ايول چارلي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارلي كه سرتاپا مي لرزيد گفت : حالا چي كاركنيم ؟
رابستن كه از جلوي ديد ماموران وزارتخانه كنار مي رفت كه چوب دستي هايشان را جلويشان گرفته بودند گفت : نمي دونم .
بورگين چوبدستيش را تكان داد و در حالي كه به سوي در حركت مي كرد گفت : بذار ببينم اينا چي ميگن!
باركز هشدار داد : نه !
در همين لحظه صدايي دوباره به گوش مي رسد :
شما متهم به قتل هستيد .
دست بورگين بر روي دستگيره ي در خشك شد . رابستن كه احساس خطر كرده بود چون كه در هنگام مرگ آن فرد او كنارش بود خواست با ظهور از آن جا فرار كند ولي صداي ترقي آمد ولي نتوانست جابه جا شود ، صدا دوباره به گوش رسيد :
اين مغازه غير قابل ظهور شده ...خودتونو تسليم كنيد !
چارلي و باركز به درون انباري رفتند و جنازه ي مرد را كه به چوب باريك و كوتاهي دست زده و كف انباري افتاده بود برداشتند . باركز جنازه را گرفت و تكان داد ، ولي حالا مطمئن شد كه او مرده است .
چارلي گفت : اين يه توطئه س ! اون عمدا به چوب دست زده بود ولي حالا چه طور راضي شده اين كارو بكنه ؟
باركز گفت : ممكنه كسي كه اومده اين جاحافظه ي رابستن رو دستكاري و بعد هم فرار كرده و يه شكل طبيعي از خودش به جا گذاشته و چوبو گذاشته توي دستش .
چارلي كه نيم نگاهي به در داشت گفت : در واقع رابستن چون اون مشتري حافظه شو تغيير داده نمي تونه اتفاق واقعي رو به ياد بياره .
رابستن وارد انباري شد و گفت : چي كار كنيم ؟
باركز به جاي پاسخ دادن به سوال رابستن فرضيه اش را برايش توضيح داد و گفت : تو هيچ چيز عجيبي نديدي ؟
رابستن كه متعجب شده بود گفت : حافظه مو تغيير داده ؟ ....
باركز دوباره پرسيد : چيز عجيبي از اون مرد نديدي ؟
رابستن سرش را تكان داد و گفت : هيچي .
چارلي گفت : با اين حساب اين فقط يه عروسكه .
رابستن گفت : مي تونه نباشه .
چارلي پرسيد : منظورت چيه ؟
رابستن جواب داد : اون مي تونه يه انسان واقعي باشه .
باركز زير لب گفت : معجون مركب پيچيده .
رابستن سرش را به علامت مخالفت تكان داد و گفت : جادوي سياهي وجود داره كه همين كار مركب پيچيده رو به صورت دائمي انجام ميده .
از بيرون مغازه صدا دوباره شنيده شد :
چوبدستي خودتونو بايد تحويل بدين !