آر
سی
نو
س ج
یگ
ر VS
دوریا بلک
سوژه: معجون شانس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرسینوس وارد کتابخانه ی خانه ی ریدل شد و با چشمانی که کمی تا قسمتی خشمگین مینمودند روی یکی از صندلی ها نشست و بدون هیچ مقدمه ای رو به ایرما پینس گفت:
- خوب... بعد از شکست بی سابقه ای که در دوئل خوردم میخوام بیشتر مطالعه کنم... میشه یک کتاب بهم بدید؟
- میشه آقای جیگر... چه کتابی میخواید؟
- ترجیحا یه زندگینامه... در مورد یکی از معجون سازای تاریخی و قدیمی!
- این کتاب مناسب شماست آقای جیگر.
ایرما پس از گفتن این جمله کتابی کوچک با جلد سیاه را از یکی از قفسه ها بیرون آورد، دستش را با حالت نوازش روی آن کشید و سپس آن را مقابل آرسینوس گذاشت و آرسینوس در حالی که با بدبینی به کتاب نگاه میکرد آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
صبح یکی از روز های پاییزی سال 1582 بود.
آن روز هوا ابری و گرفته بود و خورشید خودش را پشت نقاب ابر های سیاه و خاکستری پنهان کرده بود... و اما در جنوب شرقی انگلستان... در خانه ای کوچک و حقیرانه با دیوار هایی پوسیده و اسباب و اثاثیه ای که تنها شامل یک عدد تخت خواب و یک میز و یک صندلی پوسیده میشد مردی با مو و ریش بلند، خاکستری و ژولیده بر روی تخت خواب خوابیده بود... همچنان که مرد غلتی در خواب زد ناگهان یکی از پایه های تخت پوسیده شکست و مرد به سختی به زمین خورد و بیدار شد.
همچنان که روی زمین دراز کشیده بود و به سقف سفید و پوسیده ی خانه نگاه میکرد با خودش فکر کرد:« چرا بزرگترین معجون سازی که تا به حال زندگی کرده باید چنین وضعی داشته باشه؟! چرا زیگمونت باج (Zygmunt Budge) بزرگ باید اینچنین فقیر و بی پول شود؟!»
همچنان که این افکار نا امید کننده به ذهنش راه میافت با صدای بلند و کلفتش گفت:
- من نا امید نمیشم... باید هرجور شده از این وضعیت و حقارت نجات پیدا کنم!
با گفتن این جمله به سختی از جا بلند شد و به طرف تنها میز خانه رفت و روی صندلی مقابل آن نشست و با صدای بلند گفت:
- واقعا چرا من اینجا هستم؟! من باید خودم رو از این بدشانسی نجات بدم! هر طور که شده!
تنها دلیلی که با صدای بلند با خودش صحبت میکرد برای این بود که نمیخواست دیوانه شود و یا صحبت کردن را فراموش کند...
همچنان که تفکر میکرد تک کلمه ای در ذهنش شکل گرفت و فریاد کشیده شد:«
شانس!»
درست بود... او به شانس نیاز داشت. ولی در هیچ کجای دنیا شانس فروخته نمیشد. حتی او که یک جادوگر و معجون ساز خبره بود نمیتوانست شانس را بسازد! با این تفکرات نا سزایی به زمین و زمان و حال و روزش داد و از جا بلند شد و غرید:
- زندگی باید ادامه پیدا کنه! من باید هر طور شده از این وضعیت نجات پیدا کنم! دیگه خسته شدم... از زمانی که از هاگوارتز برگشتم وضعیتم همین بوده... ولی دیگه بسه!
اندکی امید و شجاعت در قلبش پدیدار شد... پس دوباره به سمت تخت محقرش رفت و از درون لحاف نازک و نم گرفته ی آن چوبدستی اش را بیرون کشید و همانطور که ایستاده بود با خود فکر کرد:« دقیقا کجا باید برم؟ اصلا چرا من چوبدستیم رو برداشتم؟
» همچنان که مغزش درگیر این تفکرات میشد با صدای بلند و غرغرویش گفت:
- شاید حرف زدن رو فراموش نکرده باشم... ولی به نظر میاد مغزم داره زنگ میزنه! باید برم یه جایی...
آهان! پیدا کردم! میرم کوچه ی دیاگون! :
پس روی کوچه ی دیاگون تمرکز کرد و با صدای
پاق بلندی غیب شد... اما به محض اینکه غیب شد خانه ی پوسیده فرو ریخت... مشخص بود که عمر خانه تمام شده بود و کاملا پوسیده بود... چرا که تنها با یک صدای پاق از هم پاشیده شده بود!
در کوچه ی دیاگون:زیگمونت ناگهان در وسط کوچه ی دیاگون که البته در آن موقع سال بسیار خلوت بود ظاهر شد و کمی تلو تلو خورد ولی موفق شد تعادلش را حفظ کند... همین که به مغازه ها نگاه کرد لب هایش را بر هم فشرد... باید پولی پیدا میکرد... پس با همان لباس های پاره و کثیفش به سمت بانک گرینگوتز به راه افتاد. همچنان که حرکت میکرد توجه معدود جادوگران ساحره هایی که در کوچه پرسه میزدند به او جلب میشد ولی او به هیچ کس اهمیت نمیداد... و بالاخره به مقابل در های بانک رسید... جن نگهبان که لباس رسمی ای به رنگ قرمز تند پوشیده بود با لبخند زشتی به او گفت:
- شما اینجا چی میخواید آقا؟
- اومدم که برم مرلینگاه! :| خوب اومدم پول هامو بردارم دیگه!
لبخند جن روی لب هایش خشکید و در بزرگ و طلایی رنگ بانک را باز کرد و همزمان با لحنی سرد گفت:
- بفرمایید داخل آقا... من میتونم راهنماییتون بکنم!
- نیازی به راهنمایی نیست... از پشت کوه که نیومدم! راه رو بلدم!
جن با تردید به زیگمونت نگاهی کرد و از مقابل راه او کنار رفت. زیگمونت وارد بانک شد.
اولین چیزی که توجه زیگمونت را به خود جلب کرد خلوتی و سکوت بانک بود سپس او لوستر های بزرگ و طلایی با صد ها شمع که سالن را روشن میکردند، دید و سپس با چهره ای مطمئن و آرام به سمت جنی رفت که پشت میزی بزرگ نشسته بود... زمانی که به جن رسید متوجه لرزش دست، موهای سفید و چهره ی پیر و چروک او شد... پس لبخندی بر لبش نشست و گفت:
- آقا... میشه لطفا من رو به صندوق زیگمونت باج راهنمایی کنید؟
- شما کلید دارید آقا؟
- اممم... کلید؟!... یک لحظه صبر....
دو دقیقه بعد(!):- پس چی شد این کلید آقا؟!
- پسر شد!
پیداش کردم... بفرمایید!
زیگمونت با نیش باز شده کلید را به دست جن داد و جن پس از اینکه لایه ای خاک را از روی کلید فوت کرد (!)، گفت:
- کلید درسته آقا... بالدریک شما رو راهنمایی میکنه!
زمانی که جن این جمله را بر زبان راند جن دیگری که قدش نسبت به دیگر جن ها کوتاه تر بود جلو آمد... او دارای صورتی سبزه و موهایی قهوه ای همراه با کت و شلواری قرمز بود.
زیگمونت سری تکان داد و به دنبال جن وارد راهرو های تاریک شد تا سوار بر واگن کوچک و تند رو به صندوقش برود...
یک ربع ساعت بعد:زیگمونت با چهره ای که به خاطر سرعت واگن سبز شده بود پیاده شد و با صدایی لرزان پرسید:
- پس این واگن لعنتی کجاست؟!
- همینجاست آقا، بفرمایید.
زیگمونت به سرعت به دنبال جن وارد صندوقش شد و چیزی که مشاهده کرد کپه ای بسیار کوچک از گالیون بود... ولی زمانی که مقدار آن را دید دوباره بر شانس خود لعنت فرستاد و نعره زد:
- لعنت به این شانس! فقط دویست گالیون؟! من با این مقدار چیکار کنم آخه!
- اگر کارتون تموم شده لطفا هرچه سریعتر بیاید آقا!
زیگمونت همچنان که اشک از چشمانش فوران میکرد گالیون ها را جمع کرد و از بانک خارج شد و در راه همچنان به یک کلمه فکر میکرد...
شانس!همچنان که این کلمه برای بار ده هزارم به ذهنش وارد شد زیر لب گفت:
- مگه من بزرگترین معجون ساز قرن نیستم؟! چرا نباید شانس داشته باشم! واقعا چرا هیچ کس نباید طلسم یا معجون شانس درست کرده باشه آخه؟!
ناگهان از حرکت ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:
- معجون؟! معجون؟! چرا من نباید معجون شانس رو اختراع کنم؟!
زیگمونت بدون توجه به اندک جادوگران و ساحرگانی که با تعجب به او نگاه میکردند به سمت یک مغازه ی فروش لوازم معجون سازی دوید.
زیگمونت با چهره ای خیس از عرق وارد مغازه شد و با فریاد به فروشنده ی متعجب گفت:
- یه پاتیل سایز معمولی! یک کیلو خاکستر اسب آبی! نیم کیلو حشره ی توربال! دو کیلو تخم ماهی مرکب! یک کیلو و نیم هم جگر پودر شده ی خفاش!
فروشنده ابتدا با کمی تعجب به او نگاه کرد و سپس مواردی را که زیگمونت درخواست کرده بود روی میز گذاشت و گفت:
- میشه صد و هشتاد گالیون جناب!
زیگمونت بلافاصله صد و هشتاد گالیون جدا کرد و روی میز گذاشت و موارد خریداری شده را برداشت و از مغازه بیرون دوید...
او با تمام سرعت به سمت پاتیل درزدار رفت و به مرد فرتوتی که پشت پیشخوان بود گفت:
- واسه ی شیش ماه اتاق میخوام! در ضمن من بزرگترین معجون ساز قرن هستم!
- قابل نداره! میشه سی صد گالیون!
- خیلی خوب! الان بیست گالیون رو میپردازم بعدش وقتی که خواستم برم دویست و هشتاد تای باقی مونده رو میدم! چطوره؟
- قبوله! شماره ی اتاق شما 32 هست!
زیگمونت همراه با وسایلش از پله ها بالا رفت و به اتاق کوچکش رفت... به سرعت گلدان کوچکی که در گوشه ی اتاقش بود را خالی کرد و با افسونی درون آن آتشی روشن کرد و پاتیلش را روی آن گذاشت و چوبدستی اش را به سمت آن گرفت و گفت:
- آگوامنتی!آب از نوک چوبدستی اش وارد پاتیل شد و زیگمونت به سرعت افسون را باطل کرد و یک کیلو خاکستر اسب آبی را داخل آن خالی کرد... بی درنگ شش دور در جهت عقربه های ساعت آن را بهم زد و سپس دو کیلو تخم ماهی مرکب را داخل آن ریخت... محلول به زنگ سبز در آمد ولی او اهمیتی نداد و باز هم هشت دور در خلاف عقربه های ساعت آن را بهم زد و پس از آن نیم کیلو حشره ی توربال را در آن ریخت و لبخندی زد.
- باید شش ماه بجوشی... و بعد آماده ای!
شش ماه بعد:زیگمونت صبح یک روز بهاری از خواب بیدار شد... شش ماه بود که غذایش تنها یک وعده نان و پنیر بود و بسیار لاغر شده بود اما آن روز بسیار خوشحال بود و زمانی که معجون درون پاتیل را دید نیز خوشحالی اش دو چندان شد و گفت:
- طلایی... من عاشق رنگ طلایی هستم! قربونش برم چقدر معجون خوشگلی شده!
ریگمونت لبخندی زد و محتویات پاتیل را به یکباره سر کشید! همین که آن را نوشید حس شادی و امید وجودش را فرا گرفت... حس میکرد همه چیز بهتر خواهد شد... پس لبخندی زد و از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت...
- قربان... نامه براتون اومده!
- واسه ی من؟! چه نامه ای؟!
- یک نامه ی رسمی اومده قربان... ظاهرا از وزارتخانه!
زیگمونت به سرعت نامه را از دست صاحب مهمانخانه قاپید و آن را باز کرد.
نقل قول:
با سلام و عرض ادب بر جناب زیگمونت باج
جناب باج شما به عنوان بزرگترین معجون ساز قرن به وزارتخانه دعوت شده اید! لطفا جهت اطلاعات بیشتر هرچه سریعتر به دفتر وزیر سحر و جادو مراجعه کنید.
با تقدیم احترامات، وزارت سحر و جادو
زیگمونت یک لحظه با تعجب به نامه نگاه کرد و ناگهان بدون هیچ حرفی با صدای
پاقی غیب شد...
وزارت سحر و جادو:زیگمونت با لباس های پاره کثیف و سر و روی ژولیده اش در میان ده ها جادوگر و ساحره ظاهر شد و به سرعت به همه تنه زد و مستقیما به سمت دفتر وزیر رفت... در میان مسیر هر کس او را میدید با احترام از سر راهش کنار میرفت و به همین دلیل رسیدن به دفتر وزیر چندان طول نکشید.
وزیر سحر و جادو با ردایی فاخر روی صندلی سیاهش در مقابل میزی چوبی نشسته بود و بلافاصله با دیدن زیگمونت لبخندی بر لبش نشست و با هیجان گفت:
- جناب باج! این واقعا شما هستید؟! خیلی خوشحالم که افتخار دادید و به اینجا اومدید قربان!
زیگمونت که انتظار این همه احترام نداشت با فروتنی گفت:
- بله جناب وزیر... من هم خوشحالم که شما رو ملاقات کردم قربان... حالا اگر میشه بریم سر اصل مطلب... منظورم همون سخنرانی هست!
- آه... بله... در واقع سخنرانی تنها دلیلی بود که به ذهنمون رسید تا شما رو به اینجا بیاریم! واقعیت موضوع اینه که ما میخوایم که شما از این به بعد معجون های حفاظتی و امنیتی وزارتخانه رو درست کنید!
- م...م..من؟! شوخی میکنید قربان؟! من بسیار خوشحال میشم که این وظیفه رو انجام بدم!
وزیر لبخندی زد و کیسه ای بسیار بزرگ را به دست زیگمونت داد.
- جناب باج، این 3000 گالیون هست به عنوان پیش پرداخت! لطفا قبولش کنید!
- بله... خیلی ممنون جناب وزیر!
زیگمونت با لبخندی آن را گرفت و پس از مرلین حافظی از وزارتخانه خارج شد و به دوباره به پاتیل درزدار برگشت!
پاتیل درزدار:زیگمونت با لبخندی جلو آمد و دویست و هشتاد گالیون به فروشنده داد و سپس از مهمانخانه خارج شد تا چند دست ردا برای خود بخرد.
یک هفته بعد:- جناب باج، این هم از حقوق این ماهتون! شما مثل همیشه کارتون رو به خوبی انجام دادید!
- اوه... ازتون ممنونم جناب وزیر!
و بدین ترتیب زیگمونت باج با اختراع معجون شانس یا فلیکس فلسیس به خوشبختی و خوش شانسی دست پیدا کرد... به راستی که او بزرگترین معجون ساز قرن بود، هرچند که هرگز این موضوع را فاش نکرد که چگونه به ترکیب ساخت این معجون دست پیدا کرده.
پایان
آرسینوس که چهره اش کبود شده بود کتاب را بست و با تشر گفت:
- واقعا؟! بزرگترین معجون ساز قرن؟! این کتاب رو داده بودید که فقط من رو تحقیر کنید نه؟!
- نه جناب جیگر! فقط میخواستم بهتون کمک کنم! در ضمن... شما خاطره و یا زندگینامه خواسته بودید!
- و شما به من چی دادید دقیقا؟
- گلچین خاطرات زیگمونت باج!
- من دیگه حرفی ندارم!
آرسینوس پس از گفتن این جمله یک بطری معجون شانس از جیبش بیرون آورد و نوشید تا شاید کمی از عصبانیت و بدشانی اش کاسته شود!