_این چه سوژه ایه؟
مردی که با گام های بلند و اقتدار طور و فلان سلانه سلانه بند ها و سلول های متفاوت را با چشمان تیزبین و فلان گشته بود و این صحبتا، همینکه از دور چشمش به بند ساحرگان افتاد بدون لحظه ای مکث دور زد و تلاش کرد تا جایی که میتواند از آزکابان دور شود. ولی از آنجا که بیمکث زندگی جریان دارد، مرد غول پیکری که همراهش بود با دو انگشت شصت و اشاره او را از زمین بلند کرده سر جای اولش فرود آورد.
_بکپ.
_این چه سوژه ایه خب؟ من اینو چیکار کنم الان؟
_توصیف کن.
همانطور که به درِ بند ساحرگان نزدیکتر میشدند، اشک در چشمان مردِ ریزنقش تر جمع شد.
_من توصیفم خوب نیست.
_به ویزنگاموت مراجعه کن.
_نه من میترسم.
_آملیا بونز رو از اونجا بردن بیرون.
_چرا زودتر نگفتی.
_فعلا یکی دیگه از خاندان بونز ناموس مارو زیر رادیکال برده اینجا.
دم در که متوقف شدند، رودولف پشت به آنها چشمانش را بسته بود و دماغش را هم ایضا گرفته بود و داشت تلاش میکرد زودتر شکنجه بدهد برود پی کارش. بنظر میرسید مردِ کوچکتر زودتر از همکار درشت هیکل خود موقعیت بغرنج زندانی را که همچنان با خونسردی کامل استخوان میخورد شناخته باشد، چرا که دوباره بیمکث زندگی را جریان داد و دور زد و تلاش کرد در افق نقطه شود.
او دور تر و دور تر شد و در حالیکه تبدیل به چیزی هم اندازه ی یک گردو شده بود از ورای مهِ سفید رنگ و موزیک متن و این صحبتا و نور طلوع کننده ی آفتاب و فلان، سرش را برگردانده نظری به همکار گنده اش انداخت.
_تو این سکانس نباید جلوی منو میگرفتی و ازم میخواستی ترکت نکنم و به اون بچه فکر کنم؟
مرد درشت هیکل جواب نداد. بنظر نمیرسید گوشش اصلا آنجا باشد.
هیکلِ مردِ "افقی"، ابتدا عمودی شده و سپس به اندازه واقعی خود نزدیک و نزدیک تر شد.
_روبیوس، گوشِت کو؟
"روبیوس" که همان لحظه تصمیم گرفته بود با جرج ویزلی کمپین حمایت از منفذ دار ها را راه بیندازد و با کمپین داداش داری اشتباه میزنی رقابت کند، ناباورانه به محتویاتِ سلول پیش رویش خیره شد.
_این... این مامان منه بلک.
سپس با همین افکت مذکور غش کرد و افتاد و باعث شد که زمین زیرش ترک بزرگ و قطوری بردارد و کمی از خاک سقف روی سرِ زندانبان سابق و زندانبان فعلی بریزد. البته این به این معنی نیست که رودولف و ننجون و معاونِ غش کرده ی وزیر سحر و جادو متوجه خاک و این صحبت ها نشدند، صرفا درگیر تر از این بودند که اهمیت بدهند.
و راستش را بخواهید "بلک" اصلا دلش نمیخواست بداند دلیل درگیریِ رودولف چه چیزی ممکن است باشد.
_تو ریگولوس نیستی؟ که یه دو سال پیش بند بغلی بود؟ منو شناختی؟ میومدم هر هفته بهتون سر...؟! :zogh:
_آم... نخیر. من گورلوسی ام.
_عنتونین میگه... خودشه...
_تو مگه بیهوش نشده بودی هاگرید؟
_میتونم لوسی صدات کنم؟ :pretty:
_آم... نخیر. همونطور که گفتم باید منو گوری صدا کنی. خفه شو هاگرید، من گور به گوری ام. و اصلا هم شما ها رو نمیشناسم.
بنظر میرسید که آریانا چیزی برای گفتن داشته باشد.
_آم... ملت؟!
بنظر نمیرسید که کسی قصد اهمیت دادن داشته باشد.
_ایستک بخوریم؟ :pretty:
_ملت؟
_بهتره من دیگه از زحمتتون کم بکنم و برگردم خونمون تا تو ایستک رو محیا-
_ملت!
بنظر میرسید آریانا بالاخره موفق شده باشد. در پاسخ به سکوتِ مرگبارِ حاکم و درآمیخته با نگاه های سنگینِ شکنجه گر و ایستک خور، چند نفس عمیق کشید.
_هاگرید که به هوش بیاد، هممونو میکشه.
رودولف چند ثانیه فکر کرد.
_خب پس بهتره من و گوگوری باهم بریم یه میان وعده غذایی سالم پیدا کنیم. :pretty:
_ملت.