هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: محفلی ها بعلت خوردن یک گیاه ناشناخته به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و طبق یک پیشگویی باستانی، تنها راه نجاتشون از اون وضع آشتی کردن و صلح نمودن با مرگخوار هاست. محفلی ها راه خونه ریدل ها رو در پیش گرفتن، اما چون خیلی کوچیکن مدت خیلی خیلی زیادی طول میکشه تا به خونه ریدل ها برسن. حالا بالاخره رسیدن، و دارن با اژدها میرن بالا پشت بوم، که از دودکش وارد خونه بشن. ولی چون خیلی کوچیکن و در نتیجه سالها طول میکشه که از یه جا به جای دیگه برسن، بزودی قراره بفهمن سالها گذشته، مرگخواران پیر شدن و هرکدوم راه خودشون رو رفتن.


_یییی‌هااااو!

پروفسور دامبلدور کوچک ریش کوچکش را مدل گاوچرانی گره ی کوچک زده و بالای سرش میچرخاند، و با دست دیگرش افسار کوچک اژدهای کوچک را تحت کنترل داشت. پامونا و گابریل یکدیگر را در آغوش گرفتند، چون کلا از هر فرصتی برای این کار استفاده میکردند.
_اگه همین لحظه اژدها از زیرمون در بره و مثل برگ های خشک در هوا به احتزار در بیایم و آهسته به سمت پایین بلغزیم و مرگی دردناک و شاعرانه رو تجربه کنیم چی؟ تو پاسخگویی گابریل؟ تو؟!
_نگران نباش پامونا، تحقیقات من ثابت کردن اگر همین لحظه اژدها از زیرمون در بره مثل قطرات تگرگ به سمت زمین خواهیم شتافت و مرگ دردناک و غیر شاعرانه مون بی شباهت به سرنوشت غمناکِ اون سوسک بینوا نخواهد بود.
_پروفسور گابریل ره از من بردارید!
_آه... سوسک بینوا... یادش بخیر چه روزایی بود.

ممدمحفلی ها همگی چند ثانیه ای را به یاد ایام خوش جوانی سکوت کردند. میدانید، آخر مسئله اینجاست که وقتی از دنیا بسیار کوچکتر هستی، همه چیز با سرعت بسیار آهسته تری اتفاق می افتد. محفلی ها احساس میکردند صدها سال است که از این تاکسی خطیِ جادویی به آن تاکسی خطیِ جادویی در راه خانه ریدل ها در حرکتند، و این حس بطرز ترسناکی در تک تکشان مشترک بود. همانطور که بال های کوچک اژدها وز وز کنان به هم میخورد و محفلی ها با سرعت نیم متر بر ساعت بالا میرفتند، پومانا ناگهان دو دستی توی سر خودش کوبید.
_چرا خونه ریدل اینجوری شده؟

محفلی ها به ساختمان پیش رویشان نگاه کردند که بنظر میرسید در گذر زمان، تبدیل به سازه ی ناقص و درهم شکسته ای از تخته سنگ های تحلیل رفته و ترک خورده ای شده است که مورد تهاجم شاخ و برگِ وحشی درختان قرار گرفته اند. شاخه ها پنجره ها را شکسته و به داخل خانه نفوذ کرده بودند، پله ها از جا در آمده و برجک ها یکی در میان تخریب شده بودند. صدای زوزه ی باد میان پاره آجر های یکی در میانِ خانه میپیچید، مثل دهانی نالان و بی دندان. پومانا با اضطرابی بیش از پیش ادامه داد.
_دستگیره ی در ورودشون رو یادشون رفته پولیش بزنن!
_میگم بچها... وضع خونه کمی عجیب بنظر نمیرسه؟
_منم همینو میگم! اگه مهمونشون نتونه دستگیره رو پیدا کنه و بجاش تصمیم بگیره در رو خورد کنه و خونه اینطوری رو سرشون خراب شه و اونوقت همشون بمیرن و ما هرگز نتونیم باهاشون آشتی کنیم و به اندازه واقعی در بیایم و اونوقت محفل ققنوس نابود بشه و سیاهی جهان رو فرا بگیره چی؟
_هوی، عامو هوی!

ممدمحفلی ها به سمت صدایی چرخیدند که مکالمه شان را قطع کرده بود. خلنگ زاری که زمانی محوطه ی باشکوهِ خانه ریدل ها بود، در باد موج میزد و در میان خیل علف های زرد رنگ و پلاسیده، پیرمردی ایستاده بود که دستش را توی دستش گرفته بود. پشت سرش سازه ی چوبی و فرسوده ای به چشم میخورد، جایی که زمانی اصطبل خانه ی ریدل ها محسوب میشد. پیرمرد دستش را روی زمین گذاشت و مثل عصا به آن تکیه کرد.
_عامو کجا؟

پروفسور دامبلدور افسار اژدهایش را کشید و پس از شیهه ای اعتراض آمیز، اژدها میان زمین و هوا متوقف شد. کلاه گاوچرانی اش را روی سرش صاف کرد.
_یه سرخپوستِ خوب، یه سرخپوستِ مرده ست پیرمرد. ضمنا، شادی را میشود در تاریک ترین لحظات پیدا نمود، فقط کافیست که...

صدایش در باد گم شد، و تام جاگسن که حالا دستش را توی آن یکی دستش با اعتراض در هوا تکان میداد، جلوتر آمد و فریاد کشید.
_عامو اینجا تعطیله! همه رفتن! شما مگه تابلوی "ورود اژدها ممنوع" رو ندیدین جلوی در؟!

جماعت محفلی یک نگاه به خودشان کردند، یک نگاه به پیرمرد. زمانی که فرصتش بود صلح نکرده بودند و حالا این کار چندین برابر دشوار تر شده بود.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۱:۳۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۴:۱۳



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۹:۲۲ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-وایی نه!پرفسور اصلا فکر خوبی نیست!
-چیشده خانم اسپراوت؟
-پرفسور 3 تا اتفاق ناگوار احتمال داره بیوفته بالای پشت بوم!
-درسته باباجان اما راه دیگه ای داری؟
-بله پرفسور!...ما راستش تو کوییدیچ بهمون چندتا روش کاربردی یاد دادن که یکشیون الان خیلی به دردمون میخوره؛ اونم اینه که باید از وسایلی که دارین استفاده کنین،اونم به صورت خلاقانه!
-نه امکان داره وسایلی که دم دست داریم تیز و برنده باشه!
-درسته ولی خب چاره ای ندار...
-بس کنین!

این صدای داد رز بود که از پشت اژدها میومد!

-گابریل و پومانا،ما چاره ای جز اینکار نداریم!
-پرفسور چطوره با اژدها بریم اون بالا؟
-افرین باباجان...فرزندان روشنایی بپرین بالا!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

دراکو مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 16
آفلاین
ولی داخل شدن به قصری که مرگخواران در آن سکونت دارند هم به همین سادگی نبود . حالا که حتی نه چوبدستی داشتند نه وسیله ای که به راحتی بتوانند وارد خانه بشونند. ویا حتی اژدها وسیله ا ی که خیلی راحت شناسایی ومنهدم میشود .

پس تصمیم گرفتن تا زمان مناسب دنبال یک مخفیگاه در خانه ی ریدل ها بگردند تا از شر مرگخواران راحت شوند .






- چرا این بلا باید سر ما بیاااد؟!

- باباجان صبر اولین قدم به سمت روشناییه .
ناگهان از بین همه صدایی پدیدار شد و کسی نبود جز هری پاتر .

- چه شده بابا جان راه حلی برای این مشکل داری ؟

- چرا این بلا باید سر ما بیاااد؟!
- بزار حرفش را بزند فرزند روشنایی .

- چرا توی دودکش قائم نشیم

یه مشکل کوچیک داره باباجان وسیله رفتن ؟

- به اینش فکر نکردم گزینه ی بهدی بیا جلو .




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۳:۵۳:۳۷


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you
***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 127
آفلاین
ساعت ها بعد به درب خانه ربدل ها رسیدند.تیت به این قضیه اعتراض داشت ولی تنها راه بود.

-من موندم چرا این بلا سر ما بیاد؟
-بابا جان تیت ! آرام باش این سرنوشت ماست.
-میدونم ولی هنوزم سوالم اینه ، موندم چرا این بلا سر ما بیاد؟
خب کی میخواد بِضربه به در؟
-من میزنم بابا جان!

دامبلدور در زد با صدای سریع و تند دویدن اومد و کسی نبود جز الکساندرا که با صورتی کج و کوله دم در بود.
-آهاااااااای اینجاااا اینجاااااا!

ولی چیزی ندید و دررو دوباره بست. .این دفعه نیوت در زد و دوباره الکساندرا دم در اومد.
-آهااااای ما اینجا بوایسادیم!

ولی بازم چیزی نشنید.زاخاریاس که نا امید از شنیدن صداشون بود به حرف اومد.
-باید بریم تو یجوری.
-چطور؟
-سوراخ کلید!
_چطور میخوای بری؟
-بابا جان اژدهات صدی چنده؟

همه به دامبلدور نگاه کردن که روی اژدها بود و داشت اژدهارو ناز میکرد .هری فکری به سرش زد.
-چطوره با اژدها بریم داخل؟
-آفریت بابا جن در تو روشنایی به 75 درصد رسید! سوار شید .هییییی هااااا

همه از رفتار دامبلدور و این صدا تعجب کرده بودند.

_بِسوارین!

همه سوار شدند و رو به روی سوراخ کلید رفتند و بعد آرام به داخل ولی وقتی داخل شدند با صحنه جنگ برخوردند
دلاکور به سمت الکس ظرف پرتاب میکرد و لیسا به همه اعلام قهر میکرد و دراکو مالفوی درحال پاچه خواری بود که خودشو تو دل لرد جا کنه و بلاتریکس به دنبال رودولف با ماهیتابه افتاده بود .مروپ هم تو حلق لرد و ماروولو غذا میداد و هر لحظه رنگشان تغییر میکرد .

-یعنی ما باید با اینا بدوستیم؟
-مثل اینکه همینطوره.

هری رو به نیوت کرد و سوالی تو ذهنش ایجاد شد.

-نیوت؟ تو چرا یکهو لحجت تغییر کرد؟
-زمان گللرت اینا و دامبلدور اینا ما زبونمون اینجور بود ولی دچار تحول بِشد و تغییر بِکرد و من تصمیم بِگرفتم با همون زبون قدیم صحبت بِکنم . الان دامبلدورم میتونه اینجور صحبت بِکنه.
-صحیح صحیح ، بگذریم اینارو چیکار کنیم؟
-یعنی من باید با ماروولو دوست بشم؟
-سوال اصلی اینه ! چرا این بلا باید سر ما بیاااد.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۹:۲۲ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-باباجان ما کی به این خونه ریدل ها میرسیم؟
-پرفسور مثل اینکه فراموش کردین که ما یه ذره کوچیک شدیم؟
-باز هم باباجان باید الانا میرسیدیم!

همینطور که زاخاریاس و پرفسور باهمدیگه بحث میکردن گابریل هم مشغول گوش دادن به خطراتی که در این راه ممکن است تهدید جانی به همراه داشته باشند بود!

-گابریل میدونستی الان که ما در این اندازه ی کوچیک هستیم امکان داره 195 نوع اتفاق ناگوار برامون بیوفته؟
-اره میدونستم ولی ببیین من تو علوم مشنگی خوندم که 195 نوع باکتری مشنگی در هر ثانیه در هوا پخش می شوند!
-عهه چه بد چون در اون صورت عدد من به 200 تا اتفاق ناگوار تغییر میکنه!

گابریل و پومانا هم همینطور با هم بحث میکردند؛تنها نفری که اونقدر صبر و حوصله داشت که به حرف هاش گوش بده پومانا بود!

بنگ بنگ بنگ...
-یا ریش مرلین این صدای چیه؟
-به احتمال 90 درصد یه زلزله هستش که مربوط به جابه جایی صفحات زمین هستش که ای...
-واییی الان همه میمیریم! یکی از این 200 اتفاق ناگواری که گفتم زلزله بودش!
-خدا به حیوونام رحم کنه! امیدوارم کیفم رو تو اون قفسهِ گذاشته باشم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پروفسور داشت با اژدهای قرضی نیوت حال می‌کرد. حیوون تسترال بخت رو با شادمانی به غرب و بعد بلافاصله به شرق هدایت کرد به طوری که اژدها ارور 404 داد و حس جهت یابیش برای باقی عمر غیرفعال شد.
ولی به این بسنده نکرد. به یاد جوونی و دوران غرب وحشی که تو دنیای مشنگی گاو چرونی کرده بود، به طور متوالی در جهت عمودی حرکت می‌داد. متاسفانه تنها کسی که با این حرکت حال می‌کرد و واقعا داشت اوقات خوشی رو می‌گذروند خودش بود.

باقی محفلی‌ها سفتٍ سفت فلس های اژدها رو چسبیده بودند که تو این حرکت های ناگهانی جایی پرت نشن و سر از خاورمیانه در نیارن که یه عمر بدبختیه.
اما حتی حال محفلی ها بهتر علیرضا بود. علیرضای بیچاره هزاران سال سن داشت و دیگه قلبش به خوبی زمانی نبود که حیوون خونگی هلگا هافلپاف بود. الان ناراحتی قلبی و گوارشی باهم داشت و پدر گورکنش در آمده بود.

- پروفس؟ می‌شه بسه دیگه؟ حال گورکنکم شده بد ها.
- چیزی گفتی باباجان؟
- بله پروفس. گفتم پودر پرواز به روتون الانه که علیرضا بیاره بالا. بعدم منتظرمونن سانتورا . یادتونه؟
- علیرضا؟ باباجان دوست پسر گرفتی؟ مبارکه. بعدا دعوتش کن آشنا شیم.

رز بحث رو ادامه نداد. یعنی فایده‌ای نداشت. باید زودتر کاری می‌کرد وگرنه علیرضا بعد قرن ها زندگی شکوهمند به خاطر خوردن سوپ پیاز می‌مرد.
- هی. تیت. برو پوزبند این حیوون رو بگیر از دست پروفس.

گابریل دهانش را باز کرد تا سخنرانی مفصلی راجع به اینکه پوزبند مال تستراله و این اسمش یه چیز دیگه‌س . اینکه ریشه‌ی این اسم از کجاس و تحولاتی در طول تاریخ از نظر زبانی روی کلمه داده شده حرف بزنه که رز پیش دستی کرد.
نه نه. نمی‌خوام بشنوم. فقط بکن کاری که گفتم رو.

تیت آهی کشید. هیچ وقت هیچ کسی مشتاق شنیدن حرف‌هایش نبود. ولی به هر حال چون مهربون و ساده بود حرف رز رو گوش داد و از دم اژدها به سرش نقل مکان کرد.

بعد یه بحث طولانی و خسته کننده و یاد آوری ریزه میزه شدنشون و سانتور هایی که مغرورن و دیر برسن قهر می‌کنن می‌ذارن می‌رن و گرسنگی کل ایل و تبار ویزلی و پاتر و ویزلی-پاتر، پروفسور قانع شد اژدها رو در حیاط خونه‌ی گریمولد فرود بیاره. البته فرودشون بیشتر به سقوط شبیه بود و تک تک محفلی‌ها به خود یادآوری کردن که دیگه هیچ وقت نذارن پروفسور راننده باشه.
نهایتا دقیقا کنار سم های سانتور کهن سال اژدها رو پارک کردند و پیاده شدند.

- باباجان شما سانتور کهن سالی؟

سانتور کهن سال به سختی از میون ریشش که به زمین می‌کشید جواب داد:
- بله. ریشم رو برات انداختم. بگیرش بیا بالا.

از اونجایی که پروفسور دیسک کمر داشت و بلاخره سن و سالی ازش گذشته بود و چون تیت عضو تازه نفس و جوون محفل بود علیرغم توضیحات تیت راجع به اینکه ریش عین موی گیسوکمند نیس و نمی‌شه ازش بالا رفت، برای او قلاب گرفتن و مجبور به بالا رفتن شد.
بعدا هم از همون ریش عینهو سرسره سر خورد اومد پایین.

- خب؟ چی‌ گفت؟
- گفت باید با دشمنامون دوست بشیم.
- چی چی؟
- همین دیگه. گفت تنها راه اینکه دوباره بزرگ بشیم اینکه دشمنی رو کنار بذاریم و دشمن هامون رو به دوست تبدیل کنیم.
- خب هستین پس منتظر چی؟ بدوین تا خونه ریدل خیلی راهه.

به این ترتیب محفلی‌ها برای آشتی با مرگخواران دوان دوان با نهایت سرعت در حالی که اندازه مورچه بودن حرکت کردند.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۰:۲۰:۱۶
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۱:۱۲:۲۴



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 127
آفلاین
همه درحال لیز خوردن بودند.انگار سوار قطار ایستگاه کینگزکراس بودند.دامبلدور که از آن همه دویدن خسته شده بود سر راه خوابش برد و لحظه به لحظه به سقوط نزدیک تر میشد .ناگهان از روی میله ی پله ها افتاد که پومانا از ریش دامبلدور گرفت و مانع از افتادن اون شد .البته موقت.

_پرووووووووووف طاقت بیار الان میرسیم!

پروف که در خواب هفت پادشاه به سر میبرد متوجه افتادنش نبود.

_پرووووووووف بیدار شین.

پومانا دستش خسته شد و دیگر توان نگه داشتن پروف را نداشت .دامبلدور اسلوموشن پایین میفتاد.

_پــــــــــــرووووووووووووفـــــــــــسووووووووووور نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
_پووووووووووومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااانــــــــــــــــــــاااااااا،چـــــــــــکــــــــــــار کـــــــــــردیِِِــــــــــــی؟

دامبلدور از نظر محو شد .چند ثانیه ایی گذشت همه دستشون رو به سرشون گذاشته بودند و لیز میخوردن .اونها در کمال نا امیدی بودند که اژدهایی از جلوی اونها به بالا رفت و صدای جیغی به صورت سرخ پوستی بلند شد.اول کسی نفهمید که کیه و با پایین اومدن اژدها و همراه شدنش با بچه ها فهمیدن اون نیوت بود.دامبلدور بیدار شده بود و ازیال های سفت و سخت اژدها گرفته بود و خوشحال بود و میخندید.

_ما تا حالا اژدها سواری نکردیم .باید یکدونه بخرم بابا جان ! قیمتش چنده؟

همینطور که دامبلدور میخندید اعضا روی میله به آخر رسیدند ولی مشکی اینجا بود که فاصله زمین تا میله ها زیاد بود و باید میپریدند که به زمین برسند .

_زاخار، بقیه! با یک دو سه من بپرید میگیرمتون!
یک...دو...سه .حالا!

همه پریدند و روی اژدها فرود آمدند.و لحظه ایی بعد خودشونو روی زمین دیدند.نیوت و بقیه از اژدها پایین اومدند .تیت که متعجب از دیدن نیوت بود گفت.
_نیوت !! تو چطور کوچیک شدی؟
_ دی..دیشب نمیدونم چی..چی شد ! صبح که بلند شدم دیدم کوچیک شدم.

زاخاریاس دستی به اژدها کشید .
_این چطور کوچیک شده؟
_نمیدونم دیشب اونم اومد جای من بهش یکم سوپ پیاز دادم.

هری دستی به ریش نداشتش کشید (چونش).

_سوپ پیاز!

تیت دستی به دلش کشید و با آهی حرفش رو گفت.
_آره خیلی خوشمزه بود ! دلم خواست.
_نه گابریل! ببین منطقی میاد .ما همه سوپپیاز خوردیم و این اژدها هم همینو خورده ولی بقیه حیوونا نخوردن و تنها حیوونی که سوپ رو خورده کوچیک شده.
_آفرین بر او هری الحق که به سوروس رفتی.

دامبلدور همانطور که سوار اژدها بود هری را تشویق میکرد.و خنده کنان رو به نیوت.
_نیوووت ! این اژدها برای ما با اجازه.



ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۶:۵۰

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_مرد؟
_اره؛ البته فک کنم.
_چه مرگ غم انگیزی داشت. اگه من گریه نمی کردم اون زنده می موند.
_در عوض خودمون مرده بودیم.

همه کم کم داشتند بر می گشتند و جنازه رقت انگیز سوسک را میدیدند. زاخاریاس گفت:
_اخیش بالاخره از شرش خلاص شدیم. این دومین بار بود که امروز می خواست منو بخوره. حقش بود.

زاخاریاس لگدی نثار جنازه بخت برگشته سوسک کرد. پومانا که از این حرکت ناراحت شده بود؛ سر زاخاریاس داد زد:
_چطور دلت میاد بهش لگد بزنی؟ اون خیلی دردناک مرد، البته شاید درستش این باشه که به قتل رسید؛ اونم با دست های من.

پومانا با ترس و وحشت به دستانش نگاه می کرد و اشک می ریخت. زاخاریاس که کاملا گیج شده بود به گابریل نگاه کرد. گابریل هم به معنی اینکه ولش کن عادتشه به صورت لب خوانی جوابش را داد.

_خب فک کنم بهتره به مشکل بعدی رسیدگی کنیم.

سدریک این را گفت و به سانتور ها اشاره کرد. دامبلدور گفت:
_اوه، بله کاملا درسته.حالا فقط چطوری بریم پایین؟

گابریل با هیچان چواب داد:
_می تونیم از روی لبه کناری پله ها سر بخوریم.

فرد و جرج زدند به پشت گابریل و گفتند:
_افرین. عجب فکری کردی!

پومانا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_ممکنه خطرناک باشه. اگه بیفتیم دست و پامون بشکنه؟ نه این خیلی خطرناکه. پرفسور شما نمی خواین چیزی بگین؟
_خب دوشیزه پومانا به هر حال این تنها راهه.
_اما...
_اما نداره پومانا. بیا دیگه.

فرد این را گفت و دست پومانا را به سمت پله ها کشید.

بالای پله ها

_همه اماده اید با شمارش من یک....
_اما اینکار خیلی خطرناکه.

گابریل دست پومانا را گرفت و گفت:
_چیزی نمیشه. بشمار جرج.
_دووووو......سه، حالا.


ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۶:۰۵:۰۱
ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۶:۱۴:۴۱

نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: محفلی ها به‌علت خوردن یه گیاه ناشناخته همراه سوپشون، به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و الان یه سوسکِ اسکیت سوار بهشون حمله کرده. دوتا سانتورِ پیر هم طبقه پایین خونه‌ن، چون می‌دونن چطور می‌شه به این نفرین پایان داد و منتظرن صاحبخونه بیاد بهش بگن.


_کی انقدر نزدیکمون شد؟

گابریل سکندری‌خوران زیربغل پروفسور دامبلدوری را که داشت با عجله یک ژیلتِ سه‌تیغ به سبد خریدِ اینترنتِ مشنگی‌اش اضافه می‌کرد، گرفت. سوسکِ اسکیت‌سوار که چین و شکن شاخک هایش در باد حس زیبایی‌شناسی آدم را برمی‌انگیخت، هر لحظه نزدیک تر می‌شد.

_عجله کن پومانا، ریشاش رو بگیر!
_نه، جدی می‌گم، کِی انقدر نزدیکمون شد؟ بخدا دیگه توان ندارم، این تن خسته ست، این روح زخمیه!

پروفسور دامبلدور که تازه به یاد آورده بود برای هر نوع ژیلتی بسیار کوچک است، افسرده شد و دیگر کاملا دست از تلاش کشید. مانند لواشکِ تازه روی زمین پهن شد و گابریل را وادار کرد او را دنبال خودش بکشد. با هر قدمِ گابریل، زمینِ خانه‌ی گریمولد برق می‌افتاد و به وزنِ ریش پروفسور دامبلدور اضافه می‌شد.
_پومانا، واقعا به کمک احتیاج داریم!
_ولی آخه یا ریش مرلین، خیلی نزدیکمون شده! بخدا زمانی میفهمید که دیگه دیر شده!

پومانا روی زمین نشسته بود، به سوسکِ نزدیکمون شونده نگاه می‌کرد؛ حرص می‌خورد و حسرتِ روزهایی را که می‌توانست با یک پا ترتیب هر حشره ای را بدهد، اما حتا آن موقع هم رحم و شفقتش اجازه نمی‌داد. دور تا دورش دریاچه‌ای از اشک هایش شکل گرفته بود، بینی اش سرخ شده بود و با هر دو دستش صورتِ گر گرفته‌اش را باد می‌زد. سوسک نزدیک و نزدیک تر شد،
_خدای بزرگ چرا انقدر نزدیکمون می‌شه؟ یه روز به خودتون میاید و میفهمید باید هوامو میداشتید، اون روز من دیگه رفتم!

به پومانا رسید،
_

و با رد شدن از دریاچه‌ی اشک های پومانا، مثل یکی از آن ماشین های گران قیمتِ مشنگی در یک روز بارانی سیلاب درست کرد، تعادلش را از دست داد و گوشه‌ی دیوار کتلت شد.
_کاش انقدر نزدیکمون نمی-

پومانا که در اشک هایش غوطه می‌خورد، پروفسور دامبلدور که نیاز داشت سریعا برود خشکشویی، و گابریل که در نوجوانی دچار دیسک کمر شده بود، همگی به لکه‌ی عظیم روی دیوار نگاه کردند که تا همین چند ثانیه‌ی پیش قصد کشتنشان را داشت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۵:۴۴:۱۵


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۹:۲۲ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

همه فرار میکردن اما سوسک از اونا بزرگتر بود،سریع تر بود و الان همراه تخته ی اسکیت دوبل شده بود سرعتش،محفلیا کوچیکتر بودن،سرعتشون کمتر بود و قبلا ریش دامبلدور به پاش گیر نمیکرد ولی حالا هی می افتاد زمین!

تلپپ...تلپ تلپ تاپ

-پرفسورررررر...بدویین!
-دوشیزه اسپراوت ممنون ولی من توان دویدن ندارم! باید با سرنوشت خودم روزی روبه رو شم!
-پرفسور چرا دارین الکی حرف می زنین؟...گب؟گابریل بیا کمکم!

گابریل در سر جمع دونده ها بود،اتفاقاتی که براش افتاده بود رو کاملا یادش بود:
-یه بار یه کرگدن دنبالش افتاده بود!
-یه بار نزدیک بود له بشه زیر دست و پای هاگرید!
خلاصه این اتفاق ها اونو تبدیل به دونده ی خوبی کرده بودش!

-نمی تونم پوماناااا!
-دوشیزه اسپراوت لطفا فرار کنین،جون خودتون رو به خاطر من حقیر به خطر نندازین!
-نه پرفسور یه لحظه!...گابریلللل بیا کمک پرفسور!

گابریل خودش میخواست به فرار کردن ادمه بده ولی چون جون پرفسور در خطور بود به سمتشون رفت...

-چیشده پومانا؟ چیکار باید بکنم؟
تلپ تلپ...تالپ
-فهمیدی؟
-اره گرفتم پومانا!
-تو برو پشت پرفسور من از جلو بهشون کمک میکنم!
-اما سوسک دقیقا...یا ریش مرلین کی اینقدر نزدیکمون شد؟



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.