مثل همیشه، به محض برگشتن به خونه، رفتیم آشپزخونه، همونطوری گِلی و زخمی و خونی با چند تا جای سوختگی و کروشیو! مشکلی نیست، نمک ماموریتای محفل به همین یادگاریاشه. نزدیکترین صندلی رو بیرون کشیدم و در حالی که نگاهمو از نگاه مالی میدزدیدم، صندلی رو دادم یه کم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و چشامو بستم. بوی سوپ داغ روی اجاق مستم میکرد، انگار منو میبرد به یه حالت خلسه، یه جایی بین واقعیت و رویا!
***
- یه بار دیگه از اول بگو! یه بار دیگه!
چشمای ویولت از هیجان برق میزد. نمیشد گفت حوصلهاش از کشیک طولانیمون سر رفته یا از روی علاقه میخواد به یه داستان تکراری گوش کنه. جیمز با هیجان بالا پایین پرید و گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- هیسسس... صدامونو میشنون بچه!
این دفه با صدای خفهای گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- نخیرم، بذار تدی بگه!
- خودم میخوام بگم! به تو چه؟!
- تو که اونجا نبودی!
- دهه، یعنی من بوقم؟
- بوق که واسه یه لحظهته! نخیرم نبودی... وقتی یادت نیست یعنی نبودی!
- خیلیم بودم!
چیزی نمونده بود جیغ این و زبون درازی اون کار دستمون بده! چشامو بستم و گفتم:
- بچهها..بچهها... خواهش میکنم آروم تر!
- اوخ باز جذبهاش گرفت، جیمز.
- آره..آره.. متفرق شیم ویولت!
چشامو که باز کردم دو جفت چشم و یه جفت نیش باز دیدم که دست به چونه به من زل زده بودن.
- خیله خب... گوش کنین... اون شب رو هیچوقت یادم نمیره... هوا معرکه بود!
احساس کردم سوز شدیدی از سمت شرق میاد، سوزی که بوی برف میداد و منو تبدیل میکرد به همون پسر هفت سالهای که خونواده همیشه براش معنی نصفه نیمه داشت، پسر بچهای که یک مرتبه انگار آپارات کرد وسط سنت مانگو.
- تدی... بیا اینجا... بیا تو این اتاق.
صدای هری رو دنبال کردم و خودمو به اتاقی رسوندم که جینی ، روی تخت، بستهی کوچیکی رو دستش گرفته بود و با مردی که بالا سرش بود حرف میزد.
انگار منو ندیدین! مرد برگشت به طرفم، این که هری نبود!
- مو روغن..اهم...پروفسور اسنیپ! ما کجاییم؟
دیگه خبری از سنت مانگو نبود، جایی که بودیم خیلی نامرتب بود ولی آرامش عجیبی داشت.
- اینجا اتاقیه که چیزایی که لازم داریم رو به ما میده... از وسایل پیش پا افتاده بگیر تا بزرگترین نیازهامون...
و بعد بقچهای که لحظهای قبل دست جینی بود رو به من داد:
- مثل نیاز به یه رفیق... یه برادر... یه خونوادهی واقعی.
پارچهها رو که کنار زدم، صورتی بود که انگار سالهاست میشناسم. و بر خلاف من که ناخودآگاه بهش لبخند میزدم، اخمهاش رو تو هم کرده بود!
- آخه صورتی هم شد رنگ؟
نگاهی به موهای روی پیشونیم انداختم و سریع جرممو تشخیص دادم! کمتر از یک لحظه برای اصلاح اشتباهم کافی بود.
- حالا بهتر شد، فیروزهای بیشتر بهت میاد.
- ولی به نظر من صورتی بیشتر به رنگ چشاش میخوره!
- نخیر اونی که من میگم!
- برو بابا، فک کردی کی هستی؟
- تدی یه چیزی به این بگو... تدی... تدی؟
***
تدی! تدی! تدی! اونقدر هول شدم که از روی صندلی پرت شدم کف آشپزخونه و شلیک خندهی بقیه باعث شد بفهمم کجا هستم. آلیس با ماهیتابهاش بالا سرم ایستاده بود، کنارشم مالی بود که دست به کمر، لبخندی نه چندان دوستانه روی لباش بود.
- حقته! تا تو باشی بوتهای گلیت رو نذاری روی میز.
همینطور که سرمو میمالیدم، نگاهی به صورتهای خندون اطرافم انداختم. به جیمز که مشخص بود تازه از یه کل کل دیگه با ویولت خلاص شده، به پروف که چشمکی زد و دست سیاهش رو به طرفم دراز کردتا بلند شم، به دانگ که داشت سر ننه هلگا رو میبرد، یا شایدم میخورد! به کلاوس، چارلی، رون، مودی، جسیکا... به خونوادهای که آرزوی داشتنش رو داشتم.
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در 1393/2/9 18:25:31