«توهملند»
اپیزود اول
این سریال، بداههگویی محض و بلاتوقف و بیویراش بوده و هیچگونه فکر و هدف و معنایی پشتش نمیباشد.
روزی روزگاری جادوگری بود در خانهای گوتیک و مرموز.
موز زیاد میخورد.
از گوشتکوب بدش میاومد.
کتابی داشت که کلماتش راه میرفتن و عکسهاش تصاویر جاهای دیگهای رو نشون میدادن.
ولی تصاویرش مناسب سن جادوگر نبودن، بهخاطر همین مامان جادوگر اون کتاب رو توقیف، و بچهش رو تو اتاقش حبس کرد.
همیشه گفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد. به همین خاطر یه روز یه بوته گوشتکوب در خونهش سبز شد.
جادوگر از پنجرهی اتاقش به بوتهی گوشتکوب نگاه میکرد همیشه. مثل خاری توی چشمش بود.
یه روز خیلی حرصش گرفت و دمپاییهاش رو پرت کرد سمت بوته.
بوتهی گوشتکوب به هیچجاش بر نخورد. عوضش بهطور ناگهانی رشد کرد و دوبرابر شد. بهطوری که تا لبهی پنجرهی اتاق جادوگر میرسید.
جادوگر دماغش رو چین داد و گوشتکوبها رو گرفت. به کمک اونا اومد پایین و تلپی پا روی زمین گذاشت. آزاد شده بود. شاید چیزی که ازش متنفر بود خیلی هم بد نبود.
مخصوصاً وقتی که دید بوتهی گوشتکوب، موز داده. اون عاشق موز بود، پس یه موز برداشت و خورد و پوستش رو انداخت جلوی در ورودی خونه تا هروقت مامانش خواست بیاد بیرون لیز بخوره. بعد که بیهوش شد بره کتاب و بساطش و ورداره و بره.
و همینطور هم شد. تقریباً. وارد خونه شد. ولی اون خونه یه خونه معمولی نبود. خونهای بود که یه روح توش میزیست. شکل اتاقهاش هم هی عوض میشد. کسی نمیدونست اون روح کجاست. ولی همهش زیر سر اون بود. شایدم نبود. شاید همهش به خاطر قدرت خودش بود. جادوگر هی از این اتاق به اون اتاق رفت، در حالی که یادش نمی موند کدوم اتاقها رو چک کرده چون شکل اتاقها هی عوض می شد و اون روحه هم هی میاومد کرم میریخت به جونش و دست میکرد تو دماغش و چشم و چارش.
این وسط مامانش به هوش اومد و اونم پا گذاشت تو گود. جادوگر یهو جیغ ننهش رو شنید. کپ کرد. ولی توی اتاق جدیدی که اومده بود وسطش یه حوض سبز شده بود. ندیدش و سکندری خورد و افتاد تو حوض نقاشی.
توی حوض غوغایی بود، امواج خروشان هی جادوگر رو از اینور به اونور پرت میکردن و یه کشتی هم داشت بهش نزدیک میشد. جادوگر شروع کرد به داد و بیداد و دستتکوندادن تا بتونه توجه افراد ساکن تو اون کشتی رو به خودش جلب کنه. کاپیتان اون کشتی دوتا دزد دریایی بودن که یه دونه زیرشلواری بی راه راه مامان دوز پاشون بود. البته برعکس. هرکدوم کله شون از توی یه پاچه در اومده بود.
این وسط آب حوض به مربای بالنگ تغییر ماهیت داد. جادوگر دستوپا زد. هی مربای بالنگ میرفت تو دهنش. سعی کرد با قدرت به ماه فکر کنه که همدم شبهای تنهاییش بود. مربای بالنگ هم تغییر ماهیت داد و به آسمون شب تبدیل شد.
جادوگر توی آسمون سقوط کرد. تلپی افتاد روی هلال ماه. سفت چسبیدش چون داشت لیز می خورد. پوستش احساس عجیبی داشت. نگاهش کرد... از جنس کاغذ شده بود. حرکت که میکرد، ازش پاره کاغذ کنده میشد. جادوگر به بختش فحش داد. و همچنین اون وضعیت. فحشهاش روی کاغذها نوشته شدن و توی فضا پرواز کردن.
یهو تلپی یه باسلق خورد تو کلهی جادوگر.
جادوگر یادش افتاد شام نخورده. باسلق رو چپوند تو دهنش.
ولی باسلق و اسید معدهش یک سری تبانیها با هم انجامدادن که باعث شد بال کفشدوزکی دربیاره.
ماه یهو ریخت.
مثل شیر.
جاری شد روی زمین.
از قطراتش الهههای سپیدرویی به پا خاستن. ولی شالاپی نقش زمین شدن.
درختی اون نزدیکی گفت «قوقولی قوقــــــــو!» اما یه قیچی از ناکجا اومد گازش گرفت تا خفه شه.
آخه یه نارنگی اون زیر خوابیده بود.
جادوگر که حالا با بال های کفشدورکیش بالبال میزد توی هوا، رفت یه سری بزنه به جوراب دانا.
جوراب چیزهای زیادی بلد بود. ولی هیچوقت با مربای بالنگ کنار نیومده بود. جادوگر هم دهنش بوی مربای بالنگ و باسلق می داد. پس جوراب با اون پوی پنیری مشتیش خودش رو پرت کرد توی دهنش. بوش باید همهجا رو تصرف میکرد. حیف این کرهی خاکی نبود که همهجاش بوی جوراب نده؟ مربای بالنگ کفش کی بود؟
یه نفر چاقو زد تو کلهی جادوگر. یه قاچ ازش کند.
مثل هندونه بود، ولی به جای هندونه، کتلت خرچنگ به اون قسمت سبزش چسبیده بود.
یارو کتلت رو داد بالا.
دهنش یهو واز شد و یه آبگرمکن بوتان نو از توش اومد بیرون. جادوگر لگدی به آبگرمکن زد.
پاش رفت توش.
انگار که آبگرمکن از جنس مارشمالو باشه. شل و ول تر از اون حتی.
جادوگر کلا توی آبگرمکن فرو رفت. تنش یخ کرد. دست به دیوارهی آبگرمکن گذاشت و سفت چسبیدش. چیزی که زیر دستش اومد بذر کاج بود. یهو دستش دهن درآورد و باهاش حرف زد.
-بابا لنگدراز عزیزم...
جادوگر گرخید، cringe شد و دستش رو فرو کرد توی دیوارهی مارشمالویی آبگرمکن. دقایقی صبر کرد و بعد که نفسش اومد سرجاش و حدس زد که حرف های دستش تموم شده باشه، دستش رو از تو دیواره بیرون کشید.
-ارادتمند همیشگی شما، ج-
دوباره دستش رو فرو کرد تو دیواره. این بار مدت بیشتری دستش رو اون تو نگه داشت. انقدر که دستش خفه شد و خواب رفت. متأسفانه اون موقع هنوز بنیادی برای محافظت از حقوق دست ها ساخته نشده بود.
هوای بالای سرش کف کرد و به همراه کف سفید، حباب هایی روش به وجود اومدن. جادوگر اونیکی دستش رو بالا آورد و به یکی از حباب ها که از همه بزرگ تر بود انگشت زد. حباب انگشتش رو بلعید. مک زد. پسندید. شروع کرد به فرو دادن کل دست جادوگر. چیزی نگذشت که جادوگر خودش رو داخل حباب یافت کلا.
توی حباب چشمهاش رو بست و پلکهاش رو روی هم فشار داد، دستوپاش رو کشید و دیوارههاش رو فشار داد و سعی کرد بترکوندش، اما حباب منعطفتر از این حرفها بود. وقتی جادوگر چشمهاش رو باز کرد، تصویر اتاقش رو دید و کتابش که توش بود. احساس کرد انگار مکان عوض شده، دست دراز کرد تا کتابش رو برداره ولی دستهاش چیزی رو لمس نکردن، فقط به دیوارهی حباب فشار آوردن.
سرخورده شد. مونده بود که چطور خودش رو نجات بده. یعنی تا ابد این تو میموند؟ این حباب طراحی شده بود تا مقبرهش بشه؟ زندان اختصاصیش بود؟
متوجه شد که پاهاش خیس شدهن. پایین رو نگاه کرد.
کفصابون کف دل حباب رو گرفته بود و هی داشت بالا و بالاتر میاومد.
بوی موارد شوینده با رایحهی ماندگارشون باعث شده بودن دماغش به قلقلک بیاد و بخنده. همینطور که دماغش قاهقاه میزد، از هر گوشش یکی یه گنجیشک اومد بیرون و دوتایی افتادن به جون حباب و ترکوندنش.
جادوگر میافته توی سوراخ انگشتی شمارهگیر یکی از اون تلفن قدیمیا و یه چرخ میخوره به سمت پایین و دوباره برمیگرده سر جای اولش. تلفن یهو شروع میکنه به زنگخوردن. یه دایناسور میاد تلفن رو با پوزهش برمیداره.
از پشت خط صدایی به گوش میرسه:
-در قارهی غرقشدهی زیلندیا...
صدای سیفونی به گوش میرسه و صدا قطع میشه.
دایناسور گوشی تلفن رو با دندون هاش خرد میکنه و تکه خردههاش تبدیل به نودل میشن.
نودلها پرواز میکنن میان به هم میپیچن و نقش یه نردبون نجات رو برای جادوگر ایفا میکنن تا بتونه از میز تلفن بیاد پایین.
اما هنوز پا روی زمین نذاشته بود که زمین آب میره. هی میره پایینتر و پایینتر. انگار که با جادوگر لج کرده باشه و نخواد اجازه بده دوباره پا روی دلش بذاره.
از پایههای میز تلفن، بیسکوییتهای زنجبیلیای به وجود اومدن و سعی کردن برن زمین رو راضی کنن تا با جادوگر آشتی کنه.
اما زمین دلش پرتر از این حرف ها بود.
پس بیسکوییتها درحالی که دسته جمعی میخوندن «شمع و گل و پروانه، ما را که بَرَد خانه؟» واسه همدیگه قلاب گرفتن و سعی کردن فاصلهی بین زمینِ درحال آب رفتن و جادوگر آویزان از نودل رو پر کنن تا بلکه بتونن جادوگر رو بدون آسیبدیدن به زمین برسونن.
تلاششون موفقیتآمیز نبود. تهش یکیشون زور زد و پرید و خودش رو چسبوند به پای جادوگر.
جادوگر روی دستهای بیسکوییت زنجبیلی تف گندهای کرد. دستهای بیسکوییت نم گرفتن و شل و ول شدن.
بیسکوییت بیچاره نتونست خودش رو نگه داره و پرت شد پایین.
زمین دهن باز کرد و بیسکوییت افتاد داخلش و به قارهی غرقشدهی زیلندیا منتقل شد تا اونجا درمان بشه.
هرچند عملیات وسطش مختل شد، چرا که بستنی عروسکی ها در اعتراض به قیافههای له و لورده شون، مسیر رو خراب کرده بودن و در نتیجه وقتی خیارشور کبیر سیفون رو کشید، کل فضای اون اتاق رو آب گرفت و جادوگر و نودلها و تلفن و دایناسور و بیسکوییتهای زنجبیلی همه در هم پیچیدن و بوی آب خیارشور گرفتن.