تکلیف جلسه ی اول:در یک رول (طنز یا جدی) راجع به اجرای یک طلسم بنویسید و اثرات آن را روی قربانی توضیح دهید.جیمی و لیلی در راهروهای هاگوارتز در حال حرکت به سمت آشپزخانه بودند. هدویگ دم در آشپزخانه با آن ها قرار گذاشته بود. لیلی در خیالات خود رو به جیمی گفت:
- فقط این شارلوتو ببینم می دونم چی کارش کنم.
جیمی که می دانست در پایان لیلی می خواهد بحث جنگیدن با او را در میان بکشد گفت: حالا چی شده یاد اون افتادی؟ اون که خیلی وقته دیگه کاریتون نداشته.
- آخه دیروز که من و هدویگ داشتیم راه می رفتیم شنیدیم دوستاش چی می گفتن.
جیمی با تعجب گفت: چی می گفتن؟
لیلی با خوش حالی گفت: یکیشون از اون یکی پرسید شارلوت کجاست. اون یکیم جواب داد « چون زمان رفتن به هاگزمید نزدیک شده توی تالار داره مقدمه برای جنگ با لیلی و هدویگ به خصوص لیلیو می کشه. اون میگه این بهترین فرصته »
جیمی: خب تو هم کاری کن که با اون تو هاگزمید رو به رو نشی!
لیلی: نمی خوایم مثل ترسوها ازش فرار کنیم.
جیمی: اون که نمی دونه شماها فهمیدین.
لیلی: به فرضم که حرف تو درست باشه ، من از کجا باید بدونم اون کجاست و کجا میره تا من جلوش سبز نشم؟
جیمی در افکارش به دنبال پاسخی برای این سوال گشت و بعد از پیدا نکردن پاسخ گفت: هر کار می خوای بکن.
در همان لحظه به آشپزخانه رسیدند و هدویگ را در حال خروج از آشپزخانه دیدند.
هدویگ: سلام دوباره.
هدویگ با مشاهده ی چهره ی لیلی گفت: شارلوتو دیدی؟
لیلی آهی کشید و گفت: ای کاش می دیدمش.
هدویگ: ایشالا. بدوین بریم کتابخونه که کلی تکلیف داریم ، از کجا معلوم شاید تو راه دیدیمش.
جیمی ، لیلی و هدویگ به سمت کتابخانه راه افتادند؛ در راه لونا و آریانا رو دیدند.
لونا نفس نفس زنان گفت: لیلی ... مژدگانی بده!
آریانا با خوش حالی گفت: شارلوتو پیدا کردیم.
صورت جیمی از ناراحتی سرخ شد. اون هیچ وقت دوست نداشت با کسی دعوا کند.
لیلی که از هیجان بالا و پایین می پرید گفت: زود باشین بگین ببینم اون کجاست؟
لونا که هنوز نفس نفس می زد گفت: اون داره ... میره به کلاس پیش ... پیشگویی. بلافاصله بعد از بیرون اومدن ... از کلاس ورد ها فهمیدم ... ولی هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم ... زود باش بریم.
برقی در چشمان لیلی درخشید و با حس انتقام به سمت کلاس وردها حرکت کرد. در راه در مورد شارلوت صحبت کردند.
لیلی در حالی که مشت هایش را در هوا تکان می داد گفت: آماده باشین برای حمله.
جیمی: لیلی ولش کن. می خوای خودتو تو دردسر بندازی؟
هدویگ: جیمی یه کم خجالت بکش. لا اقل یه کوچولو خجالت بکش ، ناسلامتی تو پسریا به جای کمک میای این حرفا رو می زنی!
جیمی: من حاضرم با شما بیام دعوا کنم اما وقتی راه حل دیگه ای هم هست چرا باید این کارو انجام بدیم؟
لونا ، آریانا ، لیلی و هدویگ یک صدا گفتند: چه راه حلی؟!
جیمی که پشیمون شده بود از حرفش و توش مونده بود با کمی فکر گفت: این دیگه ... با خودتونه!
لیلی: باشه ، اما اگه تیکه انداخت دست به کار میشیم.
هدویگ حرف لیلی را کامل کرد: به همراه تو.
جیمی آهی کشید و گفت: چاره ی دیگه ای هم دارم.
لیلی: پس خودتو برای نبرد آماده کن!
جیمی: چه طوری؟!
هدویگ حیرت زده گفت: وا جیمی ... فکر کنم خل شده باشیا! امروز چیز بدی نخوردی؟
لیلی: مشتاتو آماده کن.
با این حرف جیمی از تعجب شاخ در آورد ( نا سلامتی لونا ، آریانا ، لیلی و هدویگ ساحره بودند ، جادوگرا هم نمیان به روش مشنگی بجنگن چه برسه به ساحره ها! ) و گفت: حالا چرا مشتمو آماده کنم؟
چوبدستیش را بیرون آورد و ادامه داد: چوبدستیمو آماده می کنم. بهتر نیست؟
با دیدن قیافه ی اون چهار نفر اضافه کرد: این طوری بیشتر می ترسه. راست میگم آخه اون خیلی زورش زیاده اما جادوگریش چندان تعریفی نداره!
چهار نفری نگاهی به هم انداختند و به نشانه ی موافقت سرشان را تکان دادند ؛ چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و آماده برای نبرد شدند چون مطمئن بودند که چنین جادوگر خیکی حتما تیکه می اندازه.
جیمی که خیالش راحت شده بود به دنبال اونا و چوبدستی به دست به سمت کلاس راه افتاد. از اون جایی که جیمی حس ششم داشت احساس بدی نسبت به این ماجرا داشت. با دیدن شارلوت در راهروهای کلاس وردها احساس بدتری پیدا کرد.
جلوی کلاس وردها همدیگه رو جادو کنن؟! در کمال احمقیه این کار. اگه پروفسور لوپین سر برسه چی؟!
در همین حال که جیمی در افکار خود غوطه ور یود اون چهار نفر به شارلوت که دور از دوستانش بود حمله ور شده بودن. هر کس هر وردی به ذهنش می رسید می گفت. بعد از چهار دقیقه رد و بدل وردها و در خواب و خیال بودن جیمی پروفسور لوپین سر رسید و اونا رو دید.
لونا ، آریانا ، هدویگ ، جیمی ( که تازه از خواب و خیال بیرون اومده بود ) و شارلوت متوجه سر رسیدن پروفسور لوپین شدن به همین دلیل دیگه ورد رد و بدل نکردن. اما لیلی که متوجه حضور پروفسور نشده بود هم چنان می کوشید وردی به زیون بیاره.
لیلی در حالی که چوبدستیشو آماده ی اجرای ورد دیگری نگه داشته بود گفت: چی شد شارلوت؟ چرا دیگه ورد نمیگی؟ اشکال نداره نگو ، من میگم.
حرکت دایره ای شکلی به چوبدستیش داد و فریاد زد: وین انمی !
نور طلایی رنگی از نوک چوبدستی لیلی خارج شد و به سمت شارلوت رفت. ورد به وسط قفسه ی سینه ی شارلوت برخورد کرد و شروع کرد به رشد کردن.
گوشاش دراز شد ، موهاش بلند شد ، ناخناش بلند شد ، قلبش کشیده شد و خلاصه همه جاش شروع به رشد و بزرگ شدن کرد.
ملت: :O
بعد از غول شدن شارلوت پروفسور لوپسن که در حیرت بود به خودش اومد و رو به جیمی گفت: آقای پیکس ، آقای منگوری ( فامیل شارلوته
) رو ببر به درمونگاه. خیلی راحت درمان میشه. دوشیزه پاتر همراه من بیاین.
لیلی که هنوز از ورد خودش میخکوب شده بود متوجه حضور پروفسور و صحبت اون شده بود گفت: بله پروفسور؟
پروفسور لوپین: دنبال من بیاین دوشیزه پاتر. آقای جیمی ببرش دیگه.
جیمی به همراه شارلوت یه مست درمونگاه رفت. رشد شارلوت هنوز متوقف نشده بود و هر لحظه بزرگ تر می شد.
ساعتی بعد ، مکانی دیگر:لیلی که از سویی نگران و از سویی خوش حال بود در کلاس طلسم ها و وردها نشسته بود. پروفسور لوپین بچه ها رو بیرون نگه داشته بود و دو تایی وارد کلاس شده بودن. عده ای از سوراخ در درون کلاس را نگاه می کردند.
بالاخره بعد از 5 دقیقه سکوت پروفسور لوپین با شادی شروع به صحبت کرد:
- لیلی ( از اون جایی که این دو نفر همو می شناسن در بیرون از جمع خودمونی میشن ) اون وردو از کجا یاد گرفتی؟
لیلی که نمی دانست باید خوش حال باشد یا غمگین به حالت معمولی گفت: از هیچ جا. همین جوری دو چیزو پروندم بیرون تدی.
- اون دو چیزو بگو.
- از اونجایی که به پیروزی فکر می کردم ، به زبان لاتین گفتم win که به معنای پیروزیه. چون این وردو برای دشمنم می گفتم در ادامه گفتم enemy که همون معنای دشمنو داره. به طور کلی برای پیروزی بر دشمن این کلمه رو گفتم که شانسی ورد شد. چه طور مگه!
تدوی با خوش حالی گفت: وای لیلی من باید تو رو پیش خودم استخدام کنم. از این به بعد یک روز در میون میای به دفتر من و با استفاده از همین مغزت ورد می سازی تا من کتابمو کامل کامل کنم. باشه؟
- اما آخه...
- اگه این کارو نکنی مجازات میشی و اطلاع میدم به مدیر.
لیلی به ناچار گفت: باشه باشه حتما میام.
- پس برو که کلاس دیر شد.
- ممنون. خداحافظ برای فعلا.
و با خوش حالی از کلاس خارج شد و همراه لونا و آریانا و هدویگ از میون افرادی که پشت در منتظر شروع کلاس بودن گذشت و با لبخندی که بر لب داشت تعجب اونا رو بیشتر بر انگیخت. هر چهار نفر به سمت درمانگاه رفتند و لیلی تمام ماجرا رو برای اونا تعریف کرد.
*********************************************
شارلوتو انتخاب کردم چون نخواستم از یه اسمی استفاده کنم که تو سایت باشه و یا شخصیت توی کتاب باشه. مشق دومم خود به خود توش بود دیگه.