دوباره تکرار می کنم که سوژه ها رو بصورت مشورتی می دیم. چون من بیشتر پست ها رو ارسال می کنم اینطور تصور نشه که سوژه ها رو به تنهایی انتخاب می کنم.
سوژه دوئل لی لی اونز و آیلین پرنس:
سوروس اسنیپبرای شما دنبال سوژه می گشتیم که یاد وجه اشتراکی که دارین افتادیم. سوروس بخش مهمی از زندگی هر دوی شما بوده.
برای ارسال پست در
باشگاه دوئل ده روز(تا دوازده شب شنبه 24 مرداد) فرصت دارید.
جان سالم بدر ببرید.
_____________________
نتیجه دوئل ویولت بودلر و جیمز سیریوس پاتر:امتیاز های داور اول:
ویولت بودلر: 29 امتیاز - جیمز سیریوس پاتر: 30 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
ویولت بودلر:28 امتیاز - جیمز سیریوس پاتر:30 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
ویولت بودلر: 29 امتیاز - جیمز سیریوس پاتر: 30 امتیاز
امتیاز های نهایی:
ویولت بودلر: 29 امتیاز - جیمز سیریوس پاتر: 30 امتیاز
برنده دوئل:
جیمز تدیوس پاترنتیجه گیری اختصاصی داور: لعنت به هر دوتون... از تاپیکمون دور شین! گفته بودیم این دوره به کسی 29 و 30 نمی دیم.
و می دونم الان شیرجه می زنین تو تاپیک نقد...نزنین. نقد نمی کنم. ببرین ویزن براتون نقد کنن!
نکته بسیار ریز: شناسه دادلی دورسلی خالیه؟!
_____________
تق تق تق...گوشامو با دو دستم می گیرم.
تق تق تق...لعنتی...دست بر نمی داره. این چندمین باره؟ چرا نمی ذاری بخوابم!
امیدوارم صدا تکرار نشه...ولی می شه. و بالاخره این منم که تسلیم می شم. از روی تختخوابم بلند می شم و به طرف پنجره می رم.
همونطور که حدس می زدم...
چیزی جز تاریکی نیست. زیر لب زمزمه می کنم: مردم آزار!
مطمئنم به محض این که به تختم برگردم و چشمام گرم بشه، باز دوباره همون صدای ضربه رو که به شیشه بخار گرفته پنجره می خوره می شنوم. ظاهرا یکی قسم خورده نذاره امشب بخوابم.
توی اتاقم قدم می زنم. چند دقیقه می گذره...و اتفاقی نمیفته. شاید منصرف شده. شاید دست از سرم برداشته. هر کی که هست، اونم به خواب احتیاج داره. حتما رفته و خوابیده. از جلوی آینه رد می شم و روی تختخواب می شینم. و وقتی یک دقیقه دیگه در سکوت سپری می شه مطمئن می شم که تموم شد. شایدم این حس اطمینان نیست...فقط امیده!
با این وجود به حالت "آماده باش" خوابیدم! گوشامو تیز می کنم. اگه صدایی بیاد باید سریع ترین عکس العمل ممکن رو نشون بدم.
تق تق تق...با یه جهش بلند از روی تختخواب می پرم و جلوی پنجره می رم.
-آهان! مچتو گرفتم!
تق تق تق...حالا که جلوی پنجره هستم جهت صدا عوض شده. صدا از پنجره نمیاد...صدا از پشت سرمه...از آینه!
بهش نزدیک می شم. در حالی که از شدت وحشت خیس عرق شدم. نمی دونم سردمه یا گرمم...عرق کردم و می لرزم. به آینه می رسم. چهره خندونی رو می بینم که از توی آینه بهم خیره شده. خب...منم انتظار نداشتم تصویر خودمو ببینم. من تصویر ندارم. هیچ لولو خور خوره ای تصویر نداره. ولی این دیگه کیه...
تق تق تق...با شیطنتی بچگونه از اون طرف به آینه می کوبه.
-بس کن...چی از جون من می خوای...
قیافش برام آشناست...شاید یه روزی، یه جایی، ترسوندمش. نمی دونم چرا می خنده. ولی خنده هاش عذابم می ده.
نمی تونم به چشماش خیره بشم. احتیاج به هوای تازه دارم... پشت به آینه می کنم و بطرف پنجره می رم و بازش می کنم. نفس عمیقی می کشم. ولی جز هوای گرم و خفه اتاق چیزی نصیبم نمی شه.
-کی رو داری گول می زنی؟ اون پنجره نیست. اینو هر دومون می دونیم.
هوففف...شروع به حرف زدن کرد. نمی خوام صداشو بشنوم. می خوام بهش بگم ساکت بشه...ولی...
-ولی نمی تونی ...نه؟ تو نمی تونی حرف بزنی. زبون نداری!
با خودم فکر می کنم: من فقط می خوام برم توی اون تختخواب لعنتی و بخوابم!
-کدوم تختخواب؟
نگاه می کنم...جای تختخوابم خالیه. تصویر خندون توی آینه ادامه می ده:
-بازم داری خودتو گول می زنی. اینجا نه تختخوابی هست و نه پنجره ای...و نه حتی آینه ای. یادت اومد؟
یادم نیومد! این دختره چی داره می گه...
موهای دم اسبی شو با خوشحالی تاب می ده. چی از جونم می خواد؟!
-می دونی؟ همه از یک لحظه برخورد با تو وحشت دارن...ولی کسی فکرشو نمی کنه که خودت چه احساسی داری وقتی دائما همراه خودتی. تو هر روز و هر لحظه با بزرگترین ترست مواجه می شی.
من از چیزی نمی ترسم. خیلی هم راحتم. من فقط می خواستم بخوابم...تو نذاشتی.
حرف نمی زنم. ولی می دونم صدای ذهنمو می شنوه. همینطور هم شد.
-تو نمی تونی بخوابی. نه احتیاجی به خواب داری نه توانایی این کار رو. تو فقط داری با خودت می جنگی...که یادت نیاد! ولی منم برای همین اینجام. مجبورم یادت بیارم. خوب فکر کن.
فکر می کنم. نه که دلم بخواد...ذهنم دیگه در اختیارم نیست. خودش داره فکر می کنه...اینجا کجاست؟ من کیم. مغزم می گرده و می گرده...و وقتی به جرقه کوچیکی برخورد می کنه...با نامردی هر چه تمام تر می گیردش... یادم میاد...نمی خوام یادم بیاد. خواهش می کنم...ولم کن.
ولی دیگه کنترل همه چی از دستم خارج شده...یادم میاد.
قهقهه های بلندم...موهای دم اسبی...بنفش...ماگت...جیمز...تدی...کتابم...ریون...شومینه...محفل...الف دال...ولدک...یه جای بهتر...پادشاه قاصدکا...من بی نظیرم...رنگ هام...پیکسلام...آرزوهام....آرزوهام...آرزوهام... دیگه نمی تونم تحمل کنم. نمی خوام فکر کنم...خواهش می کنم.
دختره رو به یاد میارم. دیشب هم دیدمش. همین جا توی همین آینه... و پریشب...و هر شب...دوباره صداشو می شنوم.
-شب؟...برای تو خبری از شب و روز نیست. چیزی که فکر می کنی دیشب بود همین یک ساعت پیش اتفاق افتاد. و یک ساعت قبل از اون...و یک ساعت قبل از اون...
قهقهه می زنه...
و با هر قهقهه بیشتر یادم میاد. اینجا اتاق من نیست. اینجا حتی "اتاق" هم نیست. اینجا یه جعبه کوچیکه که منو توش گذاشتن و دارن حمل می کنن. شاید به هاگوارتز برای تدریس. شاید به مغازه ای تو ناکترن برای فروش... ابعاد جعبه مهم نیست. چون من حجم ندارم. جسم ندارم. عوض می شم. هیچ شکل خاصی ندارم. بزرگ می شم. کوچیک می شم. ماه می شم. عنکبوت می شم...جسد می شم...
یادم میاد...چی بودم...و چی شدم...من خنده بودم. امید بودم. عشق بودم. و حالا...سرما و تاریکی مطلق!
بیهوش می شم...
چند ثانیه طول می کشه...آرامشم فقط چند ثانیه طول می کشه! ذهنم ناگهان خالی می شه و من چشمامو با صدای ناآشنایی باز می کنم.
تق تق تق...