ها در مقابل سکوت کر‌کننده.

- بخــوابید! مسیحی‌های عوضــی!

رودریگز و گاروپ بر روی گِل افتادند و با زور شمشیر و کشان کشان به داخل بردنشان، به پیش امپراتور.

- سرورم، شما از نوادگان بودایید، این مقدار خلوص، فقط در نجیب‌زادگان یافت می‌شود.

رودریگز و گاروپ صحنه‌ای را که می‌دیدند، باور نمی‌کردند. کسی که ایمان را به آن‌ها یاد داده بود، حال... یک مرتد بود.
- پدر... فردو؟
- سلام گلای تو خونه، محصلای نمونه، قول بدین که حرفای مرتد خوب یادتون بمونه.
- کاااااااااااااات!

مارتین اسب‌کورسیزی، کارگردان متنفر از شهربازی و عاشق گرگ‌های تجاری‌ای که در وال استریت هستند، کات داد.
- @#-&+)(٫؟!؛»«=°¢•π}{\∆}~£!
- من بی‌نظیرم؟ بله، هستم.
- @###$$)π√÷¶∆°^¥™[]}!
- یعنی چی؟

یکی دیگر از اسب‌هایی که در صحنه حاضر بود و مشغول به هم زدن چایی‌اش با سم‌های گِلی‌اش بود، یک تیکه یونجه در دهانش گذاشت و گفت:
- میگه، هه‌هااهاهااا اخراجی!

باز هم مردم لیاقت داشتن جیمز را -از نظر خودش- از دست داده بودند.
- خار تو دستتون بره، بی‌شعورا! اُزگَلای پلشت، اگه من تو فیلمی باشم فروشش تضمین‌شده‌ست، اون‌وقت شما منو اخراج می‌کنین؟ اصاً... اصاً امیدوارم خار تو تک‌تک دستاتون بره و همتون برین تو کوووووو... چه! مادراتونو به عزااااااا... تون می‌شونم.
***

میان پرده‌ی 2.5- باشگاه مشت‌زنی

- نویـسنـده!

...

- نویسنده؟

...

- نویسنده!

...

- شکلک متحرک علف زدما.

...

- تو هم رفتی؟ تو هم برده‌ی نظام اداری شدی؟ اصاً به دَرَک. اصاً نبینم تو رو، دیدمتم برو.


ویرایش شده توسط جیمز در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۸ ۱۱:۲۸:۵۷

او نیست با خودش،

او رفته با صدایش اما،

خواندن نمی تواند.


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
صبح یک روز نو بهاری بود روزی از روزهای اول سال. از همان روزهایی که هوا عالی است و درختان زیبا و سر سبز. بلبلان می خوانند و پرستو ها در آسمان می رقصند. کلا این خاصیت بهار است همه چیز را زيبا جلوه می دهد. به مردگان جانی تازه می بخشد. ناامیدان را امیدوار می کند. بهار خیلی زیباست! بهار خیلی خوب است! بهار بسیار دوست داشتنی است! من بهار را بسیار بسیار دوست دارم. بهار... از پشت صحنه اشاره می کنن چاپلوسی کردنو کنار بذارم برم سر اصل مطلب. تعریف از بهار چاپلوسیه؟ من که این طور فکر نمی کنم چون بهار خیلی...
باشه باشه! میرم سراغ اصل مطلب. یک روز خوب بهاری بود و خانه ی ریدل ها مثل همیشه شلوغ.

لرد سیاه داخل اتاق خود پشت میز نشسته و مشغول بررسی پرونده ها بود و رو به روی او سدریکی خوابالو و اگلاینتانی اخمالو ایستاده بودند.
-ما می خواهیم همین امشب با اون ملعون مصاحبه ای داشته باشیم باید به موقع پیام رو به دستش برسونید. خوب متوجه شدید؟

آگلانتاین  بله اربابی گفت ولی سدریک درحالی که آشکارا خمیازه می کشید و هیچ تلاشی در پنهان کردن حرکت زشتش نمی کرد جوابی نداد. هردو خسته تر و شکسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.
- سدریک صدایی از تو نشنیدیم!

آگلاینتاین سقلمه ای به سدریک زد و او را از جا پراند.
- بله ارباب.
-ما به جغد ها اعتمادی نداریم برای همین از شما خواستیم این ماموریت رو انجام بدید ولی مطمئن به نظر نمی رسید. اتفاقی افتاده؟
سدریک با بی حال جواب داد:
-راستش ارباب من بالشمو گم کردم برای همین دیشب اصلا خوب نخوابیدم. آگلا هم پیپشو گم کرده و الان عصبانیه.
- گم نکردم ازم دزدیدنش!اگه دستم به اون کسی که منو از پیپ نازنینم جدا کرده برسه میدونم باهاش چی کار کنم!
- آروم بااااآآآآاش آگلا. ارباب همینطوره که اگلاآاا می گه. در واقع اکثر یارانتون  چیزای مهمشون رو‌ گمممم کردن. فکر کنم یه خبرایی تو این عمارت هست.

سدریک بعد از گفتن آخرین جمله از شدت بی خوابی  نزدیک بود پس بیفتد که آگلانتاین جلوی سقوطش را گرفت. حق با این دو نفر بود در طول دو سه روز گذشته مراجعه به لرد سیاه؛ جهت پیدا کردن وسایل گمشده مرگخواران خیلی بیشتر شده بود.
یکروز پلاکس می آمد داخل اتاق لرد دنبال پالت رنگش می گشت. یکروز ارکوا می آمد دنبال چاقوهایش می گشت. یکروز جاگسن دنبال اعضا بدنش می گشت.
یکروزاسکورپیوس دنبال کلید صندوق بانکش می گشت.
هر روز بلاتریکس لسترنج دنبال اربابش می گشت‌. آخه تنها چیزی که برایش اهمیت داشت اربابش بود
. یکروز ایوانوا می آمد دنبال غذا می گشت که خب هیچ ربطی به وسایل گمشده نداشت فقط چون معمولا تنبلی اش می آمد از پله ها پایین رفته و به آشپرخانه برسد به اتاق لرد می رفت تا ببیند ایشان غذایی برای خوردن دارند یا خیر. مروپ هم دنبال میوه هایش می گشت البته برعکس بقیه اگر پیدایشان می کرد اوضاع خیلی خراب می شد.
خلاصه اینکه جستجو های هیچکس نتیجه درستی نمی داد و هیچکس آن چیزی را که می خواست نزد لرد پیدا نمی کرد به جز بلاتریکس.
البته یکروز تری بوت دنبال ایوان می گشت تا از او راهنمایی بگیرد و داخل اتاق اربابش پیدایش کرد! بله پیدایش کرد! لرد سیاه با دقت خاصی داشت استخوان جمجمه ی ایوان را روی گردنش فیکس می کرد تا آخرین قطعه پازل متحرکش را تکمیل کند که به علت باز شدن در اتاق با شدت، ایوان ریخت و شکست. (و لرد مجبور شد دوباره قطعاتش را سر همبندی کند)
بگذریم...
هیچ کس باور نمی کرد خانه ی ریدل ها دزد داشته باشد. البته باور می کرد منظورم این است که باور نمی کرد کسی انقدر جرئت داشته باشد که بتواند از مرگخواران دزدی کند حتی ریگولوس بلک و آن یکی شناسه ی دیانا کارتر که الان اسمش یادم نیست هم جرئت دزدی از یاران ارباب را نداشتند.  به هر حال این دزد هر کسی که بود باید خیلی سریع دستگیر می شد.

-ما جلسه ای تشکیل داده و این موضوع رو بررسی خواهیم نمود.
- خیلی ممنون ارباب.
- ولی فعلا سرمان شلوغ است. بعدا ساعت جلسه را اعلام می کنیم. فعلا می توانید بروید.

دو مرگخوار بعد از ادای احترام از آنجا خارج شدند. هنوز چند دقیقه ای از رفتنشان نگذشته بود که صدای تق تق بلند شد.
- بفرمایید؟
- ببخشید ارباب می خواستم بدونم من تی و وایتکسام رو اینجا جا نذاشتم؟
- خیر گابریل.

گابریل زیر لب تشکری کرد و با دلخوری بیرون رفت البته دیری نپایید که دوباره صدای در بلند شد.
-بله؟
- سلام ارباب! بچه اینجا بودن می شه؟
- خیر راب! بچه ی شما اینجا نیست.
و نفر بعد...
- ارباب شما قاقارو رو ندیدین؟
- خیر کتی! ما از صبح اینجاییم و هیچ چیز پشمالویی ندیدیم.

و همچنان نفرات  بعد و بعد و بعد تر می آمدند، در می زدند و سراغ وسایلشان را می گرفتند. لرد سیاه اصولا آدم صبوری بود و بخاطر در زدن های پی در پی مرگخواران عصبانی نمی شد و در مواقع عادی گاهی برای یافتن چیز های مهم به یارانش کمک هم می کرد ولی آن روز چند برابر مواقع دیگر کار روی سرش ریخته بود و واقعا نمی توانست این حجم از سر و صدارا تحمل کند. بنابراین با گفتن طلسمی چوبدستی‌اش را تبدیل به میکروفون کرد.(ادیت بشه)
-۱۲۳.. امتحان می کنیم! یارانمون هیچکس لوازمش رو داخل اتاق ما جا نذاشته! اگر هم کسی چیزی را جا گذاشته باشه ما خودمون صداش می کنیم بیاید ببره. ما خیلی کار داریم انقدر مزاحممون نشید!

و خب صدا به قدری واضح بود که دیگر کسی مزاحم نشد  و سکوت قصر ریدل را فراگرفت.
بعد از گفتن این جملات لرد سیاه با آرامش مشغول کار هایش شده بود اما هنوز مدتی از زدن سخنانش نگذشته بود که باز هم صدای تق تق بلند شد.
- کجای حرفمون نا مفهوم بود که باز هم در می زنید؟

کسی جوابی نداد.
ولی صدای تق تق همچنان به گوش می رسید.
- گفتیم که وسایل کسی نزد ما نیست! اگر چیزی دیدیم خودمان می گوییم.

صدا دست بردار نبود و فردی دائما به جایی می کوبید. لرد فکر کرد این همه پافشاری در کوبیدن در حتما دلیل مهتری از دنبال وسایل گم شده گشتن دارد بنابر این برخلاف میل درونی اش این بار هم به مرگخوار اجازه ورود داد.
- داخل شوید ببینم کار مهمتان چیست که این گونه تمرکز ما رو بهم میزنین و ما رو علاف خودتون کردین.

البته کسی وارد نشد و همچنان صدای تق تق به گوش می رسید. لرد سیاه دست از نوشتن کشید و سرش را بالا آورد. چرا کسی داخل نشد؟ مطمئن بود که درب اتاق او را می کوبند.
در!؟ نه در نبود! حالا که با دقت گوش می کرد صدا از سمت پنجره می آمد! یک نفر که چهره اش مشخص نبود مصرانه با مشت با شیشه ی بسته می کوبید.
- بنفش برگشته؟

این چیزی بود که از ذهن لرد سیاه گذشت. چوبدستی اش را سمت پنجره گرفت و با یک حرکت آن را گشود. با این کار او دو دست کوچک به لبه ی داخلی پنجره چنگ زدند تا صاحب خود را بالا بکشند و در آستانه پنجره موهای فیروزه ای رنگی پدیدار شد
- توله گرگ محفل؟

نه! باز هم اشتباه بود! زیر را این یکی علاوه بر موهای فیروزه ای شاخک و بال هم داشت.موجود عجیب غریب ه بالاخره موفق شده بود خود را بالا بکشد لبه ی پنجره سرپا ایستاد و لبخند زد‌. سپس بالشی از ناکجا آباد کف اتاق لرد انداخت و روی آن فرود آمد‌‌‌.
-هورا! بالاخره رسیدم.

شاید اگر یکروز شما پنجره‌ی خانه خود را بگشایید و موجودی این گونه وارد اتاقتان شود و بگویید "هورا بلاخره رسیدم" از شدت تعجب جیغ بکشید یا از ترس بیهوش شوید ولی این  موضوع در مورد لردسیاه صادق نبود. به هرحال او اربابی بود قدر قدرت که خیلی چیز ها را به چشم دیده بود و این یک مورد هر چند شوکه کننده باز هم تاثیری در تغییر چهره‌ی او نداشت. در عوض ‌کاملا متین ایستاده بود و سرتاپای موجود مجهول الهویه ای را که به زور قدش تا زانوی لرد می رسید را بررسی می کرد. پسر بچه کوله پشتی قرمز رنگ را از روی دوشش برداشت  در دست و پیپی به لب داشت و سعی می کرد موهایش را با روبان ببندد، اسکن می کرد. چقدر روبان، پیپ و بالش زیرپای بچه آشنا بودند.
پسرک که انگار تازه متوجه حضور لرد شده بود روبان را روی هوا ول کرد و سر تعظیم فرود آورد.
_ شلام بر اربابی که اژ شدت پر ابهت بودن هیچکشی جرئت نمی کنه اشمشونو ببره! نمیدونین چقدر حوشحالم که دارم شما رو اژ نژدیک می بینم! حوبین؟ اوژاع رو به راهه؟
- خوب بودیم و اوضاع رو به راه بود تا قبل از اینکه شما بیای.
- با اومدن من عالی شده! مگه نه؟
- خیر! اصلا ما شما رو می شناسیم؟

با این سخن لرد پسر بچه پیپ را در دهانش جابه جا کرد، دستی به موهایش کشید و بال هایش را تکان داد. با این کارش مقداری اکلیل روی زمین ریخت و چند تا قاصدک در هوا به پرواز در آمدند.
- شرورم مگه می شه منو نشناشید؟ یعنی من آشنا نیشتم؟
_ بذارین بینیم! پیپ اگلانتاین، بالش سدریک، موهای تد، روبان بنفش و سر و وضعی شبیه لینی. دزد شخصیت هستی!؟
- نفرمایید شرورم. یعنی واقعا شبیه بقیه یارانتونم!؟ واقعا عجیبه! من که هیچکشو مثل حودم ندیدم. من فقط یه معجون شاژ شادم که معمولا ژیادی ویبره میرم هر موقع هم که معجون می ساژم افتژاح اژ آب در میاد.

پسرک این حرف را زد و از کوله پشتی قرمز رنگش تعداد زیادی شیشه معجون بیرون آورد و کف اتاق پخش و پلا کرد‌. لرد سیاه به معجون های هکتور که قل می خوردند و این ور آن ور می رفتند نگاهی انداخت و بعد به چهره‌ی بشاش کودک روبه رویش خیره شد‌. گویا دزد با پای خودش به دادگاه آمده بود. اما چرا؟
- بچه ما میدونیم هکتور نیستی.
- مطمئنین؟ شبیهش هم نیشتم؟ آهان! میگم یچیژی کمه!...یادم رفت روپوش آژمایشگاهمو بپوشم.

و خواست روپوشی را که از کیف بیرون آورده بود بپوشد منتها لرد جلویش را گرفت.
- لازم نکرده بپوشیش! ما یاران خودمون رو می شناسیم چه بی لباس و وسایل چه با لباس و وسایل!
-ای بابا چقدر زود لو رفتم. سرورم شما چقدر باهوشین!
- بله ما بسیار باهوشیم. حالا که متوجه شدی تسلیم شو و درست و درمون خودتو معرفی کن، بعدش هم بگو با ما چی کار داری؟
- چشم من تشلیمم.اعتراف می کنم نه هکتورم نه لینی نه آگلانتاین و شدریک؛ ولی مطمئنا می تونم از همشون بهتر باشم! االان هم فقط اومده بودم یه نامه بهتون بدم برم.
- خوبه که تسلیم شدی. فقط می خوای نامه بدی؟ اتاق ما در نداشت که از پنجره اومدی؟
- رشتش می دونین شورم. من یه بچه پولدار بی پناهم که با بشتن روبان به موهام اختراع می کنم. کنت الاف هم همیشه دنبالمه تا ارشیه خانوادگیمو اژم بگیره. شاید فکر کنین که اژ دست الاف فرار کردم و اژ پنجره اومدم تو ولی اینطور نیست! در واقع یه بانوی مهربان و پر قدرتی به اسم مافلدا هاپکرک هم دنبال اولافه که اژآدمای غیر هری پاتری و جادوگرانی خوشس نمیاد و من و الاف هم جز اون محسوب می شیم  الان هم برای اینکه رخ در رخ نشیم از توی سقف و دیوار و پنجره رفت و آمد می کنیم. من هم اولاف داریم اژ دشتش فرار می کنیم حذف شناشه چیز حذف از زندگی نشیم.
- بچه الان نگفتی تسلیم شدی؟! چرا بازم ادعا می کنی ویولت بودلری؟ اصلا حالا که اینطور شد ما همین الان یه جغد می فرستیم مافلدا رو خبر می کنیم. نه خودمون از دنیا حذفت می کنیم!
-
- مظلوم بازی در نیار! لابد الان هم ادعا می کنی گربه‌ی شرکی!
- سرورم گربه شرک کدومه؟ این رودولفه که شکلک کرای۳ زده. من فقط خواشتم جلوی شما دوشت داشتنی به نظر بیام. اشلا حالا که اینطور شد خودمو کامل معرفی می کنم.
دستان کوچک پسر داخل کیف رفت و یک تی چندین میوه و دو تا قمه از آن بیرون آورد.
- من یه خدمتکار شادم که وژیر شده و عاشق اینکه پشرش هر روز میوه های شالم بخوره و اگه نخوره با قمه نصفش می کنه...
- کدوم مادری بچشو با قمه نصف می کنه؟ خودت بچه ای چطور پسر داری؟ چرا دست از تقلید نمی کشی؟ زود این میوه ها رو جمع کن الان مادرمون میاد می بینه‌.
- شرورم اینکه تقلید نیشت! دارم میگم آنچه خوبان همه دارند من یکجا دارم! می تونین از این به بعد بجای چند تا مرگخوار منو داشته باشین.

معلوم نبود این حجم از اعتماد به نفس از کجا می آمد! حقیقتا لرد دلش می خواست بچه را بزند ولی همانطور که خودتان می دانید: بچه که زدن نداره!
و این موضوع که کتک خوردن در کودکی منجر به عقده ای شدن در بزرگ سالی می شود را همه می دانند.  مخصوصا خاله بلا و رودولف و سایر مرگخواران که دست بزن دارند.
شوخی نیست که! رو تربیت بچه تاثیر میذاره! مثل اینکه خیلی دلتون می خواد باز اسنیپ و کریدنس تحویل جامعه بدین!؟
بنابراین ارباب قدر قدرت از خیر کتک زدن بچه گذشت در عوض خشمش را در نگاهش ریخت و به کودک زل زد.
- نمی خوایم! کسی که شخصیت و وسایل و ایفای دیگرانو می دزده به چه درد ما میخوره؟
- من که چیزی ندزدیدم فقط چند تا چیز از بقیه قرض گرفتم ریختم تو کیف بی انتهام.

سپس کیفش را بالا گرفت و تکان تکان داد. بی انتها! لرد تازه متوجه شده بود که چرا وقتی مرگخوارانش از اکسیو استفاده می کنند؛ وسایل نزدشان باز نمی گردند.

- قرض!؟ معنی کلمه قرض رو میدونی بچه؟ کیفتو همینجا خالی کن!

پسر کیف را سر و ته کرد و تکان تکان داد. تعدادی از اشیا گمشده مرگخواران شامل: چاقو های ارکو، شامپوهای ایوان، تبر و شمشیر گودریک، ست قاشق چنگال فلورانسو و یویوهای صورتی جیمز که صرفا ربطی به مرگخواران ندارند و پسرک قبلا از محفلی ها کش رفته بودتشان  به زمین افتادند.
- اینا خیلی قدیمن! به سنت نمی خوره!
- آحه می دونید من معمولا تا ته و توی چیژی رو درنیارم دشت بردار نیشتم اینارم که می بینید بحاطر کنجکاوی ژیاد بدشت آوردم.
 
هر چه بیشتر  کیفش را تکان میداد وسایل بیشتری روی زمین می ریخت‌ و فرش اتاق را بیشتر مزین می نمود. تعداد اشیا مسروقه کمی بیش از انتظار لرد بود. ناگهان از داخل کیف مردی منگ و خسته روی کف اتاق افتاد. مردی که کاملا برای لرد آشنا بود.

- این دیگه چیه!؟ نکنه دایی ما رو هم قرض گرفته بودی!

پسرک درحالی که پشت گوشش را می خاراند؛ به معتادی که روی زمین می لولید چشم دوخت و جواب داد:
- حب سرورم راشتش دیدم مردم ژیاد به ایشون می حندن رفتم یچیژی اژش قرض بگیرم دیدم چیژ حوبی نیشت. نه که جنشش بد باشه ها نه! فقط دیدم به درد ایفا من نمی حوره. تاژه برای آیندم هم حطر آفرینه برای همین خود آقاهه رو برداشتم آوردم. فکر نمی کردم کار اشتباهی باشه.

شاید اگر لرد سیاه لرد سیاه نبود همانجا بر سرش می کوبید و ای وای گویان تا می خورد بچه را می زد اما او لردی صبور و در عین حال موقعیت شناس بود. بنابر این جای اینکه مثل یکسری مشنگ بی اعصاب بر سر خودش و گوش بچه بکوبد چوب دستی اش را بالا گرفت و طلسمی روانه ی پسرک کرد. همین موقع مورفین گانت که تا چندی قبل دراز به دراز افتاده بود، از جا بلند شد و طلسم به او اصابت کرد!
- آییی! ارباب لعنتتون کنه! دو دقیقه بژارین بلند شیم بعد!
- دایی جان ما کی رو لعنت کنیم؟
- نویشنده رو دایی.‌‌..
- نویسنده؟ کدوم نویسنده؟
-هیچکشیو... ولش کن ارباب من هنوژ یه مقدار خمارم چرت و پرت ژیاد میگم.

مورفین درحالی که شانه هایش را می مالید از جا برخاست تا از در بیرون برود اما از شانس بدش پایش روی سیب های ولو شده کف اتاق رفت و لیز خورد، تعادلش را از دست داد و همینطور که تلو تلو می خورد پشت پشتکی رفت و  از پنجره ی باز به بیرون پرتاب شد!
- ارباب لعنتتون کنننننننه!
- نتیجه‌ی اخلاقی پست: معتاد نشید تا آسیب نبینید!

لرد به بچه ای که همراهش، لبه ی پنجره خم شده و به پایین و مورفینی روی سو لی افتاده خیره شده بود، نگاهی انداخت‌‌.
- دایی ما بخاطر خرابکاری های شما از پنجره افتاد بیرون نه بخاطر اعتیاد! زود جمع کن برو بچه تا بقیه یارانمون رو هم به فنا ندادی. درضمن کیفت رو هم بده به ما!

در کسری از ثانیه حالت چشمان پسر بچه تغییر کرد و مردکمش به درشت ترین و مظلوم ترین شکل ممکن در آمد.
- سرورم من که مثل تد زوزه می کشم براتون بذارم برم؟
- بله برو! تازه تد دشمن ما بود!

لرد زیرک تر از بچه بود! نگاهش را از او گرفت و پشتش را به او کرد و دوباره رفت سمت میزش. اما پسرک همچنان از رو نرفت.

- خب مثل فنریر چی؟ سرورم مطمئنین برم؟ یه نگاهی به بالام بندازین! نمی خواین یه پشه ی دیگه داشته باشین؟ لک لک چطور؟  تازه می تونم صورتمو مثل دومینیک ویزلی رنگ کنم یه حیوونم بگیرم دستم الکی بگم پیشیه نمی خواین؟
- خیر دیوونه مون کردی! نمی خوایم! تازه لینی پیکسیه. شما باید بری هر وقت یاد گرفتی با خلاقیت خودت یه شخصیت منحصر به فرد بسازی بیای.
- سرورم شخصیت من منحصر به فرده دیگه. خلاقیتم هم خیلی زیاده من همزمان همه‌ی کاراکترا رو تو خودم جا دادم. کی رو دیدین انقدر خلاقانه بتونه قانون کپی ایفا رو نقض کنه؟

در یک آن نظر لرد تغییر..‌.
نکرد!
خیر نکرد! بعد از این همه تجربه انتظار دارید نظر لرد "در یک آن" تغییر کند؟! شما  دیگر چه مشنگ هایی هستین!
بله داشتم می گفتم در یک آن پای لرد سیاه روی سیبی رفت و زبانم لال زبانم لال نزدیک بود آن اتفاقی که برای مورچیز خان افتاده بود برای ایشان هم بی افتد ولی به هرحال از قدیم لردی گفتند اربابی گفتند نمی شود که همینطوری هر اتفاقی برای هر مشنگ و جادوگر و وزیر اسبقی می افتد برای ایشان هم بیفتد. بنابراین لرد سیاه تعادلش را حفظ کرد و نیفتاد! هیس! لرد ها سقوط نمی کنند.

اما عصبانی می شوند!
- بچه بخاطر کارای تو نزدیک بود سلامتیمون به خطر بیفته! پاشو بیا اینا رو جمع کن بعدش هم برو بیرون!
- ارباب بچه نیستم‌ یعنی هستما منتها اسمم کوین دنی تد کارتره.
- ما چی کار کنیم! هر کسی هستی زودتر اتاق ما رو ترک‌کن.

پسر بچه یا به قول خودش کوین دنی که دید هیچ جوره نمی تواند نظر لرد را جلب کند با چهره ای نسبتا ناراحت خودش را به لرد رساندن و از پشت ادامه ردای ایشان را گرفت.
- سرورم من زبون مار دارم! میتونم مثل بانو نجینی صحبت کنم.

لرد سیاه سمت پسرک برگشت. انگار  بچه موفق شده بود دوباره نظر او را جلب کند.
- جدی میتونی مثل مار ها صحبت کنی؟ بهمون ثابت کن!

پسر ک با ذوق لرد سیاه را نگاه می کرد که منتظر  اثبات بود. دقایقی در سکوت گذشت.
_ اینطور به ما زل نزن! ما منتظریم صحبتت به زبون مار ها رو بشنویم!
- چشم! هیس هیس هیس!
-الان چی گفتی مثلا؟
- خودمم نمی دونم که ارباب‌‌‌ ولی هر وقت تو خونه هیس هیس می کنم مامانم میگه باز این مار شد!
- بچه اگه نری یه کاری دستت میدیم!
-یعنی اعتراف نکنم....

لرد طی یک حرکت سریع دردایش را از دست بچه بیرون کشید و با دست به در اشاره کرد‌.
- سریع از اتاق ما خارج شو!
- میشه قبل از رفتن بغلتون کنم؟
-خیر! فقط برو بیرون!
- اَه! چه حیف! پس یه دقیقه وایسین. الان میرم.

پسرک که هنوز لبخند کودکانه اش از روی لبانش پاک نشده بود از داخل جیب لباسش پاکتی بیرون آورد و سمت لردسیاه کلافه گرفت‌.
-احم نکنین دیگه! حِرش هم نحورین پوشتتون چروک می شه.

و فوری از در اتاق بیرون رفت و نماند تا لردسیاه بگوید: دلیل این اخم تویی بچه!
با رفتن کوین لرد نفس عمیقی کشید و به نامه‌ ی روی میز خیره شد. نامه ای کودکانه که روی پاکتش پر از نقاشی بود.
خواست آن را بردارد و باز کند که مجددا صدای باز شدن در آمد و پسر بچه نفس نفس زنان داخل شد.
- ای بابا! چی شد؟ دوباره که برگشتی بچه!

پسر درحالی که روی نوک پایش ایستاده بود و از سوراخ در بیرون را نگاه می کرد جواب داد: 
- ارباب میگم قضیه‌ی حاله مافلدا و کنت الاف بود؟! الان بهش یه عده مرگحوار حشمگین هم اژافه شده. نمیدونم دلیل این همه حشم و عشبانیت چیه ولی هر چیزی که هشت فعلا اجاژه نمیده اژ در برم بیرون پش اژ پنجره میرم با اجاژتون.

سپس به سمت پنجره رفت و لبه‌ی آن ایستاد. بال هایش را تنظیم کرد و با شاخک های کذایی اش به برج مراقبت پیام داد و گفت که آماده‌ی پرواز است. بعد از پنجره بیرون پرید و پرواز کرد! بله اینجوریاست!
لردسیاه که دید کوین دارد تا افق های دور کوچ می کند فرصت را غنیمت شمرد و پنجره را بست و یه چندتا طلسم روی آن اجرا کرد بعد با خیال نسبتا راحت سرجایش برگشت و دوباره چشمش به نامه افتاد.
تصمیم گرفت بازش کند: 
نقل قول:
شما به صرف بستنی دعوتید!
تم خاصی مشخص نشده می تونین با هر لباسی که خواستین بیاین. ما برای سلیقه مهمونامون ارزش بسیار زیادی قائلیم مثل بعضیا تممون شلوار صورتی و ردا با طرح یویو و نهنگ نیست!
از اونجایی که گفتم برای مهمون ارزش قائلیم برای اینکه یه وقت موقع بستنی خوردن معذب نشه اجازه میدیم یه همراه با خودشون بیاره. همراه هم فقط میتونه خاله بلا باشه نه کس دیگه ای. لطفا اصرار نکنید! ورود هرگونه لینی ممنوعه حتی شما خانم وارنر عزیز.
هر کسی هم که اضافه بر سازمان بیاد مسئولیتش با خودشه و مسئولین حوزه چیز یعنی بستنی فروشی هیچ مسئولیتی در قبال گم شدن یا دزدیده شدنش ندارن.
منتظر حضور سبز اسلیترینیتون هستیم.

پ.ن: از اونجایی که ممکنه نامه به دست نااهلش بیفته آدرسو نمی نویسم فقط ارباب اگه آدرس رو میخوان یه جغد رمزنگاری شده بفرستن بی زحمت.
با احترام: KDT Carter
پ.ن۲: بله پست طولانی شد چون خاطره‌ی من طولانی بود و می خواستم جوری باشه که کسی نخونه! مشکلی دارین؟ ولی به هر حال اگه زحمت کشیدین و تا اینجا خوندین شما هم بیاین پخ براتون بستنی کیم بخرم بفرستم!


خب، همانطور که ویولت بودلر می گوید: لرد ها آه نمی کشند.
- آه!

ولی خب، ویولت از کجا باید می‌دانست روزی یکی بد تر از خودش پیدا می شود که بتواند آه لرد ها را در بیاورد؟
به هرحال از قدیم گویند تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود!


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۶ ۱۲:۲۴:۳۷

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
«به امید روزی که تمام خاطراتم به فراموشی روند؛ حتی زیباترین و شیرین‌ترینشان.»
پی نوشت نامه‌ی آ. م. ویلیامز / 23.06.17



سعی کرد خودش را آرام کند. انگار که چیزی نشده است.
انگار نه انگار دوباره کلاس‌ها را خراب کرده و باز هم سوژه‌ی خنده بقیه شده است.
- فراموشش کن. فقط فراموشش کن. چرا خاطرات خوبم انقدر سریع پاک می‌شن ولی این خاطرات بد مثل جام شوکران با همه قدم‌هام، تا آخر خط، من رو همراهی می‌کنن؟

زانوهایش را بغل کرد و شروع کرد با ریتم آهنگ تکان داد خودش. محکم زانوهایش را در آغوش کشیده بود و فشارشان می‌داد. انگار داشت تمام حال بدش را به آنها منتقل می‌کرد.

***


وقتی بالاخره روی پاهایش ایستاد و دست از گوش دادن به آهنگ کشید، از خوابگاه دختران بیرون رفت. وقتی به اطراف نگاه می‌کرد، چیزی جز سکوت نمی‌شنید و کسی را هم در تالار نمی‌دید. حالا صدای نفس‌های آماندا به گوش‌ش خیلی بلند بودند.
صدایی موزون اما یک‌نواخت از جایی بیرون از تالار بلند شد. سعی کرد به سمت صدا برگردد اما هربار که می‌چرخید، صاحب صدا هم جایش عوض می‌شد. سعی کرد یک‌بار به سمت‌ش حرکت کند. پس جلوتر رفت.

- Un peu comme un bateau
- فرانسوی می‌خونه؟
- J'avance face à la mer
- این آهنگه! می‌شناسمش.
- Je navigue sur les flots

این آهنگ را خوب می‌شناخت. اما صاحب صدا را چطور؟ نه. صاحب صدا ناشناس و ناشناخته بود. مطمئن بود که صدای خواننده نیست. صدای افراد خوابگاه را هم به خاطر نداشت که تشخیص بدهد کیست.


"مثل قایق. من دل به دریا می‌زنم. روی موج‌ها قدم می‌زنم. یه جورایی مثل قایق."



- تو کی هستی؟

جوابی نیامد.
صدای آواز ادامه داشت. با همان احساسات عمیق که به رنگ غلیظ غم آغشته شده بود. آماندا واقعا داشت سعی می‌کرد حواسش را از ندای آواز دور کند. اما هربار که توجهش به چیز دیگری جلب می‌شد، انگار صاحب صدا بلندتر می‌‌خواند.
آماندا خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست.
-خب چرا کسی نیست که باهام حرف بزنه؟ مگه قرار نبود همیشه یه نفر باشه که باهاش حرف بزنم؟

همانطور که چشمانش بسته بود، دست گرمی را روی پوست صورتش حس کرد. انگشتان کشیده شخص، با آرامش به سمت چشمانش آمد و آنها را پوشاند. دستانی گرم و زنده، و انگشتان کشیده و استخوانی داشت اما پوستش کمی نرم بود.
آماندا صدای نفس‌های فرد را به صورتش نزدیک‌تر می‌شد حس کرد. نمی‌دانست چرا بدنش حرکتی نمی‌کند، اما در ذهنش چیزی به او دستور داد که سر جایش بشیند و منتظر بماند.
کم کم گرمای نفس شخصی که پشتش بود را روی لاله‌ی گوش چپ‌ش حس کرد. زمزمه کرد:
- چیزی می‌خوای بهم بگی؟

دختری که پشت سرش بود صاحب صدا بود، چون شروع کرد به زمزمه کردن همان آواز و این همان صدایی بود که تالار پیچیده بود.
- Qui trouve son équilibre
- دوست دارم این آهنگ رو. بازم بخون.
- Entre les vagues et le chaos
- معنی‌ش هم قشنگه. واقعا به دل می‌شینه.
- Un peu comme un bateau
- خیلی قشنگ می‌خونیش. انگار با تمام وجودت درک‌ش می‌کنی.
- J'avance, je suis fière


"کسی که تعادل‌ش رو حفظ میکنه. حتی وقتی وسط سیلاب و امواج وحشی گیر کرده. مثل قایق. به جلو می‌رم و به خودم افتخار می‌کنم."



خیلی طول نکشید که خوابش برد.
بالاخره به آرزویش رسید.
یک خواب آرام.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.