حسن یواش از رو زمین بلند شد و با قلب شکسته
به اطراف نگاه کرد. شَما که باز داشت از رو زمین سنگ برمیداشت تا به لوئی نشون بده، یهو سنگ از دستش در رفت و به کله حسن خورد!
حسن حالا به غیر از قلبش سرش هم شکسته بود. اونور حیاط، جعفر داشت کدو های لای درش رو جابجا میکرد.