سکوت اتاق با خندهی گریندلوالد شکسته شد:
- فک کردید میاید و دستشو میگیرید و میبریدش خونه؟ فک کردید بزرگترین جادوگر سیاه حال حاضر توبه میکنه؟! باشه، قبول،
تا کِی؟! تا وقتی باز یه اتفاقی برای یکی دیگهتون بیفته و..
چشمانش را با سرعت دلهرهآوری گشود و نگاهش به سمت جیمز و تدی چرخید.
نه.
سرما در آن دو چشم قهوهای که روزگاری پر از خنده بود، بیداد میکرد. قلب تدی فرو ریخت.
نه.
ویولت آستینهایش را یک بار دیگر بالا زد و به سمت گریندلوالد چرخید.
"نمیگذاشت آسیبی به هیچ جادوگر سفید دیگری برسد!"..
***
دوان دوان از انتهای کوچهی ناکترن پیدایشان شد و رنگ از رُخشان پرید. میدانستند! همین که خانهی دایی مونتگومری را خالی یافتند، نگاهشان در هم گره خورد و فهمیدند جیمز و تدی کجا رفتهاند.
رکس که بیتوجه به اطرافش، فقط دنبال نشانهای از پسرعمهش و برادر او، میدوید، به یکباره توسّط دست ویکی متوقف شد.
- چیه؟!
برگشت، ولی نگاه ویکی خیره مانده بود به نقطهای نامعلوم میان زمین و هوا و رنگش، به سپیدی ارواح هاگوارتز بود.
- ویکی چیه؟!
رکس اشتباه میکرد.
ویکتوآر ویزلی به نقطهای نامعلوم نمینگریست.
به دنبال بالا آمدن دست ِ دخترعمویش و نشانه رفتن انگشتان لرزانش، چرخید و مسیر اشارهی او را تعقیب کرد. نیازی به هوش ریونکلایی نداشت تا ببیند آنچه پیکرهی تمام مهمانخانهی ناکترن را به لرزه در آورده است، زمینلرزه نیست.
ویکی زمزمه کرد:
- ویولت و جیمز و تدی؟..
حتی نمیتوانست بفهمد آن دو چطور در برابر طلسمهایی چنین مخرّب و قدرتمند از سمت بهترین دوستشان مقاومت میکنند.
رکس چوبدستیش را کشید و به شانهی ویکی چنگ زد.
وقتی برای دویدن نبود.
آپارات!
***
طلسم گلرت با قدرت تمام به ویولت خورد و او را به دیوار اتاق کوبید. روی زمین افتاد و سر ِ فرو افتادهش، موهایش را چونان حجابی به دور صورتش کشیدند.
- فکر کردی حریف من میشی بچه جون؟ من یک عمره کارم اینه!
جیمز زیر لبی، طوری که فقط برادرش بشنود زمزمه کرد:
- بهش یه اکسپلیارموس بزنم؟
در شرایط دیگر، این شوخی ِ ضعیف حداقل سایهای از خنده را روی لبهای تدی مینشاند، ولی در آن شرایط، او نیز..
زمین ِ مهمانخانه زیر پاهایشان به لرزه در آمد.
گلرت، که تنها جادوگر ِ بر پا ایستادهی آن جمع بود، تقریباً تعادلش را از دست داد. ویولت سرش را بالا آورد و همین ظاهراً برای فرستادن شعلهای ارغوانی رنگ به سمت گلرت کافی بود. او فرصتی برای دفاع نداشت و طلسم بودلر ارشد، با تمام قدرتش نه تنها از او، که از دیوار پُشت سرش هم گذشت. فریاد دردآلودش، خندهای روی لبهای ویولت نشاند که با پدیدار شدن دندانهای آلوده به خونش، منظرهی ترسناکی را رقم زده بود.
سوّمین لرزه..
و تدی بدون کوچکترین فکری به سمت جیمز شیرجه زد تا بدنش را سپر او کند..
***
در میان خیل ِ عظیم جمعیت جمع شده در برابر مهمانخانه پدیدار شدند. با لرزههای ترسناک مهمانخانه، تمامشان بیرون دویده بودند تا مبادا مهمانخانه روی سرشان به معنی دقیق کلمه خراب شود.
نور درخشان ارغوانی رنگی، یک بار دیگر مهمانخانه را لرزاند..
برای آخرین بار!..
***
آدمها، شباهت انکارناپذیری به ساختمانها دارند.
هیچ آدمی با یک کلمه حرف ناگهان سر به شورش برنمیدارد. هیچ آدمی در مواجهه با یک مشکل ِ کوچک در زندگیش نمیشکند. هیچ آدمی به یک باره فرو نمیریزد.. نابود نمیشود..
هیچ ساختمانی هم با یک طلسم بر سر ساکنانش خراب نمیشود..
این سقوط..
دستآورد سالها تحمّل و سکوت بود!..
***
-
نـــــــــــــــه!!صدای جیغ ویکی، در میان صدای مهیب ناشی از فرو ریختن مهمانخانه گم شد. چوب، سنگ، آجر و جادو، تمامشان به یکباره تسلیم شدند و مهمانخانه در میان ابری از گرد و غبار، ناپدید شد. دو دختر محفل، قبل از این که خاک فرو بنشیند، میان مهمانخانه دویدند.
- این.. آخریش.. بود..
کلمات بُریده بُریدهی ویولت، آنها را در جا میخکوب کرد و بعد، صدای افتادن جسمی سنگین روی خرابههای مهمانخانه به گوششان رسید. میان مِه ِ ناخوشایند غبارآلود، توانستند دو پیکر آشنا را ببینند که در میان آن خرابی، گویی توسّط سپری از جادو حفظ شده بودند.
گرد و خاک فرو نشست.
- جیمز! تدی!
هر دو نفر امّا بیاعتنا به فریاد ویکی، برخاستند و سمت ِ بدن ِ بیحرکتی که اندکی دورتر افتاده بود، دویدند.
***
تدی آرام بالای سر او نشست. هنوز چشمان سرد و خندههای بیروحش را به خاطر داشت، ولی در آن حالت.. چهرهش خسته به نظر میرسید.. نه چندان متفاوت از ویولتی که میشناختند. کمابیش انتظار داشت هر لحظه چشمانش را باز کند و به اعتراض بگوید: «تخصیر جیمز بود، تدی!» و گناه خرابی مهمانخانه را به گردن جیمز بیندازد.
- میتونست آپارات کنه.
صدای جیمز را شنید.
- همیشه ننگ رووناس.
دست تدی با ملایمت دستهای موی تیره را از صورت ویولت کنار زد.
- دوشیزه بودلر.
یک بار دیگر انتظار اعتراضش را کشید. ولی چشمانش هنوز بسته بودند. حضور رکس و ویکی را هم احساس کرد. صدای لرزان ویکی:
- مُرده؟..
تدی برخاست.
پیکر ویولت روی دستانش.
- نه.
لبخندی زد.
- داره برمیگرده خونه.
تدی اشتباه میکرد.
ویولت همان لحظه،
خانه بود!..
×پایان×