ارشد ریونکلاو
*- کو کجاس؟ پس چرا من نمیبینمش مامان؟
پدر و مادر دختربچهی پرهیجان بدون هیچ حرفی تنها لبخندی میزنند و چند قدم دیگر به جلو برمیدارند تا به بالای کوه برسند. در نهایت هردو با اشارهی دستشان نقطهای را نشان میدهند.
دختربچه که چشمهای کنجکاوش به سرعت در حال سوئیچ بین نقاط مختلف کوهستان بود، با اشارهی دست پدر و مادرش جلو آمده و نگاهش را به سمتی که آنها نشان میدادند میدوزد. با دیدن آنچه که پیش رویش میبیند، از شدت هیجان قفل میکند و با دهانی باز به منظرهی رو به رویش خیره میشود. این برای اولین بار بود که چنین صحنهی باشکوهی را از نزدیک میدید.
دخترک دواندوان مسیری که در دل کوه ایجاد شده بود را پایین میرود و قدم به درون زمین کوییدیچ میگذارد. زمینی که نه تنها او برای اولین بار در عمرش میدید، بلکه این "اولینبار" برای دیگر جادوگران و ساحرگان و فشفشگان نیز صدق میکرد...
هوا صاف و آفتابی بود و خورشید تا جایی که قلههای کوههای اطراف اجازه میدادند، نورش را نثار زمین مستطیلی شکل کوییدیچ میکرد. (هنوز لبههاش گرد نشده بود خب
) سه حلقهی نهچندان صاف و صوفی که با سر هم کردن سنگهای درخشان ساخته شده بودند، در جلوی پای دختربچه قد علم کرده بودند. تابش نور خورشید به آن و انعکاسش، زیبایی خاصی به حلقهها بخشیده بود.
سرش را از پایههای حلقهها که با خاکریزی فراوان سعی کرده بودند آنها را سرجایشان ثابت نگه دارند برمیدارد و شروع به بالا بردن نگاهش تا پایانیترین نقطهی حلقه میکند. درازای حلقه به قدری زیاد است که سر دختربچه توانِ رسیدن به انتهایش را نمییابد و از پشت بر زمین میافتد.
بلافاصه چمنهای سرسبز زمین کوییدیچ پوست صورتش را نوازش میکند. چمنهایی که در این آب و هوای خوشِ کوهستانی بیش از اندازه رشد کرده بودند و کسی برای کوتاه کردنش به خود زحمت نداده بود. البته کوتاه کردن آن اهمیتی هم نداشت، زیرا که این ورزش، ورزشی هوایی است و این چمنها جز زیبایی تاثیر دیگری نداشتند.
دختر که حسابی از طرف چمن قلقلک شده بود، از جای برمیخیزد و دوباره توجهش به سه حلقهی بلند جلب میشود که تقریبا هرسه هم اندازه بودند. (نکته آموزشی: بعدها قد حلقهها کوتاه بلند شد!) درست است که از نگاه این دختر کوچک حلقهها بسیار بزرگ و سر به فلک کشیده به نظر میرسیدند، اما حقیقت آن است که اندازهی این حلقهها که جدِ حلقههای امروز محسوب میشدند، بسیار کوتاهتر از آنچه که بعنوان دروازههای کوییدیچ فعلی میشناسیم بود.
نسیم خنکی شروع به وزیدن میکند و چمن را وادار به رقصیدن میکند. جذابیت حلقهها کمرنگ و اینبار استراحتگاه بازیکنان در نگاه دخترک پررنگ میشود. استراحتگاهی که صندلیهایش از سنگهای تراش خوردهای ایجاد شده بودند و سایهبانش تکهی بریده نشدهی کوه بود.
با بلند شدن صدایی که هر جاروی پرندهای بر اثر حرکت ایجاد میکرد (یاد اوج گرفتن تو بازی هریپاتر بیفتین! البته فک کنم باد بود ولی مهم نیته مگه نه پروفسور؟
) توجه دخترک به آسمان جلب میشود. پدر و مادرش سوار بر جارو در آسمان در حرکت بودند. حالا میفهمید که علت قرار گرفتن زمین کوییدیچ در آن منطقهی کوهستانی و احاطه شدنش در قلب کوه چه بود.
این ورزش نیاز به پرواز داشت و بهتر است قبول کنید که همانگونه که در دنیای ماگلها تکنولوژی پیشرفت میکند، در دنیای جادویی نیز هربار جادوی جدیدی کشف میشود؛ و در آن زمان چندان جادوهای امنیتی زیادی برای پنهان کردن نبود و بهترین راه برای پنهان کردن این ورزش جادویی، قایم شدن در میان کوهها بود.
حتی شاید کوتاهتر بودن حلقهها نیز به همین موضوع برمیگشت. اوجِ زیاد و قرار گرفتن در آسمان ممکن بود از دور، پرواز با جارو را تبدیل به چشمانداز عجیبی برای یک ماگل کند.
- اسنیچو آزادش کن!
دخترک با شنیدن صدای پدرش دست از نگاه کردن به دیوارههای سنگیای که دورتادور زمین را پوشانده بودند برمیدارد و به سمت جعبهای حرکت میکند. درش را میگشاید و کنجکاوانه به چهار شیئی که بی شباهت به توپ نبودند زل میزند. اولی همانند توپی چرمی میماند که درونش را با لباس(!) پر کرده باشند. دوتای بعدی نیز همانند هم بودند. سنگهایی تیره و سیاه که حتی تصور برخورد آنها با بدن نیز وحشتناک به نظر میرسید.
در نهایت توجهش به سنگی طلایی جلب میشود که دو طرفش بال داشت و در تلاش برای گریختن بود. با توجه به سنگینیِ سنگ، به نظر نمیآمد که چندان فرز باشد، اما دستی که از پشت سر دختر دراز میشود و بند آن را میگشاید، به سرعت خلافش را به او ثابت میکند. سنگ به سرعت خارج شده و با بالهای کوچکش در عرض یک ثانیه به فاصلهای بسیار دور از دخترک که بر روی زمین زانو زده بود میرسد.
پدرش که برای رها کردن اسنیچ آمده بود، او را ترک کرده و دوباره در آسمان اوج میگیرد...
(پروفسور دو تا دیالوگم خودش اومد... من که نخواستم.
)
اینم زمین کوییدیچ من.حلقهها که مشخصن. اون گردالیا و بالداره هم که توپای بازی هستن. اون درازه هم جاروی پرندهس. اون اطرافیا کوهن! اون چمن سبزه یکم کجه چون به هر حال کوهستانه باید متناسب با کوه زمینو در میاوردن.
اون سه تا چیز کجکی اون پایین هم سنگای استراحتگاه(رختکن) که بهش اشاره کردم هستن. دیگه نتونستم سایهبون بکشم.
اون دونههای سبز تو کوه هم میخواد بگه اینجا مثلا خیلی منطقه سرسبزیه.