جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 09:08
تاریخ عضویت: 1386/07/10
تولد نقش: 1386/07/11
آخرین ورود: پنجشنبه 22 تیر 1396 23:55
از: دور شبیه مهتابی‌ام.
پست‌ها: 1495
آفلاین
مثل همیشه، به محض برگشتن به خونه، رفتیم آشپزخونه، همونطوری گِلی و زخمی و خونی با چند تا جای سوختگی و کروشیو! مشکلی نیست، نمک ماموریتای محفل به همین یادگاریاشه. نزدیک‌ترین صندلی رو بیرون کشیدم و در حالی که نگاهمو از نگاه مالی می‌دزدیدم، صندلی رو دادم یه کم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و چشامو بستم. بوی سوپ داغ روی اجاق مستم می‌کرد، انگار منو میبرد به یه حالت خلسه، یه جایی بین واقعیت و رویا!

***

- یه بار دیگه از اول بگو! یه بار دیگه!

چشمای ویولت از هیجان برق میزد. نمیشد گفت حوصله‌اش از کشیک طولانیمون سر رفته یا از روی علاقه میخواد به یه داستان تکراری گوش کنه. جیمز با هیجان بالا پایین پرید و گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- هیسسس... صدامونو میشنون بچه!

این دفه با صدای خفه‌ای گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- نخیرم، بذار تدی بگه!‌
- خودم میخوام بگم! به تو چه؟!
- تو که اونجا نبودی!
- دهه، یعنی من بوقم؟
- بوق که واسه یه لحظه‌ته! نخیرم نبودی... وقتی یادت نیست یعنی نبودی!
- خیلیم بودم!

چیزی نمونده بود جیغ این و زبون درازی اون کار دستمون بده! چشامو بستم و گفتم:
- بچه‌ها..بچه‌ها... خواهش میکنم آروم تر!
- اوخ باز جذبه‌اش گرفت، جیمز.
- آره..آره.. متفرق شیم ویولت!

چشامو که باز کردم دو جفت چشم و یه جفت نیش باز دیدم که دست به چونه به من زل زده بودن.
- خیله خب... گوش کنین... اون شب رو هیچوقت یادم نمیره... هوا معرکه بود!

احساس کردم سوز شدیدی از سمت شرق میاد، سوزی که بوی برف می‌داد و منو تبدیل میکرد به همون پسر هفت ساله‌ای که خونواده همیشه براش معنی نصفه نیمه داشت، پسر بچه‌ای که یک مرتبه انگار آپارات کرد وسط سنت مانگو.

- تدی... بیا اینجا... بیا تو این اتاق.

صدای هری رو دنبال کردم و خودمو به اتاقی رسوندم که جینی ، روی تخت، بسته‌ی کوچیکی رو دستش گرفته بود و با مردی که بالا سرش بود حرف میزد. انگار منو ندیدین! مرد برگشت به طرفم، این که هری نبود!
- مو روغن..اهم...پروفسور اسنیپ! ما کجاییم؟

دیگه خبری از سنت مانگو نبود، جایی که بودیم خیلی نامرتب بود ولی آرامش عجیبی داشت.
- اینجا اتاقیه که چیزایی که لازم داریم رو به ما میده... از وسایل پیش پا افتاده بگیر تا بزرگترین نیازهامون...

و بعد بقچه‌ای که لحظه‌ای قبل دست جینی بود رو به من داد:
- مثل نیاز به یه رفیق... یه برادر... یه خونواده‌ی واقعی.

پارچه‌ها رو که کنار زدم، صورتی بود که انگار سالهاست میشناسم. و بر خلاف من که ناخودآگاه بهش لبخند میزدم، اخمهاش رو تو هم کرده بود!‌
- آخه صورتی هم شد رنگ؟

نگاهی به موهای روی پیشونیم انداختم و سریع جرممو تشخیص دادم! کمتر از یک لحظه برای اصلاح اشتباهم کافی بود.
- حالا بهتر شد، فیروزه‌ای بیشتر بهت میاد.
- ولی به نظر من صورتی بیشتر به رنگ چشاش میخوره!
- نخیر اونی که من میگم!
- برو بابا، فک کردی کی هستی؟
- تدی یه چیزی به این بگو... تدی... تدی؟

***

تدی! تدی! تدی!

اونقدر هول شدم که از روی صندلی پرت شدم کف آشپزخونه و شلیک خنده‌ی بقیه باعث شد بفهمم کجا هستم. آلیس با ماهیتابه‌اش بالا سرم ایستاده بود، کنارشم مالی بود که دست به کمر، لبخندی نه چندان دوستانه روی لباش بود.
- حقته! تا تو باشی بوت‌های گلیت رو نذاری روی میز.

همینطور که سرمو می‌مالیدم، نگاهی به صورت‌های خندون اطرافم انداختم. به جیمز که مشخص بود تازه از یه کل کل دیگه با ویولت خلاص شده، به پروف که چشمکی زد و دست سیاهش رو به طرفم دراز کردتا بلند شم، به دانگ که داشت سر ننه هلگا رو میبرد، یا شایدم میخورد! به کلاوس، چارلی، رون، مودی، جسیکا... به خونواده‌ای که آرزوی داشتنش رو داشتم.



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در 1393/2/9 18:25:31
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: شنبه 17 اسفند 1392 19:33
تاریخ عضویت: 1384/08/01
تولد نقش: 1384/08/01
آخرین ورود: شنبه 14 فروردین 1400 04:53
از: اون یارو خوشم میاد!
پست‌ها: 1548
آفلاین
آروم آروم و یواشکی از پله‌های تاریک اومده بالا. همه خواب بودن و هیچ صدایی تو خونه نمیومد. فقط نور ماه، راهروی طولانی رو روشن می‌کرد.

روی نوک پنجه، رفت دم در یکی از اتاقا. زانو زد و نشست. آروم زد به در:
- هی..؟ بیداری؟

صدای فنرای تختشو شنید. گاهی.. یه صداهایی.. بهت می‌فهمونن اوضاع از چه قراره.. فهمید! همون موقع فهمید که بیداره.

آروم دستش آورد نزدیک درز ِ پایین در. از هم بازشون کرد. وسط دستش یه قاصدک بود با پرزهای نرم و سفید. جریان هوای زیر در، پرزهای قاصدکو لرزوندن. با نوک انگشتش قاصدکو هُل داد تو.
- هی! اینو ببین. می‌گن قاصدک خبر خوب میاره!

با امیدواری ساکت موند تا طرف مقابلش چیزی بگه. از اونور صدای آروم پا رو شنید. نه که واضح باشه، ولی وقتی تموم عمر گوشتو واسه شنیدن صدای پای کفشدوزکا و آواز جیرجیرکا و بدو بدوی مارمولکا تیز کنی، دیگه گوشت تیز می‌شه خب!

صداشو شنید که پشت در نشسته. حتی تونست صدای حرکت دستش روی فرشو بشنوه که قاصدکو برداشت. منتظر موند یه چیزی بگه. ولی هیچی نمی‌گفت.. ساکت بود.. یه ساکت ِ بد!
- ببین.. هی.. باهام قهری؟ می‌دونم که قهر نیستی. قهر نیستی که؟ ما تو خونواده این رسم قهر کردنا رو نداریم ها!

هیچ صدایی نیومد. سرشو گذاشت روی زمین و صورتشو چسبوند به در. سعی کرد از زیر در توی اتاقو ببینه. انقد چسبیده بود که دماغش از زیر در رفت تو، ولی هیچی نمی‌دید!

با همون صدای پچ پچ‌مانند گفت:
- ببین با کلی مصیبت اومدم امشب منت‌کشی ها! همه می‌گن رفتی تو اتاقت درو بستی. این کارا چیه؟! بیا بیرون ببینم!

بعد یه لحظه فک کرد:
- نه ینی نه این که همین الان بیای بیرون. چون آخه ممکنه بزنی منو لهم کنی. کلاً گفتم.. شاعر می‌گه روی ِ میمون ِ تو دیدن، در ِ دولت بگشاید خلاصه!

هیچ صدایی نیومد. دلش گرفت. نشست و تکیه داد به در. دیگه براش مهم نبود صداشو بشنون و بریزن سرش:
- ببین.. عب نداره یه کم غصه بخوری.. خب غصه مال آدمه دیه. ولی می‌گم خیلی غصه نخور.. بذار بیام بازم برات تعریف کنم. بذار بیام بهت بگم دیروز مَری رو از تو حلق ِ مستر گرین به زور کشیدم بیرون. بوقی! داشت مارمولکمو می‌خورد! فک کن! یا مثلاً بگم ماگت یه ساعت با کارتون تام و جری اسگل شُده بود... تا حالا کارتون دیدی؟ توی تلویزیون. یه چیز مشنگیه که یه صفحه‌ی شیشه‌ای داره. ماگت هی خودشو می‌کوبید به صفحه! گربه‌ها احمق نیستن!؟

زیرزیرکی خندید. از اونور در صدایی نیومد. شایدم گوش تیز نکرد که بشنوه. نمی‌خواست گوش تیز کنه. اگه کسی صورتشو می‌دید، می‌دید که غصه نشسته تو چشاش..

- ببین.. ینی نمی‌تونی که ببینی.. فقط می‌گم...

پا شُد. با یه حس ِ مچاله‌ی غمگین، آروم سرشو تکیه داد به در. خیلی خیلی آروم گفت:
- می‌دونی که من هر شب میام پُشت این در. می‌دونی که دلم برات تنگ می‌شه. می‌دونی که دوستت دارم.

صاف شُد. چشماش برق زدن. شُد همون مصیبت ِشر به پا کُن ِ همیشگی!

- اینم بدون! فردا شب، مَری رو می‌فرستم تو اتاقت!!

و بدو بدو، دو تا پله یکی از خونه بیرون رفت تا کسی خِفتش نکرده...!
But Life has a happy end. :)
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: پنجشنبه 15 اسفند 1392 12:58
تاریخ عضویت: 1392/10/20
آخرین ورود: پنجشنبه 22 بهمن 1394 12:56
از: دره ی گودریک
پست‌ها: 96
آفلاین
هی می خواستم این خاطره رو بگم ولی...
شب قبل ازدواجم با رون بود، با هری کنار رودخانه ی تایمز نشسته بودیم. حس جادویی داشت. ماه کامل بود، قایق های بزرگ تفریحی تو رودخونه اینور و اونور می رفتن. ناخودآگاه گریم گرفت، سرم رو گذاشتم رو پاهای هری ، اون آروم موهام رو نوزاش می کرد و گفت:
-چی شده، هرماینی ؟ آدم که شب عروسیش گریه نمیکنه
-آخه میدونــــــی ، من رون رو دوست دارم ولی ولی
- ولی چی؟
-مطمئن نیستم که عاشقش باشم، برام مثل یک احساس زود گذر میمونه خودشم یک نفر رو بیشتر از اون دوست دارم...
-کی رو؟
-مطمئنی بخوای بدونی؟
-تو
-ولی ، ولی من همیشه فکر می کردم تو رون رو از من بیشتر دوست داری ، آخه آخه
-اون شبو یادت میاد؟ تو چادر... رابطه ی ما بیشتر از یک دوستی بود . ما باید با هم ازدواج می کردیم.
-خب ، آبیه که از سر ما گذشته . راستش من همیشه از این که تو احساس منو سرکوب کنی میترسیدم، احساس شنیدن یک «نه» از مورد علاقه ترین فردم .... ولی هنوز برای تو دیر نشده
-نمی تونم قلب رون رو بشکنم.
به هم خیره شدیم ،اشک تو چشمای هر دوی ما حلقه کرد و اون شب با بوسه ای یکی از تلخ ترین وداع های عمرم رو تجربه کردم....


پیوند فایل:



jpg  (33.61 KB)
35519_53183f62647fa.jpg 299X358 px
پارسال ایفای نقش هرماینی گرنجر بودم!! بیکارم کردن !!بـــــــیکار!!
(البته از بروبچ جادوگران متشکرم چون واقعا زمان برای ایفای نقش نداشتم، رول نباید بیکار بمونه)

تصویر تغییر اندازه داده شده


به توئیترم هم سری بزنید!!
https://twitter.com/hamed__n
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: چهارشنبه 14 اسفند 1392 19:15
تاریخ عضویت: 1392/06/13
آخرین ورود: چهارشنبه 2 مهر 1393 19:52
از: پسش برمیام!
پست‌ها: 266
آفلاین
14 اسفند 1392- وقت غروب خورشید

میدونی امروز از کجا پیدات کردم؟ ریر همون سنگِ تق و لق کنار تختم! وقتی از خواب بیدار شدم، روش فرود اومدم و سنگه دونیم شد و یهویی تورو پیدا کردم. واسم تداعی کننده و یادآور همه ی اون روزا بودی و هستی. سه چهار صفحه رو خالی گذاشتم و دوباره شروع کردم به نوشتن. شاید رنگ سفیدشون خاطرات این بیست سال توی مغزمه! با این که خالیه، ولی پر از حرفای ناگفتس!

دنیایی که سرتاپا عوض شده! دیگه هیچی مثل قدیما نیست! آدما، خیابونا، مغازه ها، جاروها، چوبدستیا و حتی نوع حرف زدن عوض شده!

دنیا به اندازه بیست سال تغییر کرده و من هیچی ازش نمی دونم. دفتر تاریخ ورق خورده و من لاش گیر کردم. نه چیزی از اونور یادم میاد و نه از اینور چیزی می دونم. باید تاریخ بیست سالو یاد بگیرم و از همه مهم تر باید پسرمو بشناسم. پسری که تنها چیزی که ازش می دونم اینه که عاشق گیاهاس!

خجالت آوره که یه مادر بچشو نشناسه. راستی غذاهام عوض شده و من تقریبا دیگه هیچ غذایی بلد نیستم. اولین غذایی که برای نویل پختم، هیچ وقت یادم نمیره. با هزار بدبختی یه چیزی سرهم کردم و جلوی نویل گذاشتم. یادم نمیره که چقدر بد شده بود، ولی نویل تا تهشو خورد. فکر نکنم واسه نویل این چیزا مهم باشه. اون فقط تشنه محبته و من باید عشقو تو تک تک سلولاش بگنجونم!

باز یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم، مثل همیشه. خیلی از این که نویل راه منو و پدرشو ادامه داده خوشحالم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: چهارشنبه 18 دی 1392 12:06
تاریخ عضویت: 1387/11/02
آخرین ورود: سه‌شنبه 16 دی 1393 19:56
از: تو دورم دیگه!
پست‌ها: 586
آفلاین
"از ابتدا این گونه نبود! این طور که فکر کنند دامبلدور و ابرچوبدستیش با فاوکس می نشینند در دفتر مدیریت و از زندگی و آسایش لذت می برند.. در واقع هیچ وقت اینطور نبود. هیچ وقت آسایشی برای من وجود نداشت. تاریکی هیچ وقت دست از سر من برنداشت. هیچ وقت نشد آسوده و بی دغدغه به پشتی صندلی تکیه بدهم و غروب و طلوع خورشید را از پنجره تماشا کنم.

به هر حال خوبی و بدی یک امر نسبی ست. روزهایی بودند که از این روزهای معمولی ناخوب بدتر بودند.. بسیار بدتر از این!
"

صحنه عوض شد!

پسر جوانی با موهای خرمایی رنگ، کنج دیوار کز کرده بود. روی صورتش اثرات زخمهای زیادی به چشم می خورد و بینی خمیده اش به وضوح تازه شکسته بود. قیافه اش طوری بود که حتی با یک نگاه گذرا هم می شد فهمید نگران و ماتم زده است. چشمان بعضی انسانها احساساتشان را فریاد می زند، مخصوصا اگر غمگین باشند.

جوان هم از این قاعده مستثنا نبود. مظلومانه گوشه ی دیوار بغ کرده بود و اتاق تاریک اطرافش را نگاه می کرد. در خانه هم اثری از حرکت به چشم نمی خورد. نه کسی می رفت نه کسی می آمد. تنها منبع نور موجود هم دو شمع نیمه جان بودند که روی شومینه، در دو طرف قاب عکس دخترکی کم سن و سال قرار داشتند. بالای عکس بر روی روبان مشکی بزرگی نوشته شده بود: "آریانا، دوستت داریم.. حالا و همیشه!"

معلوم نبود چه مدتست که جوان با این وضع آن جا نشسته.. در عوالم دیگری غیر از عالم واقعیت، زمان معنا و مفهومش را از دست می دهد. وقتی در شور و احساسی غوطه ور می شوی متوجه ی گذشت زمان نیستی خواه شور از غم باشد یا از شادی!

پسر جوان اصلا متوجه ی گذشت زمان از صبح تا به حال نبود. از نزدیکی های ظهر که برای مراسم خاکسپاری آریانا رفته بودند همه چیز خراب شد، نه این که قبل از آن همه چیز رو به راه باشد.. اوضاع خراب تر شد!

برادر کوچکش آبرفورث به خاطر خاکسپاری خواهرشان فشار روانی زیادی را تحمل می کرد و در این موضوع او را مقصر می دانست. حوادثی که تا به حال اتفاق افتاده بودند به اندازه ی کافی سخت و طاقت فرسا بود و رفتارهای آبرفورث دیگر واقعا باری اضافه بر دوشش بود.. ولی این فشارها تمام عقل آبرفورث را زایل کرده بود؛ گلایه های آبرفورث تا جایی پیش رفت که در مراسم خاکسپاری و جلوی چشم تمام حاضران با آلبوس جوان گلاویز شد و با مشت به صورتش کوبید.

در مورد آریانا او مقصر بود، او بزرگتر از همه بود و مسئولیت آن ها را به عهده داشت اما رابطه و طرح های "مهمتری" که با گلرت داشت از او یک انسان بی مسئولیت ساخته بود. در مورد مرگ آریانا مقصر بود و نمی شد درباره ی این موضوع کاری کرد.. ولی برای آبرفورث شاید هنوز امیدی بود.. و گلرت! او از همان روز حادثه فراری شده بود. البته که نمی توانست جایی پنهان شود! مخفی شدن جادوگری با آن همه استعداد مثل مخفی کردن خورشید زیر حریر بود.

با این حال مشکل او گلرت نبود. برادرش بود.. این چیزی بود که او را در عالم شور و عواطف غرق کرده بود. روز جای خودش را به شب داده بود و شب رفته رفته از نیمه می گذشت و آلبوس دامبلدور جوان همچنان کنج دیوار کز کرده بود و فکر می کرد..

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: چهارشنبه 11 دی 1392 21:12
تاریخ عضویت: 1391/11/27
آخرین ورود: دوشنبه 1 تیر 1394 16:57
از: هاگوارتز
پست‌ها: 454
آفلاین
دفتر خاطرات چارلی ویزلی:
ج2ف کودتا ص5550
(افکت رفتن درخاطرات با صاعقه قرمز)
دروزارت خانه
یعنی چی؟؟؟؟ هلی من می خوام تو ارتش باشم.
-نه نه .....جناب وزغ وزیر دلوروس جین آمبریج دستور دادند :که ارتش بسته شود واز بقیه درخواست کردند فقط در باجه درخواست بدنن.
-شما فحوای کلام منو نمی فهمید من میگم تو ارتش می خوام عضو شم..............................
-خفه.......بررو آرشاد شو بوژبوژی
-این حرف آخرته ؟مگرنه...
-مگرنه چی غلام......غلام...غلام
-ما از این دیوانه خانه می رویم.
بعد با یک ضربه نوک پا به گلدان وخسارت رساندن به اموال دولت به آزکابان اپارات کرد.
درآزکابان
مورفین:چاخانوف کیه اون بیرون؟
-چارلی ویزلی
-رزذل گونی را بیار...
چارلی باپرچم سفید درافق های دوردست نمایان می شو.
مورفین جیغ می زند:رز نیا!!!!!!!از خودمونه.
چارلی با لباس سفید وارد آزکابان می شودوروبه مورفین می گوید:من شیز تقلبی خوردم.
مورفین اغوشش راباز می کند ومیگوید:بیا که از ما هستی.
بعد از سه ساعت هندی بازی چاخونوف دیوانه نظر می دهد:چیزکم باید کنفرانس تبلیغاتی بگذاریم چارلی هم.......
-شیب ...بام .......من
-بله تو
ساعاتی بعد جادوگر تی وی:
چارلی وارد اتاق کنفرانس می شود و بااسترس روی صندلی می نشیند ومی گوید:
زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!

ناگهان همه چیزبا اهنگ های حماسی به روال عادی بر میگردد.
مراقب خودت باش.
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: شنبه 7 دی 1392 22:23
تاریخ عضویت: 1388/12/16
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1393 21:35
از: ما هم نشنیدن . . .
پست‌ها: 618
آفلاین
پرده ی سوم

گودریک :آه بودن يا نبودن مسئله اين است .
روح : ا..ا..ا....ا پق!

گودریک(ازجا مي پرد) : دهانت شكسته باد! من را ترساندي . تو چه كسي هستي؟
روح : ا..ا..م ...ن..رو...حم...اا.

گودریک: آن را كه نيك مي بينم . مثل انسان لب بگشا تا حرفت را گوش كنم .
روح : اي پسر كودن ! من روح باباتم ! دايي تو زوركي ريق رحمت رو تو گوشم ريخت .

(درهمين لحظه دايي گودریک وارد مي شود).

دايي : آه اي خواهرزاده ! آيا از ديدنت خوشحال همي باشم ؟
(روح ناگهان به دايي حمله كرده و خرخره او را مي جود و خونش بر صورت گودریک مي ريزد . در همين لحظه روونا ريونكلاو دختر دايي گودریک وارد مي شود.)

گودریک: آه اي روونا من در غم فراق تو چه نالان بودم . آيا انسان بايد تسليم شر شود يا با شجاعت با آن مقابله كند ؟

ريونكلاو : جـــــــــــــــــــــيـــــــــغ!! خفه شو قاتل !
(يك شيشه از جيبش در مي آورد و آن را روي صورت گودريك مي ريزد )

گودريك : (مانند شير نعره اي از درد مي كشد) افريته ! سوختم ! اين اسيد رو از كجا آوردي ؟ چشمانم كور شد .
روونا : از همان بشكه اي كه مادر خود و پدر من را به آن رهنمون كردي . حال تا من شامم را بخورم در كوري و سوزش بمير .

(روونا از صحنه خارج مي شود).

گودريك : برو بخور كه در آن هفت شيشه معجون مرگبار حل نموده ام . با قاشق اول ، دل و اندرونت پاره مي شود .آه اي رووناي نازنين احمق بيچاره .


(پرده ها مي افتد)
" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: شنبه 20 مهر 1392 09:40
تاریخ عضویت: 1386/07/10
تولد نقش: 1386/07/11
آخرین ورود: پنجشنبه 22 تیر 1396 23:55
از: دور شبیه مهتابی‌ام.
پست‌ها: 1495
آفلاین
۲۰ مهر ۱۳۹۲ - دم‌‌دمای صبح

حس خوبیه که بعد از ۲ سال به خونه برگردی و ببینی همه‌چی سر جاشه غیر از جای جیغاش ... جای اون خیلی خالیه ولی می‌دونم بر‌ می‌گرده.. من منتظرشم حالا چه تو آشپزخونه‌ی خونه‌ی گریمالد چه دم شومینه‌ی تالار.

گفتم آشپزخونه، ولی نگفتم تا در خونه دوباره روم باز شد اولین جایی که رفتم اونجا بود و نشستم پشت میز، قدح که همه‌ی خاطرات توش ثبته رو برداشتم و ورق زدم و ورق زدم... اول رسیدم به ۴ سال پیش... چقدر زود گذشت و چقدر دور بود و من چقدر فراموشکار. ولی این خاطره‌ خیلی شیرین بود پس چرا هنوز خاطره‌ی چند ماه قبلش سنگینی میکرد؟ چرا هنوز سنگینی میکنه؟

لعنتی! بی خیال... حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره!‌

چقدر غر میزنی تدی،‌ لعنت به این ذات لوپینت بکنن که هیچوقت نمیدونی چته! مثبت باش!

بازگشت پروفسور اتفاق خیلی خوبی بود، ولی از اون بهتر دیدن اونایی بود که یکی یکی برگشتن، انگار مدت‌ها یه گوشه قایم شده بودن تا با پروفسور برگردن و اگه نگم بهترینش برگشتن بابایی ریموس بود خیلی کم لطفی کردم.

راستش تکرار روزهای خوب قدیم رو دیگه نمی‌دیدم، حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم نمی‌دیدم. فکر می‌کردم همه چی خیلی دور شده... فکر می‌کردم هیچ پلی نمیشه بین فاصله‌ها زد... فکر می‌کردم از دل برود هر آنکه از دیده رود...

تو شاهد باش که هیچوقت انقدر اشتباه نمی‌کردم!

جای چند تا جیم خالیه... جیمز، جسی، جرج... جای آنیت و سارا هم خالیه... عیب نداره... منتظر می‌مونیم، بالاخره شاید دلتنگی سراغ اونا هم بیاد.

خوشحالم هستیم... خوشحالم نفس می‌کشیم.. کنار هم.. زیر یه پرچم... صد واقعه بسازیم.

آره ما یاران ققنوسیم و از خاکستر خود می‌گشاییم پر...

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: پنجشنبه 4 مهر 1392 23:48
تاریخ عضویت: 1392/06/16
آخرین ورود: جمعه 23 بهمن 1394 14:34
از: درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
پست‌ها: 297
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات ِ...

خسته بودم. خیلی.. نمی‌دونم چرا. قبلاً هم برای محفل به مأموریت رفته بودم ولی این‌بار... حس عجیبی داشتم... شاید دیشب بد خوابیده بودم؟ یادم نمیومد. احساس می‌کردم مث یه جنازه خوابیدم. کش و قوی اومدم و همین‌طور که وارد خونه‌ی شماره دوازده می‌شدم با صدای بلند گفتم:
- من برگشـتــــــم بچه‌ها!

علی‌رغم جنب و جوش و سروصدایی که شنیده می‌شد، کسی جوابمو نداد. اخم کردم. ینی چی! با صدای بلندتری گفتم:
- چقدر خوبه که یکی بیاد جوابمو بده!

سر و صدای اصلی از سمت آشپزخونه میومد. خب، این می‌تونست دلیل واضحی باشه که چرا کسی جوابمو نمی‌ده. زیر لب غرغری کردم:
- نوبت به شکم که می‌رسه، جواب سلام دامبلدورم نمی‌دن این آدما!

با این حال از برگشتنم و حضور تو محفل سر حال بودم. جمع گرم و صمیمی محفلیا. شوخی‌ها، بگو بخندها، حتی سوروس بدعنق که سعی می‌کنه جدی باشه، ولی مجبور می‌شه با سرفه خنده‌شو بپوشونه. بگو مگوی رون و چارلی. اوه... برگشتن به خونه همیشه عالیه!

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه. صداها کم کم واضح‌تر می‌شدن. خنده از روی لبام پرید. دقت بیشتری به خرج دادم. این صداها... صدای رعدآسای مودی نمیومد. حتی صدای سوروس یا جیمز یا خود دامبلدور. جریان چیه؟

دیالوگ‌های عجیبی به گوشم می‌خورد:
- بیا یه عکس خانوادگی ازتون پیدا کردم، فقط کسی رو نمی‌تونی تشخیص بدی. همه کک مکی و کله قرمز.
- کو؟! کو؟! بدش به من! عع! اذیت نکن آنتونی! بچه‌هــــا! عکسو بدید! طلسمتون می‌کنم‌ها!
- لینی بگیرش!
- لینی بدش به من!
- بگیر داف!

صدای هیاهو و خنده شدت می‌گرفت و من گیج و سردرگم بودم. لینی؟ داف؟ آنتونی؟! اسم هیچکدوم از اینا به گوشم نخورده بود. ینی تو این مدت کوتاه، محفل این همه عضو گرفته؟ پسر! مگه چند وقت نبودم؟!

در آستانه‌ی در آشپزخانه خشکم زد. لینی وارنر؟!! دافنه گرینگراس!!؟ آیلین پرنس؟! رز ویزلی خائن؟! در مقر جادوگران سفید؟! لعنتی! لعنتی!

به وضوح هنوز متوجه ِ من نشده بودن. در سکوت عقب‌گرد کردم و رفتم طبقه‌ی بالا. محفلیا کجا بودن؟! حتماً یه جایی همین دور و ورا زندانی شدن. قلبم به شدت می‌زد. نزدیک بود از حلقم بزنه بیرون. یا نوادگان ِ گودریک!

اما طبقه‌ی بالا هم خبری نبود. آروم صدا کردم:
- آلبوس؟ تد؟ لارتن؟ لی‌لی؟

یهو یکی از یه اتاقی اومد بیرون. خودمو پرت کردم به سمت در باز ِ اتاقی و پناه گرفتم. پناه بر ریش ِ دراز ِ گودریک! سبیل تریلانی؟! پادما؟! دلم می‌خواس جیــــــــــــغ بکشـــــــــــــم!! مرگخوارا تو کل خونه‌ی شماره دوازده کنگر خوردن و لنگر انداختن! پس بچه‌ها کجان؟!

همین که اون دو تا در حال بگو و بخند رد شدن، از جایی که پناه گرفته بودم اومدم بیرون و...

خشکم زد!

رخ به رخ ایوان روزیه بودم! صبر نکردم. چوبدستیمو کشیدم بیرون و داد زدم:
- اکسپلیارموس!!

....

....

هیچ اتفاقی نیفتاد. شوکه و فرو رفته در بهت و حیرتی غیر قابل توصیف، منتظر حمله‌ی ایوان موندم. اما... اما... اون انگار اصن منو ندید. همینطوری از کنار ِ من گذشت! بدون این که منو دیده باشه!

به دستام نگاه کردم. به دستای... دستای ... آب دهنم رو قورت دادم:
- شفافم؟! من یه روحم؟!

این اولین روز من به عنوان یه روح بود... از اون روز تا به حال توی اتاقای محفل پرسه می‌زنم و ناله می‌کنم. به نظر می‌رسه بعضیا شبا صدای من رو می‌شنون. ناله‌ی سرشار از درد ِ ...

سارا اوانز!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...
پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: پنجشنبه 4 مهر 1392 20:12
تاریخ عضویت: 1391/09/11
تولد نقش: 1396/05/28
آخرین ورود: پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403 21:23
پست‌ها: 633
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات آرتور ویزلی

25 آگوست

هوا عالیه...صاف و آفتابی.یه هوای ایده آل برای رسیدن به موفقیت.با پدرم شرط بستم که من می تونم فرد موفقی باشم حتی بدون کار کردن تو مزرعه و سر و کله زدن با مرغ و خروسا و...تو این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم از جمله اینکه شبا کفشامو بذارم زیر سرم و بخوابم تا دزد نبره و اینکه چه جوری با یه تیکه نون و یه تیکه پیاز روزا رو سپری کنم. الانم که رسیدم به لندن.شهر رسیدن به آرزوهام!البته مردم لندن اخلاقای عجیبی دارند.روز اول وقتی داشتم تو خیابون راه می رفتم منو با دست به هم نشون می دادن و حتی یکشیون وقتی از بغل من رد شد یقه لباسشو کشید جلوی دماغش!خیلی این کارشون توجهمو جلب کرد.ظاهرا این کارا یه جور خوشامد گویی به افراد تازه وارده.تو یه مسافرخونه به اسم پاتیل دزدار حتی برخوردا از اینم گرمتر و صمیمی تر بود. وقتی وارد شدم تمام مشتریا به من خیره شده بودن. مثل اینکه می دونستن من قراره چه آدم موفقی باشم.برخورد صاحب اونجا از همه بهتر بود چون چوبدستیشو برای ادای احترام به من درآورد و تا دم در بدرقم کرد ولی خب فکر میکنم به خاطر این خوشامد گویی صمیمی و گرمش یادش رفت من سفارش یه نوشیدنی داده بودم...دیدی پدر؟

12 دسامبر

وای... هوا یه دفعه چقدر سرد شد. خیابونای لندن پر از برفن. بچه ها روی سطح خیابونا سر می خورنو صدای جیغ و فریادشون خیابونو پر کرده. من تونستم یه شغل آبرومند تو لندن برای خودم گیر بیارم. کار آسونی نیست ولی من ازش راضیم. باید صبح زود بلند شم و تو خیابونا راه برم و داد بزنم برف پارو می کنیم و آب حوض میکشیم. مردم همیشه از دیدن من خوشحال میشن. دیروز وقتی داشتم داد می زدم باهام برف بازی می کردن و گلوله های برف به طرفم پرت کردن.البته من باختم چون اونا خیلی تعدادشون بیشتر از من بود ولی خوش گذشت. تازه بعضی هاشونم برام لنگ کفش و گوجه فرنگی پرت کردن. خیلی بهم لطف دارن مثل اینکه فهمیده بودن دیگه تاریخ مصرف کفشام به سر اومده. بالاخره تونستم به پدرم ثابت کنم که می تونم تو شهر هم رو پای خودم باشم. مطمئنم بهم افتخار میکنه.

14مه

بالاخره بهار رسید.من تونستم در عرض این مدت کم پیشرفت کنم و شغلمو ارتقا بدم.یه جای رسمی استخدام شدم.حالا دیگه لازم نیست حنجره امو پاره کنم.صبح ها ماشین شرکتی که توش کار میکنم میاد دنبالمون و منو همکارامو سوار میکنه و سر پستامون پیاده میکنه.الان یه لباس نارنجی شیک که رنگش با موهام هماهنگه تنم می کنم.پست مهمی دارم چون به تمیزی و نظافت شهر کمک میکنم.می دونم پدرم الان خیلی به من افتخار میکنه.

13 ژوئن

امروز سر کار شخص مهمی سراغم اومده بود.قبلا ندیده بودمش.بارونی بلندی تنش بود و یه پیپ هم گوشه لبش.نمی دونم اون از قبل در مورد من شناختی داشت و می دونست چه فرد موفقی هستم؟یا شاید هم فقط با دیدن من به این نتیجه رسیده بود.مطمئنم خوش تیپی و ظاهر موفقم بی تاثیر نبوده وگرنه چرا از بین اون همه آدم فقط اومد سراغ من؟ازم پرسید که دوست دارم عضو یه انجمن یا سازمانی به اسم کفتر؟خروس؟شایدم گنجشک...حالا اسمش زیاد مهم نیست...یه چیزی تو این مایه ها باشم؟ حتی اینجا هم دارن می فهمن با چه آدم مهمی طرفن.البته من این پیشنهادو بلافاصله قبول نکردم و گفتم باید روش فکر کنم.کجایی پدر که ببینی پسرت چقدر مهم شده.

14 آگوست

چند وقتی هست که اینجا ساکن شدم.آدمای مهمی اینجا رفت و آمد می کنن.از جمله همون معرف من...اسمش چی بود؟فیلچر؟فچر؟یه پیرمرد مهربون اینجاست که قیافه اش خیلی شبیه بابانوئله.اون خیلی پیره ولی واقعا با محبت و با توجهه. به من هم که تازه واردم خیلی علاقه مند شده.همون روز اولی که وارد شدم ازم دعوت کرد بریم اتاقش یه فنجون قهوه بخوریم تا بهتر بتونه منو برای وظیفه خطیری که بر دوشم گذاشته میشه توجیه کنه.گفت همه اعضا باید زمان عضویت این مرحله رو بگذرونن.و دیگه یه دختر موقرمز چاق و دوست داشتنی هم اینجاست.تعجب میکنم چرا تا الان ازدواج نکرده؟فکر کنم چون سرش بدجوری به انجام وظایفش تو محفل گرمه چون همه ما کارهای مهم و حساسی به عهده داریم.مثلا همون دامبلدور که رهبر گروهه وظیفه اش توجیه کردن و اشنایی تازه واردین با وظایفشونه.مالی همون دختر چاقه وظیفه آشپزی رو به عهده داره و سیریوس که شکل یه سگ گنده است باید هر روز رختخوابارو جمع کنه و دوستش ریموس هم باید هر شب آشغالارو بذاره دم در و به پرنده دست آموز دامبلدور هم که عضو محفله دونه بده.ماندانگاس هم کارای تجارتی محفلو انجام میده و منم وظیفه دارم هر روز کفشارو واکس بزنم و بعضی وقتا پرده هارو جلوی تابلوی مادر سیریوس بکشم. همه ما شبا دور دامبلدور جمع میشیم تا اون برامون قصه بگه و به این شکل شخصیتمونو پرورش بده. بعضی وقتا هم با هم تمرین اکسپلیارموس میکنیم.البته در کنار اینا ما وظایف جزئی و کم اهمیت دیگه ای هم داریم از جمله مبارزه با جادوگر سیاهی به اسم لرد ولدمورت و طرفدارانش که اسم خودشونو مرگخوار گذاشتن و امنیت جانی و مالی جامعه رو تهدید می کنن. ولی من فکر میکنم ما با داشتن این همه کار نباید خودمونو درگیر این کارای بی ارزش کنیم.نمی دونم اگه به پدرم بگم من به چه جایی رسیدم چی میگه؟

20 ژانویه

خیلی خوشحالم.باورم نمیشه...انگار رو ابرام...
من هفته گذشته با مالی ازدواج کردم.ما خیلی خوشحالیم.تو مراسم ازدواجمون که به پیشنهاد دامبلدور تو محفل برگزار شد تمام سران محفل شرکت داشتن.برای شام هم این بار به جای سوپ سبزیجات آبگوشت داشتیم.دامبلدور قبول کرد ما تو یه اتاق از مقر ساکن بشیم تا مجبور نباشیم هزینه های یه اتاق رو پرداخت کنیم.خیلی پیرمرد مهربونیه. در عوض وظیفه جدیدی غیر از وظایف قبلی به عهدمون گذاشت.قراره ما به افزایش جمعیت محفل کمک کنیم!پدرم حتما باور نمیکنه من تونستم چقدر موفق بشم...می دونم از خوشحالی سکته میکنه!
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در 1392/7/4 22:47:10
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در 1392/7/5 11:54:29