هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸:۰۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
و در همون حال که گابریل مشغول کارای خودش بود، الستور از دور سرشو به علامت تایید به سمت وینکی تکون داد و با حرکت سر و گوش‌هاش بهش فهموند که حسابی جن خوبیه.
بعد یک نگاه به اطرافش کرد، از اینکه گابریل نزدیکش نیست که بخواد دوباره وارد اتاق خون بشه مطمئن شد و خودش تنها رفت توی اتاق. نمیخواست گابریل دچار اور دوز شکنجه کردن بشه!

کف اتاق خون حالا دیگه تقریبا به طور کامل توسط یک لایه خون در حال خشک شدن و دل و روده پوشیده شده بود. البته که این موضوع حتی یک ذره هم سرعت الستور رو کم نکرد و در واقع الستور حتی تلاش کرد پاهاشو بیشتر روی خون و دل روده‌ها بکوبه و مقدار بیشتری از همه اون موارد گفته شده رو به در و دیوارها و محفلیای زندانی بپاشه.
و بعد به محفلی مورد نظرش رسید، جلوش خم شد و توی چشمای بی‌حالش نگاه کرد. بعد نگاهش به آرومی پایین رفت و به سینه و شکمش که زخمی بودن، اما با سرعتی غیر عادی در حال ترمیم بودن، نگاه کرد.
- جذابه... خیلی جذابه. واقعاً مرد قدرتمندی هستی گادفری عزیز. البته، مرد که... بهتره بگیم خون‌آشام نسبتاً قدرتمندی هستی.

گادفری سرشو بلند کرد و تلاش کرد روی الستور تف بندازه. البته که الستور به موقع خودش رو عقب کشید و تف گادفری هدر رفت. گادفری وقتی تفش با سرعتی بیشتر از سرعت حرکت صدا توی محیط به دیوار رو به روش برخورد کرد و باعث شد دیوار ترک بخوره، زیر لبش فحش بدی داد و گفت:
- دیگه ازم چی میخوای؟ میدونی که قرار نیست جیغ بکشم، و قرار نیست جیغم رو برای کسی پخش کنی و لذت ببری...
- واقعا اینطوری فکر میکنی؟

گادفری دقیقا همینطوری فکر میکرد. لااقل امیدوار بود که همینطوری فکر کنه. ولی توی لبخند دندان نمای الستور، سرمای عجیبی حس کرد. مرگخوار شیطانی با ایده‌های جدیدی برگشته بود و قرار هم نبود که بدون امتحان کردنشون از اتاق خارج بشه، بنابراین با یک حرکت سریع و نمایشی از توی جیبش چیز سیاهی در آورد و جلوی چشمای گادفری تکون تکون داد.
- به این کوچولو میگن سنگ پای قزوین... و شاید باورت نشه، از توی ریش‌های دامبلدور خارج شده. حتی من هم می‌ترسم بدون دستکش بهش دست بزنم! ولی قراره اثر جذابش رو روی دندون‌های نیشت امتحان کنیم.

گادفری ترسید. بعدش لرزید. بعد بدنش به عنوان واکنش دفاعی تلاش کرد رنگش رو بپرونه، ولی موفق نشد و به جاش گادفری پوست انداخت. لبخند الستور حتی وحشیانه‌تر شد و بدون اینکه چیزی بگه، شروع کرد به ساییدن تک تک دندونای گادفری، چه نیش و چه غیر نیش، به سنگ پای قزوین.
دندونای گادفری جیغ کشیدن. تا حالا همچین اتفاقی براشون نیفتاده بود. تا حالا چیزی به جز خون اصلا بهشون برخورد نکرده بود، و این تجربه جدید، خیلی براشون ناخوشایند بود. در حدی که از جاشون بلند شدن، دامن‌های میناهاشون رو جمع کردن و جیغ زنان از توی دهن گادفری پریدن بیرون و فرار کردن و بعدشم توی کثافت ریخته شده کف اتاق خون، غرق شدن.
ولی این کافی نبود. گادفری دوباره دندون در آورد و با درد، ولی حس پیروزی به الستور نگاه کرد.

لبخند الستور حتی عمیق‌تر شد. سرگرمیش هنوز ادامه داشت!
بنابراین سریع از توی جیبش چندتا کلاف نخ در آورد، و شروع کرد به گره زدن نخ‌ها به دور دندونای گادفری.
و گادفری هیچ ایده‌ای نداشت قضیه چیه، فقط خارش عجیبی رو توی دهنش حس میکرد، که خب باید میبود، ولی بود.
و بعد الستور انتهای نخ‌های گره خورده به دندونای گادفری رو به دستگیره در گره زد.
بعد با عصاش به در چندبار ضربه زد.
- گابریل عزیزم؟ بیا داخل میخوام بهت یه چیز خنده دار نشون بدم!

و گابریل که مشغول کمک به پیرمرد مهربون بود، با سرعت گلوله در اتاق رو با تمام قدرت باز کرد و وارد شد.
بلافاصله بعد از باز شدن در اتاق، دندون‌های گادفری روی هوا پرواز کردن و صدای فریادش توی خنده‌های رادیویی الستور که داشت روی زمین غلت میزد و مشت‌هاش رو به زمین میکوبید، گم شد.
و البته گابریل هم با دیدن خنده‌های الستور زد زیر خنده.

- میدونی خنده‌داریش چی بود؟ نخ‌ها... نخ‌ها... از سیر درست شده بودن! دندوناش دیگه در نمیان... باید از... از نی استفاده کنه!

و گابریل هم که از شدت خنده دولا شده بود، برگشت پیش پیرمرد مهربون که کمکش کنه.
الستور هم از اتاق خارج شد و رفت که یه جای دیگه به خندیدن ادامه بده!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: پیست اسب دوانی هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳:۱۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
خب، از این به بعد اسم اینجا "پیست تسترال دوانی هاگزمید"ه. روال کارش رو هم براتون الان توضیح می‌دم:

یه سوژه داده می‌شه و من برای شروع، یه رول می‌زنم و توش از ۱۰ کلمه به دلخواه خودم استفاده می‌کنم. نفر بعدی باید از ۱۰ کلمه‌‌ى دیگه استفاده کنه که هر کدوم باید مربوط به یکی از کلمات من باشن. برای مثال:

آتش = حرارت یا شعله

بعد از من ۵ نفر می‌تونن پست بزنن. وقتی اونا هم پست زدن، امتیازهاشون داده می‌شه. هرکسی که بیشترین امتیاز رو داشته باشه برنده‌س. بعد دور بعدی آغاز می‌شه.

خب، سوژه‌ی این دور از مسابقات اینه: دوستی شما با یه موجود جادویی.

رول آغاز هم به زودی زده می‌شه.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۲۰:۴۲:۱۱


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۲۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
«توهم‌لند»

اپیزود اول


این سریال، بداهه‌گویی محض و بلاتوقف و بی‌ویراش بوده و هیچ‌گونه فکر و هدف و معنایی پشتش نمی‌باشد.


روزی روزگاری جادوگری بود در خانه‌ای گوتیک و مرموز.
موز زیاد می‌خورد.
از گوشتکوب بدش می‌اومد.
کتابی داشت که کلماتش راه می‌رفتن و عکس‌هاش تصاویر جاهای دیگه‌ای رو نشون می‌دادن.

ولی تصاویرش مناسب سن جادوگر نبودن، به‌خاطر همین مامان جادوگر اون کتاب رو توقیف، و بچه‌ش رو تو اتاقش حبس کرد.

همیشه گفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد. به همین خاطر یه روز یه بوته گوشتکوب در خونه‌ش سبز شد.
جادوگر از پنجره‌ی اتاقش به بوته‌ی گوشتکوب نگاه می‌کرد همیشه. مثل خاری توی چشمش بود.

یه روز خیلی حرصش گرفت و دمپایی‌هاش رو پرت کرد سمت بوته.
بوته‌ی گوشتکوب به هیچ‌جاش بر نخورد. عوضش به‌طور ناگهانی رشد کرد و دوبرابر شد. به‌طوری که تا لبه‌ی پنجره‌ی اتاق جادوگر می‌رسید.

جادوگر دماغش رو چین داد و گوشتکوب‌ها رو گرفت. به کمک اونا اومد پایین و تلپی پا روی زمین گذاشت. آزاد شده بود. شاید چیزی که ازش متنفر بود خیلی هم بد نبود.

مخصوصاً وقتی که دید بوته‌ی گوشتکوب، موز داده. اون عاشق موز بود، پس یه موز برداشت و خورد و پوستش رو انداخت جلوی در ورودی خونه تا هروقت مامانش خواست بیاد بیرون لیز بخوره. بعد که بیهوش شد بره کتاب و بساطش و ورداره و بره.

و همینطور هم شد. تقریباً. وارد خونه شد. ولی اون خونه یه خونه معمولی نبود. خونه‌ای بود که یه روح توش می‌زیست. شکل اتاق‌هاش هم هی عوض می‌شد. کسی نمی‌دونست اون روح کجاست. ولی همه‌ش زیر سر اون بود. شایدم نبود. شاید همه‌ش به خاطر قدرت خودش بود. جادوگر هی از این اتاق به اون اتاق رفت، در حالی که یادش نمی موند کدوم اتاق‌ها رو چک کرده چون شکل اتاق‌ها هی عوض می شد و اون روحه‌ هم هی می‌اومد کرم می‌ریخت به جونش و دست می‌کرد تو دماغش و چشم و چارش.

این وسط مامانش به هوش اومد و اونم پا گذاشت تو گود. جادوگر یهو جیغ ننه‌ش رو شنید. کپ کرد. ولی توی اتاق جدیدی که اومده بود وسطش یه حوض سبز شده بود. ندیدش و سکندری خورد و افتاد تو حوض نقاشی.

توی حوض غوغایی بود، امواج خروشان هی جادوگر رو از این‌ور به اون‌ور پرت می‌کردن و یه کشتی هم داشت بهش نزدیک می‌شد. جادوگر شروع کرد به داد و بیداد و دست‌تکون‌دادن تا بتونه توجه افراد ساکن تو اون کشتی رو به خودش جلب کنه. کاپیتان اون کشتی دوتا دزد دریایی بودن که یه دونه زیرشلواری بی راه راه مامان دوز پاشون بود. البته برعکس. هرکدوم کله شون از توی یه پاچه در اومده بود.

این وسط آب حوض به مربای بالنگ تغییر ماهیت داد. جادوگر دست‌وپا زد. هی مربای بالنگ می‌رفت تو دهنش. سعی کرد با قدرت به ماه فکر کنه که همدم شب‌های تنهاییش بود. مربای بالنگ هم تغییر ماهیت داد و به آسمون شب تبدیل شد.

جادوگر توی آسمون سقوط کرد. تلپی افتاد روی هلال ماه. سفت چسبیدش چون داشت لیز می خورد. پوستش احساس عجیبی داشت. نگاهش کرد... از جنس کاغذ شده بود. حرکت که می‌کرد، ازش پاره کاغذ کنده می‌شد. جادوگر به بختش فحش داد. و همچنین اون وضعیت. فحش‌هاش روی کاغذها نوشته شدن و توی فضا پرواز کردن.

یهو تلپی یه باسلق خورد تو کله‌ی جادوگر.
جادوگر یادش افتاد شام نخورده. باسلق رو چپوند تو دهنش.
ولی باسلق و اسید معده‌ش یک سری تبانی‌ها با هم انجام‌دادن که باعث شد بال کفش‌دوزکی دربیاره.

ماه یهو ریخت.
مثل شیر.
جاری شد روی زمین.
از قطراتش الهه‌های سپیدرویی به پا خاستن. ولی شالاپی نقش زمین شدن.

درختی اون نزدیکی گفت «قوقولی قوقــــــــو!» اما یه قیچی از ناکجا اومد گازش گرفت تا خفه شه.
آخه یه نارنگی اون زیر خوابیده بود.

جادوگر که حالا با بال های کفش‌دورکیش بال‌بال می‌زد توی هوا، رفت یه سری بزنه به جوراب دانا.
جوراب چیزهای زیادی بلد بود. ولی هیچوقت با مربای بالنگ کنار نیومده بود. جادوگر هم دهنش بوی مربای بالنگ و باسلق می داد. پس جوراب با اون پوی پنیری مشتیش خودش رو پرت کرد توی دهنش. بوش باید همه‌جا رو تصرف میکرد. حیف این کره‌ی خاکی نبود که همه‌جاش بوی جوراب نده؟ مربای بالنگ کفش کی بود؟

یه نفر چاقو زد تو کله‌ی جادوگر. یه قاچ ازش کند.
مثل هندونه بود، ولی به جای هندونه، کتلت خرچنگ به اون قسمت سبزش چسبیده بود.
یارو کتلت رو داد بالا.

دهنش یهو واز شد و یه آبگرمکن بوتان نو از توش اومد بیرون. جادوگر لگدی به آبگرمکن زد.
پاش رفت توش.
انگار که آبگرمکن از جنس مارشمالو باشه. شل و ول تر از اون حتی.

جادوگر کلا توی آبگرمکن فرو رفت. تنش یخ کرد. دست به دیواره‌ی آبگرمکن گذاشت و سفت چسبیدش. چیزی که زیر دستش اومد بذر کاج بود. یهو دستش دهن درآورد و باهاش حرف زد.
-بابا لنگ‌دراز عزیزم...

جادوگر گرخید، cringe شد و دستش رو فرو کرد توی دیواره‌ی مارشمالویی آبگرمکن. دقایقی صبر کرد و بعد که نفسش اومد سرجاش و حدس زد که حرف های دستش تموم شده باشه، دستش رو از تو دیواره بیرون کشید.
-ارادتمند همیشگی شما، ج‍-

دوباره دستش رو فرو کرد تو دیواره. این بار مدت بیشتری دستش رو اون تو نگه داشت. انقدر که دستش خفه شد و خواب رفت. متأسفانه اون موقع هنوز بنیادی برای محافظت از حقوق دست ها ساخته نشده بود.
هوای بالای سرش کف کرد و به همراه کف سفید، حباب هایی روش به وجود اومدن‌. جادوگر اون‌‌یکی دستش رو بالا آورد و به یکی از حباب ها که از همه بزرگ تر بود انگشت زد. حباب انگشتش رو بلعید. مک‌ زد. پسندید. شروع کرد به فرو دادن کل دست جادوگر. چیزی نگذشت که جادوگر خودش رو داخل حباب یافت کلا.

توی حباب چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، دست‌وپاش رو کشید و دیواره‌هاش رو فشار داد و سعی کرد بترکوندش، اما حباب منعطف‌‌تر از این حرف‌ها بود. وقتی جادوگر چشم‌هاش رو باز کرد، تصویر اتاقش رو دید و کتابش که توش بود. احساس کرد انگار مکان عوض شده، دست دراز کرد تا کتابش رو برداره ولی دست‌هاش چیزی رو لمس نکردن، فقط به دیواره‌ی حباب فشار آوردن.
سرخورده شد. مونده بود که چطور خودش رو نجات بده. یعنی تا ابد این تو می‌موند؟ این حباب طراحی شده بود تا مقبره‌ش بشه؟ زندان اختصاصیش بود؟

متوجه شد که پاهاش خیس شده‌ن. پایین رو نگاه کرد.
کف‌صابون کف دل حباب رو گرفته بود و هی داشت بالا و بالاتر می‌اومد.
بوی موارد شوینده با رایحه‌ی ماندگارشون باعث شده بودن دماغش به قلقلک بیاد و بخنده. همین‌طور که دماغش قاه‌قاه می‌زد، از هر گوشش یکی یه گنجیشک اومد بیرون و دوتایی افتادن به جون حباب و ترکوندنش.

جادوگر می‌افته توی سوراخ انگشتی شماره‌گیر یکی از اون تلفن قدیمیا و یه چرخ می‌خوره به سمت پایین و دوباره برمی‌گرده سر جای اولش. تلفن یهو شروع می‌کنه به زنگ‌خوردن. یه دایناسور میاد تلفن رو با پوزه‌ش برمی‌داره.
از پشت خط صدایی به گوش می‌رسه:
-در قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا...

صدای سیفونی به گوش می‌رسه و صدا قطع می‌شه.
دایناسور گوشی تلفن رو با دندون‌ هاش خرد می‌کنه و تکه خرده‌هاش تبدیل به نودل میشن.

نودل‌ها پرواز می‌کنن میان به هم می‌پیچن و نقش یه نردبون نجات رو برای جادوگر ایفا می‌کنن تا بتونه از میز تلفن بیاد پایین.

اما هنوز پا روی زمین نذاشته بود که زمین آب می‌ره. هی می‌ره پایین‌تر و پایین‌تر. انگار که با جادوگر لج کرده باشه و نخواد اجازه بده دوباره پا روی دلش بذاره.

از پایه‌های میز تلفن، بیسکوییت‌های زنجبیلی‌ای به وجود اومدن و سعی کردن برن زمین رو راضی کنن تا با جادوگر آشتی کنه.
اما زمین دلش پرتر از این حرف ها بود.

پس بیسکوییت‌ها درحالی که دسته جمعی می‌خوندن «شمع و گل و پروانه، ما را که بَرَد خانه؟» واسه همدیگه قلاب گرفتن و سعی کردن فاصله‌ی بین زمینِ درحال آب رفتن و جادوگر آویزان از نودل رو پر کنن تا بلکه بتونن جادوگر رو بدون آسیب‌دیدن به زمین برسونن.

تلاششون موفقیت‌آمیز نبود. تهش یکی‌شون زور زد و پرید و خودش رو چسبوند به پای جادوگر.
جادوگر روی دست‌های بیسکوییت زنجبیلی تف گنده‌ای کرد. دست‌های بیسکوییت نم گرفتن و شل و ول شدن.
بیسکوییت بیچاره نتونست خودش رو نگه داره و پرت شد پایین.

زمین دهن باز کرد و بیسکوییت افتاد داخلش و به قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا منتقل شد تا اونجا درمان بشه.
هرچند عملیات وسطش مختل شد، چرا که بستنی عروسکی ها در اعتراض به قیافه‌های له و لورده شون، مسیر رو خراب کرده بودن و در نتیجه وقتی خیارشور کبیر سیفون رو کشید، کل فضای اون اتاق رو آب گرفت و جادوگر و نودل‌ها و تلفن و دایناسور و بیسکوییت‌های زنجبیلی همه در هم پیچیدن و بوی آب خیارشور گرفتن.


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸:۱۱ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
-پیست! پیست! پیسسسسست!

گابریل سخت مشغول یادگیری انواع شکنجه خشن و ترسناک مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه، با صدای ملچ ملوچ غذا خوردن، آواز خوندن به طور اشتباه و با صدای خیلی بلند و غیره بود و تمام تمرکزش رو این بود که مرگخوار خوبی باشه و همه رو خوشحال کنه، بنابراین هیچ توجهی به گونی زیر پایش نداشت.

-پیسسسست باباجان.

گابریل تمرکزش بهم خورد و بلاخره دامبلدور زردمو و زردروی رو دید که زیر پاش گونی پیچ شده بود و لبخند می زد.
-فرزند سیاهدل و سیاه مو، من توی دلت روشنایی و صلح رو میبینم و همینطور صورتت هم نورانیه. حیف تو نی...
-من یه رگ پریزاد دارم پیری. برای همینه یکم نورانی ام. ولی بسیار سیاه و مرگخوارم.

دامبلدور سعی کرد عمودی بشه تا بهتر ببینه، متاسفانه با ازدست دادن ریشش همه سلاح ها و امکاناتش از بین رفته بود و باید از سلاح مذاکره استفاده می کرد.
-درسته، مثل اینکه امروز هم روزتونه و خیلی هم مبارکه. تو میدونی چندنفر از محفلیا توی جشن شرکت کردن و در چه حالن فرزند تاریکی؟
-بعله. ریموس داره تا حد خفگی شکلات میخوره، آلنیس حسابی خوشحاله و از شادی جیغ میزنه و سیریوس هم داره با بقیه دوست میشه.
-پس به همه خوش میگذره. حیف که من ریشم رو درآوردم و یادم رفته کجاست، وگرنه حتما بهشون می پیوستم. پیریه و هزار دردسر باباجان. اومدم توی مهمونی خوش بگذرونم و حالا اینجا تنها و سرگردونم.

گابریل دلش به حال پیرمرد سوخت. ظاهرا پیرمرد مهربونی بود و حتی سعی کرده بود به بهترین شکل آرایش کنه اما دست و پاش به هم پیچیده بود.
گابریل باید بهش کمک میکرد، اون عقیده داشت که توی روزی که برات مهمه باید به همه خوش بگذره.
-نگران نباش. من دست و پات رو باز میکنم و با هم میتونیم بریم دنبال ریش‌ت بگردیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۱۹:۴۶:۴۳


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹:۱۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
وینکی توی یوآن آبرکرومبی غلت می‌زد.
روده‌های یوآن خودشان را برداشته بودند و می‌دویدند. کبد یوآن کنار پانکراسش چمباتمه زده بود و داشت محکم ادایش را در می‌آورد تا وینکی نفهمد. معده یوآن یک گوشه دستش را گذاشته بود روی شکمش و به داشت به کلیه‌هایش می‌گفت: گو. لیو می. سِیو یورسلوز. و کلیه‌ها نمی‌رفتند و گریه می‌کردند و گریه‌هایشان همه جا داشت پخش می‌شد و روده‌های دوان رویشان سر می‌خوردند و وینکی بهشان می‌رسید و مسلسل‌هایش را توی هوا (یوآن؟) تکان تکان می‌داد و عربده می‌زد و داشت همه جا شلیک می‌کرد و گلوله‌هایش به ماهیچه و تاندون می‌خوردند و شپلتک می‌کردند و برمی‌گشتند و به هم می‌خوردند و همدیگر را می‌کشتند و باروت تویشان بخار می‌شد و می‌رفت توی ریه‌های یوآن و یوآن محکم سرفه کرد و چندبار سل گرفت و سرطانی شد ولی وینکی به هیچکس امان نمی‌داد و گلوله‌هایش حتی سرطان‌ها را هم کشتند.
-وینکی، مخترع جن‌درمانی!

وینکی کلا خیلی یک عالمه می‌زد و می‌کشت و یوآن دردش گرفت و کلی اوخ شد و وینکی به این موضوع فکر کرد و تصمیم گرفت وینکی جن خانگی پلشتی بیش نبود و حق نداشت غیرجن‌ها را اوخ کند و باید تنبیه شد ولی همزمان باید یوآن هم تنبیه شد چون تنها چیزی که از یک جن پلشت خانگی پلشت بدتر بود، یک جن خانگی پلشت محفلی بود و تنها چیزی که از یک جن خانگی پلشت محفلی بدتر بود، یک غیرجن خانگی پلشت محفلی بود چون آنقدر audacity داشته بوده بود که جن نباشد و جن نبودن سطحی از لیاقت می‌خواست که فقط از عهده مرگخوارها برمی‌آمد. پس یک سیم از جیبش درآورد و به نخاع یوآن وصل کرد تا تنبیهشان را دوتایشان همزمان حس کنند و دوبرابر شود و حسابی تنبیه شوند و دردشان بگیرند.
-وینکی، جن مردود!

وینکی شناکنان لای دریایی از گوشت و بافت و پیوند و استخوان رفت و روی مهره‌های یوآن سر خورد و مهره‌هایش صدای ترکیدن پلاستیک‌‌حبابی‌ها را دادند و حسابی پلوپ پلوپ کردند و یوآن دردش گرفت و وینکی دردش گرفت و مهره‌های یوآن دردشان گرفت و دیگر مهرهای خوبی نبودند و یوآن در این لحظه فهمید دیگر هیچوقت نمی‌تاند مالیاتش را بپردازد یا برای محفلی‌ها یواشکی نسخه دارو بنویسد و ناراحت شد.
-وینکی، جن مهرشکن!

وینکی تصمیم گرفت حالا که یوآن را بی مهر کرده بود، وقتش رسیده بود تا مهر خودش را توی چشم و چال یوآن بمالد تا یوآن بفهمد وینکی چقدر مهر دارد و خودش مهر ندارد و ناراحت‌تر شود. پس مسلسلش را دوباره برداشت و outline یک علامت شوم را روی کمر یوآن درآورد و شیرجه‌زنان ازش بیرون پرید و یک عالمه خون یوآن همه‌جا پاشید و وینکی خون‌آلود وایستاد و از سوراخ شومی که ساخته بود لذت برد.
-وینکی، جن خوون؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰:۴۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
گابریل بیرونِ درِ اتاق خون، در بین سایر مرگخوارا که با هیجان منتظر بودن نوبتشون بشه و محفلی‌ای رو شکنجه کنن وایساده بود. مرگخوارا بعضا با شور و حرارت یا در حال تعریف کردن بلاهایی بودن که پیش از این سر محفلیا آورده بودن، یا درباره روش‌هایی که هنوز امتحان نکرده بودن و قصد تست کردنش رو داشتن بودن.

گابریل تا اون لحظه چهار بار به لطف پارتی‌بازی‌های الستور تونسته بود به داخل اتاق بره و با این که در اون لحظه روش خاصی مد نظرش نبود تا روی محفلی بعدی پیاده کنه، اما هم‌چنان در انتظار ورود به اتاق بود.

بالاخره در لحظه‌ای که احساس می‌کنه همه با هیجان غرق در گفتگو هستن و متوجه خروج مرگخواری نشدن که به تازگی کارش تموم شده بود، به سرعت جلو می‌ره تا وارد اتاق بشه.

اما ناگهان احساس می‌کنه از پشت به هوا بلند شده و داره رو هوا می‌دوئه در حالی که حتی ذره‌ای جلو نمی‌ره.
- نوبت منه. من من من. بذار برم.

الستور گابریلو روی زمین می‌ذاره، اما در جهت برعکس که پشتش به در ورودی اتاق خون باشه.
- تا الان چهار بار اون تو بودی. کیو می‌خوای شکنجه کنی؟

گابریل انگشتشو به نشانه تفکر روی لبش می‌ذاره.
- نمی‌دونم که.
- خب باشه... اصلا بیا فرض کنیم رفتی تو. چه شکنجه‌ای می‌خوای رو طرف پیاده کنی؟

گابریل بازم به فکر فرو می‌ره. فکر اینجاشو نکرده بود. فقط چون همه هیجان داشتن وارد اتاق خون بشن، اونم احساس می‌کرد که باید هیجان داشته باشه و بخواد که بره داخل!
- اینم نمی‌دونم که.
- پس شاید بهتر باشه یکم روش فکر کنی و تو این مدت بذاری یه مرگخوار دیگه بره و حساب یه محفلی رو برسه؟
- درسته! باید فکر کنم. فکر فکر فکر.

گابریل اینو می‌گه و دوباره بین جمعیت مرگخوارا گم می‌شه تا فکر کنه ببینه چه بلایی می‌تونه سر قربانی بعدیش بیاره!



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۲۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
در آن هنگام که اما و آلبوس از در بیرون می آمدند، یک نفر که یادش رفته بود رزرو کند و حالا مجبور به ویرایش پستش شده بود آلبوس را توی گونی کرد و وارد اتاق شد و در اتاق را نیز نبست و نیمه باز رها کرد چرا که معتقد بود خوبیت ندارد که در اتاق بسته باشد و مردم و همقطاران مرگخواران راجع به آن شخص ممکن است فکرهای ناجور و بدبد نمایند و خصوصا آن که روی دوش نیز گونی بزرگی حاوی یک عدد آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور نیز داشته باشیم که بسیار می لولد و نتیجتا روی کول ما تکان تکان می خورد و به دنبال لحظه‌ای غفلت هست که بگریزد، باشد. به همین دلایلی که گفته شد آقای زاموژسلی سریع و فرت! گونی اش را روی یک صندلی خالی می کند و پشت بندش هم دوتا بشکن می زند و صندلی مثل کلاه کارآگاه گجت چهارتا دست در می‌آورد و دست هایش می پیچند دور دامبلدور مذکور و بی توجه به آخ و وای های مکرری که او می گوید می چسباندش به خودش.

در طرف دیگر آقای زاموژسلی که به تازگی دوران وزارتش تمام شده و با سندرم بازنشستگی مواجه است به او زل می زند تا شکنجه‌ای مناسب و در خور بیابد که فردا جلوی دیگر مرگخواران کم نیاورده باشد که محفلی شکنجه نکرده و از این صجبت ها ولی دامبلدور که این روابط پیچیده مرگخوارانه را درک نمی کند و ذهنش با مفاهیم سبک و سخیفی مثل عشق و محبت و این جور چیزهای محفلیانه پر شده تحت تاثیر نگاه لادیسلاو سرخ می شود و چشم و ابرویی می‌آید و همین چشم و ابرو آمدن او باعث جرقه زدن ایده ای در سر لادیسلاو می شود و او یک ماشین ریش تراش از دستش در می آورد و چوبدستی اش را چند بار به آن می زند و موزر هم وحشی می شود و می پرد روی پیرمرد و صاف می رود سراغ کله اش و موهایش را تیز می زند و بعد می رود سراغ ریشش و همینطور مو به اطراف پاشیده می شود و وسط کار موزر خسته می شود و دو دقیقه وایمیستد که نفس تازه کند، دامبلدور هم از فرصت استفاده کرده چشم هایش را روی هم گذاشته و یک زوری می زند و دوباره موهای سر و ریشش در می آیند. موزر که از این وضع ناراحت است و آن را نادیده انگاشته شدن تلاش هایش تلقی می کند، زیر گریه زده و دوان دوان از اتاق خارج می شود و حالا اتاق مانده و شکنجه گر و شکنجه شونده و کلی مو این طرف و آن طرف یک مشت ایده خز برای شکنجه نمودن طرف مقابل که به درد اقوام پدری می خورند و بس. حالا با باز شدن اقوام پدری نویسنده خیال می کند ایده توپی به ذهنش رسیده ولی کور خوانده و هیچ چیز حتی با اختلاف نیز از آن حوالی نگذشته مگر آهنگی که دارد در پس زمینه پخش می شود و اصلا چه کاری است گوش دادن به چاوشی هنگام شکنجه؟ حالا حتی اگر آهنگ بی بدن باشد و به سر آدم بیاندازد که طرف را مُثله کند و ببردش یک جای خیلی دور که کسی نمی داند هم چالش کند و به کسی هم نگوید چرا و دلیل آن این است که این جور شکنجه ها خیلی دم دستی است و نباید رفت سراغشان، از ما می شنوید در هنگام شکنجه دادن دیگران خلاق باشید و به قول یکی سوار دو کالسکه اوّل موریارتی نشوید و مثلا فکر کندی همین دامبلدور، روی چه چیزی حساس بود؟ هری پاتر، پس نه. هاگوارتز، پس این هم نه، فوکس! پس نتیجتا برای شکنجه دادنش بروید و فوکس را آورده و جلویش کبابش کنید... این کاری است که طبیعتا یک آدم درست و حسابی می کرد ولی آقای زاموژسلی آدم حسابی نبود و اصلا این فرمول ها و تکنیک های شکنجه خلاق که در کلاس های خصوصی با کادری مجرب تدریس می شد را قبول نداشت و به خاطر همین رفته بود روی دامبلدور و جوری که انگار او تراموپولین است بر شکمش می پرید و هر بار با فرود آمدنش چشم های دامبلدور مثل کارتون ها و فیلم ماسک با ایفای نقش به یادماندنی جیم کری، بیرون می زد و خیلی هم خوب و با نمک بود و در همین حین بالا و پایین پریدن ها یک بار لادیسلاو بر اثر یک خطای کوچک انسانی محاسباتی این طرف‌تر فرود آمد و تعادل فشار میان اجزای داخلی پیرمرد به هم خورد و علاوه بر بیرون زدن چشم هایش دهانش هم باز شد و یکی از اندام های داخلی‌اش که به اعتقاد کارشناسان کیسه صفرایش بود، به بیرون شوت شد و تالاپی به سقف خورد و آقای زاموژسلی خیلی خوشش آمد و هی در محاسباتش خطای انسانی مرتکب شد و با خرسندی هر چه تمام تر دید که لوز المعده، خودِ معده و بخشی از کبد هم بیرون زدند و او مشغول طراحی نقشه‌ای برای پریدن بر نقطه‌ای بود که بشود در سایتی که خانواده در آن است بپرد که روده های آلبوس از حلقش بیرون زده و روی میخ دیوار حلقه شوند که یک نفر چند ضربه به در زد و فریاد کشید که «چه خبرته! بیا بیرون دیگه! ما هم شکنجه داریما!!» و آقای زاموژسلی که دوست نداشت عمل ظریف شکنجه را در شرایطی پر تنش ادامه دهد، از روی دامبلدور پایین آمد و پیرمردی که حالا چشم هایش چپ شده و زبانش یک وری از دهان بیرون زده و چیزهایش را که این طرف و آن طرف اتاق افتاده بودند را در همان گونی که با آن آورده بودش گذاشت و رفت بیرون.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۲۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
الستور از اتاق خون خارج شد و می‌خواست خالی بودن اتاق رو برای نفر بعدی اعلام کند که پایش به چیزی گیر کرد.
- این گونی چیه؟ مال کیه؟
کسی چیزی نگفت. الستور چند لگد به گونی زد که ناگهان یک تکه موی سفید از گونی بیرون افتاد.

درست وقتی که می‌خواست در گونی را باز کند؛ اما از آخر راهرو داد زد: مال منه! محفلیمو توش گذاشتم که فرار نکنه!

الستور با تعجب به اما که از آخر راهرو به سمتش می‌دوید نگاه کرد. اما به‌ جای شنل همیشگی روپوش کوتاه سفیدی پوشیده بود و موهایش را روی سرش گوجه‌ای جمع کرده بود. صورتش را برنزه کرده بود و آرایش غلیظی داشت.
اما که آدامس بزرگ صورتی رنگی را با صدای بلند می‌جویید پرسید: خب نوبت منه دیگه نه؟
- اره... این چه قیافه ایه؟ این چیه پوشیدی؟ اصلاً این محفلی کیه که از یه گونی ساده نمیتونه فرار کنه؟
- این مربوط به شکنجمه! خواستم محفلی بیوفته در دام!... محفلی این تو هم فقط ازش خواستم تو گونی بمونه که آرایشش کنم! اونم گول خورد!
بعد درحالی‌که لبخند می‌زد، گونی را پشت سرش داخل اتاق کشید.

وقتی به داخل اتاق رسید در گونی را باز کرد و گفت: بیا بیرون باباجان رسیدیم...
به دنبال حرف اما ، آلبوس دامبلدور از داخل گونی بیرون آمد و ریش‌ بلندش را که به دورش پیچیده شده بود، مرتب کرد.

- اینجا آرایشگاهته باباجان؟ چقدر قرمزه... گریفیندوری هستی باباجان؟
- گریفیندوری هستم؛ ولی رنگ قرمز اینجا ربطی به گریف نداره... اینجا اتاق خونه! اتاق شکنجه!
- چه اسم خشنی برای آرایشگاهت گذاشتی باباجان! می تونستی بذاری ققنوس... سس خرسی... قلب! ببین چقدر چیزهای گوگولی قرمز تو دنیا هست باباجان!

اما ، درحالی‌که آلبوس را به سمت صندلی وسط اتاق می‌کشاند گفت: حالا بیا بشین... به گوگولی هم می‌رسیم!
بعد دست‌های آلبوس را با دستبند به صندلی بست.
- این برای چیه باباجان؟
- بعداً میخوام از اون چیز گوگولیا که دوست داری روی دستت بکشم این واسه همونه!

اما لوازم آرایشگری‌اش را از کیفش که با طلسم گسترش داده بود در آورد و آنها دور البوس چید.
- فقط قرار بود ریشم یکم کوتاه شه باباجان نه؟ خیلی کوتاه نکنیا باباجان!
اما ماشین اصلاح را برداشت و جلوی چشم آلبوس روشنش کرد و در میان صدای ویز مانند ماشین اصلاح گفت: یه جوری کوتاه کنم که دیگه کوتاهی نخواد!

بعد با ماشین به جان ریش‌های بلند آلبوس افتاد که آن را ته بزند. در میان زدن ریش، ناگهان بچه کوچک مو قرمزی از ریش بیرون افتاد. نفس‌نفس می‌زد و با وحشت به اطراف نگاه می‌کرد.
آلبوس باذوق گفت: عه حسن ویزلی! کجا بودی باباجان؟ از 1973 داریم دنبالت می‌گردیم!
- 1973؟ الان نباید یه مرد گنده باشه؟ بچه چطوی اون تو بودی؟
حسن که هنوز گیج بود جواب داد: می‌خواستم یه خرگوشو بگیرم...اون افتاد تو ریش و منم رفتم دنبالش! بعد هر کاری کردم نفهمیدم در خروجی کجاست...اون گربه و جادوگر دیوانه هم کمک ‌نکردن که.. مامانم کجاست؟
- مامانت چند سال پیش فوت کرد باباجان!
- مامان! من مامانمو میخوااام!

اما که حسن را مزاحم کارش میدید یقه بچه را گرفت و داخل گونی انداخت بعد به نابود کردن ریش ادامه داد.
زدن ریش بیشتر از آنچه که فکرش را میکرد طول کشید و در میان پروسه، یک ققنوس ، یک دوجین جارو، سه جن خانگی و دو ویزلی دیگر را نیز از میان ریش بیرون کشیده و داخل گونی انداخت. دیگر ریش تقریبا به انتها رسیده بود که دست اما به جسم تیزی خورد.
- آخ! این چیه؟ باز چی جا دادی این تو؟
- عه وا! به شاخم رسیدی باباجان!
اما ریشهای باقی مانده را کنار زد و چشمش به شاخ بزی خورد که از کنار چانه آلبوس بیرون زده بود.
- این چیه دقیقا؟ شاخ بز چیه؟ مگه شاخ اینجا درمیاد؟
آلبوس که به طرز عجیبی آسوده و خوشحال به نظر میرسید گفت: شاخمه باباجان! بچه که بودم بز هاری منو گاز گرفت و اینم شد نتیجه اش ، برای همینم از پنج سالگی ریش داشتم که شاخمو بپوشونم! ولی الان که شاخم هوا میخوره خیلی حس خوبی دارم! مرسی باباجان!
- چی رو مرسی! من الان ریشتو زدم! منبع ابهت آلبوس دامبلدور! خیلیم زشت شدی!
- مهم اینکه درونت زیبا باشه باباجان! تازه هوای تازه برای شاخم عالیه!
اما که اصلا از نتیجه شکنجه راضی نبود، مقدار کمی که از ریش باقی مانده بود را به حال خودش رها کرد و سراغ قسمت دوم شکنجه اش رفت.

باید دامبلدور را زشت تر میکرد. جوری که دیگر حتی نتواند سرش را بالا بگیرد. به همین کاسه و فرچه را برداشت و رنگ مو را اماده کرد. درمان رنگ زرد عقدی بود.
- داری چیکار میکنی باباجان؟
- موهاتو زرد عقدی کنم که به شاخت بیاد!
- اخی مرسی باباجان! تو بهترین آرایشگر دنیایی!

اما اخم کرد و با شدت دسته موهای دامبلدور را گرفت و مشغول رنگ زدن شد. بوی تند و تیز اکسیدان هوا را پر میکرد و بینی اما را میسوزاند اما دامبلدور انگار در هر مرحله شادتر از قبل میشد و با گفتن " چه شاخ خوبی!" و " چه عطری تو هواست!" اما را عصبانی تر میکرد.

بلاخره اما با هر جان کندنی بود رنگ کرد موها را تمام کرد. موهای زرد و وز شده به همه جهات پخش شده و سر دامبلدور شبیه به یال شیر به نظر میرسید. اما که از نتیجه راضی بود آینه ایی آورد و جلوی دامبلدور گرفت.
- خیلی وحشتناک شده نه؟ بگو خیلی ناراحتی!
- اخی چه نورانی شدم باباجان! این ققنوس ما یه لونه میخواست و وقت نمیکردم که براش بگیرم الان میتونه بیاد روی سر من بشینه! چقدر عالی باباجان! خسته نباشی!

اما که نزدیک بود اشکش در بیاید آینه را به گوشه ایی پرت کرد و چوبدستی اش را در آورد و علامت شوم را روی دست بسته شده دامبلدور حک کرد.
- عه چقدر دلم تتو میخواست باباجان! مارشم قشنگه باباجان! خیلی امروز خوشگل شدم!
اما دیگر طاقت نیاورد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.

در همین حال دامبلدور از روی صندلی بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت گفت: این دستبند ها رو خیلی شل بستی باباجان! همون اول باز شدن! دستت درد نکنه باباجان! ققنوس که روی موهام تخم گذاشت یکیشو برات میفرستم باباجان!
به دنبال بیرون رفتن دامبلدور اما که هنوز گریه میکرد و اشک هایش آرایش صورتش را خراب کرده بود، بیرون رفت تا شاید محفلی دیگری را برای شکنجه پیدا کند.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹:۱۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
- کروشیو
- نهههههه...
- نه... یویو نه... شسنتبانتقثفب
- شکلات تلخ نمی خوام... شکلات فقط شیرین!

مرلین پیش می رفت و از شنیدن صدای شکنجه محفلی ها، لبخندی بر لبانش نشسته بود. از شنیدن صدای جیمز که با فرو رفتن یویو در حلقش دیگر نمی توانست حرف بزند، خشنود شده بود. همیشه زیاد حرف می زد. ریموس هنوز سعی داشت از خوردن شکلات طفره برود. لحظه ای مکث کرد و شکلاتی که مروپ طلسم کرده بود تا هر چند دقیقه یکبار سعی کند وارد حلق ریموس شود نگاه کرد. مرگخواران توانمندی را در کنارش داشت.

- من دیگه خسته شدم بس که سایت بی یویوئه...
- ایناهاش یویوت! ببین چقده خوشمزه ست!

مرلین لبخندی زد. خاطرات گذشته اش را به یاد آورد. در زمان های دور، گذرش به محفل افتاده بود. بسیاری از آن ها را می شناخت و با بعضی هایشان خاطراتی داشت. اما هیچکدام از این ها باعث نمیشد که در رویارویی با محفلی ای که برای شکنجه انتخاب کرده بود و الان در آخرین اتاق از سقف آویزان بود، تردیدی به خود راه بدهد.
در را باز کرد. هنوز لبخند بر لبان مرلین بود. زندانی اش را بر انداز کرد و به سمت صندلی ای که در کنار زندانی بود، رفت. نگاهی به او انداخت و گفت:
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم آلبوس.
- آره... . آخرین باری که همدیگه رو دیدیم، من رو زمین بودم.
- قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم... چیزی احتیاج نداری؟
- چرا... یه شلوار داری بدی؟ این یکی...
- شک کرده بودما که این خونایی که این زیر جمع شدن چرا زرد رنگن! بیا!

مرلین اشاره ای کرد و شلوار مناسبی در تن دامبلدور ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
- خب... کجا بودیم... آهان. و اما شکنجه.
- فرزندم... البته با این ریش و پشمی که داری، پدرم!

آلبوس لبخندی زد و سعی کرد تا مرلین را در چشمان آبی رنگش غرق کند و او را به سمت روشنایی و راه راست هدایت کند. صدایش را کمی بم کرد و گفت:
- پدر جان! دلت میاد این پیرمرد رو شکنجه کنی؟ ما بسیار نحیف هستیم. بیا به سمت روشنایی!
- خیلی دلمون میاد اتفاقا و خیر. نمیاییم به سمت روشنایی.
- سورو... چیز... مرلین! پلیز!
- خیر!

مرلین داخل ردایش را جستجو کرد تا وسیله شکنجه اش را در بیاورد. آلبوس با کمی ترس به مرلین نگاه می کرد. مرلین دستش را عمیق تر در جیبش فرو برد. عمیق و عمیق تر... وسیله شکنجه اش بسیار پایین بود!
- وایسا... نه... اینم نیست. اینم نه. آهان! پیداش کردم. ایناهاش!

مرلین از داخل ردایش ماشین ریش تراشش را در آورد و چشمانش برقی زد.
-خب آلبوس... وقتشه!
- وقت چی؟
- می فهمی!

در کسری از ثانیه، مرلین، ریش دامبلدور را با ریش تراش جادویی خودش تراشید و موهای حاصله را به ریش خود اضافه کرد. او پیامبر بسیار پر ریشه ای و مهربانی شده بود!




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۱۷ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
و الستور چندتا نفس عمیق کشید، چندتا لیوان آب نوشید که توی هوای گرم تابستونی بدنش یک وقت کم‌آب نشه، بعد دوباره برگشت به داخل اتاق خون.
اطراف اتاق رو با دقت نگاه کرد.
و قربانی بعدیش رو ندید!

لبخند پلیدش از روی لب‌هاش محو شد، اخم کرد و سرشو به یک سمت خم کرد و چشماش با کنجکاوی تنگ شدن.
و باز هم کسی رو ندید!
داشت فکر میکرد که نکنه دیر رسیده و همه قربانی‌ها تموم شدن که سایه‌ش یک‌هو با هیجان به چیزی در گوشه اتاق اشاره کرد.
الستور هم به دنبال سایه‌ش رفت به گوشه اتاق و دید که روی زمین، یک لیوان کوچیک رو برعکس گذاشتن و داخلش یه داربد کوچیک داره با ترس بهش نگاه میکنه.
الستور همونطور که به داربد نگاه میکرد، به سایه‌ش اشاره کرد و گفت:
- اوه... نگاهش کن... بهش میگن پیکت. راجع به این شیطون کوچولو زیادی شنیدم.

سایه الستور مثل کوسه‌ای که قبل از حمله دور قربانیش میچرخه، شروع کرد به چرخیدن دور پیکت.

- خیلی خب، این یکی مال تو!

و الستور همونجا ایستاد، به عصاش تکیه داد و با لبخند پلیدش به سایه‌ش که کارش رو شروع میکرد، نگاه کرد.
سایه الستور، اول آستین‌های کتش رو داد بالا، و بعد ناگهان گلوی سایه پیکت رو گرفت.
و پیکت غیر سایه‌ای، یعنی همونی که زیر لیوان گیر افتاده بود با ترس به گلوش چنگ زد.
لبخند الستور سایه‌ای و غیر سایه‌ای با دیدن این صحنه حتی عمیق‌تر و وحشیانه‌تر شد.

و بعد سایه الستور، شروع کرد به گلوله کردن سایه پیکت که کاملا وحشت‌زده بود، و باهاش روپایی زد.

- من که این حرکت رو یادت ندادم. ولی قطعا میفهمم کی یادت داده و ازش تشکر میکنم.

الستور کاملا در مقابل اقدامات شکنجه‌گرانه و وحشیانه سایه‌ش که سایه پیکت، و در نتیجه خود پیکت رو تبدیل به توپ کرده بود و به اطراف پرتاب میکرد، رفتار حمایت کننده‌ای داشت که واقعا دلگرم کننده بود.
ولی بعد بلاخره سایه الستور از فوتبال بازی کردن با سایه پیکت و خود پیکت خسته شد و مرگخوار و سایه‌ش در حالی که میخندیدن، پیکت رو که شدیدا سرگیجه داشت و تراشه چوب بالا میاورد رو همونجا توی لیوان کوچیکش رها کردن و از اتاق خارج شدن.
البته که چند دقیقه بعد که خنده‌هاشون تموم شد، سایه الستور سریع به داخل اتاق برگشت و یه علامت شوم خیلی کوچولو و مینیمال هم به پیکت هدیه داد!


Smile my dear, you're never fully dressed without one






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.