سوژه ی جدید: دامبلدور وحشت زده به جیمز خیره شد:
- می فهمی چی داری میگی بچه؟ آخه تورو چه به این کارا؟
جیمز بغضش را فرو داد و دست راستش را روی قبلش گذاشت. سپس در حالی که قطرات ریز اشک گوشه ی چشمش را پاک می کرد، آهی کشید:
- پرفسور، شما که نمی دونی. یه حس خوبی بهم می گه که دیگه وقتش شده من هم یه نامزد واسه خودم بخرم!
دامبلدور آب دهانش را قورت داد و چند بار پشت سر هم پلک زد:
- چی؟ جیمز می دونی تو چند سالته؟ حرف نزن بچه! امکان نداره!
جیمز یویویش را به طرف دامبلدور پرتاب کرد و جیغ کوتاهی کشید:
- امکان نداره؟ امکان نداره دیگه؟ باشه پرفسور! حالا می بینیم!
یک ساعت بعد:- خیلی خب جیمز! جیغ نزن! ریشای نازنینم از دم ریخت! پرده ی گوشم پاره شد. حالا دختره کی هست؟!
جیمز دستش را از دیر چانه اش برداشت و در حالیکه به نظر می رسید به شدت در رویاهایش غرق شده است، لبخند محوی زد:
- پرفسور، دختره توی مجموعه ی تفریحی مادام رزمرتا کار می کنه! اونجا شکلات فروشی داره. وای نمی دونی چه پاستیلایی داره . همشون نهنگن! می بینی تفاهم رو؟
دامبلدور عینکش را روی میز چوبی کوچکی که کنار شومینه به چشم می خورد، پرتاب کرد و با دست چپش عرق پیشانی اش را پاک نمود. سپس به عکس هری که روی دیوار خودنمایی می کرد نگاهی کرد و زیر لب دشنامی داد. سپس با کلافگی به جیمز نگاهی کرد و غرید:
- چی گفتی؟؟ دختره توی مجموعه ی تفریحی مادام رزمرتا کار می کنه؟ اصلا" در شان ما هست که با همچین دختری وصلت کنیم؟ با یه دختر شکلات فروش؟ تو چی فکر کردی جیمز؟ مثلا" هفده سالته اما مثل بچه های هشت ساله فکر می کنی!
جیمز بغضش را فرو داد و رویش را برگرداند:
- پرفسور، بهتره بگین که از رقابت با ولدک می ترسین! می دونین که بارتی هم در این مورد رقیب منه! بله شما می ترسین. پرفسور ترسو! پرفسور ترسو.
دامبلدور که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، فریاد کشید:
- برو سران محفل رو جمع کن! باید یه جلسه بذاریم! همین حالا!
خانه ی ریدل، همان لحظه:بارتی در حالی که از شدت شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
- بابایی، اگه شما اجازه بدید می خواستم بهتون خبر بدم که وقتشه که از تنهایی در بیام!
لرد سیاه بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت:
- آنتونین؟ هرچه سریعتر منو مدیریتت رو بده به بارتی! پسرم تنهاست.
بارتی بی توجه به پوزخند لرد سیاه و مرگخوارانش در حالی که همچنان سرخ و سفید می شد، لب پایینش را گزید و گفت:
- بابایی، منظورم از اون تنهایی ها نیست که. از اون یکی تنهایی هاست!
لرد مشکوکانه به بارتی خیره شد:
- مورگان؟ سوروس؟ همین الان یه مارمی ( نیمچه مار، نیمچه میمون) سفارش بدین. می خوام تا بعد از ظهر اینجا باشه! اینطوری دیگه بارتی تنها نخواهد بود و این قدرم حرف نمیزنه و مزاحمم نمیشه!
بارتی کلافه به لبخند مرموزانه ی نارسیسا نگاهی کرد و کلافه آهی کشید:
- اه بابا! چرا نمی فهمین؟ منظورم اینه که زن می خوام!
نارسیسا با محبت به بارتی نگاه کرد و لبخندی زد. بلاتریکس در حالی که از شدت خشم سرخ شده بود به نارسیسا چشم غره ای رفت و لرد سیاه خونسردانه لبخندی زد:
- آفرین! دیگه داری بزرگ میشی! هفده سالت شده! هرچند به نظر من ازدواج امر بسیار مزخرف و بیخودیه! اما خب تو باید ازدواج کنی تا دست از سر من برداری! حالا این دختر خوشبخت کیه که قراره عروس ارباب بشه؟ دختر کنت خوناشام ها؟ دختر فرمانروای ابرهای تاریکی؟ دختر...
بارتی به مرگخواران نگاهی کرد و نیشخند زنان گفت:
- هیچ کدوم. دختره شکلات فروشه. تو مجموعه ی تفریحی مادام رزمرتا شکلات فروشی داره. جیمز هم از این دختره خوشش میاد. باید عجله کنیم!
جمع در سکوت عجیبی فرو رفت و بعد از دو دقیقه ناگهان صدای فریاد لرد سیاه خانه ی ریدل را به لرزه انداخت:
- تو چــــــــــــی گفتی؟ یه شکلات فروش که توی مجموعه ی تفریحی مادام رزمرتا کار می کنه؟
- Oo!