من! vs یکی از ویزلیا!
سوژه: ماموریت اول
گردگیری و چیدن وسایلش توی اتاق جدیدش تازه تموم شده بود. بخاطر خستگی زیاد روی تختش ولو شد ولی همون لحظه، مالی با قیافه ای در هم توی چهارچوب در ظاهر شد.
- آلنیس اگه کارت تموم شده بیا آشپزخونه.
و بعد بدون هیچ حرفی رفت. آلنیس به دست هاش تکیه داد و چند لحظه ای توی همون حالت به رفتار مالی فکر کرد. نکنه کاری کرده بود که محفلیا از دستش ناراحت بودن و همین اولی کاری عذرش رو خواستن؟ یا شاید هم مالی فقط بخاطر شیطنتای فرد و جرج عصبی بود و ربطی به آلنیس نداشت...
حدس و گمان رو کنار گذاشت و از روی تخت بلند شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. فکر می کرد محفل مثل همیشه شلوغ باشه ولی برخلاف تصورش، فقط سیریوس دور میز نشسته بود و به نقطه ای رو به روی خودش خیره شده بود.
سیریوس با دیدن آلنیس بهش اشاره کرد که روی صندلی رو به روش بشینه.
به نظر نمی اومد از دستش عصبانی یا ناراحت باشه؛ فقط داشت با جدیت به آلنیس نگاه می کرد.
- امم اتفاقی افتاده سیریوس؟ پروف نیستن؟
- نه پروفسور نیست. ولی گفت بهت بگم که یه کار مهم داریم برات.
- چی؟ ماموریت؟!
ولی من هنوز یه هفته هم نیس که اومدم محفل! منظورم اینه که... همیشه به تازه واردا همون اول،
کار مهم می دین؟
- خب نه همیشه. این مسئله یه دفعه پیش اومد و بخاطر اینکه بقیه سرشون با مسائل مهمتری گرمه فکر کردیم میتونیم به تو بسپریمش. در ضمن، این یه جور آزمون هم حساب میشه.
آلنیس باز به فکر فرو رفت. این چه آزمونی بود که تازه بعد از عضویت میخواستن ازش بگیرن؟ یعنی اگه رد میشد از محفل می انداختنش بیرون؟!
- حالا... این ماموریت چیه سیریوس؟
- ساعتی بعد –آلنیس خیلی سریع از پشت میز بلند شد و سمت در خونه گریمولد رفت. قبل از اینکه از در خارج بشه بلند و با لحنی که معلوم بود دلخور شده گفت:
- با تمام احترامی که برای پروفسور قائلم، ولی لطفا بهشون بگو که من این کارو انجام نمیدم!
بعد در رو محکم پشت سرش بست و شروع به قدم زدن تو خیابون کرد.
- واقعا نمیفهمم، آخه پروفسور چجوری میتونه همچین چیزی گفته باشه! یعنی از دستش خسته شدن و فقط با گفتن اینکه
"این کار به نفع خودشه" میخوان خودشون و منو گول بزنن؟
ولی... سیریوس گفت این یه آزمونه... شاید کار درست همین بوده که قبول نکنم! اره اونا میخواستن اینطوری منو امتحان کنن! احتمالا وقتی برگردم میگن که توی این آزمون قبول شدم!
آلنیس روی پاشنه پا چرخید و خواست از همون راهی که اومده بود برگرده که صدای آشنایی به گوشش خورد.
به اطرافش نگاه کرد و شخصی توی پارکی که اون طرف خیابون بود توجهش رو جلب کرد.
آلنیس از عرض خیابون رد شد و با دهن باز به پیرمردی که چهارزانو روی چمنای پارک نشسته بود و گربه سیاهی رو به زور توی بغلش گرفته بود نگاه کرد.
- مینروااا چقد دلم برات تنگ شده بود! پس بالاخره موهاتو رنگ کردی!
- آ... آموس...؟
آموس دیگوری با شنیدن صدایی از پشت سرش، به سمت آلنیس برگشت.
- با منی؟ آموس کیه من لوسیوسم!
- داری چیکار میکنی؟! با گربه بدبخت چیکار داری ولش کن!
گربه چنگی به آموس انداخت ولی آموس نادیده اش گرفت و در عوض گربه رو محکم تر بغل کرد.
- دختره ی بی تربیت بهت یاد ندادن با بزرگترت درست حرف بزنی؟ این گربه نیست و مینروائه! یکی از برترین استادای یه مدرسه جادویی!
آلنیس گربه رو از دستای آموس آزاد کرد. آموس خیلی سریع بلند شد و باعث شد کمرش صدای "قرچ" بدی بده.
- آموس منو نشناختی؟ آلنیسم!
- عه آلبوس! کم پیدا بودیا!
- کجام شبیه آلبوسه آخه.
میگم آلنیسم! اِوِرموند!
- چه شوخ شدیا کلک! خب آل نیستی دیگه! اُوِرمود دیگه چیه؟ باز از جوونکای محفل اصطلاحای ماگلی یاد گرفتی؟
آلنیس تصمیم گرفت بیشتر از این با آموس بحث نکنه چون بی فایده بود.
- آره اصلا من خود آلبوسم.
دارم برمیگردم محفل، تو هم میـ...
آلنیس با آوردن اسم محفل یاد کاری که بهش محول شده بود افتاد. اون تصمیمش رو درباره ماموریت گرفته بود، ولی با دیدن آموس و وضع خرابش دوباره افکار مختلف به مغزش هجوم آوردن و دچار تردید شد. پس فکر کرد بهتره توی راه تصمیم نهاییشو بگیره.
وقتی به آموس گفت که میخواد به سمت خونه گریمولد بره؛ آموس هم عصاشو برداشت و باهاش همراه شد.
هنوز چند قدمی نرفته بودن که آموس شروع کرد به رفتن توی کوچه پس کوچه ها.
- اوا... عه! این خونه من و عیالم بود! سدریکو همینجا بزرگ کردیم! یه حوض کوچولو هم وسط حیاط داشتیم!
- آموس! به خودت بیا!
هنوز یه تیله برات باقی... اوه نه اون دیالوگ یکی دیگه بود...
آموس با صدای آلنیس جا خورد.
- آلبوس! تو خونه منو چجوری پیدا کردی!
آلنیس دید اوضاع آموس واقعا بده.
تصمیمشو گرفت. قطعا رد کردن ماموریتی که بهش داده بودن، تصمیم درستی برای سربلندی از این آزمون نبود.
- انتخاب راحتتر میتونه انتخاب درست نباشه! این امتحان قطعا باید یکم چالشی باشه؛ پس پروفسور نمیاد رد کردن ماموریت که خیلی کار راحتیه و تو همون دقیقه اول انجامش میدم رو به عنوان گزینه درست قرار بده...
وقتی تحلیل هاش تموم شد و فکر کرد به نتیجه درست رسیده، سعی کرد پیرمرد رو از جایی که خونه قدیمیش می نامید دور کنه و به سمت خیابون اصلی ببره.
هر از گاهی، آموس دوباره سمت کوچه ها می رفت و تا وقتی که به محفل برسن، ادعا کرد که بیست و سه تا از خونه های توی مسیرشون، خونه اون و همسرش بودن و سدریک رو اون جا بزرگ کردن!
آلنیس به جای اینکه به سمت خونه شماره دوازده گریمولد بره، مستقیم به مسیرش ادامه داد.
آموس که به طرز عجیب و غیر منتظره ای حواسش سر جاش اومده بود یه لحظه وایساد.
- مگه نگفتی میخوای بری محفل؟ محفلو که رد کردیم! تو هم آلزایمر گرفتی آلبوس؟
- چرا نه آخه چرا دقیقـــــا باید همین یه جمله ام رو یادت مونده باشه؟ اصلا چجوری یادت مونده!
- چیو یادم مونده؟
آلنیس حرفی نزد. هر حرفی که بینشون رد و بدل میشد باعث میشد آلنیس باز به درست بودن تصمیمش شک کنه. ولی دیگه تا اینجا اومده بود و باید تا آخرش می رفت.
چندتا خیابون رو که رد کردن، به ساختمون سه طبقه ای با نمای سفید رسیدن که بالای درش، تابلوی بزرگ «خانه سالمندان» به چشم میخورد.
- ای ناقلا! کسی چشمتو گرفته آلبوس؟ اتفاقا خوب شد منم آوردی... سدریکو که فرستادم دانشگاه تنها شدم. شاید منم یکیو دیدم از تنهایی دراومدم مرلین رو چه دیدی!
آلنیس وارد ساختمون شد و آموس هم پشت سرش. آلنیس به سمت دفتر خانه سالمندان رفت و از آموس خواست که همونجا منتظر باشه.
آلنیس کمی با مسئول اونجا صحبت کرد و بعد شروع به پر کردن فرمی کرد که بهش داده شد. دقایقی بعد، همراه با مسئول خانه سالمندان از دفتر خارج شد و به سمت آموس رفتن.
- پدرجان چند لحظه منتظر بمونید الان پرستارا میان به اتاقتون راهنماییتون میکنن.
آموس با تعجب سر تا پای مرد کت و شلواری که همراه آلنیس از دفتر بیرون اومده بود رو برانداز کرد.
- آلبوس این چی میگه؟ اتاق چیه؟
آلنیس سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. پرستاری به سمت اونها اومد و سعی کرد آموس رو همراه خودش ببره؛ ولی آموس عصاش رو توی هوا تکون می داد و مقاومت می کرد.
- اینا میخوان منو اینجا حبس کنن!
من هنوز جوونم! کلی آرزو دارم!
آلبوس تو یه چیزی بهشون بگو!
آلنیس در حالی که سعی می کرد گریه نکنه گفت:
- باور کن اونا گفتن به نفع خودته...!
بعد از خانه سالمندان خارج شد و به سمت محل استقرار محفل ققنوس حرکت کرد تا انجام ماموریتش رو گزارش بده...
- فلش بک –مالی با اخم به سیریوس نگاه کرد و با لحن تندی گفت:
- چندبار پروفسور بهت گفته نباید تازه واردا رو سر کار بذاری؟! بچه که نیستی آخه!
سیریوس دست هاش رو به هم گره کرد.
- سرکار چیه، فقط یه شوخی کوچولوئه که یخش وا بشه!
- شوخی؟ واقعا اسمش رو میذاری شوخی؟!
مالی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- حالا چی میخوای بهش بگی؟
- میگم دامبلدور گفته آموسو باید بذاریم خانه سالمندان چون وضعش خرابه و روز به روز داره آلزایمرش بدتر میشه. اونجا لااقل ازش بهتر مراقبت میکنن. بنظرت با اینا قانع میشه دیگه؟
- چرا با خود آموس در میون نمیذاری؟
- هر چی هم بهش بگم دو ثانیه بعد یادش میره فایده ای نداره. میشه بری و به تازه وارده بگی بیاد تو آشپزخونه؟
مالی با اخم از پشت میز بلند شد و به سمت راه پله رفت ولی یهو وایساد. انگار که مطمئن نبود این شوخی سیریوس مشکلی ایجاد میکنه یا نه.
- ولی مسئولیت هر اتفاقی که بیفته رو باید قبول کنی چون خیلی ناعادلانه س که یه تازه وارد از همه جا بی خبر بخاطر شوخی تو توی دردسر بیفته! هر خرابکاری ای هم بکنه خودت تنهایی باید درستش کنی!
سیریوس سری به معنای تایید تکون داد و مالی با قیافه ای درهم، که نشون میداد هنوز کامل به انجام این کار راضی نیس، از پله ها بالا رفت.
- پایان فلش بک -