هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۲:۵۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#43

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- بوق... بوق... آهاي ملت... كجاييد؟! بدوييد... دير شد ها!
- الان ميايم لودو جون... صبر كن، من دامنم اتو نداره!
- خوب ميدادي اين دنيس برات اتو كنه! به چه درد ميخوره اين بشر؟! دانگ تو كجايي؟! درك؟!
دانگ: بابا اومديم ديگه... لودو تو چقدر حرص و جوش ميزني!
درك: من استرس دارم... تو دست به آبم... يه لحظه صبر كنيد تو رو خدا !

لودو مشغول جمع و جور كردن بروبچز تالار بود تا همگي با هم و خيلي منظم و مؤدب در مرحله اول جام آتش شركت كنند...


در راه:
- اگر دير برسيم و مراسم افتتاحيه رو از دست بديم... من كله شما رو ميكنم...
- افتتاحيه؟! مگه افتتاحيه هم داشت؟! من خيلي افتتاحيه دوست داشتم... چرا زودتر نگفتي؟!
- درك جان خودت رو كنترل كن، ان شا الله كه ميرسيم...
- اريكا خونسردي تو منو كفري ميكنه!
دانگ: خوب بابا اريكا مدلش اينطوريه... تو حرص نخور لودو جون!

... سر انجام ملت غيور هافلي به محل موعود براي برگزاري مرحله ي اول جام آتش رسيدند...

ملت هافلي:
- پس چرا هيچ كس نيست اينجا؟!
- دير رسيديم ديگه! همش تقصير شماهاس! مسابقه تموم شده!
- لودو جون ايرادي نداره! ان شاء الله سال ديگه!
- اريكا... يه چيز بهت ميگم ها..!
دانگ: ميگم ملت، اينجا خيلي مشكوكه... ببينيد من اون زمان كه شناسم الستور مودي بود(!) كاراگاه بودم! تو دفتر كاراگاهان هم كار ميكردم... چيه باور نميكنيد؟ از بليز بپرسيد! اون واسه كار تاييدم كرد.
لودو: خوب بنال! الان كه چي؟!
- آها... الان اينجا خيلي مشكوكه... شما اثري از وجود تماشاگر روي سكوها ملاحظه نميكنيد! چرا كه اگر كسي اينجا بود شما حداقل پوست تخمه(!) و پوفك رو ميديديد اينجا... ولي نميبينيد!
دانگ دستاش رو پشت كمرش قلاب كرد و شروع كرد به آهسته قدم زدن (ملت هافلي هم كه تا حالا دانگ رو اينقدر شبيه آدم ها نديده بودند داشت آب از دهنشون ميريخت و حيرت زده به او چشم دوخته بودند!) و دانگ ادامه داد:
- در اين منطقه ي وسط هم... تنها آثاري كه ديده ميشه... اثر چند جفت كفش هست كه از خاك نرمي كه روي اون قرار گرفته مشخصه كه مربوط به حداقل يه هفته پيشه... بنابراين كسي هم اينجا راه نرفته!
به سمت محل سخنراني استاديوم رفت و انگشتش رو كشيد روي كف اون قسمت و ادامه داد:
- در اينجا هم ملاحظه ميكنيد كه گرد و غبار نشسته... پس كسي اينحا هم قرار نگرفته!
و ذره بينش رو در آورد و لاي پاي بچه ها حركت كرد... و بعد از چند لحظه سكوت، ناگهان با صداي بلندتري گفت:
- اما... نكته ي مبهم اينه كه... دقيقآ همينجايي كه شما ايستاديد... امروز صبح... چند نفر ديگه هم ايستاده اند! و اين نشون ميده كه كسي وارد استاديوم نشده... و فقط دم در... دقيقآ مثل شما ايستاده ان! نكته ي جالبتر اينه كه من هرچي نگاه كردم... رد پاي هگر رو نديدم! بنابراين اين نشون ميده كه... ... شما بگيد... كه چي؟!
هيچ صدايي از ملت بهت زده ي هافلي بلند نشد... و هنوز ملت در شوك به سر ميبردند!
دانگ بدون توجه به آنها ادامه داد: خوب.. خودم ميگم! اين نشون ميده كه اصلآ مسابقه اي برگزار نشده!
ملت همچنان همين شكلي هستند:
دانگ لحنش به حالت عادي برگشت و گفت: چتونه؟! ها؟
با اين حرف ناگهان ملت به خودشون اومدند...
درك: دانگي جونم... من هيچي نفهميدم... ميشه از اول بگي؟!
اريكا: نه... تو رو خدا... من مغزم تير كشيد!
لودو كه در فكر رفته بود ناگهان بيرون اومد از اون تو ( تو فكر رو ميگم ديگه! ) و گفت: كه اين طور... پس سر كار بوديم...
و با صدايي بلند ادامه داد: من نميتونم اين وضع رو تحمل كنم... من شكايت ميكنم... ملت پاشيد بريم نحوه ي برخورد...


دم در دفتر نحوه ي برخورد:

لودو: اوووَِِِِه ! چه خبره!

تمامي ملت شركت كننده در جام آتش دم در دفتر نحوه ي برخورد تجمع كرده بودند... و همهمه اي به پا بود...

ملت هافلي خودشون رو از بين جمعيت به درب دفتر رسوندند و در اين بين اريكا متوجه اعلاميه اي بر روي درب دفتر شد... شروع به خواندن آن براي ملت هافلي كرد:
- بدين وسيله به اطلاع ميرسانم كه اگر از اين لحظه كسي با موضوع شكايت از عدم برگزاري مرحله ي اول جام آتش وارد اين دفتر بشه... بايد با زندگي خداحافظي كنه و من خودم شخصآ ميكشمش! با تشكر سر بارون خون آلود!
درك: حالا چرا اين اينقدر گنده نوشته! نكنه فكر كرده ملت كورن؟!!!
دانگ: درك... داري حرفاي سياسي ميزني ها! ببين از اين حرفا نزن... خوب نيست... من چشيدم آخر عاقبت نداره!

در همين اثنا يك موجود كوتاه قامت از دفتر خارج شد و در حالي كه چشماي ورقلمبيدش و گوشاي نوك تيزش تو ذوق ميزد، شروع به صحبت كرد:
همه گوش كنيد... مديران در تلاشند تا اين مشكل رو حل كنند... حالا از تمامي شما دوستان درخواست دارم كمي عقبتر بريد تا جناب سر بارون بتونن بيان و سخنراني كنند...

در همين لحظه بارون از دفتر بيرون مياد.
- ملت... تصميم مديران اين شد... اول از همه اين كه جناب آقاي () پروفسور كوييرل، از مديريت بركنار شدن! چون ايشون مجوز اين جام رو دادن! نكته ي دوم اين كه هاگريد شناسش بسته شد! و نكته ي سوم اين كه هر كدوم از شما بتونه هاگريد رو پيدا كنه و تحويل ما بده، جايزه ي خوبي ميگيره! حالا بريد و اينجا رو اينقدر شلوغ نكنيد!

همهمه اي در بين ملت درگرفت...
در ميان اين صداها، صداهايي بلند تر به گوش ميرسيد...
- ملت... همه تا پنج مين ديگه، كنار شومينه ي تالار باشن!
- آهاي... گوش كنيد... همين الان همه ميريد دنبال هگر... من سعي ميكنم از اعضاي محفل كمك بگيرم...
- متحدين... دوستان... نفس ولدمورت گواراي جانتان! هگر را بيابيد!

لودو: ملت... پاشيد بريم ببينيم چه كار كنيم... جمع شيد بريم هاهنگي ببنيم چي ميشه... ما بايد زودتر از همه هگر رو بگيريم!


پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر در اتاق هماهنگي ِ تالار هافل...
- ملت فكر نميكنيد الان كمي دير شده؟! من فكر كنم هگر رو گرفته باشن تا حالا...
- نه بابا... الان فقط 53 ساعته كه ما داريم بحث ميكنيم... فكر نكنم تو سه روز گرفته باشنش...
لودو: آره... نیست که خيلي هم كوچيكه... آخي... همونه... سخته پيدا كردنش!
و ناگهان صداش رو بلند كرد و ادامه داد: بسه ديگه، اين بحث بي فايده رو همين الان تموم كنيد! پاشيد هر كدوم بريد بگرديد دنبالش... يه هافلي بايد هگر رو پيدا كنه! وگرنه همتون از تالار معلقيد!
اريكا: لودو تو ميخواي من رو معلق كني؟! لودو همين الان خودت معلق شدي!
لودو صداش رو پايين مياره و ميگه: ها...؟! نه... حالا يه چي گفتم... (دوباره صداش رو بلند ميكنه:) همه بجر اريكا!


ساعت ها بعد...
لودو فكري به ذهنش رسيد و رفت يه سري اعلاميه چاپ كرد... با اين مضمون كه هر كس هگر رو ديده با موبايل او تماس بگيره و خبر بده و مژدگوني بگيره...

خووو.... خووو... خووو... (صداي خروج آتش از دهان اژدها )
- الو... بفرماييد!
- سلام... من هگر رو ديدم كه داشت ميرفت به سمت جنگل ممنوعه... لطفآ 10,000 گاليون به شماره حساب 0077 777 77 بانك گرينگوتز واريز كنيد... مرسي، خدافظ.
- صب كن ببينم! تو كي هستي؟!
- من هدويگم!
- اها... باشه، حتمآ واريز ميكنم! منتظر باش! فقط يه چيز بهت بگم! خيلي چتر بازي بَشَر!!!

لودو با خودش: خوب.. اين روش جواب نميده! بايد يه فكر ديگه كرد!
بي، بو، با، بو، با، بو، بي... (صداي شماره گرفتن )
- سلام دانگي جونم... چي شد پيدا كردي چيزي؟!
- آره يه سري سر نخ گير آوردم...
- اها... الان كجايي؟
- الان سه دسته جاروام.
- اها... همونجا وايسا اومدم! خدافظ.
- باشه... باي!
لودو دوباره با خودش: آخ جون... اين دانگ يكم شم كاراگاهي داره... الان پيداش ميكنيم!


سه دسته جارو:

دانگ: ببين لودو... هگر تو يكي از اتاقاي اينجا قايم شده! اين صاحاب اينجا رفيقمه... رو حساب رفاقت بهم گفته! حالا موندم هگر رو بگيرم برم تحويل بدم؟! آخه به اين يارو قول دادم كه نگم هگر اينجاس!
لودو: ببين دانگي... ميخواي طبيعي شه؟! من ميرم هگر رو ميگيرم... اون كه نميفهمه تو به من گفتي... بعد من ميرم تحويلش ميدم!
دانگ:
لودو: بابا مهم نيست كه كي تحويلش ميده... مهم اينه كه هافلي باشه! (لودو تو دلش: )
دانگ:
لودو: بابا دانگي اينقدر فكر نكن... ميفهمي ميخوام گولت بزنم! ...
دانگ: چي؟!
لودو: ... هيچي! هيچي! خوبه؟
دانگ: آره خوبه. تو برو بگيرش...
لودو: ايول.

در يك حركت ژانگولري لودو ميپره تو كافه و بعد از چند لحظه درحالي كه هگر رو طناب پيچ كرده مياد بيرون...
دانگ: چقدر سريع؟! چه راحت!
لودو: ما اينيم ديگه!
دانگ:
لودو: خوب بابا... حالا تو فكر نكن! خواب بود بابا... جون من فكر نكن!
دانگ: لودو تو چرا با فكر كردن من مخالفي؟!
لودو: ها...؟!
دانگ:
لودو: ها... هيچي بابا... ميخوام الكي فسفراي مغرت هدر نره... واسه كاراي مهمتر لازمت دارم...
دانگ: اها... اوكي...
لودو (يواشكي):

لودو: خوب... من برم اينو تحويل بدم... تالار ميبينمت!
هگر در اين لحظات تلاش ميكرد چيزي بگه... ولي لودو دهان وي را بسته بود و صداي هگر بيرون نمي آمد...
دانگ: خوب دهن اين رو باز كن ببين چي ميگه. نميخورتت كه!
لودو: باشه... حالا باز ميكنم...
و لودو در حالي كه با وردي هگر رو دنبال خودش ميكشيد از دانگ دور شدند...
لودو: خوب.. حالا دهنت رو باز ميكنم... اونجا جلوي دانگ خوب نبود! بگو ببينم چي ميگي؟!
هگر: هاه... ببين لودو... تو رو خدا من رو نبر... اونا منو ميكشن...
لودو: نه. من بايد تو رو تحويل بدم! من احساس مسئوليت ميكنم!
هگر: لودو... ببين... پول خوبي گيرت مياد ها!
لودو: چي؟!
هگر: ببين اگه منو تحويل ندي... پول خوبي گيرت مياد...
لودو: خيلي خوبه... ولي ببين من اگه نخوام تو رو تحويل بدم! رول تموم نميشه! بايد تو رو تحويل بدم! اونجوري خيلي طولاني میشه پستم!
هگر:
لودو: چيه؟! ببينم تو اصلآ پولت كجا بود؟ تو كه پول ندارِي!
هگر: ديوونه... من مريض نيستم كه فرار كنم... كلي پول از مسابقات به جيب زدم... برو پست من رو بخون ميفهمي!
لودو: حالا پولا كجا هست؟!
هگر: تو همون اتاقي كه منو گرفتي.
لودو (يواشكي دوباره: ) و ادامه داد: نه... اصلآ امكان نداره... من بايد تو رو تحويل بدم!

و سرانجام لودو هگر رو تحويل داد...
- خوب جناب بارون... لطفآ جايزه ي من رو بديد برم.
- جايزه؟! كدوم جايزه؟!
- خودتون گفتيد جايزه ميديد به هر كس هگر رو بياره!
- من؟! من غلط كردم! چرا چرت و پرت ميگي!
- اِ... به جون مادرم خودت گفتي!
- برو بچه... برو تا نزدم بلاكت كنم! برو... در ضمن ببينم رفتي نحوه برخورد اعتراض كردي... حذف كاربر ميشي!
-
و لودو گريه كنان خارج شد. و رفت به دفتر هري پاتر...

لودو: سلام هري... آقا شما گفتيد هركس هگر رو پيدا كنه بهش جايزه ميديم...
هري: من گفتم؟!
لودو: آره... بارون گفت.
هري: مگه من بارونم؟!
لودو: نه... مدير كه هستي! وب مستر كه هستي! تازه تو امضات نوشتي مدير مالي...
هري: به من چه.
لودو:
و لودو گريه كنان خارج شد. و رفت به دفتر ِ... ها؟! هيچي ديگه. رفت پولا رو از اتاق هاگريد برداره!


در كافه:

لودو: بورگين تو كه هنوز اينجايي! برو تالار ديگه...
بروگين: باشه... خدافظ لودو...
لودو:
و لودو به سمت اتاق هگر حركت كرد!
- آخ جون... الان پولدار ميشم...

يك ساعت بعد...
- پس كو... كجا گذاشته اين بشر پولارو؟!

خووو... خووو... خووو... (فكر كنم بفهمي صداي چيه ديگه! اي خنگول! بابا صداي زنگ موبايل لودوي ديگه! صداي خروج آتش از دهان اژدها!)
- الو... بفرماييد!
- الو سلام لودو...
- اِ... تويي دانگي... موبايل خريدي؟!
- آره...
- ايول... مباركه!
- مرسي... ببين لودو. زنگ زدم بگم اگه دنبال پولا ميگردي... الكي خودت رو خسته نكن!
- ها؟! نه! كدوم پول؟!
- بيشين بينيم با! خودتو به اون راه نزن... من اون موقع فكر كردم ديدم تو هگر رو تحويل بده جايزه بگيري... من هم اين پولا رو بردارم. خوبه ديگه! راستي جايزه هم مباركت! كاري نداري لودو جون؟
- نه!
- باي باي.

و لودو نشست و شديدآ به خود زني () و گريه پرداخت!!!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱:۳۶ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#42

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
- نه ... نزن ... نــه ! ... باشه می خرم ! ... باشه می خرم ... آخ نزن ! ... تو رو خدا نزن ... آآآآآآآآآآآی ! ... به خدا می خرم ... قول می دم ... نزن ... نـه .. نــــــــــــــــــــــــه !!!

هگرید روی تخت خوابش نیم خیز می شه .صورتش عرق کرده و چشماش تو حذقه به سرعت و با حیرت می چرخن .دستشو روی پیشونیش می زاره .
- فیسسسسسسس !
عرق های روی دستش با برخورد کف دستش روی پیشونیش بخار می شن .
بلند می شه .چراغ کنار دستش رو روشن می کنه و با قدمهای محکم و پرصداش به سمت آشپزخونه راهی می شه ...

--- فردا صبح ---

- خرررر ... پفففف ... خرررر ... پفففف !
صدای پاهایی شنیده می شه و هگرید با اون صداها از خواب بیدار می شه .چشماشو باز می کنه و صورت بزرگی رو جلوش می بینه !
- سلام عزیزم
هاگرید که وحشت زده به نظر می رسه خودشو روی تخت به عقب می کشه و به دیوار پشت تکیه می ده و با حیرت به مادام ماکسیم نگاه می کنه .
- چیزی شده عزیزم ؟
هگرید بعد از چند لحظه سکوت :
- نه ... هیچی ... هیچی برو من الان میام .
ماکسیم در حالی که به عقب نگاه می کنه به سمت در می ره و از اتاق خارج می شه .
هگرید : تا الان که بخیر گذشته .

--- آشپزخونه ---

دو نفر روبروی هم پشت میزی نه چندان کوچیک نشستن و دارن صبحونه می خورن .صدای ملچ مولوچ هگرید فضا رو عطرآگین کرده !
ماکسیم : عزیزم ... یادته قول داده بودی برام ..
هگرید با دهن پر : آره آره یادمه نمی خواد چیزی بگی ... حتما امروز می گیرم ... اصلا نگران نباش .
ماکسیم : پس همونی که نشونت دادمو می گیری؟
هگرید : خیلی گرو ...
ماکسیم : چی ؟ ... چیزی گفتی عزیزم ؟
هگرید : گفتم باشه همونو می خرم !

--- اتاق هگرید ... دقایقی بعد ---

هگرید روبروی کمد ایستاده و به گالیونهایی که توی گونی ای که جلوشه ریخته شدن نگاه می کنه .عکس یه جام که از دهانه اش آتش بیرون زده و در هاله از انوار آبی و قرمز پوشیده شده روی گونی خودنمایی می کنه .
آهی می کشه و در گونی رو می بنده و اونو روی دوشش می اندازه و از اتاق خارج می شه .

--- دیاگون ... ساعتی بعد ---

هاگرید روبروی طلا فروشی ایستاده و داره به دستبند پنجاه کیلویی ای! نگاه می کنه که قراره تا چند دقیقه دیگه اونو برای همسرش بخره .گونی رو روی زمین می زاره و برای بار آخر بهش نگاهی می اندازه .بعد دستشو روی گره گونی سفت می کنه و اونو بلند می کنه و داخل مغازه می شه .

--- یک ربع بعد ، همان مکان قبلی ---

هاگرید با دستبندی در مشت از در طلافروشی خارج می شه .دستبند رو روی هوا نگه می داره و بهش نگاهی می اندازه .دستند زیر نور خورشید برق می زنه .ناگهان پرنده ای سفید رد می شه و با نوکش دستبند رو از دست هگرید می قاپه و دقایقی بعد بین جمعیت غیب می شه !
هگرید سرشو بین دستاش می گیره و روی زمین زانو می زنه و عربده می زنه : نـــــــــــــــــــــــه...

===

آقاهه ی نیروی انتظامی!! با لبخندی ملیح بر لب : دوستان عزیز هنگام همراه داشتن اشیا گرانبها و وجه نقد قابل توجه ، همواره آنها را در مکانی امن بگذارید تا مورد سرقت واقع نشوید !

هدویگ با دستبندی که توی گردنش انداخته!!! به دوربین لبخند می زنه و صفحه سیاه می شه .

نظر کارشناس نمایشنامه شناسی : بنده پس از بررسی های زیاد این نمایشنامه به این سوال برخوردم که "آیا چگونه ممکنه که یه جغد ضعیف و نحیف بتونه یه دستبند پنجاه کیلویی رو با نوکش بلند کنه ببره ؟!"

جواب کارشناسانه فردی ناشناس : بنده با احاطه خود بر رول پلیینگ جادوگران اعلام می دارم که این جغد بدنسازی رفته و قطر پشت بازوش هم یه متره !

نکته روانشناختی : استاد اعظم هری پاتر می فرمایند "زذ رو بچسب که خربزه آبه!"

=======

کوتاه تر از این نمی شد ... بلندتر هم ... هوای چشمای خواننده رو دارم !




Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۰:۲۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#41

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
صدا رفت
دوربین ضبط می شه
حرکت...

دوربین جلو می رود و هاگرید کراواتش را توی لنز دوربین درست می کند.دوربین بالا می رود ونمایی از یک اتاق بزرگ با چند کاناپه و چند نقطه ی سیاهی روی کاناپه معلوم می شود.

کارگردان: آخه عزیز من، تو که بلد نیستی فیلمبرداری کنی برای چی دوربین دستت می گیری؟
دوربین نزدیک می آید و نقطه های سیاه واضح تر می شوند.روی کاناپه ی سمت راست هاگرید با کت و شلواری شیک و پیک به همراهی گراپ که پاپیون قرمز به جور ناجوری به گردن کلفتش آویزان است، نشسته اند.آن طرف تر یک ساحره و یک غول دیگر روی مبل راحتی لم داده اند و کمی دورتر یک دورگه غول-جادوگر از نوع مونث با یک لباس تورتوری صورتی زیر چشمی به هاگرید نگاه می کند.
گراپ:غرض مزاحمت است که هگر ازدواج خواست...هگر عروسی خواست...هگر زن خواست... گراپ آستین بالا زد...گراپ هگر را زن داد...
غول دیگر که جثه اش از گراپ دو متری بلندتر است ، روی کاناپه خودش را جابه جا می کند و طوماری عریض اندر طویل دست آقا داماد می دهد.

شرایط لازم برای ازدواج:یک عدد خانه مبله در یکی از بهترین محله های لندن-یک عدد مرسدس بنز ماگلی-عروسی در تالار هالی سنتر- ماه عسل در هاوایی و...
از آنجا که هاگرید در شونصد خواستگاری قبلی هم این حرفها را شنیده بود، عزمش را جزم می کند که از زیر سنگ هم که شده پول را جور کند....

---------کلبه ی هاگرید----------------
هاگرید روی تخت بزرگ خود به خواب عمیقی فرو رفته است و شستش را می مکد. فنگ هم کنار تخت واق واق می کند.

---در خواب هاگرید----
هاگرید و مادرش در یک فضای سفید و روحانی در چند گامی یکدیگر ایستاده اند.
مادر هاگرید :عزیزم...تو باید ازدواج کرد... تو باید پول را گیر آورد ...
هاگرید در حالیکه با یک دستمال کثیف اشکهایش را پاک می کند: مامان اون دنیا هم مکتب سواد آموزی داره؟ ای ناقلا.. چه خوب یاد گرفتی ..
بعد انگار که چیزی را به خاطر آورد ،دوباره زیر گریه می زند و می گوید: من از کجا گیر بیارم اون همه پول؟
مادر هاگرید: جام آتش...
هاگرید از خواب می پرد . عرق سردی روی پیشانیش می نشیند. با خود زمزمه می کند جام آتش...

-----------دفتر کوییرل-----------

کوییرل روی صندلی راحتی فرو رفته و با خودش مارپله بازی می کند.کوییرل با این دستش رو ی آن یکی دستش می زند و به خود می گوید:
-تو همش جر زنی می کنی؟ من دیگه باهات بازی نمی کنم.

تق تق تق....

کوییرل بساط مارپله را با یک حرکت انتحاری زیر گلدان جاسازی می کند و می گوید:کیه؟
هاگرید: قربان، منم هاگرید عرض مختصری داشتم.
کوییرل یکی از کتاب های لئو تولستوی با نام جنگ و صلح را بر می داردو آن را در دست می گیرد، گره ای به ابروهایش می اندازد و می گوید: بیا تو...

هاگرید:سلام قربان... غرض از مزاحمت این بود که شما همیشه از نیات پاک و بسی نیکوی بنده در به ثمر رسانی نوگلان باغ هاگوارتز خبر داشتید. بنده ی حقیر در اقدامی بس انتحاری ترتیب مسابقه ای رو دادم.مسابقه ی جام آتش که پیش از این هم شما شاهد برگزاری آن بودید . اما خب این مسابقات هم خرج دارد...حدود 2510 گالیون و سه سیکل ونیم!
کوییرل کمی این پا و آن پا می کند و بعد از کلنجار رفتن با نفس اماره و گوش جان سپردن به نفس لوامه کیسه ای را از زیر بالشش در می آورد و به هاگرید می دهدو در آخر هم می افزاید:
-اول صبح بیا تا با هم حساب کتاب ها رو ردیف کنیم.

هاگرید در حالی که با خنده ای شیطانی به این صورت به طرف در خروجی می رود ، می گوید:بله حتما"راس ساعت 6 صبح قربان...

---------------فردا صبح--------------

کوییرل که با نیامدن هاگرید به سر قرار وهمچنین گزارشات رسیده مبنی بر مشاهده ی هاگرید با یک کیسه پول و دو چمدان به اقدام شوم و خبث آمیز هاگرید پی برده است ، به خود لعنت می فرستد .
کوییرل بعد از بسی فکر کردن و البته خوردن اسفناج و سبزیجات سالم نه چیپس و پفک و اینا توانست سئوالی برای مرحله ی جام آتش طرح کند که با یک تیر دو نشان بزند.
نقل قول:

با سلام و خسته نباشد خدمت دانش آموزان نمونه ی هاگوارتز
اینجانب کوییرل مدیریت محترم هاگوارتز در اقدامی تنوع آمیز در برگزاری مسابقات جام آتش سوالی را مطرح کرده ام که بتواند توانایی و مهارت های تعقیب و گریز شما را که در کتاب هفتم با آن زیاد رو به رو خواهیم شد ، بالا ببرد. سئوال مسابقه:
هاگرید را بیایبد ، حتی اگر زیر سنگ هم هست !

•در آخر می افزایم دانش آموزان این اختیار را دارندبرای پیدا کردن شخص مذکور از تمامی امکانات استفاده نمایند و حق خروج از مدرسه را هم دارا هستند.
با تشکر
مدیریت هاگوارتز
پروفسور کوییرل


----------سواحل هاوایی-------

هاگرید و همسر گرام ، هاگریده خانووووم، در سواحل هاوایی زیر تلالو نور خورشید دراز کشیده اند و حمام افتاب می گیرند. هاگرید در حالی که آب پرتقال می خورد به ریش کوییرل به این حالت می خندد.
هاگریده: با بقیه ی پول ها می خوای پیکار کنی؟
هاگرید: بگو چیکار کردم؟
هاگریده:چیکارشون کردی؟
هاگرید: با مادرجون رفتم یک حساب قرض الحسنه باز کردم و تا توی قرعه کشی بانک شرکت کنم.
در همین هنگام کوییرل، چند تن از دانش آموزان مسابقه ی جام اتش به همراهی ماموران وزراتخانه می ریزند و هاگرید را دستگیر می کنند.

هاگرید: اقا قبول نیست، شما چه جوری منو پیدا کردین؟ هوووووی نویسنده ننوشتی از کجا فهمیدن من اینجام؟

نویسنده: گیر می دیا!داستان طولانی بشه داورها امتیاز نمی دن. حالا چون شمایی یه کاریش می کنم.

------فلش بک ---------------

سنیسترا درون کلبه هاگرید ایستاده است. کلبه ی هاگرید به هم ریخته است و اسباب و وسایل و کمد ها ی خالی روی زمین افتاده اند. سینیسترا چشمش به کتابی می افتد که به طرز مشکوکانه ای روی میز افتاده است و صفحه ای از آن باز شده است.
سینیسترا به طرف کتاب می رود و صفحه ی مذکور را باز می کند. زیر جمله ای ازآن خط کشیده شده است.
همیشه اینجا و انجا یک یادبود
سینیسترا حرف های اول جمله را کنار هم می چیند. " هاوایی" ( ای کیو سان هم اینقدر باهوش نبود! )
سینیسترا فریادی از شادی سر می دهدو دوان دوان به طرف دفتر کوییرل می رود و چند حرکت و جلوی دوربین می آید.( خب باید خودم یه جوری به داورها نشون بدم دیگه!)
پایان فلش بک

نویسنده رو به هاگرید می کند و می گوید: حله؟
هاگرید: ای ول حله!
هاگرید میمیک صورتش را به آدم های نادم و پشیمان تغییر می دهد و به همراهی ماموران وزراتخانه ر اهی ازکابان می شود.
کارگردان رو به هاگرید می کند و می گوید: صبر کن . یه پیام اخلاقی به همسن و سالات که الان دارن این برنامه رو نگاه می کنن بده .

هاگرید: بچه ها دزدی کار بدیه ! هیچوقت دزدی نکنین.
برو کار میکن نگو چیست کار که سرمایه ی جاودانی است کار

------لانه ی کلاغ ها --------------
کلاغ ها پارتی گرفتند و صدای آهنگ خوشگلا باید برقصن از لانه ی کلاغ ها به گوش می رسد. ( تلیمح دارد به این شعر : قصه ی ما به سر رسید/ کلاغِ به خونش هم رسید)

-----------
داوران عزیز در نظر داشته باشند که بنده چند چیز نیکو و پسندیده رو تبلیغ کردم.
-سنت نیک و حسنه ی ازدواج
-استفاده از مواد غذایی سالم
-سپرده گذاری در بانک
داوران در صحنه تیتراژ: :proctor:


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۰:۳۵:۵۰

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۰:۰۵ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#40

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
FIRST TASK


- فقط سه روز دیگه مونده تا کریسمس عزیزم . من امسال هر طور شده باید تو رو برای تعطیلات ببرم مسافرت . به هر قیمتی .
- ولی عزیزم ... آخه کجا ؟ هر کجا که بخواهیم بریم کلی هزینه داره . به اینجاش فکر کردی؟

الیمپه همونطور که پشت میز ، بر روی صندلی ، مقابل هاگرید نشسته بود و تمشک هایی به رنگ یاقوت رو که به طرز غیر قابل باوری می درخشید ، به نخ می کشید ، این جمله رو به زبان آورد .

. ولی من جورش می کنم . امسال باید یه کریسمس رویایی داشته باشیم .
بعد در حالی که انگار یه دفعه چیزی رو یادش اومده باشه ، مثل آفتاب پرست شروع کرد به رنگ عوض کردن : اول قرمز، بعد نارنجی، بعد صورتی ، بعد زرد ، بعد سبز ، بعد بنفش و درنهایت دوباره برگشت به رنگ اولش یعنی قرمز و یه دفعه منفجر شد :
این پیر خرفت هم که امسال هیچی به من عیدی نداده . یعنی من کمتر از فیلچم که بهش امسال 150 گالیون عیدی داده ؟! مثلا من استاد مدرسه م . شیطونه میگه بگیرم این ریشاشو همچین بکشم که صورتش مثل کف دست صاف شه ...



تق تق تق تق ...

- هاگرید ... هاگرید ... در رو باز کن !
- هگر کوچولو، هستی قشنگم ؟
قیافه ی هاگرید اول اینجوری شد و بعد اینجوری اَه ... بازم این شنگول و منگول سر و کله شون پیدا شد .
و بعد با بی حوصلگی به سمت در رفت و اونو باز کرد و شنگول و منگول مذکور که کسانی جز استر و راجر نبودن ، پریدن توی کلبه .

هاگرید : خب ... کاری داشتین با من ؟
استر فورا به سمت شومینه ی کوچیک کلبه که آتیش گرمی در اون می سوخت رفت و به راجر اشاره ای کرد .
راجر : خب ... امممم ... اِه ... راستش ما امسال تصمیم گرفتیم به مناسبت کریسمس برای دانش آموزان یه مسابقه ای ترتیب بدیم به اسم جام آتش که شرکت کنندگانمون 16 نفر هستن از چهار گروه مدرسه .
هاگرید : به من چه ربطی داره حالا ؟
راجر : می خواهیم تو ریسپانسیبل این جام باشی .
هاگرید : چی چی ؟
استر : responsible . مسئول این جام . و چون این کار هزینه بره ، ما در اختیار تو پولش رو قرار میدیم تا ترتیب مراحل مسابقه رو بدی . اولین مرحله ی مسابقه سه روز بعد از کریسمسه .
و به دنبال حرفش ، پنج کیسه گالیون را بر روی میز گذاشت و بعد به سه سوت هر دوشون جیم شدن .
هاگرید :

پنج روز بعد . دو روز بعد از کریسمس.

هگر و الیمپه هر دوشون شامشونو خورده بودن و داشتن بند و بساطشونو می بستن تا قسر در برن .
هگر : من دیگه چمدونها رو می برم بیرون. تو هم بیا تا هر چی زودتر بزنیم به چاک .

ده مین بعد

هگر و الیمپه، مثل یه جفت قناری عاشق، داشتن با هم میرفتن و برای هم سرود عشق رو چهچهه می زدن . البته این وسط هگر بیشتر نقش بارکش رو ایفا می کرد .
یه دفعه یه صدایی از پشت سر اونها به گوش رسید : هاگرید ... هاگرید ... کجا داری میری ؟ فردا اولین مرحله ی مسابقه ست ... ترتیب کارها رو دادی ؟

البته که این صدا به کسی جز آلبوس ، این خروس بی محل پیر ، تعلق نداشت .

هاگرید با خونسردی سر جاش واستاد و گذاشت تا آلبوس به اونا نزدیک بشه . بعد هم در یک حرکت کاملا انحتاری یه لنگ پا انداخت جلوی پاهای ظریف و ضعیف و باریک آلبوس و آلبوس مثل شیر برنج کف زمین پخش شد .
هگر : نیگاش کن ... فقط بلده حرف بزنه . به یه مو بنده .

بعد هم با اون همه بار و بندیلی که روی دوشش بود، دولا شد و با دقت یه تار ریش نقره فام دامبل رو جدا کرد و محکم کشیدش .
- لامصب ریشه ش از ریشه ی درخت هم محکمتره .
و بعد کشیدش لای دندونش و یه تیکه گوشت رو در آورد : خدا وکیلی از اون موقعی که شام خوردیم خیلی اذیتم می کرد .
بعد هم ریش گرانقدر دامبل رو انداخت روی زمین و خودش هم چهار زانو کف زمین نشست و به الیمپه اشاره کرد : چند دقیقه صبر کن . می خوام وقتی به هوش میاد حسابی سورپرایز شه .


روز مسابقه . اولین مرحله.

همه ی دانش آموزان و شرکت کنندگان مسابقه و وب مستران محترم و بقیه ی برو بچز، توی سرسرای مدرسه جمع شده بودن . ولی این وسط جا تر بود و بچه نبود . ( شفاف سازی : بچه ایهام داره به دو چیز : 1) بچه، یعنی همون کودک 2) هگر کوچولو ، ریسپانسیبل مسابقه .
که البه اینجا معنی دورش یعنی هگر مد نظر مائه .)

استر در حالی که حسابی نگران بود پرسید : پس آلبوس کو ؟ چرا هگر پیداش نیست ؟ آبرومون رفت پیش این جغله ها . ( جغله ها = دانش آموزان و شرکت کنندگان مسابقه )
راجر : راستش دامبل توی دفترش سفت و سخت نشسته و فقط یه جمله رو تکرار میکنه : خجالت می کشم بیام بیرون .

بالاخره این وسط هری پاتر، وبمستر گرام ، قضیه رو ماست مالی کرد و به مدد ذهن خلاق ایشون ، اولین مرحله ی مسابقه پایه ریزی شد : فایندینگ هاگرید ( Finding Hagrid )


******

24 ساعت بعد خبر پیدا شدن هگر کوچولو توسط اریکا زادینگ و همراه همیشگی او ، لودو بگمن ، در سراسر مدرسه پیچید .
شرح چونگی پیدا کردن هگر از زبان لودو و اریکا :

لودو : خب ... راستش ما همون شب با اریکا رفتیم اطراف کلبه ی قدیمی هاگرید . تقریبا یک کیلومتر دورتر از کلبه بود که یه دفعه اریکا کف زمین یه چیز براق پیدا کرد که از صد فرسخی ابراز وجود می کرد و اون چیزی نبود به جز یه تار موی بلند نقره فام که شباهتی بس دیوانه وار با ریش پروفسور دامبلدور داشت . بس که دراز بود . البته به خاطر کلفت بودنش ما حدس زدیم که ریشه نه مو .

خلاصه ما همینطور رفتیم جلو و رفتیم جلو و رفتیم جلو . توی راهمون هم یه چیزای دیگه ای پیدا کردیم که مثل چراغ سبز چشمک می زدن . البته سبز نبودن ، قرمز بودن ، تمشک های یاقوتی رنگ براق بودن . بعد از شیش هفت ساعت رسیدیم به یه محوطه ی خیلی خیلی بزرگ که در واقع به کوهستان راه داشت . یه دونه از همون تمشک های یاقوتی رو بالای یه کوه نسبتا کوتاه دیدیم . تصمیم گرفتیم که از اون کوهه بریم بالا . به خاطر همین هم از جاروی کوئیدیچ من کمک گرفتیم و اریکا نشست پشت من .

استر : یه دختر رو پشت خودت سوار کردی ؟ بزنم لهت کنم .
لودو : من و اریکا که با هم این حرفا رو نداریم !
راجر : خب ... بقیه ش ؟!

این بار اریکا ادامه داد : خلاصه جاروی لودو توی اون کوهستان وسیع حسابی به ما کمک کرد . روی یه کوه دور افتاده و فوق العاده مرتفع بود که یه کلبه ی سنگی قشنگ نقلی رو دیدیم . جون میداد برای گذروندن تعطیلات . معلوم بود که مخ هاگرید حسابی کار کرده .

یه نیگا انداختیم دیدیم پنجره ی کلبه هه بازه . البته اون پنجره ی اتاق خوابشون بود . هر دوشون خواب بودن . خدا به دور . تو اون سرما پنجره شون باز بود . من و لودو هم چشمامونو بستیم . می دونین که هنوز دیدن اینطور صحنه ها برای ما زوده دیگه . بعد تصمیم گرفتیم با هم یه ورد رو اجرا کنیم . به خاطر اینکه هر دوشون نیمه غول هستن . و به این ترتیب بیهوششون کردیم .

لودو : ولی بعد با حمل اونها مشکل داشتیم . به خاطر همین پیشنهاد اریکا رو اجرا کردیم . منظورم ورد
Smaliuos Hager and Max هست .

بعد لودو از توی جیبش یه جعبه ی کوچولوی 20 سانتی در آورد و درش رو باز کرد و گرفت جلوی ملت.
ملت :
لودو مثل کسایی که می خواد یه چیزی رو تشریح کنه از توی جعبه یه چیزی رو در آورد و گذاشت روی زمین . بعد هم همراه با اریکا طلسمی رو اجرا کردن : Largiuos Hager and Max
همه با دیدن هاگرید و مادام ماکسیم به این شکل در اومدن :
هری : این چرا به این شکل در اومده ؟
لودو در حالی که از شدت خنده کف زمین نشسته بود بریده بریده گفت : این ... این ... شاهکار اریکاست .
همه طی یه حرکت هماهنگ برگشتن سمت اریکا .

اریکا : خب ... من همیشه برام این یه سوال بود که چرا این هگر باید موهاش انقدر ویزویزی باشه . به خاطر همینم ترتیب موهاشو دادم .
بعد به سمت هاگرید که هنوز هم بیهوش بود رفت و با چوبدستی اش به قسمت های مختلف موهای اون اشاره کرد و توضیحات واضحی رو ارائه داد : خب ... به طور کلی مدل موهاش ویچ هست ( Wich ) . ولی در قسمتهای زیرین تبدیل میشه به آلمانی ( Germany ) . بعد پایینترین قسمت رو هم با ماشین شماره ی 3 ماگلی تراشیدیم . حالا مدل قشنگیه ؟

راجر که از شدت خنده شکمش رو محکم چسبیده بود گفت : ولی ما شما رو به عنوان برنده ی مسابقه اعلام نمی کنیم . چون دو نفر بودین .
لودو که قیافه ش این مدلی شده بود : نه خیر . دنیس ، اریکا رو به من سپرده بود .
تو همین موقع سایه ی یه نفر نمودار شد . البته که اون سایه ی دراز به کسی جز دامبل تعلق نداشت .

مدرسه با دیدن چهره ی پروفسور دامبلدور منفجر شد . ریش های پروفسور به طرز جالبی به سبک آفریقایی ها بافته شده بود . حدودا صد رشته می شد . تازه ابتدا و انتهای هر رشته رو هم با با روبان هایی با رنگهای جیغ ، به حالت پاپیونی بسته بودن .
هری : پ... پ... پروفسور این چه وضعشه ؟ حداقل ریشاتونو باز می کردین !
دامبل با چابکی در حالی که مثل باروت رو به انفجار بود اومد جلوی هاگرید . بعد یه دفعه فریاد کشید : لامصب معلوم نیست چی به ریشای من مالیده که نمی تونم حتی گره ی این پاپیونا رو باز کنم .
بعد همونطور که با لذت به قیافه ی جدید هگر نگاه می کرد به سمت اریکا و لودو برگشت و گفت : حالا که شماها انتقام منو از این نامرد گرفتین من شماها رو برنده ی مرحله ی اول اعلام می کنم . برید خوش باشید .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#39

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
مرحله اول ----- جام آتش
صدای ترق و تورق آتش در کلبه بزرگ هاگرید می پیچید. هاگرید بر روی تخت محکمش دراز کشیده بود و سخت به افکار خود فرو رفته بود.
- خب آخه چجوری باید پول تهیه کنم؟؟؟اگه تا پس فردا پول کلبه رو ندم دامبلدور منو از کلبه میندازه بیرون و اونو برای یکی دیگه آماده میکنه
این فکری بود که از ساعت 14 تا به کنون که ساعت 23 بود ذهن او را در برگرفته بود. در افکارش غوطه ور بود که ناگهان صدای تق تق در به گوش رسید. به سوی در رفت و کلون پشت در را باز کرد. دامبلدور با ریش نقره فام خود در برابر هاگرید ایستاده بود. هاگرید کنار رفت و دامبلدور وارد خانه شد و بر روی صندلی نشست. سپس رو به هاگرید کرد و گفت: هاگرید! پس فردا سر ماهه باید اجاره تو بدی
هاگرید با خودش این دست و اون دست کرد و سپس به خاطر اینکه بتونه کمی تأمل کنه گفت: میشه تا آخر نوروز بهم مهلت بدین؟؟؟
دامبلدور فریاد زد: چــــــــی؟؟؟؟؟؟
هاگرید که خیلی ترسیده بود:
اما از اونجا که دامبلدور خیلی آدم خوش قلبی بود لبخندی زد و گفت: باشه تا آخر نوروز بهت مهلت میدم و بعد از اون باید از این خونه بری
هاگرید کمی به خود لرزید اما به روی خود نیاورد و با صدایی که سعی میکرد آرام باشد گفت: باشه
دامبلدور پس از نوشیدن چایی بلند شد و در را باز کرد و به بیرون رفت.
سوز سردی وارد کلبه شد اما سرمای قلب هاگرید بیشتر از اینها بود. در تخت خود بار دیگر به فکر فرو رفت. چطور میتوانست پولی تهیه کند؟؟؟
در همان هنگام به فکر کار یکی از اعضای محفل ققنوس افتاد:
ماندانگاس فلچر!!
با خود فکر کرد: او دزدی میکند پس من هم...
اما ناگهان سعی کرد خودش را گول بزند: پس من هم دزدی میکنم اما نه دزدی چیه؟؟؟ فقط قرض میگیرم
هاگرید بر سر این موضوع تا صبح با خودش کلنجار رفت. اما بلاخره موفق شد خودش را گول بزند. اما چطور میتوانست دزدی کند یا به قول خودش قرض بگیرد؟
در افکارش کندوکاو میکرد تا بلاخره چیزی به ذهنش رسید:
مسابقه جام آتش
او با خودش گفت: وقتی برای عید این مسابقه رو برگزار کنم میتونم از وبمسترهای سخاوتمند پول برای اینکار بگیرم وبعد .....
پس با همین فکر به سوی دفتر وبمسترهای گرامی به راه افتاد.
10 دقیقه بعد
تق تق
- بیا تو
هاگرید با هیکل عظیمش وارد شد و وبمسترها را دید که به این صورت: مشغول پول شمردن هستند
هاگرید در دلش: وای چقدر پول!
سپس به سوی مدیریت هاگوارتز یعنی پرفسور کوییرل رفت که داشت 3 تا بسته ی 500 گالیونی رو میشمرد
هاگرید که حالا دیگه بسیار مشتاق شده بود گفت: پرفسور برای نوروز امسال پیشنهادی برای سرگرمی دانش آموزان دارم! مسابقه جام آتش درون مدرسه ای میان 4 گروه هاگوارتز
کوییرل از اونجایی که زیادی مشغول پول شمردن بود گفت: 1000-1001-1002-1003-1004-هپ (توضیح: چون کوییرل تفریح را شنیده بود فکر کرده بود دارند هپ بازی میکنند.)
اما بلاخره بر اثر ضربان دست هاگرید کوییرل به این صورت دست از پول شمردن برداشت و درحالی که شانه اش را میمالید گفت: چته؟؟
هاگرید برای بار سه هزارم تکرار کرد: پیشنهادی برای تفریح بچه های هاگوارتز در نوروز دارم. مسابقه جام آتش درون مدرسه ای میان 4 گروه هاگوارتز.
کوییرل که بلاخره متوجه شده بود گفت: خــــــــــــب! باشه. چقدر پول میخوای؟؟
هاگرید گفت: حدود 400 گالیون
کوییرل با سخاوتمندی تمام یکی از بسته های 500 گالیونی را برداشته و با دقت 100 گالیون از آن جدا کرد سپس بسته را به هاگرید داد.
----------------------------- در کلبه هاگرید ---------------------------
هاگرید در کلبه نشسته بود و داشت به 400 گالیون نگاه میکرد میتونست با اون 400 گالیون خیلی کارها بکنه. یه کلبه نو بگیره. اجاره ی دامبلدور رو بگه و 4 ماه هم به تفریح بپردازه.
پس بلند شد و سعی کرد هر چه سریعتر وسایلش را ببندد. فقط 5 روز تا عید باقی مانده بود و او باید هر چه سریعتر کارهایش را میکرد. ساعت 10 بود که تصمیم گرفت به خواب برود. وسایلش را در گوشه ی کلبه گذاشت و بر روی تختش به خوابی ناز فرو رفت.
فردا صبح به دفتر دامبلدور رفت
تق تق
- بیا تو
هاگرید همراه 50 گالیون وارد شد و آن را به دامبلدور داد.
دامبلدور با تعجب گفت: از کجا آوردیش؟؟؟
هاگرید لبخندی زد و گفت: دیگه آوردمشون
سپس از دفتر دامبلدور خارج شد و به تسترال فروشی رفت و 4 تا تسترال عالی خرید که بهشون 1 کالسکه بزرگ وصل بود. هاگرید وسایلش رو درون کالسکه جا داد و اونو در میان شاخ و برگ درختان جنگل ممنوعه پنهان کرد.
شب وقتی به رخت خوابش میرفت 300 گالیون باقی مانده را نگاه میکرد. آنها را در بالشش فرو کرد و بر روی آن دراز کشید و به خواب فرو رفت
روز بعد با حواس پرتی سر کلاس حاضر شد و مورد تمسخر دیگران قرار گرفت. روز بعد با لبخندی دل نشین در هاگوارتز جستجو میکرد و سعی میکرد برای مدتی طولانی از آنجا خداحافظی کند
روز بعد هاگرید آرام آرام به طرف جنگل ممنوعه میرفت. پس از اینکه به محل کالسکه و تسترال ها رسید آرام سوار شد و با استفاده از سیستم جادویی کالسکه برای کنترل حیوانات به تسترال ها دستور پرواز داد.
3 تسترال آرام از زمین برخاستند. هاگرید با طلسمی کالسکه را غیب کرده و مشغول دیدن تلویزیون ماگلی شده و هی تخمه خورد
هاگرید هنگام خواب:
--------------------------------------------------------------------------------
روز بعد همه بر اساس نوشته ای که دیروز بر روی تابلوی اعلانات زده شده بود در حیاط مدرسه منتظر برگزار کننده ی مدرسه یعنی هاگرید شدند. سرپرستان از هر گروه 4 نفر را برگزیده بودند و بقیه برای تماشا آمده بودند
کوییرل بر بالای منبر رفته و شروع به صحبت کرد:
امروز ما مسابقه ای باورنکردنی در پیش داریم. مسابقه ای که هیچگاه به این صورت برگزار نشده. جام آتش درون مدرسه ای شرکت کنندگان این مسابقه عبارتند از:
هدویگ، سارا اوانز، ریموس لوپین و پرفسور سینیسترا از گریفیندور
رابستن لسترنج،آناکین مونتاگ، سالازار اسلیترین و ایگور کارکروف از اسلیترین
اسکاور، آش ویندر، لونا لاوگود و آوریل لاوین از راونکلاو
درک،لودو بگمن، ماندانگاس فلچر و اریکا زادینگ از هافلپاف
پس از خواندن اسامی همه ی دانش آموزان مشغول کف زدن شدند و شرکت کنندگان به سوی میز آمدند.
اما پس از 10 دقیقه هنوز از هاگرید خبری نبود. کوییرل به سوی در رفت و گفت: هاگرید، هاگرید! کجایی؟؟؟ چرا نمیای؟؟؟
اما چون هاگرید در را باز نکرد کوییرل به این صورت در را شکسته و با اتاق خالی رو به رو شد.
کوییرل با عصبانیت گفت: فرار کرده
اما از اونجا که نمیخواست ضایع بشه گفت: موضوع مسابقه دستگیری هاگرید و کتک زدن اون است. البته بعدش باید اون رو بیاره اینجا. در این بین تمامی وسایل برای پرواز و خروج از هاگوارتز در اختیار شما قرار داده خواهد شد.
سپس با تکان چوبدستی تعدادی کالسکه ظاهر کرد. هر یک از شرکت کننده ها سوار یکی از اونها شده و به پرواز در آمدند.
3 روز بعد
لوپین در پشت یک کالسکه شیک در حال پرواز بود و پایین را نگاه میکرد.
از طرفی هاگرید در همان کالسکه بود و سعی میکرد بدون جلب توجه از جلوی لوپین کنار برود اما همینکار هاگرید باعث شد لوپین به او شک کرده و به سوی او برود. ناگهان چهره هاگرید از پشت پنجره نمایان شد. لوپین با استفاده از یک طلسم غیر لفظی از ته کالسکه هگر رو به زمین بست و سپس به وسیله یک جادوی رزمی آن را پایین آورد. سپس دوربین فیلم برداریش را بر بالای تپه نصب کرد و شروع کرد به زدن هگر.
پس از 1 ساعت
لوپین:
و هگر:
لوپین بلافاصله دوربین را خاموش کرد و هاگرید را درون کالسکه اش انداخت و آن را به مدرسه برد البته به علت وزن هاگرید کالسکه تنها بر روی زمین راه میرفت و مقداری رسیدن لوپین به هاگوارتز طول کشید.لوپین پس از اینکه هاگرید را جلوی کوییرل گذاشت گفت: خب جایزه ام چی؟؟؟
کوییرل گفت: چون دیرتر از زمان معین اومدی جایزه نداری
لوپین:
اما هیچ کس حواسش به او نبود و همه حواسشان به کوییرل بود که مشغول گرفتن پول از هاگرید بود و با گرفتن هر 100 گالیون 4 تا پس گردنی به او میزد.
-------------------------------------------------------------------------------
امیدوارم خوب شده باشه


تصویر کوچک شده


مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶
#38

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
نكات :
1. اين تاپيك پس از پايان مرحله اول با تاپيك جام آتش ادغام خواهد شد !‌
2. فرصت تا روز يك شنبه ساعت چهار بعد از ظهر !
3. به علت آزاد بودن ناظرين در اعلام و تغيير افراد شركت كننده شركت افراد ديگر به طرز زير قابل پذير مي باشد !
(( من (( )) به جاي (( )) پست ميزنم )) !‌

مرحله اول :‌
شركت كنندگان موظفند كه در فرصت معين شده پستي رول اعم از طنز و جد بزنند تا پس از داوري بر پست ها هشت نفر به مرحله بعد صعود كنند !

داوران : روبيوس هاگريد ! بادراد ريشو !‌ ادوارد جك ! داور اسلايترين هم مشخص ميشه !


سوژه :
هاگريد مبلغ هنگفتي رو براي برگزاري از مديرا براي برگزاري مسابقه ي جام آتش گرفته تا سر بچه هاي مردمو تو عيد گرم كنه ! جا و مكان و زمان مسابقه رو از قبل تعيين ميكنه !‌
روز مسابقه :‌
همه در حالي كه والدينشون اونها رو اسكورت ميكنن به محلي كه قرار بوده مرحله اول مسابقه برگزار بشه اما هگر كوچولو با سرمايه هاي وب مسترين محترم سايت و حامي مالي سايت و اسپانسر وجتي شركت كننده ها براي لباس و غيره .... فلنگو بسته و رفته !
اما مديرا كه ميخوان ضايع نشن و ملت هم برن سر كار اعلام ميكنند كه مرحله ي اول مسابقه پيدا كردن هاگريده و اينكه به حسابش برسن !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶
#37

ریونکلاو

راجر دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
ریونکلاو
پیام: 1220
آفلاین
اعضاي گروه ريون كلاو

اسكاور (دو ماه و 16 روز)
اش ويندر (يك ماه و 23 روز)
لونا لاوگود (1 سال و هشت ماه و 22 روز)
آوريل لاوين (2 سال و يه ماه و 10 روز)

------
بازرس (كه نفهميدم چيه) : بادراد ريشو


ویرایش شده توسط راجر ديويس در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۶:۵۶:۰۹
ویرایش شده توسط راجر ديويس در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۶:۵۷:۰۵
ویرایش شده توسط راجر ديويس در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۷:۲۸:۳۸

!


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#36

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بازیکنان اسلیترین

رابستن ----- حدود هفت ماه
آنی مونی ----- دو سال و خورده ای فکر کنم
سالازار اسلیترین ---- دو سال و خورده ای
ایگور کارکاروف ----- دو سال و خورده ای


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۴:۳۱:۰۸



Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#35

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

با سلام

لودو بیا اینو بزنیم

تاپیکو قفل میکنه بعد هی میگه جام آتش ....

اسامی گریفیندور:

هدویگ = یک سال و نیم بیشتر

سارا اوانز = یک سال و خورده ای

ریموس لوپین = یک سال و نیم

پروفسور سینیسترا = نزدیک سه ماه ...

بازرس = استرجس پادمور ...

اینم لیست گریفیندور...

ارادتمند
استرجس پادمور

*امکان تغییر لیست = %20


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#34

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
سلام... آقا تاپيك قوفله بعد ميگي اسامي اعلام كن!
--------------------------------------------------------------
اسامي اعضاي هافل:
اسامي و جلو اونها تاريخ تقريبي عضويت:

درك : سه ماه... سه روز كمتر!
لودو بگمن : هشت ماه
ماندانگاس فلچر : يك ماه
اريكا زادينگ : يك سال و شش ماه

ويرايش : بازرس = جن خاكي! ادوارد جك!

ويرايش : ليست اعضا تغيير كرد! اون احتماله حذف شد!

ويرايش : آقا بازرس ميخواد يا نه؟! مسنجر گفتي بازرس نميخواد كه!

------
ويرايش: تاپيكو چرا قفل ميكني؟!!
------


با تشكر
لودو؛


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۵:۱۸:۵۱
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۵:۳۶:۴۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۵:۴۳:۱۲
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۵:۴۷:۱۵

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.