هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۲۲ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱

بانو.ویولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۹ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۳۰ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
از اتاق کالبدشکافی مقتولین سیفید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 147
آفلاین
کلمات جدید این دوره‏:

اژدها _ گوی زرین _ رودخانه _ ابر _ بید کتک زن _ داغ _ شکنجه _ جاده _ مبهم _ جیغ



نکات:

۱. استفاده از حداقل ۷ کلمه از ۱۰کلمه داده شده

۲. مشخص کردن کلمات با رنگ مجزا



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۱

پروفسور فلیت ویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۵:۵۷ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲
از ویلای مسکونی جادوگران شماره 515
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ
__
هری در حالی که روی دست هاگرید خوابیده بود داشت به رویای قلعه هاگوارتز فکر میکرد.عینکش را که جابجا کرد روزنامه ای که معلوم بود خیلی قدیمی است را دید.بیشتر نوشته ها و برگ های روزنامه کدر شده بود و تیتری درشت هنوز روی ان باقی بود : روزنامه پیام امروز. و با خطی طلایی ( که بیشتر به سیاه مایل بود تا طلایی که قبلا داشت ) نوشته شده بود : بهترین و بزرگترین روزنامه جهان جادوگران.هری با کنجکاوی روزنامه را برداشت.زیر تیتر بزرگ با خطی ریزتر نوشته شده بود : بزرگترین و بهترین روزنامه جهان جادوگران.زیر ان با خطی خوف ناک نوشته شده بود : شکست لرد سیاه. تا خواست مطلب را بخواند صدای تق تق امد.به پشتش که نگاه کرد جغدی قهوه ای رنگ را دید.پنجره را که باز کرد جغد در اتاق با صدای هو هو پرواز میکرد.هاگرید با بدخلقی در حالی که هنوز خمیازه میکشید گفت : هری....چرا پنجره رو باز کردی؟خواب بودم.و با چشمانی پف کرده از جایش بلند شد.روزنامه را از پای جغد در اورد و سکه ای در کیسه اش انداخت.ناگهان گفت : اه...هری میدونی تک شاخ های چی هستن؟و با ذوق خنده ای کرد.و ادامه : و چرا از خون اونها میخورن؟و با تاسف سر تکان داد.هری ناگهان جیغی کشید و گفت : هاگرید...اون...اون چیه تو موهات داره وول میخوره؟و به موهایبلند و نا مرتب هاگرید اشاره کرد.هاگرید دست در موهایش کرد و ان موجود را ( که بیشتر به کرم شباهت داشت ) را بیرون کشید.زبانش را در دهان چرخاند.هری گفت : اوی!هاگرید تو که نمیخوای... هاگرید گفت : نه هری داشتم باهات شوخی میکردم!و ان کرم را در ظرف غذا انداخت.هاگرید روزنامه را در دست هری که دید ان را از او گرفت و کمی که خواند ان را روی زمین انداخت و با نوک چترش ( چوبدستی اش ) ان را با جرقه های قرمزی سوزاند.هری خواست بگوید که چرا این کار را کرد که هاگرید گفت : هری میشه اون قفس رو بدی به من؟هری این کار را کرد.هاگرید در قفس را باز کرد و از داخل ان کمی فضله بیرون اورد و پای درختچه کوچکی که کنار تختش بود ریخت و با مهربانی به ان اب داد.و گفت : اوه اوه!هری دیر شده باید بریم!و دست هری را گرفت و از پله ها پایین امد.با بدخلقی گفت : اخرشم روزنامه رو نخوندم!هری دست هاگرید را گرفت و رفت هنوز هم داشت به قعه هاگوارتز فکر میکرد.

سعی کنید بین پاراگراف هاتون یک خط فاصله باشه.
تایید شد


ویرایش شده توسط al!reza در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۷ ۱۵:۱۵:۴۷
ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۷ ۲۲:۱۵:۱۶

میخوام دنیا نباشه,ریونکلاو رو باشه!
عشق س ریونکلاو رو!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۱

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
هری،رون و هرمیون داشتند تو جنگل ممنوعه راه میرفتند.هرمیون گفت:بچه ها مواظب باشید که کاری ازتون سرنزنه که باعث بشه دامبلدور بفهمه که ما تو جنگل ممنوعه بودیم.
رون:باشه بابا.
در حالی که هرمیون و رون با هم جر و بهث میکردند هری ناگهان سر جایش ماند.
رون پرسید:چی شده هری؟چرا وایسادی؟
هری گفت:اونجا را نگاه کن
هرمیون جیغ بلندی کشید و بعد جلوی دهانش را گرفت.
روبع رویشان یک تک شاخ بود که ازش خون میرفت.
ناگهان کاغذی از بالای یک درخت پایین افتاد که رویش نوشته شده بود:تک شاخ را در قفس بذارید و به قلعه ی چند متر آنور ترتان ببرید.مواظب اون درختچه ی وحشی هم باشید.
هرمیون:درختچه؟مگه وحشی هم میشه؟
رون:بیا بریم ببینیم میشه یا نه.
آن ها تک شاخ را در قفسی که از بالای درخت پایین آمده بود هول دادند و به سمت قلعه حرکت کردند.
وقتی به قلعه رسیدند همان درختچه ی وحشی هرمیون را بلند کرد و برد بالا و دیگر تکونی نخورد.
هرمیون گفت:شما برید.من یه جوری خودم را از شر این درختچه خلاص میکنم.
رون و هری راه افتادند وقتی وارد قلعه شدند یه جن خانگی آمد و به رونگفت:این عینک را بزن.
رون :چرا هری نزند؟
جن خانگی گفت:چون خودش عینک داره!
رون:باشه.
جن خانگی که در حال رفتن بود نگاهی به رون انداخت و رون هم به خاطر شوخ طبعی اش زبان درازی کرد.
جن خانگی ایستاد و انگشتانش را به هم زد و ناگهان اون درختچه آمد و رون را برد بالا.
حالا هری تنها شده بود.
هری هر چه جلو تر میرفت بیشتر به این موضوع شک میکرد بنابر این در جرقه ای خود را ناپدید و در مدرسه ظاهر کرد و رون و هرمیون را دید و از آن ها پرسید:شما چه جوری اومدید اینجا؟
رون و هرمیون گفتند:خودمان هم نمیدانیم!
پایان
میدونم قبول نمیشم.


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۱

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
هری،رون و هرمیون داشتند تو جنگل ممنوعه راه میرفتند.هرمیون گفت:بچه ها مواظب باشید که کاری ازتون سرنزنه که باعث بشه دامبلدور بفهمه که ما تو جنگل ممنوعه بودیم.
رون:باشه بابا.
در حالی که هرمیون و رون با هم جر و بهث میکردند هری ناگهان سر جایش ماند.
رون پرسید:چی شده هری؟چرا وایسادی؟
هری گفت:اونجا را نگاه کن
هرمیون جیغ بلندی کشید و بعد جلوی دهانش را گرفت.
روبع رویشان یک تک شاخ بود که ازش خون میرفت.
ناگهان کاغذی از بالای یک درخت پایین افتاد که رویش نوشته شده بود:تک شاخ را در قفس بذارید و به قلعه ی چند متر آنور ترتان ببرید.مواظب اون درختچه ی وحشی هم باشید.
هرمیون:درختچه؟مگه وحشی هم میشه؟
رون:بیا بریم ببینیم میشه یا نه.
آن ها تک شاخ را در قفسی که از بالای درخت پایین آمده بود هول دادند و به سمت قلعه حرکت کردند.
وقتی به قلعه رسیدند همان درختچه ی وحشی هرمیون را بلند کرد و برد بالا و دیگر تکونی نخورد.
هرمیون گفت:شما برید.من یه جوری خودم را از شر این درختچه خلاص میکنم.
رون و هری راه افتادند وقتی وارد قلعه شدند یه جن خانگی آمد و به رونگفت:این عینک را بزن.
رون :چرا هری نزند؟
جن خانگی گفت:چون خودش عینک داره!
رون:باشه.
جن خانگی که در حال رفتن بود نگاهی به رون انداخت و رون هم به خاطر شوخ طبعی اش زبان درازی کرد.
جن خانگی ایستاد و انگشتانش را به هم زد و ناگهان اون درختچه آمد و رون را برد بالا.
حالا هری تنها شده بود.
هری هر چه جلو تر میرفت بیشتر به این موضوع شک میکرد بنابر این در جرقه ای خود را ناپدید و در مدرسه ظاهر کرد و رون و هرمیون را دید و از آن ها پرسید:شما چه جوری اومدید اینجا؟
رون و هرمیون گفتند:خودمان هم نمیدانیم!
پایان
میدونم قبول نمیشم.


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱

jinnypotter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۵۰ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۱۶ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ

هری و رون و هرمیون در برج گریفندور و کنار آتشدان نشسته بودند

آنها داشتند مقاله ای طولانی در کاغذی بسیار بلند بالا درباره ی تک شاخ ها برای درس جانورشناسیشان مینوشتند

که ناگهان کسی از طرف جنگل ممنوعه جیغی بلند کشید

بچه ها از جایشان پریدند عینک هری به زمین افتاد و شکست

هری برای درست کردن آن ورد ریپارو رو بر زبان آورد

هری به سرعت به خوابگاه پسرها رفت و شنل نارئی را پایین آورد

آنگاه هر سه به زیر شنل نامرئی به طرف جنگل ممنوعه راه افتادند

کمی که در حاشیه ی جنگل پیش رفتند پسر بچه ها را دیدند که وحشت زده به تکشاخی که در کنار درختچه ای دراز کشیده بود و خون سفیدش رو زمین ریخته بود نگاه میکرد


جغد پسرک هم در قفسش سر و صدای بسیاری راه انداخته بود


زبان هری بند آمده بود


و به خاطر شدت ترس آنها از چوبدستی هایشان جرقه های کوچک و قرمزی بیرون می آمد


هری به پسر بچه کمک کرد تا به درمانگاه برود و همچنین هاگرید را خبر کرد که به تکشاخ رسیدگی کند



قبولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :worry: :worry: :worry:


دوست عزیز
در یک نوشته رول نباید هرجمله دریک سطر مجزا نوشته بشه چون از نظر شکل ظاهری و ترکیبی اشتباهه.

نکته بعدی که باید بگم اینه که میتونین به جای استفاده چند باره از فاعل از ضمیر استفاده کنید:

نقل قول:
هری برای درست کردن آن ورد ریپارو رو بر زبان آورد . او به سرعت به خوابگاه پسرها رفت و شنل نارئی را پایین آورد

نوشته شما جای کار زیادی داشت با این حال تایید شد!
در کارگاه نمایش نامه نویسی این موارد رو رعایت کنید.





ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۳ ۲۲:۲۸:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱

Gabrielle.del


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱
از م چیزی نپرس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ


از درون قلعه ی قلبش شعله ای آغشته از حرارت به بیرون میتراوید و با سقلمبه هایش مدام یادآور قطعه کاغذی میشد که دیروز به دستش رسیده بود. نامه ای که به هیچ وجه قصد جدی گرفتن محتوای آن را نداشت اما ... قطره ی قرمز رنگی که روی آن بود به شدت ذهن کنجکاو او را درون قفس مغزش زندانی کرده بود.

دوستش معتقد بود که آن قطره بی شباهت به خون نیست و نباید بی توجه از کنار آن بگذرد، بخصوص آنکه به هیچ وجه زبان نامه به طنز شباهتی نداشت و کاملا جدی به نظر می آمد. پس بی درنگ از اتاق خارج شد و به حیاط خانه شیرجه رفت. سریع به سمت سطل زباله که کنار درختچه ای قرار داشت رفت و بعد از جستجو و یافتن نامه، شتابان به اتاقش بازگشت. عینکش را به چشم زد و اینبار با دقت بیشتری شروع به خواندن نامه کرد.

با هر خطی که میخواند بیشتر نگران میشد، شاید اگر دوستش جرقه های وحشت و جدی گرفتن نامه را در ذهنش نپرورانده بود، او حتی ذره ای به نامه اهمیت نمیداد، اما او به دوستش اعتماد داشت و هشدارش را جدی گرفته بود. تنها جمله ی نامه را زیر لب تکرار کرد:

« تو خواهی مرد، همان طور که دیگران کشته شدند. »

هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر احساس میکرد که حق با دوستش است. چون در این دو ماه در محله ی او چندین قتل رخ داده بود و تازه همین هفته ی گذشته پلیس های مشنگی تصمیم به زیر نظر گرفتن کل محله کردند. اما دوستش شکی نداشت که این کار لرد ولدمورت و مرگخواران اوست و مشنگ ها هیچ کاری از دستشان بر نمی آید و حالا این نامه ... شاید واقعا آخرین روزهای زندگیش بود.

با نگرانی از تختش خارج شد و به خانه ی دوستش که درست روبه روی آنها قرار داشت رفت. در باز بود، آهسته وارد شد و صدایی را از طرف آشپزخانه شنید. آب دهانش را قورت داد و آرام به آنجا رفت، نکند دوست او ... ؟؟

اما بلافاصله بعد از دیدن صحنه ای که مقابلش بود ابتدا جیغ بلندی کشید و بعد در حالیکه سعی داشت دوستش را خفه کند هوار میکشید. آن نامه کار دوستش بود، او دوستش را در حالی یافته بود که در حال چکاندن قطرات سس بر روی یک کاغذ بود، کاغذی که شاید اگر او متوجه آن نمیشد، همان شب به دستش میرسید.

بعد از کلی دعوا و بیان اینکه در این موقعیت قتل و کشتار به هیچ وجه این شوخی خنده دار و جالب نبوده، بالاخره آتش درونش خاموش شد. شاید دوستش کار افتضاحی در حق او کرده باشد، اما به هر حال خوش حال بود که همه ی آن ها الکی بود. غافل از اینکه شاید آن نامه الکی بود، اما هفته ی بعد خبر مرگش همه جا پیچیده بود، اون قربانی بعدی مرگخواران بود.


----------------------------------
میدونم طولانی شد ولی مرحمت بفرمایید باران رحمت خودتونو بر سر ما فرو ریزین و تایید رو زیر این پست ثبت نمایید !

تایید شد‏!‏


ویرایش شده توسط Lava در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۱ ۱۱:۱۷:۵۰
ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۲ ۹:۴۶:۳۷

ACTIONS speak louder than words

Everything is okay in the end. If it's not okay, then it's not the end


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱

elena.black


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ

هزاران سال پیش، دختری با لبخندی بر لب، به درختچه ای نزدیک قلعه ی هاگوارتز تکیه داده بود و به تکه کاغذی که در دست داشت نگاه میکرد...
ناگهان صدای خش خشی از پشت سرش شنید... به پشت سرش نگاه کرد، تک شاخی بسیار زیبا به سمت او می آمد... چیزی درست نبود... تک شاخ نزدیک و نزدیک تر آمد، روونا بر روی بدن سفید رنگ آن موجود درخشان لکه های خون فراوانی میدید، انگار که به شاخه ی درختی گیر کرده باشد!
در همان وقت دستی را دید که در کنارش بالا آمد و جرقه ای درخشید. روونا از ترس جیغ کوتاهی کشید و به کنارش نگاهی کرد... خودش بود... گودریک گریفندور! او سر قولش مانده بود! :kiss:
روونا به سمت تک شاخ برگشت... حال او خوب خوب بود! با خنده ای به ناجی حیوان نگاه دیگری کرد...
گودریک از زیر عینکش به دستانش اشاره ای کرد
روونا نگاهش به آن سمت متمایل شد... در یک قفس از جنس طلا یه گربه ی ملوس درحالیکه زبانش را در آورده بود، به او نگاه میکرد...
آها پس امروز، روز تولد روونا راونکلاو بود! هورااااااااااااااااااااااااااااااا تولدش مبارک!
.
.
.
.
قبولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟

پست شما هم جای کار بیشتری داشت ولی قابل قبول بود. میتونید به کارگاه نمایش نامه نویسی برید.
تایید شد.



ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۵ ۱۰:۱۷:۱۳


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۷:۰۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱

amirpotter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۲ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
از تو دخمه اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ

هری رون و هرمیون و مالفوی تنبیه شده بودند و برای همین یک شب را باید در جنگل ممنوعه با هاگرید میگزروندن
همینطور که میرفتند ناگهان به درختچه ای رسیدند که انجا یک مرگخوار داشت خون یک تکشاخ را میخورد و هرمیون جیغ بلندی کشید طوری که عینک هری از روی چشمش افتاد
هری:الفراررررررررررررررررر...
فراره کردند و به یه جای نا کجا ابادی رسیندند
بعد رون گفت نکنه دنبالمون اومده باشه
هرمیون:زبان تو گاز بگیر
هاگرید:نگا کنید رسیدیم به منتقه اژدهاهایی که توی قفس نگهداری میشن هری یه کاغذ به هرمیون بده تا اطلاعاتی رو که میخواد برداره
هرمیون به اونا نزدیک نشووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
ناگهان در گلوی اژدها گازی بوجود امد و سپس با یک جرقه کله ی هرمیون بدون مو شد(همش سوخت!)
بعد به سرعت به سمت قلعه دویدند.

خوبه؟
تایید شد؟

نمیخواستم نوشته تون رو رد کنم ولی هرچی که موقع خوندن جلوتر رفتم بیشتر احساس کردم که به تمرین بیشتری احتیاج دارین. یک بار دیگه پست بزنین و سعی کنین که این بار بهتر بنویسین. در ضمن کلماتی که استفاده کردین رو هم مثلا با بولد کردن مشخص کنین که تشخیصشون راحت باشه برای خواننده.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۵ ۱۰:۱۲:۴۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱

سانکویینی بامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۵۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از آسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ

با قدم هایی محکم و استوار پیش می رفت. طول سرسرای ورودی را گذراند و خود را به در ورودی قلعه رساند. چوبدستی اش را بلند کرد و با آن اشاره ای به قفل بزرگ در ورودی کرد. چند جرقه ی کوچک و عبور بسیار ساده از یک مانع!
در حالی که از محوطه ی هاگوارتز عبور می کرد در ذهنش مشغول بازخواست کردن خودش بود:
- این کار اشتباهه!
- ولی مجبورم.
- می تونی یه راه دیگه براش پیدا کنی.
- می دونی که نمیشه!
- خب شاید تقدیر این بوده.
- پس تقدیر رو عوض می کنم!

دیگر گلخانه ها را هم پشت سر گذاشته بود و به حاشیه ی جنگل ممنوع نزدیک می شد. برای آخرین بار نگاهی به کاغذ درون دستش انداخت، تصمیمش را قطعی کرد و به طرف قفس بزرگی که در پناه سایه های درختان جنگل ممنوعه قرار گرفته بود رفت.

پشت در قفس ایستاد و نگاهی پر از حس تحسین به آن حیوان زیبا و اسطوره ای انداخت. نسیم ملایمی وزید و یال های تک شاخ طلایی را رقصاند. جیمز عینکش را برداشت و صورتش را که از عرق سردی خیس شده بود با آستین ردایش پاک کرد.

در قفس را به آرامی باز کرد و به داخل آن خزید. خنجر نقره ای رنگی را از ردایش بیرون کشید و از پشت به اسب تک شاخ نزدیک شد.
لحظاتی بعد صدای جیغ اسب و خونی که بیرون از قفس پاشیده شد، خبر از قتل یک حیوان اسطوره ای داد!




------
خیلی خوب بود.
برید به کارگاه نمایشنامه نویسی
تایید شد !


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۳۰ ۱۶:۳۸:۵۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲
از کاخ پدر شوهری
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
بلا کلا ازترسوندن من خوشش میاد داستان های زیادی از تکشاخ برام تعریف میکرد.توی کاغذ مینوشت وبرام باجرقه میفرستاد.ان قدر بلا منو ترسوند که بالاخره شجاع شدم بایه قفس رفتم به شکار تکشاخ داشتم تله کار میذاشتم یهو دیدم بلا بایه دست خونی بالا سرم وایساده منم گرخیدم ز بونم بند اومد جیغ زدم فرار کردم به طرف درخچه به همین سادگی

جان مرلین ردم نکنید. تک شاخ:کاغذ:جرقه:قفس:خون:زبون:جیغ:درختچه





-----
چندان مفهوم خوش مزه ای نداشت.
ولی به هر حال، قابل قبول !
برید به کارگاه نمایشنامه نویسی
تایید شد !



ویرایش شده توسط asteria در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۷ ۲۳:۲۶:۰۹
ویرایش شده توسط asteria در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۸ ۱۷:۱۰:۳۴
ویرایش شده توسط asteria در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۸ ۱۷:۱۰:۵۹
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۸ ۲۲:۲۰:۵۲

تا توانی وردی به دست اور ورد اشتباه گفتن هنری نمیباشد







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.