هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹:۳۴ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#13

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
فن فیکشن من تموم شد. بای


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸:۳۹ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#12

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل سوم.
شروع فصل چهارم.
.........................
روز بعد، پاتریشیا تا ساعت ۱۱ از اتاق ضروریات بیرون نیامد تا اینکه او و مک گانگال به خوابگاه اسلیترین رفتند. آنها آنا بالسترود را به سرسرای بزرگ بردند و دست هایش را با طناب محکمی بستند. سپس تمام دانش آموزان را به سرسرا دعوت کردند. پاتریشیا گفت:"پریروز، یک نفر خودش رو جای رومیلدا وین، بهترین دوست جیکوب مک دونالد گذاشت و اونو کشت. این یک نفر، آنا بالسترود بوده."
پچ پچ های زیادی در سرسرا شنیده شد. پاتریشیا ادامه داد:"بالسترود فقط اینو به اسلاگهورن گفته بود و از ایشون خواسته بود که هیچی نگن. برای همین ایشون موقع نشون دادن تالار عمومی به من، خیلی نگران بودن. الان، کارآگاه های وزارتخانه دارن می آن که بالسترود رو تا ابد به آزکابان ببرن. من مدارک قابل توجهی دارم. از جمله یه ردای گریفندور که آنا پوشیده بود، پوست ماری که آنا نصفش رو توی معجون ریخته بود و یه قطره معجون که توی تالار ریخته بود."
هیچ کس نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود. آخر آنا؟ یک اسلیترینی سرخوش؟ اما کم کم همه چیز جور درآمد. آنا یک جستجوگر بود و به جیکوب حسادت می کرد. او می خواست اسلیترین در فینال کوییدیچ برنده شود، ولی با وجود جیکوب نمی توانست.
***
پاتریشیا با خوشحالی به خانه ی قرمز برگشت. سوزی، پیت و بیلی خیلی از او استقبال کردند. خانه هم با وسایل مشنگی پر نشده بود. پاتریشیا برای اولین بار بیلی را بغل کرد. حس خوبی داشت؛ حسی که تا حالا تجربه نکرده بود.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷:۴۲ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#11

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
می دونم فصل سوم خیلی کوتاه بود ولی اگه ادامه ش بدم هیجان برای فصل بعدی از بین می ره. مجبورم برم فصل چهارم.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶:۳۳ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#10

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل دوم.
شروع فصل سوم.
........................
مک گانگال به رئیس همه ی گروه ها (به جز گریفندور) گفت که تالار عمومی گروه شان را به پاتریشیا نشان دهند. در تالار عمومی گریفندور، هافلپاف و ریونکلا هیچ چیز نبود.
وقتی اسلاگهورن با نگرانی بسیار تالار عمومی اسلیترین را به پاتریشیا نشان داد، پاتریشیا یک ردای گریفندور، یک پوست مار بوآی آفریقایی نصفه، یک تار موی قرمز و یک لکه ی خاکستری رنگ مایع پیدا کرد. پاتریشیا لکه را با دستمال کاغذی گرفت و دستمال را که نوکش خاکستری شده بود، در کیسه ای گذاشت. ردا، پوست مار و تار مو را هم در سه کیسه ی جداگانه گذاشت.
اسلاگهورن با عجله پاتریشیا را به بیرون راهنمایی کرد و گفت:«خب تموم شد... خوبه... بیا بریم.»
پاتریشیا برایش سوال شد که چرا اسلاگهورن اینقدر عجله دارد؟


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۰۳ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
#9

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
مثل فن فیکشن قبلی م، از خوندن نظرات تون توی پیام شخصی خوشم می آد. مرسی که نظرتون رو می فرستین.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#8

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پاتریشیا گفت:"عالیه، پروفسور. الان می رم اونجا. باید از همه شون بازجویی کنم."
یک ساعت بعد پاتریشیا از آخرین نفر هم بازجویی کرد و کارش تمام شد، ولی تلاش ها بی فایده بود. دشمنان جیکوب، همگی برای اثبات اینکه موقع کشته شدن جیکوب جای دیگری بودند شاهد داشتند و شاهدان هم همگی حرف آنها را تایید کرده بودند. بیشتر از همه به "آلفرد ادمونته" ی سال هفتمی مشکوک بود که از گروه اسلیترین بود. ولی بهترین دوستش، "نارسیسا کوئین" تایید کرده بود که موقع وقوع حادثه، او و آلفرد در تالار عمومی اسلیترین بوده اند. بنابراین پاتریشیا هیچ مدرک قابل توجهی برای اینکه آلفرد مجرم است نداشت.
وقتی پاتریشیا روی صندلی ولو شده بود، مک گانگال وارد شد. او گفت:"پاتریشیا، اینجا کلاس دارن. بیا ناهار بخور. جن های خونگی برات میگو پختن. برو. خیلی خسته شدی."
پاتریشیا گفت:"باشه الان می رم. ممنون، پروفسور."
پاتریشیا به سرسرای بزرگ رفت که خالی خالی بود و پشت میز اساتید نشست. یک جن خانگی برای پاتریشیا بشقابی پر از میگوی سوخاری آورد. پاتریشیا گفت:"مرسی، آقا."
جن مدتی به او خیره شد و گفت:"آقا؟ من از شما خیلی خوشم می آد!" سپس رفت.
پاتریشیا لبخندی زد. از بچگی از اینکه کسی را خوشحال کند خوشش می آمد. اما سپس دوباره ذهنش مشغول پرونده ی پیچیده اش شد. فهمید باید به تالار عمومی همه ی گروه ها سرکی بکشد و دنبال سرنخ بگردد، چون هر کسی ممکن بود قاتل باشد.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵:۴۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#7

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
مک گانگال پرسید:"دوستش داری؟"
پاتریشیا گفت:"عالیه! مرسی اتاق ضروریات!"
او چمدانش را روی زمین گذاشت و فقط لباس خواب پوشید و بعد روی تختخواب ولو شد. یک ثانیه بعد داشت خروپف می کرد.
***
ساعت یازده ظهر پاتریشیا بیدار شد. نگاهی به ساعت کرد و از جایش بلند شد. یادش آمد که چه اتفاقی افتاده و او الان کجاست. بعد رفت و ردایش را پوشید، چوبدستی اش را توی جیب ردایش گذاشت و پروانه ی نقره ای اش را به موهایش زد.
وقتی از اتاق ضروریات بیرون آمد، دانش آموزان را دید که با رداهای سیاه مدرسه به کلاس هایشان می رفتند. مک گانگال به سراغ پاتریشیا آمد و گفت:"خوب خوابیدی؟"
پاتریشیا گفت:"عالی. به تک تک دشمنا و دوستای جیکوب مک دونالد بگین برن بیرون یه اتاقی، مثلا یه کلاس خالی، صف ببندن. همه شون. هیچ کس جا نمونه. من برم کاغذ پوستی و قلم پر و جوهرمو بیارم."
او به اتاق خواب برگشت و کاغذ پستی، قلم پر و مرکب جوهرش را آورد. بعد مک گانگال را دید که دوباره به طرفش می آمد. "اعلام کردم که همه ی دوستا و دشمنای مک دونالد برن بیرون کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه."
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱:۰۳ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#6

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پاتریشیا به دنبال مک گانگال وارد سرسرای ورودی شد. آنها از پله ها بالا رفتند و به طبقه ی پنجم رسیدند. مک گانگال جلوی مجسمه ی ساحره ی یک چشم ایستاد. او گفت:«دنبال من سه بار از جلوی مجسمه رد شو و به چیزی که می خوایم فکر کن.»
پاتریشیا و مک گانگال سه بار از جلوی مجسمه رد شدند. پاتریشیا داشت فکر می کرد:«من یه اتاق خواب لازم دارم... یه جایی که توش استراحت کنم... یه جایی که توش به سرنخ ها فکر کنم...»
بار سوم، در اتاق ضروریات روی دیوار ظاهر شد. مک گانگال گفت:«بفرما!»
پاتریشیا در اتاق ضروریات را باز کرد. حالا آنجا مثل یک اتاق خواب شده بود؛ یک آینه ی دشمن نما روی دیوار، یک تختخواب چهار ستونه با پرده های مخملی و یک میز تحریر و کتابخانه و صندلی.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵:۵۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
#5

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل اول.
شروع فصل دوم.
....................
سرانجام ساعت شش صبح، زمانی که خورشید داشت از بالای تپه ها بالا می آمد، پاتریشیا به هاگوارتز رسید. قلعه ی هاگوارتز به همان شکوه و عظمت اولین روزی بود که پاتریشیا به عنوان یک دانش آموز به آنجا رفته بود؛ قلعه ای سنگی، با برج و باروهای بی شمار در بالای یک تپه.
پاتریشیا جلوی پله های ورودی هاگوارتز فرود آمد. مک گانگال با موهای سفیدش، با نگرانی از پله ها پایین آمد. گفت:"وای خدا رو شکر اومدی پاتریشیا! باورم نمی شه مک دونالد کشته شده باشه..."
پاتریشیا گفت:"واقعا شما رو درک می کنم پروفسور، ولی من واقعا خسته‌م. می شه قبل از اینکه پرونده رو شروع کنم، یه ذره بخوابم؟"
مک گانگال پاتریشیا را ورانداز کرد. "خیلی خب، قبوله. بیا اتاقت رو بهت نشون بدم. ما تصمیم گرفتیم تو توی اتاق ضروریات بخوابی، چون حتما اونجا اتاق خواب هم می شه."
پاتریشیا گفت:"باشه." و خمیازه ای کشید.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳:۴۹ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#4

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پاتریشیا اخم کرد. پیت پرسید:"چی شده؟"
پاتریشیا جواب داد:"یه پرونده بهم دادن. بااینکه مرخصی ام، نوشته موضوع خیلی جدیه. از دست این کراوچ! یعنی چی؟ من مرخصی ام! حق دارم یه ذره استراحت کنم!"
سوزی با آرامش گفت:"اشکال نداره. بهت گفته بودیم که درست بعد از تموم شدن مراسم عروسی‌مون، پیت مجبور شد بره سفر کاری؟ من خیلی عصبانی شدم، ولی بابام بهم گفت که مردی که کار کنه، حتما موفق می شه. تو به پرونده‌ت رسیدگی کن. ما یه هفته بیشتر می مونیم."
پاتریشیا گفت:"ممنون سوزی."
سوزی گفت:"خواهش می کنم."
پاتریشیا پاکت را باز کرد. توی آن، یک دسته کاغذ بود که کاغذهای با جادوی چسب دائمی به هم وصل شده بودند. پاتریشیا کاغذها را بیرون آورد. روی کاغذ اول نوشته بودند:"فوق محرمانه. تنها توسط دوشیزه پاتریشیا وینتربورن بررسی شوند."
پاتریشیا ورق زد. توی کاغذ دوم، اطلاعات پاتریشیا را نوشته بودند. پاتریشیا زحمتی به خواندن آنها نداد، چون خودش بهتر آنها را می دانست.
پاتریشیا دوباره ورق زد. در کاغذ سوم، جزئیات پرونده را نوشته بودند. ظاهرا یک دانش آموز گریفندوری به نام جیکوب مک دونالد، به طرز مرموزی کشته شده بود. او قهرمان کوییدیچ و یک جستجوگر ماهر بود و درست پیش از فینال مسابقات کوییدیچ کشته شده بود. پاتریشیا باید برای حل آن پرونده، به هاگوارتز می رفت و پرونده را حل می کرد. طبق اطلاعات پرونده، هرکس که قاتل جیکوب بود، حتی اگر زیر هفده سال بود، به حبس ابد در آزکابان محکوم می شد.
***
نیم ساعت بعد، پاتریشیا در اتاق خوابش داشت چمدانش را می بست. ردای شب همیشگی اش (برای اطلاعات بیشتر بر روی شناسه ی نمایشی کلیک کنید)، بسته ی وسایل جارویش، دوربین دو چشمی اش، کتاب هایش، کاغذ پوستی هایش، قلم پرش، مرکب جوهر هایش و... را توی چمدان گذاشت. سپس چوبدستی اش را درآورد و گفت:"وینگاردیوم له‌وی اوسا." چمدان بلند و دنبال پاتریشیا از اتاق خواب خارج شد و از پله ها پایین رفت. سوزی و پیت در طبقه ی پایین بودند.
سوزی پرسید:"حالا این هاگوارتز چی هست؟"
پاتریشیا توضیح داد:"مدرسه ی امور و فنون جادوگری بریتانیاست. اونجا یه نفر به قتل رسیده... باید برم ببینم چی شده... اکیو نیمبوس!"
نیمبوس ۲۰۰۶ به دستش رسید. پاتریشیا از خانه ی قرمز خارج شد. ماه نقره ای، روی جنگل می تابید و کدو حلوایی های بزرگ بیرون را روشن می کرد. سوزی و پیت به دنبال پاتریشیا آمدند. بیلی توی بغل سوزی غلت زد. سوزی گفت:"تو برو. ما مواظب خونه هستیم."
پاتریشیا گفت:"مرسی، فقط اونجا رو با چیزای مشنگی پر نکنین. ازشون سر درنمی آرم."
پیت گفت:"باشه. خداحافظ!"
سوزی هم خداحافظی کرد.
پاتریشیا لبخندی زد و خداحافظی کرد. بعد خودش را طلسم کرد تا مانند پس زمینه اش شود. حالا درست مثل آفتاب پرست شده بود. بعد روی جارویش نشست و به پرواز درآمد. چمدانش را با طناب های نامرئی پشت جارو بسته بود تا نیفتد. می دانست قرار است هفته ی پردردسری داشته باشد.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.