هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
قسمت اول

- خانه!

کلمه ای بیش از حد پرشور و گرم برای عمارتی آن چنان سرد و سنگی! ساختمانی سر به فلک کشیده که زمانی ترسناک ترین زندان جهان بود!

- خونه؟ به نظر نمیاد که مال این دور و برا باشی. منظورم اینه که اهل کجایی؟ به چهره ات میخوره اروپایی باشی ولی اینجا دنبال اون قاتل چکار می کنی؟

- لزومی نمی بینم که بگم! به نظر میاد بیش از این در مورد چیزی که میخوام اطلاعی نداری؛ پس خدا نگهدار!

- به هر حال من تنها جادوگر این اطراف هستم. اگه پادزهر یا چیزی از این قبیل خواستی، این آدرسمه. یه سر بهم بزن.

دست ساحره به سوی جادوگر تیره پوش دراز شده بود و کارتی را در بر داشت. جادوگر کارت را از دستان او گرفت و پس از تشکر، از ساحره جدا شد. کلاه شنلش را پایین تر کشید، به سمت حاشیه ی روستا به راه افتاد؛ و با قدم های بلند به سمت جنگل گام برداشت.

حدود دو سال از زمانی که نورمنگارد را به مقصد چین ترک کرده بود می گذشت و تمام این مدت همه ی مسئولیت های زندان بر عهده ی معاونش، آوندیر بود. آوندیر، یک جن آزاد بود که از زمان بازگشایی دوباره ی نورمنگارد پس از پایان حکومت گریندل والد (بیست سال پیش) تا کنون در آن جا مشغول به خدمت بود و حدود سه سال پیش، پس از نشان دادن شایستگی های بسیار، به فرماندهی زندانبانان ارتقای سمت یافت.

اگرچه تلاش جادوگر غریبه فرار و آزادی را حق یک زندانی می دانست و کسی را به خاطر تلاش برای فرار تنبیه نمی کرد، اما دستگیری دوباره ی فراریان هم از وضایف او به عنوان یک سرزندانبان به شمار می رفت. هنگامی که وارد جنگل شد، انگشت شصت و میانی دست راست خود را به دهان برد و با سوت بلندی همراه خود را فرا خواند.

هنوز چند دقیقه بیشتر سپری نشده بود که موجودی غول آسا مقابل جادوگر به زمین نشست. موجودی پوشیده از پرهای خاکستری، با سر و پنجه های عقابی عظیم الجثه، که بدن و پاهای عقبش مانند اسب بود. یک هیپوگریف! زمانی که به زمین نشست، پرنده ی سیاه رنگ کوچکی که در منقار داشت را به هوا انداخته و با چابکی آن را بلعید. پس از آن که از خوردن وعده ی میان روز خود فارغ شد، سر را به نشانه ی تعظیم فرو آورد و منتظر پاسخ جادوگر ماند. جادوگر نیز تعظیم کوتاهی به پرنده ی غول آسا کرد و سپس به سوی پرنده گام برداشت.

- میگن اینجا بوده، دو سه نفر ماگل رو کشته و به سمت شمال فرار کرده. اگر این قدر زود خشم نبود، تا حالا صد بار گمش کرده بودیم!

جادوگر پس از سوار شدن به هیپوگریف، به پرنده قول داد: «ولی بهت قول میدم این دفعه دیگه می گیریمش. بعد از این دو سال فکر می کنم بتونم ذهنشو بخونم. این دفعه دیگه از دستمون فرار نمیکنه. این رو بهت قول میدم!»

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۱۵:۳۸:۵۸

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
شب بود و همه ریونی ها به خوابگاهاشون رفته بودن. منم از فرصت استفاده کردم و کنار شومینه نشستم، تو خوابگاه که تاریک بود جرئت نداشتم اونجا بخوابم ترجیح دادم کنار شومینه باشم و برای فردا برنامه ریزی کنم. در حال نوشتن بودم که صدای پایی رو شنیدم.به پشتم نگاه کردم و ریموند رو دیدم .

- هی پنی تو بازم بیدار موندی و درس میخونی؟
- نه راستش برای فردا برنامه ریزی میکنم قراره با پرفسور دامبلدور ملاقات کنم و برای یک محفلی شدن آماده بشم. راستی ریموند من بالاخره تونستم پاترونوس خودمو درست کنم اونم با خاطره اولین دیدارم با پرفسور. بذار بهت نشون بدم .

بلند شدم و چوبمو در آوردم :

- خوب ..... اکسپکتو پاترونوم.

و عقابی درخشان از چوبم بیرون اومد و بعد از دقایقی ناپدید شد.

- دیدی ریموند درست همونطور که حدس میزدم عقاب بود بالاخره به یک شکلی در اومد جونمی جون.
-پنی خوشحالم که این قدر ذوق زده میبینمت، راستی شایعه شده بود که داری تمرین جانورنما شدن میکنی . حقیقت داره؟
-راستش آره میخواستم تمرین کنم و تا جایی موفق بودم ولی فایده نداشت، پس باید از با تجربه ها کمک بگیرم و کی بهتر از محفلیون . امید وارم پرفسور منو قبول کنه وای خیلی میترسم آرومو قرار ندارم.
-نگران نباش.
-برای چی نگران نباشم اگر هم پرفسور منو قبول کنه باز هم نگرانم فکر کردی برای چی میخوام جانورنما بشم برای اینکه بتونم حتی کمی برای محفل مفید باشم.
- باز هم میگم نگران نباش چون با کمک محفلیون میتونی خیلی خوب عمل کنی.

بهش لبخندی زدم، خمیازه بلند بالایی کشیدم و گفتم :
-خوب بهتره برم بخوابم فردا روز عالیی رو در پیش دارم خیلی از استرسم کم شد تو بهترینی.

و ریموند هم شب بخیری گفت و به خوابگاهش رفت منم همون جا جایی پهن کردم و به خواب خوشی فرو رفتم .

...پایان...


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۱۵:۳۰:۴۷
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۹ ۱۱:۱۶:۴۲

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


بدون نام
استرس برانگیز ترین شبی بود که تا به حال سپری کرده بودم...

در خوابگاه دخترانه اسلیترین دراز کشیده بودم و خوابم نمی رفت. خیلی نگران فردا بودم. فردا قرار بود در محفل ققنوس عضو بشوم؛ که ناگهان متوجه مونیکا شدم که به من چشم دوخته بود:
_اجی چرا نمیخوابی؟
_مونیکا، هیچ میدونی فردا چه روزیه؟
_هومممم.....اها! فهمیدم! فردا جواب امتحان گیاه شناسی میاد!
_نه، مونیکا!
_اوه! نکنه فردا پروفسور اسنیپ میخواد امتحان بگیره و به کسی نگفته!
_نه بابا! فردا فرم عضویت محفل برام میاد!
_واقعا برای این خوابت نمیبره اجی؟ خب فردا فرم رو پر میکنی تموم میشه!
_مالفوی رو چکار بکنم! همش سر به سرم میگذاره! نمیدونم از کجا خبرو شنیده! بار اخر خوب گوشمالی ای بهش دادم!
_خرر! پفففففف!

مونیکا بیخیال خوابید. بهش سلقمه ای زدم و بیدارش کردم.
_واسه چی بیدارم میکنی؟
_مونیکا به نظرم امشب رو نمیتونم بگذرونم!
_چرا! خوب هم میتوانی!
_چطور؟

بقیه اش رو نفهمیدم. مونیکا یک طلسم بیهوش کننده اجرا کرد و من حتی اسم طلسم رو هم نفهمیدم! و اینگونه ان شب رو گذروندم...






پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
امروز بهترین روز زندگی ام بود. من، وین هاپکینز، بالاخره با راهنمایی های جناب دامبلدور ، بالاخره به راز ققنوس پی بردم. در این راه، تا توانستم سختکوشی کردم، اما تا به امروز بالاخره جواب ان همه سختکوشی را گرفتم که واقعا ارزش این همه سختکوشی را داشت. من در این مدت داءم مزاحم جناب دامبلدور می شدم (و از این ناراحت هستم)؛ اما ایشان با کمال مهربانی مرا راهنمایی کردند، ورد های جدید و جادو های سفید زیاد و پرکاربردی به من یاد دادند، وخلاصه هر محبتی که فکرش را بکنید. من در این را بسیار با عجله پیش می رفتم، اما پروفسور دامبلدور با مهر و محبت به من گفتند:
_وین،عجله نکن. کارها را باید بدون عجله انجام داد تا درست انجام شوند...

اعضای محفل ققنوس می دانند از چه چیزی صحبت میکنم؛ بله! از راز ققنوس! وقتی راز ققنوس را کشف کردم، واقعا به خود بالیدم که عضو محفل ققنوس هستم، حالا می خواهم درکم را از راز ققنوس برایتان بگویم...

راز ققنوس، صمیمیت است. راز ققنوس، محبت است. راز ققنوس، تلاش است. راز ققنوس، جادوی سفید است!
به افتخار همه اعضای محفل ققنوس و جادوگران سفید!

تشکر میکنم از:جناب دامبلدور، خانم فیتیلورت،اقای دیگوری،اقای پرنگ،ریموند عزیز و...


See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۷ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
قطرات باران درست مثل تیر هایی که بی پروابه سوی هدف میشتابند صورت سفیدو رنگ پریده اش را هدف گرفته بودند! انگار که از تماشای آسمان و سقوط آزاد این خلبان های کوچک بی چتر چیزی را جستجو میکرد ،
چیزی شبیه یک رویا!

شانه هایش محکم استوار بودند اما تقلایش برای بی صدا گریه کردن و پاک شدن اشک هایش توسط دستان لطیف باران آنچنان هم از چشمان تیز بین دریاچه دور نماند .
زانو هایش را به تمثال کودکی گمشده سخت تر در آغوش گرفت .
ردایش خیس شده بود و سرما جان میکند برای رسوخ به قلب سوروس ،اما آتشی که در اعماق احساساتش زبانه میکشید هزاران برابر زورش بیشتر از سرمای ناچیز زمستان بارانی بود .


به سوی قلعه آرام پیش میرفت ناگهان صدای گوش هایش را نوازش کرد :

- سوروس...با هم بریم؟

-اوه لیلی اوانز ...چه خوش شانسیه بزرگی که بتونم ایشون رو همراهی کنم.



- میدونی من واقعا دوست دارم تو پیشم میبودی لیلی ...این درست نیست که من...سنگ جادو رو...فقط بخاطر دیدن تو ...

-سوروس!آروم باش و خب...
-خب چی؟
-بهتره سنگ جادو رو بدی به دامبلدور.

-چرا؟
-اینطوری هیچ وقت نمیتونی از زجر آسوده بشی ...تا وقتی اونو داری به معنیه داشتن خیالیه منه!

-لیلی نرو ...
-متاسفم سوروس !این برای تو بهتره !


سوروس در این زمان بود که سومین یادگار مرگ را هم نیز به دامبلدور داد و برای همیشه شانس دیدن دوباره لیلی را حتی در هاله ای از وهم ، از دست داد .


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳ ۱۳:۳۳:۴۱

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
یک روز گرم تابستان بود.
ریچارد در یک اتاق بزرگ در محفل جلوی باد کولر نشسته بود و آب انگور خود را با یخ هایی فراوان میخورد.
محفلیون نیز با پول زیاد ریچارد که به دستشان رسیده بود برای خود چیز هایی میساختن.
_عه این آبرنگ های جادوییم که تموم شد!...ریمونده، ریییموووند.

و بعد بلندگو را برداشت تا صدایش را بشنود.
_ریموند به دفتر ریچارد

کمی آن ور تر ،مطب دکتر ریموند.
_این میزو بزار اونجا،آها، حالا درست شد، اون مجسمه منم بزار اونجا، نه بگیر چپ بگیر چپ خودشه همونجا بزار ؛ یزرع شاخاش نامیزون نیست؟ ... اه دارن منو صدا میکنن!

دقایقی بعد اتاق ریچارد.
_چیکار داری؟
_بپر برو چار تا آبرنگ بگیر بیار.
_خودت برو بیار.

بعد ریموند این را گفت و از دفتر خارج شد.

_سوجییییی، سوجییی ، سوجی بیا دفتر من.
_چیه چی می خوای؟
_آبرنگ.
_خب برو بخر.

ریچارد که فهمید صحبت با سونی هم بی فایدس کس دیگری را صدا کرد.
_پروفسسسوووور،پرووووفسور، پروفسسور دامممبلدددور.
_چیه فرزندم چی می خوای؟
_هیچی؛فقط حالتون می خواستم بپرسم.

ریچارد دید که چاره ای ندارد پس خودش به بازار رفت و آبرنگ ها را خرید.

چند ساعت بعد دم در خانه گریمولد.

_اون مجسمه رو ببر اون ور تر، دو درجه به راست ، پنج درجه چپ ، هنوز کجه ، برو راست.
_چیکار میکنید پروفسور رو پشت بوم!بیاین پایین.
_این مجسمه ققنوسو میزارم اینجا.
_بیا پایین میوفتیا پروفسور.

کمی آن ور تر برج دیدبانی محفل.
_قربان یکی اونجا دم دره ، کلاهم جلوی صورتشو گرفت!چیکار کنیم؟
_ریچارده،بزنینش.

و بعد گادفری روی دکمه قرمز فشار داد و بشکه معجون انفجاری پرتاب شد.
_۱۰ ثانیه تا برخورد... ۹...۸...۷...۶...۵...۴...۳...۲...۱

ریچارد متوجه چیزی شد بعد سرش را بالا گرفت.
_این دیگه چیه؟

ریچارد تا به خودش بیاید مورد هدف بشکه محفلیون شد.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
تـــــــــــق!

- شکست! مالی ببینه ریز ریزمون میکنه! میگم چپ!
- پیچیدم چپ دیگه!
- این چپ نه، اون یکی چپ!
- خب فیتیل، مگه چندتا چپ داریم؟
- مگه من ریونیم که بدونم چندتا چپ داریم؟ زودباش دیگه، داره دیر میشه!

ریموند سعی کرد بدون اینکه با وسیله ای که روی شاخهاش بود، به چیز دیگه ای صدمه بزنه، به سمتی که آملیا بهش گفته بود بچرخه.

- چپ، میگم چپ!
- خب چپ چرخیدم دیگه!

تــــــــــــــق!

چیزی که روی سر ریموند بود، با دیوار برخورد کرد، اما قبل از اینکه محکم به زمین بیفته، آملیا سریعا زیرش شیرجه زد. با دستپاچگی، درحالیکه وسیله توی بغلش رو نوازش میکرد، رو کرد به ریموند.
- دیدی چه بلایی سر بچه آوردی؟

ریموند به "بچه" نگاه کرد. چیزیش نشده بود. حتی یه خراش بر نداشته بود. آملیا که دید ریموند چقد پشیمونه، آهی کشید و به سمتش رفت.
- بیا، ایندفعه دیگه مواظبش باش، باشه ری؟

ری چاره ای جز قبول نداشت. درحالیکه وسیله رو روی سرش تنظیم میکرد، دوباره چرخید سمت پنجره. سعی کرد ایندفعه بفهمه منظور آملیا، دقیقا از چپ، کدوم سمته.

- چپ، چپ تر، چپ تر، آفرین! چقد خوبه اگه بیای هافل!

ریموند ریونی بود و میدونست چرا آملیا دوست داره بره هافل!
- گردنم خورد شد فیتیل! خب مگه تلسکوپت پایه نداره؟
- دیشب خیلی اتفاقی خورد تو سر دورا، پایه ش شکست. دلار هم رفته بالا، نمیتونم بخرم. حالا یه کم سرتو بیار پایین... پایین تر... عالیه!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۵۱ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دستانش را به هم گره زده و سرش را روی آن ها گذاشته بود. با چشمان نیمه باز به تکه کاغذ پوستی و نوشته هایی که به نظر بی معنی می رسیدند، خیره شده بود. نه صدایی می آمد، نه چیزی حرکت می کرد.

- آه.

چشم هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. صاف نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، این بار در برابر چشمانش سقف قهوه ای رنگی بود که عنکبوتی آرام خانه اش را روی آن بنا می کرد. لبخندی روی لبش نشست. از جا بلند شد و فوت آرامی کرد.
موجود کوچک به تقلا افتاد، از این طرف به آن طرف رفت و چندباره از محکم بودند همه جای خانه در ارتعاشش اطمینان حاصل کرد.
پس از مدتی سرش را برگرداند و به طرف پنجره رفت، در همان حال به تنش کش و قوس می داد. تمام روز را پشت یک صندلی چوبی نشسته و حالا کمرش درد می کرد. خودش خوب می دانست آدم یک جا نشستن نیست، نیازی نبود نسیم شبانگاهی آن را به یادش بیاندازد.

یک پایش را از پنجره بیرون گذاشت و بعد پای دیگرش را، روی لبه پنجره نشست و به آسمان تیره خیره شد. نگاه خیره آسمان را احساس می کرد. برای همین تاریک ترین ساعت های شب را دوست داشت. آسمانی داشت فقط برای خودش.
دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد؛ با زوایای تندی کج و کوله شده بود.

- می بینید چه بر سر خود خویشتن خویش بیاورده ایم؟

ریش ها و موهای بلند را از سر و صورتش جدا کرده و کنارش گذاشت. ردایش را به جایی درون اتاق پرتاب کرد و شنل مچاله شده را به جایی درون خیابان.

- آه!

بلند شد! لب پنجره ایستاد و سپس جهید!
روی بام خانه همسایه فرود آمد، مثل یک پرنده روی دوپا و شروع به قدم زدن روی خط تقارن شیروانی ها کرد، نگاهش تماما به آسمان بود.
- توی خیره به من،
من خیره به تو،
و کمر دردی که زند نیش به ما
چون عقرب!

حشره کوچک سیه چرده، در حالی که دست تکان می داد، از دور دست ها پدیدار شده و به سویشان می آمد. در بعضی از دست هایش تلفنی بود و در برخی کیف و سبیلی بزرگ بر چهره داشت.

- از ازل می رفتم،
تا ابد را بینم و بپرسم از وی،
که بود در کمر او هم درد؟
می نشیند همه روز،
پس یک کوه بلند،
پشت یک ابر سیاه؟

مرد که به آرامی از فراز پشت بام ها می گذاشت، ناگهان متوقف شد، به سویی چرخید و از روی شیروانی سر خورده و روی یک تابلوی نئونی فرود آمده و روی همان نشسته و سپس دراز کشید.
- چه گرمای فزونید!

مرد این را گفته و تابلو را در آغوش کشید.

- من که مجذوب در این گرمایم،
آنچنان نیک مرا می سازد،
که ز یادم برود هر دردم،

فییییش!

گربه ای در مقابل مرد غرّش می کرد، جای خوابش را می خواست.

- زابه ره گشته از این انواری؟
و تو سرمست ز این پنجه چون فولادی؟
چشم بر بند و دگر ناله مکن،
چاره ات پیش من است.

مرد دستش را به سمت گربه دراز کرده و پیش از آن که فرار کند، دمش را گرفته و به سوی خود کشید و سپس جانور را زیر سرش گذاشت تا را حت تر بخوابد.

- آسمان را بینی؟
همه اش مال من است!
خود من می چینم،
خنده ها را آن جا،
گریه ها را آن جا،
و اگر قلبی بود،
می کنم پنهانش!
تو بزن حدس کجا.

گربه تلاش کرده بود حدس بزند، اما قبل از آن هم برای فش فش کردن و یا پنجه کشیدن تلاش کرده بود، اما همه شان بی ثمر رها شدند، گربه در همان ابتدا زیر سنگینی سر مرد، مرده بود.

- هیس بنمای!

ناگهان از جا برخواست و در اثر آن حرکت، جسد جانور سر خورده و پایین افتاد.

- به کسی هیچ مگوی!
که من آن جا، پس آن... متاخخیدیم!

در اثر حرکت ناگهانی کمر درد مرد بیشتر شد، پایش لغزید و سقوط کرد.
چشمانش که دوباره باز شدند، دوباره درون اتاق رنگ و رو رفته قدیمی، زیر خانه عنکبوت نشسته بود. با همان ریش های بلند و نقره ای...



...Io sempre per te


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-آخ و اوخ...هن و هن...

سرو صدای عجیبی به گوش می رسید. ولی جادوگران سپید، به شدت روی غذایشان تمرکز کرده بودند.
نه به دلیل احترام به نعمت های مرلینی...
نه به دلیل گوارش و هضم راحت تر...

مجبور بودند!

نفری یک دانه لوبیا سهمیه داشتند و برای بریدنش، مجبور بودند تمرکز کنند.

دامبلدور سه عینک روی هم زده بود تا لوبیایش را بهتر ببیند...ولی همچنان نا موفق بود. تصمیم گرفت درخواست کمک کند.
یک سفید هیچوقت از درخواست کمک کردن، خجالت نمی کشید!
رو به محفلی بغل دستی اش کرد.
-مالی عزیزم. ممکنه مکان دقیق لوبیا رو در بشقاب نشونم بدی؟

مالی با صدای کلفت و نخراشیده ای جواب داد:
-من آرتورم پروفسور! و خیر...نمی تونم. چون لوبیایی در بشقاب شما نیست. مطمئنین قبلا نخوردینش؟

دامبلدور غمگین شد. مطمئن بود هیچ لوبیایی از گلویش پایین نرفته.

-هن و هن بیشتر...و بالاخره...رسیدم!
صدا از پنجره بود.
لوبیای کوچکی، با جوانه ای روی سرش، از پنجره وارد خانه شماره دوازده شد.
-سلام خدمت شما!

چشمان دامبلدور برق زد.
-لوبیام...

و با چاقو قصد حمله به طرف تازه وارد را داشت که لوبیا دوبرگش را جلویش گرفت.
-هی هی...صبر کن. با یه فرزند آینده روشنایی اینجوری رفتار می کنن؟ من اومدم درخواست عضویت بدم.

دامبلدور احساساتی شد.
-آخی فرزندم ...به سپیدی گرویدی؟ چطوری اومدی تو؟ اینجا که دیده نمی شه.

لوبیا با موذیگری به رون ویزلی اشاره کرد. رون با اشتها سرگرم غذا خوردن بود و در بشقابش دو لوبیا به چشم می خورد.
وقتی گرسنگی بر رون غلبه می کرد، قادر بود اسم رمز محفل را به یک لوبیا بفروشد!

لوبیای تازه وارد روی اولین صندلی نشست و نفس عمیقی از سر خستگی کشید.
-آخیش...از دیوار بالا اومدن خیلی سخت بود. ناهار چی داریم؟

مالی بسیار آشفته و پریشان به نظر می رسید. او تمام حبوبات و برگ های چغندر سالاد را شمرده بود. سهم بیشتری برای یک مهمان ناخوانده نداشتند.
-تو مگه جادوگری آخه؟ می تونی جادو کنی؟ می تونی بجنگی؟

-نه... مگه خودتون ننوشتین:
محفل ققنوس
جادوگران و ساحره های شجاع، مبارزان سر بلند و سپید دل، دوستداران ققنوس، معتقدان به آلبوس دامبلدور و دشمنان لرد ولدمورت همگی در محفل ققنوس جمعند.
ناظر: آلبوس دامبلدور


من جادوگر نیستم...ساحره نیستم. شجاع که اصلا نیستم. مبارز و سربلند و سپید دل که حرفشم نزنین...آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورتم نمی شناسم. ولی ققنوس دوست دارم! پس می تونم بمونم.

مالی نمی خواست تسلیم بشود.
-نمی شه. هاگوارتز رفتی اصلا؟ جارو سواری بلدی؟ غیب و ظاهر شدن؟ ویژگی خاصی داری؟
-ققنوس دوست دارم.
-خب...این که به هیچ دردی نمی خوره. تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. دو ساعت موندی جلوی آفتاب جوونه زدی.
-چرا روی فرعیات تمرکز کردی؟ اصل رو بچسب. منو ببین! ققنوس دوست دارم. البته قرقاول هم دوست دارم. ولی فکر نمی کنم این جا کاربردی داشته باشه.
-تو چه کار مفیدی می تونی برای محفل انجام بدی؟
-می تونم ققنوس هاتونو دوست بدارم. یه عکس ققنوس تو برگ پشتیمه. یادم بندازین بعد از ناهار بهتون نشون بدم.

پیش بندش را بست و کارد و چنگال را به دست گرفت.
-نگفتین...ناهار چی داریم؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
فنریر گری بک توی دفتر مدیریت جلوس کرده بود و داشت حسابی از یادآوری رذالت هایی که به خرج داده بود تا به مدیریت برسه دلش قنج میرفت. پنجه هاش رو روی ریش زمختش می‌کشید و نیشخند می‌زد. از اون زمانی که شنل قرمزی رو با یه دست ربدوشامبر و یه کلاه خواب مجاب کرده بود که مادربزرگشه تا الان آنقدر بهش خوش نگذشته بود. درست همون موقعی که داشت فکر میکرد دیگه امکان نداره چیزی عیشش رو به هم بزنه، صدای نکره ای از تابلوی پشت سرش همه‌ی پشم های تنش رو سیخ کرد:
- آهای جونور موذی بی غیرت! رذل گروه فروش! خائن بزدل! ترسوی جفا پیشه!

گری‌بک آهی کشید و با شونه های افتاده به پشت سرش چرخید.
- فکر کردم خبر مرگت مردی کادوگان! چه فکر مسرت بخشی بود!
- آرزوی مرگ من رو با خودت به گور می بری فرومایه‌ی جاه طلب!
- محض رضای ارباب، چی میخوای اول صبحی از جون ما؟

نیش کادوگان تا بناگوشش باز شد و صاف روی اسب کوتوله‌اش نشست:
- اول اینکه هیچ کس هنوز از بازگشت شکوهمند ما به این قلعه خبر نداره. ببین دقت کن فنر جان، پسرم، هیچ کس، دارم میگم هیچ کس نباید مرلینی نکرده خبردار بشه که ما برگشتیم!

هنوز جمله اش رو درست و حسابی تموم نکرده بود که پری دریایی توی تابلوی حموم ارشد ها که این روزها به درخواست فنریر گری‌بک منشی مخصوص مدیر مدرسه شده بود، از تابلوی رو برو وارد شد و با ناز و افاده ای که منشی های دکتر های جراحی بینی هم ندارن، شروع به صحبت کرد:
- آقای مدیر، ماساژ تراپیست خصوصیتون اینجاست، بفرستمش تو یا اول آبمیوه و صبحونه‌تون رو میل می‌کنید؟.

فنریر در حالی که به تابلوی کادوگان چشم غره می رفت زیر لب غرولند کرد:
- سر صبحی چشمم به روی نحس یک نفر باز شد اشتهام کور شد، صبحونه نمیخوام. بگو چهار دقیقه دم در واسته تا مافلدا بیاد سرکشیش رو بکنه، بعد صداش میکنم بیاد تو.

پری دریایی یه برگ خزه از توی جیبش درآورد و مثلاً یک چیزهایی یادداشت کرد، ولی در واقع داشت قلب تیر خورده می‌کشید.
- کار دیگه ای با من ندارید؟
- نه دیگه میتونی بری.

تا پری دریایی چرخید تا از قاب تابلو خارج بشه، صدای کادوگان بلند شد:
- چی چی رو میتونی بری! نذار بره! این من رو دیده الان می‌ره کل مدرسه رو خبر می‌کنه!

پری دریایی بیچاره که اتفاقاً تازه همون لحظه چشمش به صورت غضبناک کادوگان افتاده بود، با ترس و وحشت سعی کرد که سریع تر از قاب خارج بشه، ولی داشتن دم ماهی به جای یه جفت پا زیاد کمکی بهش نمی‌کرد.

- بگیرش بهت میگم!
- آروم باش کادوگان!
- با من به این جاسوسه‌ی متخاصم حمله کن هم رزم!
- جو نگیرتت کادوگان!
- حمله! حمله! حمله به دشمن!

فنریر سعی کرد مثل همیشه آدامسش رو روی صورت کادوگان بچسبونه تا ساکتش کنه، ولی متاسفانه دیر شده بود، کادوگان در حالی که شمشیرش رو بالای سر میچرخوند، سوار اسب کوتوله از تابلوی پشت سر فنریر خارج شده بود و وارد تابلوی پری دریایی شده بود. پری دریایی مادر مرده در حالی که چشماش اندازه‌ی دو جفت جام آتش از حدقه بیرون زده بودن، با بیشترین سرعتی که در توان دمش بود خودش رو به سمت قاب تابلو میکشوند که اسب کادوگان با سرعت از روش چهارنعل رد شد. فنریر گری‌بک که تا این لحظه سعی کرده بود آرامش همایونی رو حفظ کنه، بعد از دیدن این صحنه دودستی کوبید توی سرش:
- ای آوادای ارباب صاف بخوره وسط فرق سر من! کشتیش!

کادوگان که حالا از اسبش پیاده شده بود و بالای سر جنازه‌ی پری دریایی بینوا واستاده بود گفت:
- به خودت مسلط باش خرس گنده! بیا کمکم کن زیر بغل این نفله رو بگیریم چالش کنیم.

فنریر که بیشتر داشت با خودش حرف میزد گفت:
- تو نمی‌فهمی کادوگان، بدبخت شدیم رفت! من این مدرسه رو موقت دادن دستم، هر روز راس ساعت نه صبح مافلدا میاد سر و گوش آب میده و چکم می‌کنه. اگه بفهمه هیچی نشده یکی کشته شده دخلم اومده! از دمم آویزونم می‌کنه!

رنگ از رخسار کادوگان هم پرید.
- الان که ساعت نهه، وقت نمیشه چالش کنیم!
- سه برادر لعنتت کنن کادوگان، هنوز نیم ساعت نیست برگشتی ببین چه آشی برامون پختی!

صدای پای کسی که به پلکان مارپیچی نزدیک میشد به گوش رسید.
- یا اون تنبون مشکیه ارباب! بدبخت شدم مافلداست!

کادوگان نگاهی به دورو بر انداخت و بعد رو به اسب کوتوله اش گفت:
- بشین روش!
- چی چی رو بشین روش؟

صدای پاها به پشت در رسید،

- ایده بهتری داری؟ بشین روش عاقا!

و درست در لحظه ای که دستگیره در چرخید، اسب کوتوله با صدای قرچ بلندی نشست و پیکر کوچولوی پری دریایی مفلوک زیر لایه های چربی اسب کادوگان قایم شد.

- از پشت در یک عالم صدای جر و بحث و بعد هم یه صدای زارت بلند شنیدم، انگار که یه چیزی له شد، چه خبره اینجا گری‌بک؟
- هیچی، چیز خاصی اصلا نیست، کادوگان نکبت برگشته، داشتیم با هم جر و بحث میکردیم طبق معمول. میگه نمی‌خواد کسی از برگشتنش خبردار بشه. چقدر خوب میشد یاد می‌گرفتی و در میزدی قبل از اینکه بیای تو مافلدا جان!
- اتفاقاً خواستم این دختر لوسه منشیت رو بفرستم بهت خبر بده من دم درم، پیداش نکردم. همیشه همینقدر سر به هواست؟

کادوگان و فنریر نگاه مضطربی رد و بدل کردن.
-نه ، میخواست بره جایی خودش بهم گفت ازم مرخصی ساعتی گرفت، دختر وقت شناس و خوبیه.
- یکم ولی صداش رو مخه، نیست؟ خیلی عجیبه، آنقدر صداش توی گوش آدم پر میشه که حتی الان هم احساس میکنم صداش رو می‌شنوم...

و راستی راستی هم صدای ناله های ضعیفی از زیر اسب کادوگان بلند میشد. این دفعه کادوگان و فنریر و اسبه سه تایی با هم نگاه های مضطرب ردل و بدل کردن.
کادوگان لگدی نثار نشیمنگاه اسبش کرد و گفت:
-آها، نکنه این صدا رو میگی، این صدای دزدگیر جدید اسبمه! پارکینگ کمه گاهی مجبورم گوشه خیابون پارک کنم، دزد هم که این روزا تو خیابون زیاده.

مافلدا نگاه بی علاقه ای به اسب کادوگان انداخت و ادامه داد:
- خب گری‌بک، اوضاع کلاس های هاگوارتز چطوره؟ امیدوارم اون گزارشی که ازت خواستم رو آماده کرده باشی، گزارش قبلیت که چنگی به دل نمی‌زد، ای بابا کادوگان این اسبت چه مرگشه چرا آنقدر تکون میخوره حواسم رو پرت می‌کنه!
- مال دزدگیر جدیدشه. باطریش داره تموم میشه ویبره میزنه تا عوضش کنم!
- خب بهتره که زودتر عوضش کنی! گزارش سوم و چهارم رو تا امروز عصر روی میزم می‌خوام. حواست رو هم جمع کن همه کلاس های این هفته همه به موقع باشن. ای بابا کادوگان اون دم ماهی چیه از زیر اسبت زده بیرون؟

فنریر از شدت اضطراب یه لحظه ارور داد:
- این برای اینه که تو رو بهتر ببینم نوه عزیزم!

کادوگان جمعش کرد:
- خفه شو گری‌بک. این برای دزدگیرشه.

مافدا پا شد وبه فنریر گری بک به طرز ترسناکی نزدیک شد:
- من دیگه دارم میرم، نمی‌دونم دوباره تو سرت داری چه کلکی سوار می‌کنی فنریر ولی یه قیافت امروز خیلی مشکوکه. به نفعته که به فکر توطئه خاصی نباشی.
- به دماغ نداشته‌ی ارباب اصلأ همچین خیالی ندارم!
- پس تا فردا.

این رو گفت و از در خارج شد. در رو هم محکم پشت سرش بست. کادوگان و گری بک نفس صدا دار بلندی کشیدن.
- با اینکه خیلی جفا پیشه و ستمکار و ظالم صفتی ولی دلم برای ریختت تنگ شده بود گری‌بک!
- خفه شو کادوگان!






تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.