- بوق... بوق... آهاي ملت... كجاييد؟! بدوييد... دير شد ها!
- الان ميايم لودو جون... صبر كن، من دامنم اتو نداره!
-
خوب ميدادي اين دنيس برات اتو كنه! به چه درد ميخوره اين بشر؟! دانگ تو كجايي؟! درك؟!
دانگ: بابا اومديم ديگه... لودو تو چقدر حرص و جوش ميزني!
درك: من استرس دارم... تو دست به آبم... يه لحظه صبر كنيد تو رو خدا !
لودو مشغول جمع و جور كردن بروبچز تالار بود تا همگي با هم و خيلي منظم و مؤدب در مرحله اول جام آتش شركت كنند...
در راه:- اگر دير برسيم و مراسم افتتاحيه رو از دست بديم... من كله شما رو ميكنم...
- افتتاحيه؟! مگه افتتاحيه هم داشت؟! من خيلي افتتاحيه دوست داشتم... چرا زودتر نگفتي؟!
- درك جان خودت رو كنترل كن، ان شا الله كه ميرسيم...
- اريكا خونسردي تو منو كفري ميكنه!
دانگ: خوب بابا اريكا مدلش اينطوريه... تو حرص نخور لودو جون!
... سر انجام ملت غيور هافلي به محل موعود براي برگزاري مرحله ي اول جام آتش رسيدند...
ملت هافلي:
- پس چرا هيچ كس نيست اينجا؟!
-
دير رسيديم ديگه! همش تقصير شماهاس! مسابقه تموم شده!
- لودو جون ايرادي نداره! ان شاء الله سال ديگه!
-
اريكا... يه چيز بهت ميگم ها..!
دانگ: ميگم ملت، اينجا خيلي مشكوكه... ببينيد من اون زمان كه شناسم الستور مودي بود(!) كاراگاه بودم! تو دفتر كاراگاهان هم كار ميكردم... چيه باور نميكنيد؟ از بليز بپرسيد! اون واسه كار تاييدم كرد.
لودو: خوب بنال! الان كه چي؟!
- آها... الان اينجا خيلي مشكوكه... شما اثري از وجود تماشاگر روي سكوها ملاحظه نميكنيد! چرا كه اگر كسي اينجا بود شما حداقل پوست تخمه(!) و پوفك رو ميديديد اينجا... ولي نميبينيد!
دانگ دستاش رو پشت كمرش قلاب كرد و شروع كرد به آهسته قدم زدن (ملت هافلي هم كه تا حالا دانگ رو اينقدر شبيه آدم ها نديده بودند
داشت آب از دهنشون ميريخت و حيرت زده به او چشم دوخته بودند!) و دانگ ادامه داد:
- در اين منطقه ي وسط هم... تنها آثاري كه ديده ميشه... اثر چند جفت كفش هست كه از خاك نرمي كه روي اون قرار گرفته مشخصه كه مربوط به حداقل يه هفته پيشه... بنابراين كسي هم اينجا راه نرفته!
به سمت محل سخنراني استاديوم رفت و انگشتش رو كشيد روي كف اون قسمت و ادامه داد:
- در اينجا هم ملاحظه ميكنيد كه گرد و غبار نشسته... پس كسي اينحا هم قرار نگرفته!
و ذره بينش رو در آورد و لاي پاي بچه ها حركت كرد... و بعد از چند لحظه سكوت، ناگهان با صداي بلندتري گفت:
- اما... نكته ي مبهم اينه كه... دقيقآ همينجايي كه شما ايستاديد... امروز صبح... چند نفر ديگه هم ايستاده اند! و اين نشون ميده كه كسي وارد استاديوم نشده... و فقط دم در... دقيقآ مثل شما ايستاده ان! نكته ي جالبتر اينه كه من هرچي نگاه كردم... رد پاي هگر رو نديدم! بنابراين اين نشون ميده كه... ... شما بگيد... كه چي؟!
هيچ صدايي از ملت بهت زده ي هافلي بلند نشد... و هنوز ملت در شوك به سر ميبردند!
دانگ بدون توجه به آنها ادامه داد: خوب.. خودم ميگم! اين نشون ميده كه اصلآ مسابقه اي برگزار نشده!
ملت همچنان همين شكلي هستند:
دانگ لحنش به حالت عادي برگشت و گفت: چتونه؟! ها؟
با اين حرف ناگهان ملت به خودشون اومدند...
درك: دانگي جونم... من هيچي نفهميدم... ميشه از اول بگي؟!
اريكا: نه... تو رو خدا... من مغزم تير كشيد!
لودو كه در فكر رفته بود ناگهان بيرون اومد از اون تو ( تو فكر رو ميگم ديگه! ) و گفت: كه اين طور...
پس سر كار بوديم...
و با صدايي بلند ادامه داد: من نميتونم اين وضع رو تحمل كنم... من شكايت ميكنم... ملت پاشيد بريم نحوه ي برخورد...
دم در دفتر نحوه ي برخورد:لودو: اوووَِِِِه ! چه خبره!
تمامي ملت شركت كننده در جام آتش دم در دفتر نحوه ي برخورد تجمع كرده بودند... و همهمه اي به پا بود...
ملت هافلي خودشون رو از بين جمعيت به درب دفتر رسوندند و در اين بين اريكا متوجه اعلاميه اي بر روي درب دفتر شد... شروع به خواندن آن براي ملت هافلي كرد:
- بدين وسيله به اطلاع ميرسانم كه اگر از اين لحظه كسي با موضوع شكايت از عدم برگزاري مرحله ي اول جام آتش وارد اين دفتر بشه... بايد با زندگي خداحافظي كنه و من خودم شخصآ ميكشمش! با تشكر سر بارون خون آلود!
درك: حالا چرا اين اينقدر گنده نوشته! نكنه فكر كرده ملت كورن؟!!!
دانگ: درك... داري حرفاي سياسي ميزني ها! ببين از اين حرفا نزن... خوب نيست... من چشيدم آخر عاقبت نداره!
در همين اثنا يك موجود كوتاه قامت از دفتر خارج شد و در حالي كه چشماي ورقلمبيدش و گوشاي نوك تيزش تو ذوق ميزد، شروع به صحبت كرد:
همه گوش كنيد... مديران در تلاشند تا اين مشكل رو حل كنند... حالا از تمامي شما دوستان درخواست دارم كمي عقبتر بريد تا جناب سر بارون بتونن بيان و سخنراني كنند...
در همين لحظه بارون از دفتر بيرون مياد.
- ملت... تصميم مديران اين شد... اول از همه اين كه جناب آقاي (
) پروفسور كوييرل، از مديريت بركنار شدن! چون ايشون مجوز اين جام رو دادن! نكته ي دوم اين كه هاگريد شناسش بسته شد! و نكته ي سوم اين كه هر كدوم از شما بتونه هاگريد رو پيدا كنه و تحويل ما بده، جايزه ي خوبي ميگيره! حالا بريد و اينجا رو اينقدر شلوغ نكنيد!
همهمه اي در بين ملت درگرفت...
در ميان اين صداها، صداهايي بلند تر به گوش ميرسيد...
- ملت... همه تا پنج مين ديگه، كنار شومينه ي تالار باشن!
- آهاي... گوش كنيد... همين الان همه ميريد دنبال هگر... من سعي ميكنم از اعضاي محفل كمك بگيرم...
- متحدين... دوستان... نفس ولدمورت گواراي جانتان! هگر را بيابيد!
لودو: ملت... پاشيد بريم ببينيم چه كار كنيم... جمع شيد بريم هاهنگي ببنيم چي ميشه... ما بايد زودتر از همه هگر رو بگيريم!
پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر در اتاق هماهنگي ِ تالار هافل...
- ملت فكر نميكنيد الان كمي دير شده؟! من فكر كنم هگر رو گرفته باشن تا حالا...
- نه بابا... الان فقط 53 ساعته كه ما داريم بحث ميكنيم... فكر نكنم تو سه روز گرفته باشنش...
لودو: آره... نیست که خيلي هم كوچيكه... آخي... همونه... سخته پيدا كردنش!
و ناگهان صداش رو بلند كرد و ادامه داد:
بسه ديگه، اين بحث بي فايده رو همين الان تموم كنيد! پاشيد هر كدوم بريد بگرديد دنبالش... يه هافلي بايد هگر رو پيدا كنه! وگرنه همتون از تالار معلقيد!اريكا: لودو تو ميخواي من رو معلق كني؟!
لودو همين الان خودت معلق شدي!
لودو صداش رو پايين مياره و ميگه: ها...؟! نه... حالا يه چي گفتم... (دوباره صداش رو بلند ميكنه:)
همه بجر اريكا! ساعت ها بعد...
لودو فكري به ذهنش رسيد و رفت يه سري اعلاميه چاپ كرد... با اين مضمون كه هر كس هگر رو ديده با موبايل او تماس بگيره و خبر بده و مژدگوني بگيره...
خووو.... خووو... خووو... (صداي خروج آتش از دهان اژدها
)
- الو... بفرماييد!
- سلام... من هگر رو ديدم كه داشت ميرفت به سمت جنگل ممنوعه... لطفآ 10,000 گاليون به شماره حساب 0077 777 77 بانك گرينگوتز واريز كنيد... مرسي، خدافظ.
- صب كن ببينم! تو كي هستي؟!
- من هدويگم!
- اها... باشه، حتمآ واريز ميكنم! منتظر باش!
فقط يه چيز بهت بگم! خيلي چتر بازي بَشَر!!!
لودو با خودش: خوب.. اين روش جواب نميده! بايد يه فكر ديگه كرد!
بي، بو، با، بو، با، بو، بي... (صداي شماره گرفتن
)
- سلام دانگي جونم... چي شد پيدا كردي چيزي؟!
- آره يه سري سر نخ گير آوردم...
- اها... الان كجايي؟
- الان سه دسته جاروام.
- اها... همونجا وايسا اومدم! خدافظ.
- باشه... باي!
لودو دوباره با خودش: آخ جون... اين دانگ يكم شم كاراگاهي داره... الان پيداش ميكنيم!
سه دسته جارو:دانگ: ببين لودو... هگر تو يكي از اتاقاي اينجا قايم شده! اين صاحاب اينجا رفيقمه... رو حساب رفاقت بهم گفته! حالا موندم هگر رو بگيرم برم تحويل بدم؟! آخه به اين يارو قول دادم كه نگم هگر اينجاس!
لودو: ببين دانگي... ميخواي طبيعي شه؟! من ميرم هگر رو ميگيرم... اون كه نميفهمه تو به من گفتي... بعد من ميرم تحويلش ميدم!
دانگ:
لودو: بابا مهم نيست كه كي تحويلش ميده... مهم اينه كه هافلي باشه! (لودو تو دلش:
)
دانگ:
لودو: بابا دانگي اينقدر فكر نكن... ميفهمي ميخوام گولت بزنم! ...
دانگ: چي؟!
لودو: ... هيچي! هيچي! خوبه؟
دانگ: آره خوبه. تو برو بگيرش...
لودو: ايول.
در يك حركت ژانگولري لودو ميپره تو كافه و بعد از چند لحظه درحالي كه هگر رو طناب پيچ كرده مياد بيرون...
دانگ: چقدر سريع؟! چه راحت!
لودو:
ما اينيم ديگه!
دانگ:
لودو: خوب بابا... حالا تو فكر نكن! خواب بود بابا... جون من فكر نكن!
دانگ: لودو تو چرا با فكر كردن من مخالفي؟!
لودو: ها...؟!
دانگ:
لودو: ها... هيچي بابا... ميخوام الكي فسفراي مغرت هدر نره... واسه كاراي مهمتر لازمت دارم...
دانگ: اها... اوكي...
لودو (يواشكي):
لودو: خوب... من برم اينو تحويل بدم... تالار ميبينمت!
هگر در اين لحظات تلاش ميكرد چيزي بگه... ولي لودو دهان وي را بسته بود و صداي هگر بيرون نمي آمد...
دانگ: خوب دهن اين رو باز كن ببين چي ميگه. نميخورتت كه!
لودو:
باشه... حالا باز ميكنم...
و لودو در حالي كه با وردي هگر رو دنبال خودش ميكشيد از دانگ دور شدند...
لودو: خوب.. حالا دهنت رو باز ميكنم... اونجا جلوي دانگ خوب نبود! بگو ببينم چي ميگي؟!
هگر: هاه... ببين لودو... تو رو خدا من رو نبر... اونا منو ميكشن...
لودو:
نه. من بايد تو رو تحويل بدم! من احساس مسئوليت ميكنم!
هگر: لودو... ببين... پول خوبي گيرت مياد ها!
لودو:
چي؟!
هگر: ببين اگه منو تحويل ندي... پول خوبي گيرت مياد...
لودو:
خيلي خوبه... ولي ببين من اگه نخوام تو رو تحويل بدم! رول تموم نميشه! بايد تو رو تحويل بدم! اونجوري خيلي طولاني میشه پستم!
هگر:
لودو: چيه؟!
ببينم تو اصلآ پولت كجا بود؟ تو كه پول ندارِي!
هگر: ديوونه... من مريض نيستم كه فرار كنم... كلي پول از مسابقات به جيب زدم... برو پست من رو بخون ميفهمي!
لودو: حالا پولا كجا هست؟!
هگر: تو همون اتاقي كه منو گرفتي.
لودو (يواشكي دوباره:
) و ادامه داد: نه... اصلآ امكان نداره... من بايد تو رو تحويل بدم!
و سرانجام لودو هگر رو تحويل داد...
- خوب جناب بارون... لطفآ جايزه ي من رو بديد برم.
- جايزه؟! كدوم جايزه؟!
-
خودتون گفتيد جايزه ميديد به هر كس هگر رو بياره!
- من؟! من غلط كردم! چرا چرت و پرت ميگي!
- اِ... به جون مادرم خودت گفتي!
- برو بچه... برو تا نزدم بلاكت كنم! برو... در ضمن ببينم رفتي نحوه برخورد اعتراض كردي... حذف كاربر ميشي!
-
و لودو گريه كنان خارج شد. و رفت به دفتر هري پاتر...
لودو: سلام هري... آقا شما گفتيد هركس هگر رو پيدا كنه بهش جايزه ميديم...
هري: من گفتم؟!
لودو: آره... بارون گفت.
هري: مگه من بارونم؟!
لودو: نه... مدير كه هستي! وب مستر كه هستي! تازه تو امضات نوشتي مدير مالي...
هري:
به من چه.
لودو:
و لودو گريه كنان خارج شد. و رفت به دفتر ِ... ها؟! هيچي ديگه. رفت پولا رو از اتاق هاگريد برداره!
در كافه:لودو: بورگين تو كه هنوز اينجايي! برو تالار ديگه...
بروگين:
باشه... خدافظ لودو...
لودو:
و لودو به سمت اتاق هگر حركت كرد!
- آخ جون... الان پولدار ميشم...
يك ساعت بعد...
-
پس كو... كجا گذاشته اين بشر پولارو؟!
خووو... خووو... خووو... (فكر كنم بفهمي صداي چيه ديگه! اي خنگول! بابا صداي زنگ موبايل لودوي ديگه! صداي خروج آتش از دهان اژدها!)
- الو... بفرماييد!
- الو سلام لودو...
- اِ... تويي دانگي... موبايل خريدي؟!
- آره...
- ايول... مباركه!
- مرسي... ببين لودو. زنگ زدم بگم اگه دنبال پولا ميگردي... الكي خودت رو خسته نكن!
- ها؟! نه! كدوم پول؟!
- بيشين بينيم با! خودتو به اون راه نزن... من اون موقع فكر كردم ديدم تو هگر رو تحويل بده جايزه بگيري... من هم اين پولا رو بردارم. خوبه ديگه! راستي جايزه هم مباركت! كاري نداري لودو جون؟
- نه!
- باي باي.
و لودو نشست و شديدآ به خود زني (
) و گريه پرداخت!!!