هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
يه رول در رابطه با چگونگي کشف وردهاي جديد توسط مرلين و فرزندانش بنويسيد


روزير روزگاري بود , پسرك جواني بود . در دهي پر از انسانهاي غير مشنگ زندگي مي كرد و به همراه پدر و مادري كه هر دو كارگر بودند زندگي را به دشواري مي گذراند .
روزي به فكر اين افتاد كه كاري براي پدرش بكند ... كاري كه او را انقدر زجر ندهد و براي بدست آوردن مقدار كمي پول انقدر كار و تلاش نكند .
روزها و ماهها از پي يكديگر به سرعت مي گذشتند و پدر پير و مادر و ناتوان پسرك , هر روز پير تر و ناتوان تر مي شدند و پسرك براي انجام اينكار حريص تر مي شد .

... روزي در فكر و خيال بود و به فكر اين افتاد كه اگر پر چند پرنده و موي بدن چندين حيوان و پشم گوسفند و اينجور مواد را با هم مخلوط كند چه چيزي بدست مي آيد ... در پي اين عمل كه با اضافه شدن مواد ديگري همچون آب و چوب و مواد سخت ديگري چوبي ساخت و آن را صيقل داد , به فكر فرو رفت كه حال كه اين چوبدستي را دارد چه كند و چگونه مي تواند و رنج و زحمت پدرش را كمتر كند .
روزها در پي زندگي و شبها در فكر به سر مي برد كه شبي با ديدن ستارگان كه نور از خود تابش مي كنند و بعضي اوقات خاموش و روشن و مي شوند و به او چشمك مي زنند به اين نتيجه رسيد كه با به زبان آوردن الفاظي كه در زبان هاي مختلف همچون لاتين كارهايي را كه مي توان به سختي انجام داد را در يك چشم به هم زدن انجام دهد .
بله , بچه هاي خوبم . سالها طول كشيد تا او توانست چندين ورد ابتدايي را بسازد ولي با ساختن اين وردها كه هر كدام بيشتر از ماهها طول كشيد را ه ساختن و اختراع وردها را ياد گرفت و فهميد كه هر ورد با حركت دست (مچ دست و ديگر اعضاي دست) و به زبان آوردن الفاظي عمل مي كند ...
... خب ديگه بچه ها وقت خوابتونه !

- مادر بزرگ نمي شه بازم برامون تعريف كني ؟
- بچه هاي عزيزم , الان نمي شه . اگر بخوام همه رو الان تعريف كنم كه ديگه شما نمي خوابين و دوما براي شبهاي بعد داستاني نمي مونه , پس الان بخوابين تا فردا شب يه داستان بهتر براتون تعريف كنم .

از جايش بلند شد و پتوي گرم و نرمي كه پايين تخت قرار داشت را روي دو كودكي كه كنار هم روي تخت دراز كشيده بودند انداخت و آن دو را بوسيده .
چراغ نفتي اي كه در گوشه اي از اتاق بود از اتاق خارج شد و در را بست .

... دو كودك با خوشحايل چشمانشان را بستند و به خواب عميقي رفتند .



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

یگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۸
از زیر یک سقف
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 108
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بنویسید

هوای سرد و گرگ و میش بیرون کمتر این فرصت را کسی می داد که جارو سواری کند.باد آنچنان وحشیانه می وزید که هیچ کس جرئت نمی کرد حتی پایش را از محیط گرم و صمیمی خانه به بیرون بگذارد.چون ممکن بود که در اثر وزش باد طوفان از جا کنده شود! اما مرلین مجبور بود که آن شب از لندن به هاوایی برود.و از آنجایی که غیب و ظاهر شدن به دلیل مسدود بودن راه ها عمل عاقلانه ای نبود تنها راهی که برایش باقی مانده بود این بود که با جارو پرواز کند.در این سفر یار و همراه همیشگی اش پسرش را نیز با خود همسفر کرده بود.بالاخره روز سفر فرا رسیده بود.مرلین با شنل و کلاه و عینک و لباس های ضخیم به همراه پسرش آماده ی سفر شد!
پسر: پدر! به نظر شما بهتر نیست سفرتون رو لغو کنید.این هوا به هیچ کس رحم نمی کنه!
_ نه فرزندم.این سفر مهم ترین سفر زندگیمه! صبر داشته باش! صبر!
باد بی رحمانه می وزید.منظره ی عجیبی بود.دو جارو سوار در آسمان تیره و سیاه آسمان شب! ناگهان!
بامــــــــــــــــــب!!!!!
پسر مرلین به یک درخت تنومند و بزرگ برخورد کرد.مرلین سراسیمه و شتابان در جست و جوی او اطراف را نگریست! او را روی زمین پیدا کرد و آه و ناله می کرد!
_ چی شده؟
_اخه این چه وظعشه؟ من چشمام نمی تونه ببینه.باد به این سردی و وحشتناکی رو نمی بینید؟ سوالی که به ذهن می رسه اینه که آیا ما اصلا زنده می مونیم؟؟؟؟؟
مرلین فیگور ارشمیدس گرفت و متفکرانه گفت:
_ بسیار خوب.ما به راهمون ادامه می دیم!
آنگاه به پسرش کمک کرد و او را از زمین بلند کرد و روی جارو نشاندش! پسر مرلین بی تاب شده بود و از سردی هوا کنف شده بود.اوضاع آب و هوایی به قدری افتضاح شده بود که حتی مرلینم یارای حرکت کردن نداشت.باران سیل آسا می بارید.رعد و برق هم میزد.صدای فریاد پسر مرلین به گوش می رسید که می گفت:
_ پــــــــــــــدر! الآن رعد و برق ما رو رو جاروهامون خشک می کنه و باعث می شه بمیریم.یه فکری کنید!!!! خواهشا هر چه زودتر!
صدایش آرام و آرام تر می شد!به وضوح می توانست این کلمات را بشنود که پسرک می گفت:
_ پدر چشمام نمی بینه.با این وضع چه جوری به راهمون ادامه بدیم؟؟؟
مرلین در ذهنش به جست و جو پرداخت.ذهنش قفل شده بود.یارای فکر کردن نداشت! باد در گوش زوزه می کشید.هر آن احتمال می رفت در اثر حمله ی عوامل طبیعی طبیعت کشته شوند.چشمانش نمی توانست ببیند.اگر چشمانش خوب می دید لااقل می توانست در جایی مناسب فرود آید و مدتی بایستند تا هوا آرام تر شود و بعد بتوانند به راهشان ادامه دهند.ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد.
بــــــــــــــــــــــــــــــــــله!!!!!!!!
خودش بود.این ورد کارشان را راحت تر می کرد!مرلین نعره زد:
_ایمپرویوس!!!!!

به طور عجیبی عینکش نفوذ ناپذیر شده بود.حال بهتر می توانست ببیند.پسرش را صدا زد.او خود را به پدر رسانید و او هم ورد را تکرار کرد.
مرلین و پسرش با دیدی وسیع و چشمانی سو دار در زیر سایه ی درختی امن فرود آمدند و تا آرام شدن وضعیت هوا صبر کردند!


ویرایش شده توسط رز زلز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۲۱:۰۸:۲۷



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بنویسید


- ورد اختراع کنیم ؟؟!
- آره ... ما اولین جادوگران هستیم ، پس میتونیم اختراع کنیم ، یعنی باید اختراع کنیم .
- میشه بپرسم بر چه اساسی ما باید ورد بسازیم پدر ؟
- واضحه پسرم ... بر اساس نیاز های خودمون ورد میسازیم ، یعنی با کمک ورد و جادو کارهای خودمون رو راحت تر میکنیم ، مثلا به جای اینکه مثل ماگل ها با وسایل بی ارزشی مثل این آهن هایی که میزارن زیر پاشون میرن بالا شونصد طبقه تا یه چیزی رو مثلا بزارن بالای خونشون ، ما میتونیم با یه ورد و با یه حرکت کوچیک دست این کارو بکنیم .
چند روز بعد
شیشه های شکسته ، پنجره های زهوار در رفته ، فضایی خفه و گرفته که از هر سو توسط تارهای عنکبوت کوچک و بزرگ احاطه شده ، مکانی مناسب برای امتحان اولین ورد دنیای جادوگری را پدید آورده بود .
مرلینیوس درحالی که با ناراحتی به چوبدستیش نگاه میکرد مدام آن را تکان میداد. چندین هزار بار تا به حال اینکارها را کرده بود اما پدرش دست برنمیداشت. آخر چگونه میخواست جادو تنها با تلفظ کلمه انجام شود. مدام کلمه آپ را تکرار میکرد. بلاخره باید پدرش از این تکفراتش دست برمیداشت. سرانجام از شدت خستگی مچش را به آرامی دایره وار چرخاند و با عصبانیت کلمه آپ را گفت. اخر حق نداشت در هیچ شرایطی از گفتن کلمه باز ایستد و آنگاه بود که در کمال تعجب چیزی را دید. نوشته ای را که در آسمان هویدا شد. نوشته ای نامفهوم.
وینگاردیوم لویوسا

چند ساعت بعد

مرلین به همراه دو فرزندش در آن کلبه محقر و خرابه ی دور از شهر ، دور هم گرد آمده بودند تا وردی که یک ماه همه وقت و در واقعیت خواب و خوراکشان را به پای آن گذارده بودند تست کنند .

مرلین : خوب ، تمرکز کن و با حرکت مورب دستت از بالا به پایین ، وردت رو روی این صندلی کوچیک اجرا کن ... تمرکز کن ! میخوام که بلندش کنی !

مرلینیوس فرزند وی ، به آرامی چوبدستی اش را بلند کرد و در حالی که سعی داشت بصورت مورب آن را حرکت دهد ، گفت : وینگاردیوم لِههه ویوسا

صندلی با ناراحتی در جای خودش لرزش خفیفی کرد و بلافاصله از حرکت باز ایستاد ؛ مرلین با تعجب رو به مرلینیوس گفت : نه نه ! نیازی نیست که هه رو انقدر غلیظ و کش دار تلفظ کنی ... خیلی ساده بگو له ویوسا ! مگه میخوای ... ؟؟

بعد از چندین بار سعی و تلاش وی ، بالاخره با اجرای ورد وینگاردیوم له ویوسا ، صندلی با جسارت به خود لرزید و پایه هایش از زمین کنده شد و به آرامی به سوی بالا کشیده شد ، گویا جاذبه آسمان بر زمین پیروز گردیده بود . و این شروعی بود برای اختراع ورد های جادویی و ساده تر شدن زندگی جادوگران نسبت به زندگی ماگل ها .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش:


- آه !!! بابا مرلین !!!!!!!! شمابزرگترین جادوگر قرن قبل از دامبلی !!!! باید به همه ی زبون های زنده ی دنیا مسلط باشی!!!!!

- آخه دخترم ... من این همه زبان مردم دریایی، غول ها ، اجنه ، حذب های مختلف می دونم.....حالا چه اصراریه که عربی یاد بگیریم تو این بوق تو بوق!!!!!!

- می دونم برات سخته بابایی... ولی..


دختر کوچک مرلین به صحبتش ادامه داد.... مرلین 2 ساعت پیش برای رفع حاجت به مرلینگاهش تشریف آورده بود ولی در رویش قفل شده بود و آفتابه اش هم هیچ کمکی نمی کرد....

- تو رو به ریش من بس کن دورا !!!!

دورا بی توجه به پدرش ادامه داد:

- بگو بابا... یه بار بگو!!!! اللهم....

- دورا!! به جای اینکارا یه کاری کن منو از اینجا بیار بیرون!!!!!!!!دارم خفه می شم !!! اَه ! از بس که ققنوس فاسد و کهنه به خورد مردم می دن!!!


- اللهم... بگو !!!! بگو!!! بگووووووووووووووووووووووووووووووووووووو!!!


- باااااااشه عزیزم!!!!!!!! لازم نیس غیژژژژژژژ بکشی که!!!!


- بگو...123 ...123...123....


- باشه اللهم... دورا !! دارم خفه می شم!!!


- نه بابا ! کامل بگو!


- اللهم.. دورا!!! اللهمورا!چه بویی!!!! ووی! غیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ !!! بچه تو که کلید داشتی چرا زودتر درو باز نکردی؟؟؟؟


- بابا من درو باز نکردم که!!!!


- پس کی...؟!


مرلین نگاهی به چوبدستیش انداخت که نور آبی اسرار آمیزی نوکش را احاطه کرده بود.

اولین و کاربردیترین ورد قفل باز کن توسط دورا و زبان عربیش به وجود آمد....



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ سه شنبه ۴ دی ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
شب بود.سکوت همچون امپراطوری بر آن خیابان حکومت میکرد.جز باد,که همچون اسبی بر خیابان میتاخت هیچ موجود دیگری جرات حرکت را بخود نمیداد.در کنار درختی بلند در انتهای خیابان مردی با لباسی بلند بیرون آمد.مرد کلاهی عجیب و ردایی که رنگش در تاریکی قابل تشخیص نبود بر تن داشت.
وی ,عرض خیابان را طی کرده و به آنسوی خیابان که بنظر تاریک تر میرسید پای گذاشت.
مرد بعد از رسیدن به آن سوی,ایستاد.انگار منتظر چیزی بود.چیز یا کسی.
بعد از دقایقی که همچون ساعت ها طی میشد در کنار همان درخت ناگهان مرد دیگری پدیدار شد.
مرد دوم دارای کمری خمیده ولی باز هم همان ردای بلند را بر تن داشت.کچلی مرد حتی در تاریکی نیز دیده میشد.مرد ابتدا دور و بر خود را نگاه,و بعد با قدمهای کوتاه به آنسوی خیابان رفت.مرد اول با دیدن این صحنه,به سرعت به سوی ته خیابان راه افتاد.مرد دوم نیز با عجله پشتش راه افتاد.
بعد از چندی دو مرد به انتهای بنبست رسیده بودند.مرد دوم نفس زنان,با صدایی آرام گفت:
برای چی منو اینجا آوردی اوری؟تو که میدونی پدرت نفس نداره.
مرد اول در تاریکی لبخندی زد و گفت:
وقتشه پدرم به استراحت بره.
__منظورت چیه اوری؟بیا برگردیم خونه.این خیابون پر از مشنگهای خطرناکیه.
__ تو دیگه نبادی از خطر بترسی.میفرستمت جایی که هییچ خطری نباشه.
__ من نمیفهمم چیمیگی اوری.
پسر دستش را در ردایش برد و بعد گفت:
__ وقتشه دنیا جادوگر بزرگ دیگری رو چیروی کنه پدر.بدرود.
وی چوبی را از ردایش دراورده و بعد کلمات عجیبی را گفت:
آواداکدابرا
نور سبزی پدیدار و پیرمرد بر روی زمین افتاد.
__ این وردیست که من ماه ها روش تمرین کردم.میدونی پدر.این اسم زن آینده و دوست حال منه.آواداکدابرا!!


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۴ ۱۶:۲۷:۲۶



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ شنبه ۱ دی ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
این هم از تکلیف بنده جناب پروفسور لوپین:


تاریک ، سرد و هراس انگیز.کلماتی بودند که بعدها مرلین برای توصیف آن جنگل به نظرش می رسید.او بدنبال پسر شر و شور خود می رفت که از صبح به بهانه چیدن قارچهای خوراکی به داخل جنگل پومانا آمده و هنوز هیچ خبری از او نشده بود.هر صدایی که به گوش او می رسید ، روزنه ای از امید و هراس به دل او برمی اگیخت ، امید آنکه فرزندش را پیدا کرده است و بیم آنکه آن صدا، صدای آماده شدن یک حیوان درنده خو برای حمله باشد.

-پسرم ، کجایی...نوادا؟

تقریبا این را فریاد می زد و با این کار سکوت اسرار آمیز جنگل را به مبارزه می طلبید.حس می کرد موجوداتی وحشی او را دنبال می کنند و منتظر یک فرصت مناسب هستند تا او را از هم بدرند.
یکی از دستانش را به دور یگانه معبود روحش حلقه کرده بود ، حس می کرد این کار به او گرما و اعتماد به نفس می دهد.ضربان چوب جادویی خود را احساس می کرد.
هر چه بیشتر به داخل جنگل فرو می رفت ، تاریکی و سرما بیشتر او را احاطه می کردند.نوادا چه فکر کرده بود که تا اینجای جنگل پیش آمده بود؟یا شاید هم او را تا اینجا آورده بودند...

***

دیگر توانی برای نوادا باقی نمانده بود ، هر چه بیشتر دست و پا می زد ، بیشتر در آن گیاه فرو می رفت ، فکر نمی کرد دیگر هرگز بتواند از چنگال بازوان قدرتمند آن گیاه جان سالم به در ببرد.تقریبا نیم ساعتی می شد که آنجا اسیر بود.درست در لحظه غروب ، چشمانش سرخی قارچ های جنگلی را ربوده بودند ، او دوان دوان به سمت آنها دویده بود ، بدون توجه به اینکه پایش را کجا قرار می دهد و نتیجه آن این شده بود که اکنون به نقطه ای که فکر می کرد قارچ ها وجود دارند ، مایوسانه خیره شده بود.
در همین لحظه صدای امید بخشی در گوشش پیچید...
***
-پدر ، پدر ...من اینجام.
-خدا رو شکر ، نوادا همون جا بمون من اومدم
مرلین شتابان به سمت صدای پسرش رفت ، دیگر نمی توانست هیچ چیزی را ببیند ، ولی این برایش اهمیتی نداشت ، فقط می خواست به پسرش برسد و او را در آغوش بگیرد.
-آخ..
شاخه ای مانند تازیانه به شکمش خورد و او را به عقب پرتاب کرد.مرلین با صورت به زمین آمد.
-پدر ، پدر چی شد؟من اینجا گیر افتادم...هیچ کار نمی تونم بکنم ...این گیاهه منو گرفته...
-تکون نخور پسرم ، من....من الان میام.
مغزش با سرعت سرسام آوری کار می کرد تا بتواند راه عبوری از آن گیاه پیدا کند ولی او نیاز به روشنایی داشت ، نیاز به نوری که بتواند جای دقیق آن گیاه را ببیند.تمام حواسش را به این متمرکز کرد که از کجا می تواند روشنایی را پیدا کند ...حتی خودش را فراموش کرده بود...

-just a match or anything which can give me light or lumos *

با گفتن کلمه ((لوموس)) دستش نورفشانی را آغاز کرد ولی این باورکردنی نبود ، این نور از یار وفادارش بود ، از چوبدستی اش!
سریع بر بهت زدگی خودش غلبه کرد و چوبدستی را به سمت جایی که فکر می کرد گیاه در آنجاست گرفت ، نور چهره پسرش را پوشاند ...گیاهی که به او ضربه زده بود ، پسرش را در آغوشش می فشرد.

-پسرم...

به گیاه نزدیک تر شد ، ولی این بار گیاه به او حمله نکرد ، بلکه جمع و جمع تر شد ، انگار ا او و نورش می هراسید.
نوادا در کمال ناباوری و با آخرین توانش ، شاخه های گیاه را که تا چند لحظه پیش بی رحمانه به دور بازوانش حلقه زده بودند را به کناری زد و از آن آغوش خونخواه به آغوش گرم پدر خود پناه برد.مریلن او را در آغوش خود قرار داد در حالی که با خود زمزمه می کرد:
-درست مثل شیطان از نور عشق و گرماش وحشت داشت ، آره شاید واقعا این تله شیطانه برای امتحان عشق افراد...


* بدلیل اینکه جریان اختراع ورد lumos را روایت شد، این قسمت از صحبتهای مرلین کبیر توسط مترجم ما ترجمه نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۲۱:۴۱:۱۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۲۱:۴۶:۵۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۰:۴۷:۱۸



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ جمعه ۳۰ آذر ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
با عرض پوزش از تأخیر.
----------------------------------------------------------------------------------
جلسه اول:مرلین کبیر و پیدایش جادو
جلسه دوم:وردهای ابتدایی
جلسه سوم: پیدایش جن ها
جلسه چهارم: جادوی جن ها
جلسه پنجم: تقسیم شدن جنها
-----------------------------------------------------------------------------
جلسه اول:مرلین کبیر و پیدایش جادو
سکوت در کلاس حکم رانی میکرد. موضوعی که لوپین امروز برای تدریس درنظر گرفته بود همه را حتی اسلیترینی ها را شگفت زده و علاقه مند کرده بود.
لوپین درحالی که لبخندی میزد شروع کرد: همونطور که میدونید امروز قراره درباره چگونگی پیدایش جادو کارهای مرلین کبیر درسی داشته باشیم. قبل از هرچیز بهتره بدونید تمامی گفته های من به سختی تهیه شده و بنابراین میبایست پیمان ناگسستنی بخورید که این را به هیچ کس نگویید و نشان ندهید. کسانی که نیروی چفت شدگی خوبی ندارند باید همین الان از کلاس بیرون برن. چون من نمیخوام اسمشو نبر از چگونگی پیدایش جادو مطلع بشه چرا که شاید بقدری نیرویش افزایش پیدا کنه که دیگه هیچ جلوداری برایش نباشه.
چند لحظه بعد بیشتر بچه ها از کلاس خارج شده بودند یا بخاطر در گرو نزاشتن جانشان در یک پیمان و یا بخاطر نداشتن نیروی چفت شدگی.
- مافلیاتو
سپس ادامه داد: مرلین کبیر، یکی از کسانی بود که نیروی تخیل خوبی داشت.او از همان کودکی به دنبال راهی برای آرامش بیشتر انسان ها بود. او در یک خانواده مشنگ بزرگ شد و درواقع دلیل اصلی پیدایش جادو همین بود. پدر او یک کارگر بود و به همین دلیل با اینکه شبانه روز کار میکرد نمیتونست احتیاجات همسرش و فرزندانشو برآورده کنه. پس مرلین کبیر در تخیلش یه دنیای زیبا ساخت. دنیایی که کاملا راحت بود و میشد در اون کارهای یه ساله کارگری رو در یه دقیقه انجام داد و یا یه خانه را تنهایی بسازد.
- بله مرلین کبیر درابتدا فقط میخواست پدرش را آرام کند و بگزارد در آرامش زندگی کند. اما... سرانجام روزی رسید که او خواب دنیای جدیدش را دید. خودش را دید که پرهای یک ققنوس، یک اژدها، یک تک شاخ و یک جغد را باهم در آب داغ ریخته و آنها در آن حل میشوند و سپس رنگ آب تغییر کرد. آن آب تبدیل به رنگ قهوه ای شد و یک چوب از ان بیرون آمد.یک چوب جادویی اما مرلین کبیر تمام اینها را در خواب دید اما او از آن خواب هرگز بیدار نشد. روح او پرواز کرد و در خوابش ماند و او توانست آن چوب را در دست بگیرد. پرواز روح او به خوابش یکی از عجیب ترین اتفاقات بود و بازگشت آن پس از چند روز با داشتن آن چوب در دست از آن هم عجیب تر بود. اما مرلین کبیر به این حرفها فکر نمیکرد. به راحتی انسانها فکر میکرد. او سعی کرد راز ساختن چوب را کشف کند و سرانجام ناگهان هنگامی که داشت روی یک نقاشی کار میکرد و تکالیف مدرسه ماگلیش را انجام میداد رازش را فهمید. او فهمید چوب جادوگری شاخه توخالی یه درخته و اون درخت درختی بود که تو حیاط خونشون به تازگی بطور خیلی عجیبی روییده بود و ما اون رو درخت خاس مینامیم.
از اون درخت درختهای دیگه جادوگری هم به وجود اومد و سرانجام مرلین توانست چند چوب جادوگری بسازد و درست هنگام ساختن ناگهان وردهایی به ذهنش رسید که حیوانات ققنوس، تک شاخ، اژدها را ساخت و از جغد برای خبر رسانی استفاده کرد.و آنگاه بود که خانواده های جادوگری کم کم به وجود آمدند.
لوپین به حرفش پایان داد. سپس لبخندی زد و گفت: تکلیف شما اینه که یه رول در رابطه با چگونگی کشف وردهای جدید توسط مرلین و فرزندانش بزنید.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۱۲:۵۷:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
اين درس چهارشنبه ها توسط پرفسور ريموس لوپين تدريس خواهد شد.

آذر:28
بهمن:3-17
اسفند:1-15


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۳ ۲۳:۰۹:۵۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ایگور کارکاروف

هووم...خوب بود!
البته به نظرم اومد که واقعا اون احساسی رو که من میخواستم به وجود بیارم برات به وجود نیومده بود...
ها بعد، افشاسازی تو روز روشن؟

امتیاز 27


پیوز

ها ایول...عالی بود!
حرف دیگه ای ندارم بگم...خیلی خوب بود!

امتیاز 30


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تکلیف خیلی قشنگی بود ...

تکلیف من : شیون آوارگان ، پست شماره 26

* خیلی روش کار کردم ، انتظار نمره کامل دارم ! البته پست اول سوژه بود وبرای جهت دهی به داستان کمی روند پست رو تند کردم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.