نقل قول:
خلاصه:بعد از کشته شدن کلاوس بودلر به دست مرگخوارها، خواهرش ویولت برای انتقام دست به هر کاری میزنه، خانهی گریمولد رو ترک میکنه و تا جایی میره که دستنوشتههای قدیمی مرلین کبیر رو برای شکستن مرزهای جادو، پیدا میکنه. یکسال بعد، اعضای محفل متوجه میشن قتلهای فجیع مرگخوارها زیر دست ویولته که بدون چوبدستی و تنها با قدرتی که از دستاش ساتع میشه اونا رو میکشه ولی چیزی که اونا نمیدونن اینه که این همه حجم نیرو، داره کم کم اونو به سمت مرگش سوق میده و تنها حدود دو سال وقت داره! جوونای محفل برای پیدا کردن و برگردوندن ویولت داوطلب میشن، دامبلدور نظرش اینه که گریندلوالد باید بره چون با جادوی سیاه آشناست ولی با اصرار و کلهشقی دوستای نزدیک ویولت، یعنی جیمز، رکسان، ویکی و تدی، بهشون یه هفته مهلت میده.
- من دنبالشون میرم آلبوس.. اونا نمیدونن دارن چیکار میکنن.
دامبلدور همانطور که چشم به دری دوخته بود که لحظاتی پیش، آن ۴ نفر پشت سر خود بسته بودند، آهی کشید و با لحنی که غم آن چندان پنهان نبود، گفت:
- گلرت.. چقدر دوست داشتم بگم که اشتباه میکنی، که اونا نقشهای دارن، که دخالت تو بیفایده است..
- پس چرا جلوی..
دست راست پیر محفل که به هوا بلند شده بود، گریندلوالد را خاموش کرد.
- مسئله اینه که اونا نمیدونن و به این ندونستنشون واقفن و به خاطر همین هر چی من یا تو بهشون بگیم، نظرشون رو عوض نمیکنه. اونا از نزدیک دیدن که رفیقشون چی شده و تا وقتی برش نگردونن آروم نمیشن.
دامبلدور چرخید و چشم در چشم گریندلوالد ایستاد. بزرگترین جادوگر سیاه قرن بعد از لرد سیاه که در میانسالی راهش را عوض کرده بود، یا به نظر میرسید عوض کرده است و او دوباره اعتمادش را شامل کسی کرده بود که همه عقیده داشتند اشتباه است. گریندلوالد به محفل بارها مقابل دشنمانش کمک کرده بود اما در برابر یاران ققنوس، در برابر یکی از خودشان، چهکار میکرد؟
- دنبالشون برو گلرت.. طوری که متوجه نشن! کمکشون کن ولی تا جایی که میتونی مستقیم دخالت نکن و مهمتر از همه اینکه ..هرگز فراموش نکن همه باید سالم به این خونه برگردن، منجمله دوشیزه بودلر.
امروز، این ماموریت، روز داوری گریندلوالد بود.
***
دهکدهی هاگزمید با ساکنین پر سر و صدا، مهمانخانههای شلوغ و کوچههای باریکش، هرگز بهترین مخفیگاه هیچ جادوگری نبوده است اما جادوگرهای بسیاری طی تاریخ با حرکت به سمت حومهی این دهکده، غارهای خارج از آن را برای اقامت موقت خود، جلسات مخفیانه و در مواردی اجرای نقشههای شوم خود انتخاب کرده بودند. البته گروه ۴ نفرهی کوچکی که دور آتش کز کرده بودند و سایههای بلندشان روی دیوارهای غار کشیده شده بود، هیچ نقشهی شومی نداشتند و تنها جایی را لازم داشتند که به دور از چشمها و گوشهای کنجکاو بتوانند جزییات برنامهشان را با هم مشخص کنند.
- پس خونهی قدیمی بودلرها، خونهی دایی مونتی و.. مهمونخونهی ناکترن.
تدی کلمه ی آخر را تقریبا زمزمه کرد. احتمال اینکه ویولت آنجا باشد همان اندازه که زیاد بود، تقریبا آخرین جایی بود که آنها میخواستند باشند.
- بعدش چی؟ اگه اینجاها نبود چی؟ ما قبلنم همه جا دنبالش گشتیم تدی ولی معلومه که اون نمیخواد پیدا بشه.
سکوتی که بعد از کلمات جیمز بر غار حکمفرما شد، سنگین بود. این حقیقتی گریزناپذیر بود که اگر ویولت را جایی که حدس میزدند، پیدا نمیکردند، نقشهی خوبی برای قدم بعدی نداشتند.
- بعدش رو بعدا فکر میکنیم. به نظرم زودتر باید دست به کار بشیم و نذاریم وقت تلف بشه. من و رکسان میریم محلهی قدیمی ویولت.. تو و تدی برین خونهی داییش.. شاید اونجا کسی باشه که شما رو بشناسه و بتونه سرنخی بهتون بده. فردا شب همینجا دوباره جمع میشیم و اگه هنوز اثری ازش نبود، نقشه میکشیم چطور بریم ناکترن.
- نـه!
ویکتوریا با شگفتی به سمت تدی برگشت.
- شما سه نفر اون دو تا خونه رو چک کنین و من میرم ناکترن.
جیمز با صدای بلند خندید، هر چند اثری از خوشحالی یا طنز در صدایش نبود.
- قهرمان بازی در نیار تدی. لازم نیست تنهایی بری.. نمیذارم تنها بری! من با نقشهی ویکی موافقم.
- جیمز! تنها کسی که میتونه انقدر تغییر قیافه بده که شناخته نشه و مشکوک به نظر نیاد، منم.
- جیمزم شنل نامرئیشو داره.
جیمز با قدردانی به رکسان نگاه کرد که تقریبا تمام مدت ساکت مانده بود.
- آها! چه خوبه که رکسی یادش بود. اگه تو میتونی تغییر قیافه بدی، منم میتونم نامرئی شم.
پس من با تو میام!تدی دندانهایش را بهم فشرد و نفس عمیقی کشید. لحنش جدی و صدایش گرفته بود.
- باشه.. پس فردا هر گروه میره به خونهها سر میزنه و اگه سرنخی پیدا نکردیم، روز بعدش من.. ما.. میریم ناکترن.