هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۹:۲۶ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#32

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
گلرت به محض ورود چوبدستی‌اش را به طرف در گرفت و آن را با صدای محکمی که با کلیک کوچکی به نشانه ی قفل شدن همراه بود، بست و بعد آستین‌هاش ردایش را تا آرنج بالا زد و رو در روی ویولت ایستاد.

- آلوهومورا!
تدی آن سوی در با ناامیدی سعی می‌کرد وارد اتاق شوند هرچند از قبل مطمئن بود با ورد ساده‌ای مثل آلوهومورا باز کردن این در غیر ممکن بود. صدای فریاد و بنگ و شکسته شدن اجسام در گوش تدی و جیمز زنگ می‌زد و هر بار که این صدا دخترانه بود، لرزش آنها را از نگرانی و خشم بیشتر می‌کرد. جمعیت کوچکی که پشت سرشان جمع شده بود هم نه تنها کمکی نمی‌کرد که باعث بیشتر شدن تشویش آنها میشد چون کافی بود یک نفر از آنها در تماس با مرگخوارها یا کارآگاه‌ها باشد.

تدی فریاد کشید:
- این در لعنتیو باز کن.

و سه بار مشتش را روی آن کوبید و به سکوت گذرایی که سوی دیگر ایجاد شده بود، گوش کرد.
- اینطوری نمیشه تدی.. برو کنار!

جیمز با دست چپ تدی را به سمت دیگر هدایت کرد و خودش هم عقب رفت و با دست دیگر چوبدستی‌اش را به طرف در گرفت.
- ریداکتو

در چوبی به هزاران تراشه تبدیل و در جهت‌های مختلف پراکنده شد. یک تکه ی آن گونه‌ی جیمز را خراشید ولی به غیر از آن حال دو نفر پشت در خوب بود. به همراه تدی با چوبدستی آماده وارد اتاق شدند، جایی که گلرت و ویولت در دو جهت مختلف روی زمین خم شده بودند و سرفه می‌کردند. خرده های چوب بین موی هر دو گیر کرده بود اما رد زخم‌های تازه بیشتر به نظر می‌رسید از طلسم باشند.
گلرت با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و ایستاد.
تدی به سمت ویولت رفت، با احتیاط دستش را روی شانه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
- میتونی رو پات بایستی؟
- معلومه که میتونم!

ویولت تنها دستش را به سمتی که تدی ایستاده بود تکان داد ولی همین برای پرت کردنش به سمت دیوار مخالف کافی بود. صدای خنده ی گریندلوالد بلندتر شد و جیمز را تماشا کرد که اول به سمت تدی دوید، کنارش زانو زد و بعد فریاد کشید:
- چه غلطی داری میکنی لعنتی؟

ویولت رویش را برگرداند و به سمت دیگر خیره شد. اهمیت نمی‌داد، نباید اهمیت می‌داد. مگر غیر از این بود که به دستور اون پیرمرد آنجا بودند.
جیمز دوباره فریاد زد:
- روتو برنگردون! ببینش.. نمیشناسیش؟

پسره ی خنگ چی با خودش فکر کرده؟ منظورش چیه که نمیشناسمش؟
کمی سرش را برگرداند و نگاه سریعی به آنها انداخت. تدی گوشه‌ی دیوار جمع شده بود، موهای فیروزه‌ای‌ صورتش را پوشانده بود و ردی از رنگ سرخ لابلای آن دیده میشد. برای یک لحظه چیزی در دل ویولت فروریخت و دوباره به سمت دیگر نگاه کرد. صدایش می‌لرزید ولی لحنش سرد بود:

- مجبور نبودین بیاین اینجا! چی با خودتون فکر کردین؟ که میاین و منو نجات میدین؟ از کی؟ از خودم؟! یه کم بزرگ شین! یاد بگیرین همیشه نمیشه همه رو نجات داد. تو هم تدی رو بردار و برگرد پیش بقیه، خودم به حساب این می‌رسم!

گریندلوالد دوباره خندید.
- آلبوس ساده ی عزیز من انقدر به "فرصت دوباره" عقیده داره که اینا هم باورشون شده. ما دو تا رو تماشا کنین که بدونین چقدر اشتباهات دامبلدور میتونه بزرگ باشه، که بدونین یه موقعی باید بی خیال شد.

صدای ناله ی خفیفی بلند شد و هر سه به طرف تدی چرخیدند که سرش را بالا گرفته بود و با خشم به گریندلوالد نگاه میکرد.
- هیچوقت به من نگو "بی خیال" چی بشم و نشم... ویولت..

کلمه‌ی آخر را به نرمی ادا کرد که غرولند کوتاه جیمز را به همراه داشت.
- تو خیلی چیزا از دست دادی ولی همه چیزو نه. تو ما رو داری.. ویکی و رکس رو داری که وجب به وجب جاهایی که فکرشو نمیکنی، دارن دنبالت میگردن.. تو تنها نیستی ویو.. ما نمیذاریم تنها بمونی.

دوباره چیزی در دل ویولت فرو ریخت، این بار عمیق‌تر، محکم‌تر! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دوست داشت که این هم بازی‌ ذهنی گریندوالد باشد اما می‌دانست که نیست و این را هم دوست داشت.
به نظر غیر ممکن می‌رسید بخصوص با جنایت‌هایی که انجام داده بود اما برای اولین بار در یک سال گذشته دلش می‌خواست برگردد خانه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#31

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
به پشت روی تخت دراز کشیده بود. گرچه، به نظرش نمی‌آمد این خستگی، از آن خستگی‌هایی باشد که با خوابیدن و استراحت کردن برطرف شود. گویی سال‌ها از زمانی که برادرش بی‌رحمانه کشته شده بود، می‌گذشت. چند نفر را در این مدت زمان سلاخی کرده بود؟ چند نفر را شکنجه داده بود؟ چقدر به قول خودش "در راستای محو پلیدی و سیاهی از جهان" به تنهایی جنگیده بود؟ "به تنهایی".. کلید قضیه همینجا بود.

دستش را بالا آورد و جلوی چشمش گرفت.
- دارم می‌میرم برادر.

مرلین اعتقاد داشت عمر مفید هر جادوگر، حدوداً سه تا چهار سال است و تنها بودلر ِ به جا مانده، خوب می‌دانست با آن نفرین‌های وحشتناک و طلسم‌های ممنوعه‌ و محافظت بیست و چهار ساعته‌ش از خودش، خوش شانس اگر باشد، فقط یک سال دیگر وقت دارد. اگرچه.. برای آدمی که تنهاست.. یک سال زمان ِ زیادیست..

به مُردن اهمیتی نمی‌داد. هیچ‌وقت اهمیتی نمی‌داد. ویولت ِ سابق، به اندازه‌ی کافی احمق و بی مغز بود که به مردن اهمیت نمی‌دهد و ویولت ِ حال حاضر، به اندازه‌ی کافی خسته و تنها.

"ننگ روونا!"

چشمانش گرد شدند. با سرعتی ورای دید ِ بشر، از جا برخاست و دستش را به سمت تنها ورودی ِ اتاقش گرفت.

آرام شد.

کسی آنجا نبود.

ولی می‌توانست قسم بخورد صدای جیمز را شنیده است.

"ویو؟! ویو؟!"

چشمانش را بست و دوباره گشود. رکس.. صدای پر هیجان ِ رکس..

"دوشیزه بودلر!"

دستانش را مشت کرد. اتاق خالی بود، ولی می‌توانست تدی را ببیند که با دست‌هایی در جیبش، نیشخند زنان به دیوار تکیه داده است.

"ویولت.."

از جا برخاست. خشمگین بود. کسی داشت با ذهن او بازی می‌کرد! این یکی صدای نگران و هوشیار ِ ویکی بود. همانطور که گوشه و کنار اتاق با چشمان تیزبین و دقیقش از زیر نظر می‌گذراند، پوزخندی زد. انگار شاهزاده خانم خاطر مبارک خودشان را برای او مکدّر می‌کردند!

- می‌تونم بگم تلاشتو کردی.

با ملایمت این را گفت و به نرمی ِ یک رقصنده، روی پایش چرخید و موجی از انرژی را به سمت شومینه فرستاد. گرچه، هدف به سرعت ناپدید شده بود و تنها صدای انفجار گوش‌خراش شومینه، نشان از مهلک بودن ِ حمله‌ی ویولت داشت. در کمال آرامش، به قصد ِ کُشت حمله می‌کرد.

بالاخره!

لبخند سردی روی لب‌هایش نشست.
بالاخره حریفی درخور توجه سر و کله‌ش پیدایش شد.
- می‌تونم بگم تلاشت رو کردی که با ذهن من بازی کنی..

مکثی کرد و مهاجم بی رحم و خونسردی که با چوبدستی ِ کشیده، پیش رویش پدیدار شد را نگریست:
- گلرت گریندل والد.

نگاه تاریک ولی هوشیارشان در هم گره خورد. صدای پاهایی که شتابان نزدیک می‌شدند، به گوش هردوشان رسید. و یک فکر ِ مشترک:

باید سریع تمامش می‌کردند!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#30

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه:‌بعد از کشته شدن کلاوس بودلر به دست مرگخوارها، خواهرش ویولت برای انتقام دست به هر کاری میزنه، خانه‌ی گریمولد رو ترک میکنه و تا جایی میره که دست‌نوشته‌های قدیمی مرلین کبیر رو برای شکستن مرزهای جادو، پیدا میکنه. یک‌سال بعد، اعضای محفل متوجه میشن قتل‌های فجیع مرگخوارها زیر دست ویولته که بدون چوبدستی و تنها با قدرتی که از دستاش ساتع میشه اونا رو میکشه ولی چیزی که اونا نمیدونن اینه که این همه حجم نیرو، داره کم کم اونو به سمت مرگش سوق میده. جستجوی رکسان و ویکی تو خرابه‌ی خونه‌ی بودلرها بی‌اثره ولی گلرت که به سفارش دامبلدور دنبال ویولته، رد اونو تو کوچه‌ی ناکترن - جایی که ویولت تو مهمون‌خونه‌اش ساکنه - گرفته. برای ادامه‌ دادن این پست، خوندن دو سه تا پست قبلی، به شدت توصیه میشه!


کوچه‌ی دیاگون مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو بود. جادوگرها و ساحره‌های پیر و جوان، تنها و با فرزندانشان از مغازه‌ای به مغازه‌ی دیگر می‌رفتند و کیسه‌های خریدشان را به دنبال خود می‌کشیدند. این همهمه همیشه یادآور یک واقعه بود که جیمز و تدی هر دو حسابی فراموش کرده بودند; کلاسهای هاگوارتز به زودی شروع میشدند.

- شنلت!

جیمز سرش را تکان داد و شنل نامرئی را از کوله‌ پشتی بیرون کشید و در عین حال تدی را تماشا کرد که کهنه‌ترین ردای ممکن را می‌پوشید و با کلاه نوک تیزی که بر سر داشت، به تدریج شبیه عجوزه‌ای پیر میشد. اگر شرایط دیگری بود، احتمالا هر دو حسابی به سر و وضع تدی می‌خندیدند، اما شرایط فعلی، روزها بود که خنده را از هر دو گرفته بود.
مسئله این بود که جستجوی خانه‌ی دائی مونتگومری هم هیچ سرنخی در مورد مکان ویولت به آنها نداده بود و آن دو تصمیم گرفته بودند وقتشان را تلف نکرده و همان روز به خیابان ناکترن بروند و حالا تقریبا آنجا بودند، فقط کافی بود که چند قدم دیگر بردارند.

- آماده‌ای؟ چوبدستیت حاضره؟
- آره.. بزن بریم!
- جیمز!

تدی جایی را که می‌دانست او ایستاده را با دست جستجو کرد و شانه‌اش را محکم گرفت.
- دیگه چیه؟
- یادت نره چی قول دادی! وقتی که بهت گفتم برو یا فرار کن..
- آره.. آره.. میرم یا فرار می‌کنم.

ردی از کنایه در صدای جیمز بود که با شنل نامرئی هم تدی می‌توانست اثرش را به شکل لبخندی خشمگین روی صورت برادرش ببیند و چشم‌های مصممش را تصور کند که با اخم به او خیره شده‌اند. تدی غرید:
- جیمز! یکی از ما باید بره و به پروفسور خبر بده اگه کمک لازم داشتیم. رکس و ویکی که با ما نیستن، هستن؟ و احتمال اینکه کسی تو رو ببینه کمتره. پس اونی که موقعیت فرار داره .. اگه لازم شد.. فقط تویی!
- سر من داد نزن! باشه! قبول! قول! راضی شدی؟‌ میشه بریم حالا؟

قفسه ی سینه‌ی تدی درست مثل خودش، از خشم به سرعت بالا و پایین می‌رفت، هر چند خوشحال بود که پرده‌ی اشکی که جلوی چشمانش را گرفته بود، نمی‌تواند ببیند. تدی دستش را از روی شانه‌اش برداشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- متاسفم.. بریم.

و هر دو قدم به کوچه‌ی بدنام لندن گذاشتند، کوچه‌ای که نصف جمعیت همسایه ی خود را نداشت اما ساکنینش به مراتب مخوف‌تر و مرموز‌تر به نظر می‌رسیدند. مقصد آنها درست در انتهای دیگر کوچه قرار داشت و معنی‌اش آن بود که باید از مقابل یک دوجین مغازه می‌گذشتند که مغازه‌ی بورگین و برکز در برابر آنها بسیار قابل قبول به نظر می‌رسید. جادوی سیاه در هر سنگفرش این کوچه زنده بود! صدای هیس ممتد خفیفی باعث شد تدی چوبدستی‌اش را محکم‌تر در دست بفشارد و به سرعت به سمت راستش بچرخد.
صدا از مغازه‌ای می‌آمد که به نظر می‌رسید در معجون‌سازی تخصص دارد، یا دستکم پاتیل سیاه بزرگی که درست پشت شیشه‌ی کثیف آن بود و حباب‌هایی به رنگ قرمز تیره از آن بیرون می‌جهید، باعث چنین تصوری میشد. صدای هیس هم از آن پاتیل بود و تدی حاضر بود شرط ببندد یا نوعی موجود زنده در آن می‌جوشد یا موجودی در آن به شکلی به زندگی باز می‌گردد.

- اون لعنتی اینجا چیکار میکنه؟

این بار تدی با صدای زمزمه‌وار برادرش چرخید اما دنبال کردن چیزی که جیمز می‌دید، غیر ممکن بود.

- کیو میگی؟ کجا؟
- گلرت.. رفت تو مهمون‌خونه.
-چی؟! بجنب جیمز!

هر دو به سرعت قدم‌هایشان افزودند، نگاه کنجکاو رهگذران به عجوزه‌ی پیری که تقریبا می‌دوید اثری در شتاب آنها نداشت. اگر گلرت سرنخی از ویولت داشت، اگر پیرمرد بلایی سر دوست‌شان می‌آورد، نمی‌توانستند خودشان را ببخشند.
جیمز نفس‌نفس زنان پرسید:

- به رکس و ویکی خبر ندیم؟
- وقت کمه. اینجا هم سپر مدافع تابلو میشه.. هیس.. رسیدیم.

تابلوی کج و ترک خورده‌ی "مهمان‌خانه ی ناکترن" درست روبرویشان بود.





ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۱۰:۳۲:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#29

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
مـاگـل
پیام: 141
آفلاین
هر فرد نابلدی هم که پا در آن خیابان می گذاشت، می توانست رد خاکسترهای برجامانده را دنبال کند و به جایی که زمانی قصربودلرها اطلاق می شد برسد ولی با این وجود ویکتوریا ویزلی به آن سمت از خیابان اشاره کرد:
- فکر کنم همون جا باشه!

رکسان ویزلی امتداد چوبدستی دخترعمویش را دنبال کرد. نوک چوبدستی به خرابه ای در انتهای خیابان اشاره می کرد. وقتی چوبدستیش را پایین آورد رکسان پرسید:
- به نظرت ویولت این جاست؟

چند لحظه مکث کرد. آرزو می کرد بودلر ارشد جایی در میان آن خرابه ها نشسته باشد و دنبال روبانش بگردد ولی خودش هم می دانست که ویولت را در آن جا نخواهد یافت. به جایش جواب داد:
- میتونه همین جا باشه، این جا پر از خاطراته براش و..

جمله اش را ناتمام گذاشت. می خواست ادامه بدهد که پر از تلخی های بی پایان ولی درعوض سرعت قدم هایش را بیش تر کرد. رکسان هم چیزی نپرسید.

در چندقدمی خرابه ایستادند. هردو نفس عمیقی کشیدند و با انگشتانی که محکم تر از همیشه دور چوبدستیشان حلقه شده بودند، در جستجوی بودلر ارشد قدم در خانه ی اول بودلرها گذاشتند.

در عرض نیم ساعت بعدی، ویکتوریا و رکسان به هرجایی که می توانستند سرک کشیدند ولی نشانی از حیات در میان خاکسترها پیدا نکردند. سرانجام وقتی خسته از گردن کشیدن و خم شدن و شش دانگ حواسشان را جمع کردن گوشه ای نشستند، رکسان به صدا درآمد:
- من اینو پیدا کردم!

و تکه کاغذ نیمه سوخته ای را روی زمین پرت کرد. هردو به آن خیره شدند و ویکتوریا خم شد و کاغذ را برداشت. دانش جغرافیا، ماهواره های هواشناسی و نمودار اطلاعات از معدود کلماتی بودند که به درستی خوانده می شدند. کاغذ را به جای قبلیش برگرداند و گفت:
- کلاوس بودلر از این خوشش میومد!
- خوشش اومده! حتما یه زمانی کِل این کاغذو که یه صفحه از کتابای کتابخونشون بوده ورق زده، جای انگشتاش باید هنوز رو کاغذه مونده باشه.

برای چند دقیقه سکوت بر فضا حاکم شد. سرانجام ویکتوریا از جا بلند شد و گرد و غبار را از روی لباسش تکاند.
- اگه اون اینجا بود حتما بهت میگفت پرنسس خانوم کثیف شدن؟

لبخند غمگینی زد و با سر به سمت جایی که احتمال میداد راه خروجی باشد اشاره کرد.

هردو امیدوار بودند تدی و جیمز به نتیجه ی بهتری دست پیدا کرده باشند!

***********************


چشمانش را بست و مقصد آپارتش را معین کرد، لحظاتی بعد در کوچه ی ناکترن ایستاده بود.

باد شنلش را به حرکت در می آورد. مغازه ها و دستفروش های دور و برش را از نظر گذراند، چهره های مشکوک، مغازه های سیاه؛ به احتمال زیاد دخترک همین جا بود. بعد از جداشدن از دامبلدور اوضاع را به خوبی سنجیده بود، با وجود این که هردو جبهه به دنبال تنها بودلر بودند، نمی توانست جایی دیگر مخفی شود. از قدیم الایام کوچه ناکترن محل رفت و آمد جادوگران مشکوک بود و چه جایی بهتر از این برای بودلر ارشد!

و در همان زمان ویولت بودلر خودش را روی تخت مهمان خانه ناکترن انداخت و بلافاصله به خواب رفت. گریندل والد همیشه برای هوش راونکلاوییش معروف بود!



ها؟!


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#28

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
افتان و خیزان خودش را تا پایین کوره‌راه کشید. چند سرفه‌ی پیاپی، ردی از خون را پشت سرش به جا گذاشت. لعنتی.. آن حجم از انرژی که به یک‌باره و تحت تأثیر احساسات به سمت پیرمرد گسیل کرد احتمالاً نیمی از اندام‌های داخلی‌ش را به آتش کشیده بود.. به درخت نیمه سوخته‌ی صاعقه‌زده‌ای تکیه داد و با سرفه‌های متوالی، خون را از داخل ریه‌هایش خارج کرد. دست‌های باند پیچی شده‌ش را جلوی چشمانش گرفت. تار می‌دیدشان. حالا چشمانش هم از اطاعت سر باز می‌زدند؟!

ناگهان چنان شگفت‌زده شد که به رغم حال بدش، صاف ایستاد. انگشتش را بالا برد و به چشمش کشید.
- اشک..؟!!

با بهت و حیرت به آن قطره‌ی درخشان روی نوک انگشتش چشم دوخت. اشک؟!! آخرین باری که گریه کرده بود را حتی به خاطر نمی‌آورد! اشک؟!! چرا باید گریه کند؟! او ویولت بودلر بود! قوی‌ترین جادوگر حال حاضر! معروف به فرشته‌ی مرگ! و هنوز لبخند سردی که با شنیدن این لقب از دهان یک مرگخوار روی صورتش جای گرفته بود را به خاطر می‌آورد. چرا گریه می‌کرد..؟!

همه‌شان.. همه‌شان را از دست داده بود.. ادوارد را.. کلاوس را.. و حالا آن پیرمرد را.. دستانش را با خشم مشت کرد. جرقه‌های انرژی از نوک انگشتانش بی‌اراده خارج شدند. زمان آزادی نهایی‌شان به سرعت فرا می‌رسید. بدن ویولت بودلر دیگر پاسخگو نبود. و سپس، به همان سرعتی که خشم و اندوه پدید آمدند، ناپدید گشتند.. خستگی بر او چیره شد..

باید به پناهگاهش می‌رفت. احتیاج به استراحت داشت.. خدایا.. چقدر.. خسته بود.. چقدر.. به یک خواب راحت احتیاج داشت..

ناخودآگاه زیر لب گفت:
- بیا بریم ماگت.

با صدای پاقی ناپدید شد و حتی حواسش نبود خیلی وقت است که این یکی همراه ِ همیشگی‌ش را هم از دست داده..

***


- پیر شدی آلبوس!

گلرت با پوزخندی این را گفت، اگرچه در چشمانش اثر خشمی ویرانگر دیده می‌شد. اگر دستش به آن تولّه‌بلاجر کلّه‌اژدری می‌رسید! اگر دستش به او می‌رسید!

دامبلدور ردای ارغوانی رنگش را به آرامی تکاند. در تک تک حرکاتش خستگی پیرمردی کهنسال را می‌شد دید. گلرت با طلسمی او را از جلوی حمله‌ی مرگبار ویولت بودلر کنار کشیده بود، ولی کاش نمی‌کشید.. دامبلدور خسته بود..

لبخندی زد:
- گلرت عزیز، در عوض توانایی‌های تو هنوز درخشان و تحسین‌برانگیزن.

گلرت شانه‌ای بالا انداخت و چرخید که برود.
- گلرت!

از بالای شانه‌ش نگاهش به دوست قدیمی‌ش انداخت.
- یادت هست که خواستم همه سالم به گریمولد برگردن؟

پس دامبلدور هم عطش قتل آن دختر را در نگاه گلرت دیده بود! وجودش مالامال از خشم شد. چرا او تا این حد به این جوجه‌های دست و پا گیر ابله اهمیت می‌داد؟! خدا می‌دانست که گلرت برای هیچ‌کدامشان تره هم خُرد نمی‌کرد و فقط وفاداری‌ش نسبت به این دوست قدیمی، او را به محفل کشانده بود! و حالا هم که یکی از آن بچه‌ننه‌های نازپرورده‌ش، سعی کرده بود او را بکشد!

از خشم منفجر شد:
- آلبوس! اون دختر یه هیولاست! دیگه هیچی ازش باقی نمونده! سعی کرد تو رو بکشه! نمی‌فهمی؟! نمی‌بینی؟!

آلبوس لبخندی زد. در چشمانش، برق اندوه و رضایت، توأمان درخشید:
- کاملاً برعکس عزیز من..

نگاهش را به مسیری دوخت که ویولت از آن رفته بود:
- این که سعی کرد من رو بکشه.. نشون می‌ده که هنوز چیزهایی از ویولت بودلر یاغی و بی فکر محفل اونجا باقی مونده..

و نخواست اشاره کند: "ویولت بودلری که ادوارد بونز می‌شناخت..!"



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
#27

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
وقت زیادی نداشت. امروز که می گذشت نمی دانست طلوع صبح فردا را خواهد دید یا نه. این جادوهای سیاه همان طور که در کتاب نوشته شده بود کم کم او را می کشتند و روز مرگش خیلی زود فرا می رسید. یک مرگ دردناک که اصلا و ابدا قهرمانانه نبود. کوچکتر که بود دلش می خواست قهرمانانه بمیرد. دلش می خواست حتی مرگش هم تحسین همگان را برانگیزد. دلش می خواست بعد از مرگ هم دیگران در مورد قهرمانی هایش صحبت کنند. همانطوری که در مورد کلاوس صحبت می کردند، همان طوری که دامبلدور در مورد کلاوس سخنرانی کرد!

آه دامبلدور!! این پیرمرد خیلی ها را کشته بود. چه فرقی می کرد؟ دامبلدور در مرگشان سهیم بود. دامبلدور آنها را می فرستاد که طلسم سبز رنگ به سپر سینه های آنها بنشیند. مثل حالا، دامبلدور الان هم خودش را نشان نمی داد، باز هم جیمز و تدی و دیگران را می فرستاد سر راه تا کشته شوند. ویولت حس می کرد که سم گفته های آن مرگخوارهای مرده در خونش جاری شده و با کمک ثانیه ها تمام وجودش را فرا گرفته. حالا از دامبلدور متنفر بود. پیرمرد باعث مرگ کلاوس بود، باعث مرگ پدرش.. و باعث مرگ ادوارد. اگر به خاطر دامبلدور نبود هیچ کدامشان نمی مردند.

وقت زیادی نداشت. باید به مخفیگاهش بر می گشت اما دلش نمی خواست وقتش را آنجا تلف کند. بر میگشت اما فقط برای خواب؛ باید از این اندک وقت باقی مانده استفاده می کرد. کارآگاهان وزارت کنار قبر کلاوس برایش کمین کرده بودند هرچند که دیدارش با برادر نیمه کاره مانده بود اما فعلا نمی خواست درگیری دیگری با وزارتخانه داشته باشد. جای دیگری هم بود که باید برای دیدار می رفت. جایی که فقط سه نفر از وجودش با خبر بودند. یکی از آنها خودش بود و نفر دوم هم سالها قبل مرده بود.

از دره ی گودریک که خارج شوید، حتی قبل از آن که دهکده ی بزرگ درون دره ناپدید شود کوره راهی را می بینید که به میان تپه ها می خزد. راه باریک می پیچد و بالا می رود و مثل یک عقاب ارتفاع میگیرد. اما سراشیبی آنقدری نیست که نفس عابران را بدزدد. حاشیه راه پر است از بوته های خود رو و درختچه های زالزالک کوهی و همین که از تماشای منظره فارغ شوی و به خودت بیایی ناگهان خواهی دید که کوره راه به زمین صاف و مسطحی ختم شده که چند مزرعه و خانه ی قدیمی بیخیال از همه ی دنیا آنجا جا خوش کرده اند. اهالیشان اینجا را دهکده ی رونا می نامیدند.

ویولت بودلر مدتی اینجا زندگی کرده بود. آن زمان از دودکش خانه ها همیشه دود بلند بود و پنجره ها روشن! حالا اما متروکه به نظر می رسید غم انگیز بود هرچند که ویولت اهمیتی نمی داد. دوان دوان به سمت تپه ی پشت دهکده می رفت. روی تپه درختی تنها خشکیده بود و تمام سطح تپه را سنگ هایی تراشیده با فاصله ی منظم اشغال کرده بودند.

دخترک در میان ردیف سنگها جلو رفت و تقریبا به درخت رسیده بود که خودش را روی زمین انداخت. شاخه و برگهای خشک روی سنگ و خزه های گستاخی را که بدون دعوت آنجا نشسته بودند را کنار زد. اسمی با رنگ آبی تیره رو سنگ نوشته شده بود: "ادوارد سوزان بونز"

- خیلی وقت بود که سراغش رو نمی گرفتیم!

صدای بمی این را گفت که همان نفر سوم بود. ردای ارغوانیش که تقریبا سیاه دیده می شد رو چمن های خشک خش خش صدا میکرد و او، آرام.. قدم زنان جلو می آمد. ویولت سکوت کرده بود. وجودش پر از خشم شده بود و چشمانش از شدت اشک می سوخت. او دوباره گفت:

- ادوارد هیچ وقت انتظار همچین اتفاقاتی رو نداشت.
- تو کشتیش.. تو باعثش شدی!

پیرمرد رو به روی ویولت نشست و چشمان آبی روشنش از پشت شیشه ی عینک نیم دایره ای به ویولت خیره شد هرچند که نگاه ویولت تار بود اما آن آبی درخشان به راحتی دیده می شد.

- ادوارد یکی از باهوش ترین ها بود ویولت.. خودش راهشو انتخاب می کرد.
- اگه به خاطر تو نبود ادی به اون ماموریتها نمی رفت.. به خاطر تو رفت..
- به خاطر من؟ شاید هم به خاطر تو خانم بودلر!

خشم در وجود ویولت بیداد می کرد! دهانش برای جوابی دندانشکن به دامبلدور باز مانده بود اما دست هایش پاسخ بهتری داشتند. کف دستش زق زق می کرد و هر چقدر که گرمتر می شدند سوزش بیشتری حس می کرد اما نه، نمی خواست خون پیرمرد روی قبر ادوارد بریزد. بلافاصله از زمین بلند شد و دوان دوان راهی که آمده بود را برگشت.

- ویولت.. اون باور داشت که تو آدم خوبی هستی، نمی تونی نا امیدش کنی!

بودلر جوان فقط فریادی کشید و سیلی از انرژی را روانه ی پیرمردی کرد که پشت سرش بود و دیگر حتی برنگشت که به پشت سرش نگاه کند. دامبلدور مرده بود؟ امیدوار بود که نه.. این داستان به این سادگی ها نباید تمام می شد.. هرچند که دیگر صدایی به گوش نمی رسید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۶ ۱۴:۰۶:۲۷

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۳:۴۸ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
#26

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
جادوگر پیر در حالی که کلاه شنلش را بر سرش میکشید، از پایگاه محفل ققنوس خارج شد. او وظیفه نداشت که مستقیماً با بودلر ارشد مقابله کند...وظیفه ی او، راهنمایی تدی و بقیه به سمت ویولت بودلر و محافظت از آنها بود!

گلرت تقریباً از جای ویولت مطمئن بود؛ چرا که میدانست مأمن یک جادوگر سیاه که با دنیا و مردمانش وداع گفته، جاییست که مشکلاتش از آنجا شروع شده! برای ویولت بودلر... روستای بلک مور!

تمام مشکلات بودلر ارشد از مرگ والدینش شروع شده بود؛ این زخم کهنه، حالا با مرگ برادر کوچکترش او را از پای در آورده و به درجه ای پست تر از حیوانیت رسانده بود... او حالا تجسمی از نفرت و انتقام بود!

گلرت داستان زندگی ویولت را از آلبوس شنیده بود؛ دختری که در خردسالی با پدر و مادرش از دست مرگخواران به غاری پناه برده بود... هوا سرد بود و فضای نمناک غار سرما را دو چندان مینمود... ویولت که از سرما به خود میلرزید، در حالی که به سمت ورودی غار میرفت، کبریتی را در دستان خود نگه داشته بود؛ کودک پنج-شش ساله، قدری خرده چوب را که از درون غار جمع آوری کرده بود، آتش زده و مشغول گرم کردن خود شد.

مرگخواران در روستای کوچک بلک مور، ناامید از یافتن خانواده ی بودلر، در حال آماده شدن برای بازگشت بودند که نوری در تاریکی کوه های اطراف پدیدار شد. ایوان روزیه، سر دسته ی مرگخواران حاظر در بلک مور، با تمام سرعت خود را به آن مکان رسانده و در آنجا دختر بچه ای آوازه خوان در برابر آتش یافت!

- بچه جون اینجا چکار میکنی؟! اینجا خطرناکه!
- ...
- من دنبال یکی از دوستام میگردم.. تو کسی رو اینجاها ندیدی؟!
- ...
- اسم من ایوانه، اسم تو چیه؟!
- ...
- کی اونجاست؟! ویولت... آتیش روشن کردی؟! اونجا داری با کی صحبت میکـ...

با مشاهده ی دو جین مرگخوار در ورودی غار، صدا در گلوی آقای بودلر خفه شد!

آقای بودلر مردی 35 ساله با ظاهری آراسته و پوستی روشن بود؛ بدنی نسبتاً ورزیده داشت و در صورت تراشیده ی او به جز چند زخم سطحی که به نظر می آمد در نتیجه ی نبردهای پیاپی به وجود آمده باشند، تنها نبوغی آشکار به چشم میخورد!

ایوان مخوف در حالی که لبخند کثیفی بر لب داشت، رو به مرد درون غار گفت:"به به.. جناب بودلر... شما کجا؟! اینجا کجا؟!"

بودلر 35 ساله در حالی که نگاه عاقل اندر صفیهش را نثار گروه مرگخواران کرده بود، چشمان نافظش را به در چشمان ایوان دوخت. با تمام این اوصاف ویولت ترس عمیقی را در وجود پدرش احساس میکرد... تا به حال پدرش را تا این حد وحشت زده ندیده بود... نه... او اشتباه میکرد؛ پدر او هرگز نمیترسید... پدر او مرد شجاعی بود... پدر او یک قهرمان بود!

ایوان در حالی که مراقب حرکات مرد درون غار بود، به سمت ویولت رفت. با یک دستانش گونه ی ویولت را لمس کرده و با طعنه رو به مرد 35 ساله گفت:"دختر قشنگی داری... حیفم میاد که به سرنوشت تو دچار بشه... راستش... به نظرم شاید بشه که... آخخخخخخخخ!"

ویولت بودلر میتوانست صدای استخوان های دست ایوان روزیه ی مخوف را از میان دندان های خود بشنود! دخترک در حالی که دست مرگخوار را به نیش کشیده بود، به صدای فیش فیشی که آتش با چکیدن هر قطره ی خون از دست ایوان سر میداد، گوش فرا داد!

مرد 35 ساله با سرعتی که تا کنون از خود سراغ نداشت، چوب دستی اش را در آورده، ایوان روزیه را که از درد به خود میپیچید، با طلسمی بیهوش کرده و سپس با ویولت که به سمت او می دوید، از دید مرگخواران غافلگیر شده به درون تاریکی غار عقب نشینی نمود.

غار بن بست بود و آنها راه فراری نداشتند؛ با این حال بودلرِ پدر به این راحتی ها تسلیم نمیشد! حال وقت آن بود که تمام نبوغ خود را به کار گیرد؛نقشه ای باید میریخت... ترکیبی باید میزد... برای یک ترکیب دو اصل لازم بود؛ اول، دادن یک قربانی؛ دوم، مجبور کردن دشمن به قبول کردن آن قربانی!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۳
#25

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
"مهمترین چیزی که یک انسان را به انتقام خون عزیزترین کسش سوق میدهد تصور خاطرات شیرینی است که میتوانسته ادامه داشته باشد اما با مرگ آن فرد ، این رشته منقطع شده و در واقع به این صورت است که چیزی درون فرد اول به یکباره خالی می شود.
شاید به هیچ چهارچوب عقلی نگنجد این که ویولت بودلر را در حالی تصور کند که وجودش سرشار از خشم و نفرت است و دستان گرم و با محبتش بوی خون دهد چه برسد به این که بودلر ارشد بخواهد دست به یک سلسله قتل بزند آن هم به بهانه ی خونخواهی از یک نفر! حتی اگر برادر عزیزش باشد!
و در آن لحظه چیزی که مسلم بود این بود که دانه های محفظه ی بالایی ساعت شنی به سرعت در حال سقوط به محفظه ی پایینی ست و هیچ کس هم توانایی برگرداندن آن را ندارد... ثانیه ها به سرعت به زمان مرگ ویولت بودلر منتهی میشد و بد تر از آن معلوم نبود که در این زمان باقی مانده در اثر خشم غیرطبیعی و ناشی از عامل خارجی ای به نام جادوی سیاه چه تعداد انسان دیگر هرچقدر هم که بد باشند ممکن بود به قتل برسند."

در میان افکار مغشوش پیرمردی که هولناکی از ابهت وجودش می تابید چیزی سوسو میزد ...

"دنبالشون برو گلرت.. طوری که متوجه نشن! کمکشون کن ولی تا جایی که می‌تونی مستقیم دخالت نکن و مهم‌تر از همه اینکه ..هرگز فراموش نکن همه باید سالم به این خونه برگردن، منجمله دوشیزه بودلر."

قسمت اعظمی از وجود پیرمرد با تمام قدرت در حال مبارزه با وسوسه ای بود که میتوانست به انتقام خودش از رفیق قدیمی اش منجر شود و بدون این که روح او دوپاره شود، مرگ آلبوس دامبلدور را با چشم خود ببیند...اما چیزی به همان میزان قدرت مدام یک جمله را جلوی چشمانش تکرار می کرد :
" کار ناتمام رو تموم کن گریندل والد ... وگرنه تا آخر عمر مدیونش میمونی"

بر خلاف تمام زندان های دنیا ، نورمنگارد حقیقتا توانسته بود از گریندل والد انسانی مصمم تر و ثابت قدم تر بسازد و این عاملی بود که توانست در جنگ درون مغز او ، برد نسبی را نصیب طرفی کند که قرار بود در مقابل کینه و خشم غیرعادی انسانی بایستد که خود به تنهایی مظهر مهربانی ها و عطوفت ها بود و بنا بر این بود تا او را به آغوش محفل برگرداند . اما این مصمم تر و ثابت قدم تر شدن وجهه ی دیگری هم داشت که شاید بتوان در مورد فردی به هولناکی گریندل والد ، آن روی قضیه را قویتر دانست و این در واقع خطری بود که جان پیر محفل را تهدید می کرد.

اجرای افسون دلسردی گریندل والد بر روی خودش که الحق زیبا،بدون نقص و بی هیچ ردی انجام شد مصادف شد با چشم در چشم شدن با آبی ترین چشم های روی زمین ... و تقریبا بلافاصله رقص شبکیه ی آن چشمان آبی را از اعماقش شناخت و به صاحب ان چشم ها با لبخند گفت:
- نه آلبوس ... نمیذارم ... ما با هم قرار گذاشتیم به هم اعتماد داشته باشیم ... یادت رفته پیرمرد؟
دامبلدور با احساسی حاکی از شرمندگی و نگرانی گفت:
- نه گلرت ... همون طور که با وجود افسون دلسردی ای به این ظرافت میتونم ببینمت، به تو به اندازه ی این چشم ها اعتماد دارم ... اما ...

گریندل والد لحظه ای تحت تأثیر تشعشعات قدرتمند نگرانی که از وجود دامبلدور ساطع میشد قرار گرفت و خواست در جوابش و حداقل برای آرام کردن قلب پریشان رفیقش حرفی بزند اما لحظه ای بعد رفتن را بر ماندن ترجیح داد و خود را در امتداد راه دهکده ی هاگزمید یافت در حالی که دقیق و واضح میدانست کسی که تحت تأثیر آن نوع خاص از جادوست پا در مکان هایی نمیگذارد که حتی برای یک ثانیه خاطره ی خوبی از آن داشته ... بچه ها راه را اشتباه رفته بودند ... و زمان اندکی باقی مانده بود

برای پیری به هولناکی گریندل والد خنده دار می نمود که زمانی برسد که به اطلاعات چند جوان نیازمند باشد


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۳
#24

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
- نـــــــــــــــــه!! نــــــــــــــــه!! خواهش می‌کنم!! التماست می‌کنم!! قسم می‌خورم بعد از جنگ هاگوارتز کاری نکردم! قسم می‌خورم!!

صدای جیغ‌ها و التماس‌های زن مُسن، تمام خانه را گرفته بود. پسر جوانی که به نظر می‌رسید فرزندش باشد، کنارش با طناب‌های نامرئی بسته شده و نگاه‌ نفرت‌بارش، بر این جلّاد مخوف متمرکز بود. مَرد دیگری که روی زمین به خود می‌پیچید، پدر خانواده می‌نمود.

ویولت اخم خفیفی کرد که البته از زیر باشلق آبی‌ش دیده نمی‌شد. درد سوزان، در سرتاسر بدنش بر اثر آپارات‌های پیاپی و نامرئی شدن بدون شنل، امانش را بریده بود. چرا هنوز به پایان سال دوم نرسیده، بدنش در حال پس زدن جادو بود؟! التماس‌های زن، رشته‌ی افکارش را هم می‌گسیخت و همین، آزارش می‌داد. دستش را تکان داد. مَرد، سرفه‌ای کرد و زمین خانه، بیش از پیش با خون رنگین شد.

صدای التماس زن دوباره بلند شد:
- اون حتی مرگخوار هم نبوده لعنتی!! ولش کن!! منو بُکُش و بذار اونا برن!!

خنده‌ها.. خنده‌ها قسمتی از هویت یک نفرند. خنده‌ی هیچ‌کس در سرتاسر دنیا شبیه کسی دیگر نیست. شما می‌توانید با خنده‌ی یک نفر، او را بفهمید.. بشناسید.. و دیگر کسی نمی‌توانست ویولت بودلر را بشناسد!

خنده‌ش سرد و عاری از زندگی بود.
- یه مرگخوار ِ فداکار و از خود گذشته. چه تأثیر گذار. به هر حال..

دستش را دوباره تکان داد. مرد به خود پیچید. شواهد می‌گفت او چند دقیقه دیگر بیشتر دوام نخواهد آورد.
- اون به تو پناه داده. فرق زیادی با یک مرگخوار نداره.

آخرین حرکت دست. آخرین برگ یک زندگی. آخرین شیون ِ یک زن ِ داغ‌دیده. و نعره‌ی دردمند پسر جوانی که دیگر هرگز نمی‌توانست کلمه‌ی پدر را بر زبان براند..!

مرگخوار سابق، سرش را بالا آورد. در نگاهش، برق خطرناکی از نفرت می‌درخشید.
- تو همون دختره‌ای! همونی که برادرشو جلو چشاش کُشتن و حتی عرضه‌ی نجات برادرشو نداشت!

چشمان سرد بودلر ارشد، بی‌اعتنا و آرام باقی ماند. در حال حاضر، تنها به این می‌اندیشید که دستانش، طاقت چند نفرین قدرتمند دیگر را دارند؟! لعنتی.. گویی در آتش می‌سوختند!..

- اگه خیلی شاکی هستی از مُردنش، چرا اون پیرمرد عوضی رو مجازات نمی‌کُنی که بچه‌ها رو می‌فرسته جلو و خودش تو سوراخ موشش قایم می‌شه؟!

و خنده‌ای کرد. خنده‌ای گوش‌خراش. این کلمات، توجه بودلر را جلب کرد. خیلی هم حرف بدی نمی‌زد..!

دستانش را متفکّرانه تکان داد. قطعاً صدای آرامَش، میان آخرین جیغ‌های زن ِ رو به مرگ، شنیده نمی‌شد.
- باید روش فکر کنم خانُم.
.
.
.
لحظه‌ای بعد، خانه‌ی خاموش را غرق در خون ترک کرد. چه اتلاف بیهوده‌ای در استعدادهای جوان که مجبور شد پسرک را هم بکشد. چرا این مردُم نمی‌فهمیدند او قصد کشتنشان را ندارد؟ احمق‌ها..

باید به اقامتگاهش باز می‌گشت. مرگخوار قدیمی حرف بدی نزده بود.. دامبلدور و آن جادوگر سیاه ِ پناه گرفته پُشت سر او، گریندل‌والد..

لحظه‌ای ایستاد. به قلبش چنگ زد.

ویولت بودلر فرصت زیادی نداشت!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳
#23

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه:‌بعد از کشته شدن کلاوس بودلر به دست مرگخوارها، خواهرش ویولت برای انتقام دست به هر کاری میزنه، خانه‌ی گریمولد رو ترک میکنه و تا جایی میره که دست‌نوشته‌های قدیمی مرلین کبیر رو برای شکستن مرزهای جادو، پیدا میکنه. یک‌سال بعد، اعضای محفل متوجه میشن قتل‌های فجیع مرگخوارها زیر دست ویولته که بدون چوبدستی و تنها با قدرتی که از دستاش ساتع میشه اونا رو میکشه ولی چیزی که اونا نمیدونن اینه که این همه حجم نیرو، داره کم کم اونو به سمت مرگش سوق میده و تنها حدود دو سال وقت داره! جوونای محفل برای پیدا کردن و برگردوندن ویولت داوطلب میشن، دامبلدور نظرش اینه که گریندلوالد باید بره چون با جادوی سیاه آشناست ولی با اصرار و کله‌شقی دوستای نزدیک ویولت، یعنی جیمز، رکسان، ویکی و تدی، بهشون یه هفته مهلت میده.


- من دنبالشون میرم آلبوس.. اونا نمی‌دونن دارن چیکار میکنن.

دامبلدور همانطور که چشم به دری دوخته بود که لحظاتی پیش، آن ۴ نفر پشت سر خود بسته بودند، آهی کشید و با لحنی که غم آن چندان پنهان نبود، گفت:
- گلرت.. چقدر دوست داشتم بگم که اشتباه میکنی، که اونا نقشه‌ای دارن، که دخالت تو بی‌فایده است..
- پس چرا جلوی..

دست راست پیر محفل که به هوا بلند شده بود، گریندلوالد را خاموش کرد.
- مسئله اینه که اونا نمی‌دونن و به این ندونستنشون واقفن و به خاطر همین هر چی من یا تو بهشون بگیم، نظرشون رو عوض نمیکنه. اونا از نزدیک دیدن که رفیقشون چی شده و تا وقتی برش نگردونن آروم نمیشن.

دامبلدور چرخید و چشم در چشم گریندلوالد ایستاد. بزرگترین جادوگر سیاه قرن بعد از لرد سیاه که در میانسالی راهش را عوض کرده بود، یا به نظر می‌رسید عوض کرده است و او دوباره اعتمادش را شامل کسی کرده بود که همه عقیده داشتند اشتباه است. گریندلوالد به محفل بارها مقابل دشنمانش کمک کرده بود اما در برابر یاران ققنوس، در برابر یکی از خودشان، چه‌کار میکرد؟
- دنبالشون برو گلرت.. طوری که متوجه نشن! کمکشون کن ولی تا جایی که می‌تونی مستقیم دخالت نکن و مهم‌تر از همه اینکه ..هرگز فراموش نکن همه باید سالم به این خونه برگردن، منجمله دوشیزه بودلر.

امروز، این ماموریت، روز داوری گریندلوالد بود.

***


دهکده‌ی هاگزمید با ساکنین پر سر و صدا، مهمان‌خانه‌های شلوغ و کوچه‌های باریکش، هرگز بهترین مخفیگاه هیچ جادوگری نبوده است اما جادوگرهای بسیاری طی تاریخ با حرکت به سمت حومه‌ی این دهکده، غارهای خارج از آن را برای اقامت موقت خود، جلسات مخفیانه و در مواردی اجرای نقشه‌های شوم خود انتخاب کرده بودند. البته گروه‌ ۴ نفره‌ی کوچکی که دور آتش کز کرده بودند و سایه‌های بلندشان روی دیوارهای غار کشیده شده بود، هیچ نقشه‌ی شومی نداشتند و تنها جایی را لازم داشتند که به دور از چشم‌ها و گوش‌های کنجکاو بتوانند جزییات برنامه‌شان را با هم مشخص کنند.
- پس خونه‌ی قدیمی بودلرها، خونه‌ی دایی مونتی و.. مهمون‌خونه‌ی ناکترن.

تدی کلمه ی آخر را تقریبا زمزمه کرد. احتمال اینکه ویولت آنجا باشد همان اندازه که زیاد بود، تقریبا آخرین جایی بود که آنها می‌خواستند باشند.
- بعدش چی؟ اگه اینجاها نبود چی؟ ما قبلنم همه جا دنبالش گشتیم تدی ولی معلومه که اون نمیخواد پیدا بشه.

سکوتی که بعد از کلمات جیمز بر غار حکم‌فرما شد، سنگین بود. این حقیقتی گریزناپذیر بود که اگر ویولت را جایی که حدس می‌زدند، پیدا نمی‌کردند، نقشه‌ی خوبی برای قدم بعدی نداشتند.

- بعدش رو بعدا فکر می‌کنیم. به نظرم زودتر باید دست به کار بشیم و نذاریم وقت تلف بشه. من و رکسان میریم محله‌ی قدیمی ویولت.. تو و تدی برین خونه‌ی داییش.. شاید اونجا کسی باشه که شما رو بشناسه و بتونه سرنخی بهتون بده. فردا شب همینجا دوباره جمع میشیم و اگه هنوز اثری ازش نبود، نقشه می‌کشیم چطور بریم ناکترن.
- نـه!
ویکتوریا با شگفتی به سمت تدی برگشت.
- شما سه نفر اون دو تا خونه رو چک کنین و من میرم ناکترن.

جیمز با صدای بلند خندید، هر چند اثری از خوشحالی یا طنز در صدایش نبود.
- قهرمان بازی در نیار تدی. لازم نیست تنهایی بری.. نمیذارم تنها بری! من با نقشه‌ی ویکی موافقم.
- جیمز! تنها کسی که می‌تونه انقدر تغییر قیافه بده که شناخته نشه و مشکوک به نظر نیاد، منم.
- جیمزم شنل نامرئی‌شو داره.

جیمز با قدردانی به رکسان نگاه کرد که تقریبا تمام مدت ساکت مانده بود.
- آها! چه خوبه که رکسی یادش بود. اگه تو میتونی تغییر قیافه بدی، منم میتونم نامرئی شم. پس من با تو میام!

تدی دندان‌هایش را بهم فشرد و نفس عمیقی کشید. لحنش جدی و صدایش گرفته بود.
- باشه.. پس فردا هر گروه میره به خونه‌ها سر میزنه و اگه سرنخی پیدا نکردیم، روز بعدش من.. ما.. میریم ناکترن.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.