هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸:۱۱ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۴:۰۱ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 85
آفلاین
-پیست! پیست! پیسسسسست!

گابریل سخت مشغول یادگیری انواع شکنجه خشن و ترسناک مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه، با صدای ملچ ملوچ غذا خوردن، آواز خوندن به طور اشتباه و با صدای خیلی بلند و غیره بود و تمام تمرکزش رو این بود که مرگخوار خوبی باشه و همه رو خوشحال کنه، بنابراین هیچ توجهی به گونی زیر پایش نداشت.

-پیسسسست باباجان.

گابریل تمرکزش بهم خورد و بلاخره دامبلدور زردمو و زردروی رو دید که زیر پاش گونی پیچ شده بود و لبخند می زد.
-فرزند سیاهدل و سیاه مو، من توی دلت روشنایی و صلح رو میبینم و همینطور صورتت هم نورانیه. حیف تو نی...
-من یه رگ پریزاد دارم پیری. برای همینه یکم نورانی ام. ولی بسیار سیاه و مرگخوارم.

دامبلدور سعی کرد عمودی بشه تا بهتر ببینه، متاسفانه با ازدست دادن ریشش همه سلاح ها و امکاناتش از بین رفته بود و باید از سلاح مذاکره استفاده می کرد.
-درسته، مثل اینکه امروز هم روزتونه و خیلی هم مبارکه. تو میدونی چندنفر از محفلیا توی جشن شرکت کردن و در چه حالن فرزند تاریکی؟
-بعله. ریموس داره تا حد خفگی شکلات میخوره، آلنیس حسابی خوشحاله و از شادی جیغ میزنه و سیریوس هم داره با بقیه دوست میشه.
-پس به همه خوش میگذره. حیف که من ریشم رو درآوردم و یادم رفته کجاست، وگرنه حتما بهشون می پیوستم. پیریه و هزار دردسر باباجان. اومدم توی مهمونی خوش بگذرونم و حالا اینجا تنها و سرگردونم.

گابریل دلش به حال پیرمرد سوخت. ظاهرا پیرمرد مهربونی بود و حتی سعی کرده بود به بهترین شکل آرایش کنه اما دست و پاش به هم پیچیده بود.
گابریل باید بهش کمک میکرد، اون عقیده داشت که توی روزی که برات مهمه باید به همه خوش بگذره.
-نگران نباش. من دست و پات رو باز میکنم و با هم میتونیم بریم دنبال ریش‌ت بگردیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۱۹:۴۶:۴۳


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹:۱۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۶:۰۷ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 555
آفلاین
وینکی توی یوآن آبرکرومبی غلت می‌زد.
روده‌های یوآن خودشان را برداشته بودند و می‌دویدند. کبد یوآن کنار پانکراسش چمباتمه زده بود و داشت محکم ادایش را در می‌آورد تا وینکی نفهمد. معده یوآن یک گوشه دستش را گذاشته بود روی شکمش و به داشت به کلیه‌هایش می‌گفت: گو. لیو می. سِیو یورسلوز. و کلیه‌ها نمی‌رفتند و گریه می‌کردند و گریه‌هایشان همه جا داشت پخش می‌شد و روده‌های دوان رویشان سر می‌خوردند و وینکی بهشان می‌رسید و مسلسل‌هایش را توی هوا (یوآن؟) تکان تکان می‌داد و عربده می‌زد و داشت همه جا شلیک می‌کرد و گلوله‌هایش به ماهیچه و تاندون می‌خوردند و شپلتک می‌کردند و برمی‌گشتند و به هم می‌خوردند و همدیگر را می‌کشتند و باروت تویشان بخار می‌شد و می‌رفت توی ریه‌های یوآن و یوآن محکم سرفه کرد و چندبار سل گرفت و سرطانی شد ولی وینکی به هیچکس امان نمی‌داد و گلوله‌هایش حتی سرطان‌ها را هم کشتند.
-وینکی، مخترع جن‌درمانی!

وینکی کلا خیلی یک عالمه می‌زد و می‌کشت و یوآن دردش گرفت و کلی اوخ شد و وینکی به این موضوع فکر کرد و تصمیم گرفت وینکی جن خانگی پلشتی بیش نبود و حق نداشت غیرجن‌ها را اوخ کند و باید تنبیه شد ولی همزمان باید یوآن هم تنبیه شد چون تنها چیزی که از یک جن پلشت خانگی پلشت بدتر بود، یک جن خانگی پلشت محفلی بود و تنها چیزی که از یک جن خانگی پلشت محفلی بدتر بود، یک غیرجن خانگی پلشت محفلی بود چون آنقدر audacity داشته بوده بود که جن نباشد و جن نبودن سطحی از لیاقت می‌خواست که فقط از عهده مرگخوارها برمی‌آمد. پس یک سیم از جیبش درآورد و به نخاع یوآن وصل کرد تا تنبیهشان را دوتایشان همزمان حس کنند و دوبرابر شود و حسابی تنبیه شوند و دردشان بگیرند.
-وینکی، جن مردود!

وینکی شناکنان لای دریایی از گوشت و بافت و پیوند و استخوان رفت و روی مهره‌های یوآن سر خورد و مهره‌هایش صدای ترکیدن پلاستیک‌‌حبابی‌ها را دادند و حسابی پلوپ پلوپ کردند و یوآن دردش گرفت و وینکی دردش گرفت و مهره‌های یوآن دردشان گرفت و دیگر مهرهای خوبی نبودند و یوآن در این لحظه فهمید دیگر هیچوقت نمی‌تاند مالیاتش را بپردازد یا برای محفلی‌ها یواشکی نسخه دارو بنویسد و ناراحت شد.
-وینکی، جن مهرشکن!

وینکی تصمیم گرفت حالا که یوآن را بی مهر کرده بود، وقتش رسیده بود تا مهر خودش را توی چشم و چال یوآن بمالد تا یوآن بفهمد وینکی چقدر مهر دارد و خودش مهر ندارد و ناراحت‌تر شود. پس مسلسلش را دوباره برداشت و outline یک علامت شوم را روی کمر یوآن درآورد و شیرجه‌زنان ازش بیرون پرید و یک عالمه خون یوآن همه‌جا پاشید و وینکی خون‌آلود وایستاد و از سوراخ شومی که ساخته بود لذت برد.
-وینکی، جن خوون؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰:۴۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۴۱
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 141
آفلاین
گابریل بیرونِ درِ اتاق خون، در بین سایر مرگخوارا که با هیجان منتظر بودن نوبتشون بشه و محفلی‌ای رو شکنجه کنن وایساده بود. مرگخوارا بعضا با شور و حرارت یا در حال تعریف کردن بلاهایی بودن که پیش از این سر محفلیا آورده بودن، یا درباره روش‌هایی که هنوز امتحان نکرده بودن و قصد تست کردنش رو داشتن بودن.

گابریل تا اون لحظه چهار بار به لطف پارتی‌بازی‌های الستور تونسته بود به داخل اتاق بره و با این که در اون لحظه روش خاصی مد نظرش نبود تا روی محفلی بعدی پیاده کنه، اما هم‌چنان در انتظار ورود به اتاق بود.

بالاخره در لحظه‌ای که احساس می‌کنه همه با هیجان غرق در گفتگو هستن و متوجه خروج مرگخواری نشدن که به تازگی کارش تموم شده بود، به سرعت جلو می‌ره تا وارد اتاق بشه.

اما ناگهان احساس می‌کنه از پشت به هوا بلند شده و داره رو هوا می‌دوئه در حالی که حتی ذره‌ای جلو نمی‌ره.
- نوبت منه. من من من. بذار برم.

الستور گابریلو روی زمین می‌ذاره، اما در جهت برعکس که پشتش به در ورودی اتاق خون باشه.
- تا الان چهار بار اون تو بودی. کیو می‌خوای شکنجه کنی؟

گابریل انگشتشو به نشانه تفکر روی لبش می‌ذاره.
- نمی‌دونم که.
- خب باشه... اصلا بیا فرض کنیم رفتی تو. چه شکنجه‌ای می‌خوای رو طرف پیاده کنی؟

گابریل بازم به فکر فرو می‌ره. فکر اینجاشو نکرده بود. فقط چون همه هیجان داشتن وارد اتاق خون بشن، اونم احساس می‌کرد که باید هیجان داشته باشه و بخواد که بره داخل!
- اینم نمی‌دونم که.
- پس شاید بهتر باشه یکم روش فکر کنی و تو این مدت بذاری یه مرگخوار دیگه بره و حساب یه محفلی رو برسه؟
- درسته! باید فکر کنم. فکر فکر فکر.

گابریل اینو می‌گه و دوباره بین جمعیت مرگخوارا گم می‌شه تا فکر کنه ببینه چه بلایی می‌تونه سر قربانی بعدیش بیاره!



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۲۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۱:۱۶
از برای چه؟
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
مشاور مدیران
پیام: 584
آفلاین
در آن هنگام که اما و آلبوس از در بیرون می آمدند، یک نفر که یادش رفته بود رزرو کند و حالا مجبور به ویرایش پستش شده بود آلبوس را توی گونی کرد و وارد اتاق شد و در اتاق را نیز نبست و نیمه باز رها کرد چرا که معتقد بود خوبیت ندارد که در اتاق بسته باشد و مردم و همقطاران مرگخواران راجع به آن شخص ممکن است فکرهای ناجور و بدبد نمایند و خصوصا آن که روی دوش نیز گونی بزرگی حاوی یک عدد آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور نیز داشته باشیم که بسیار می لولد و نتیجتا روی کول ما تکان تکان می خورد و به دنبال لحظه‌ای غفلت هست که بگریزد، باشد. به همین دلایلی که گفته شد آقای زاموژسلی سریع و فرت! گونی اش را روی یک صندلی خالی می کند و پشت بندش هم دوتا بشکن می زند و صندلی مثل کلاه کارآگاه گجت چهارتا دست در می‌آورد و دست هایش می پیچند دور دامبلدور مذکور و بی توجه به آخ و وای های مکرری که او می گوید می چسباندش به خودش.

در طرف دیگر آقای زاموژسلی که به تازگی دوران وزارتش تمام شده و با سندرم بازنشستگی مواجه است به او زل می زند تا شکنجه‌ای مناسب و در خور بیابد که فردا جلوی دیگر مرگخواران کم نیاورده باشد که محفلی شکنجه نکرده و از این صجبت ها ولی دامبلدور که این روابط پیچیده مرگخوارانه را درک نمی کند و ذهنش با مفاهیم سبک و سخیفی مثل عشق و محبت و این جور چیزهای محفلیانه پر شده تحت تاثیر نگاه لادیسلاو سرخ می شود و چشم و ابرویی می‌آید و همین چشم و ابرو آمدن او باعث جرقه زدن ایده ای در سر لادیسلاو می شود و او یک ماشین ریش تراش از دستش در می آورد و چوبدستی اش را چند بار به آن می زند و موزر هم وحشی می شود و می پرد روی پیرمرد و صاف می رود سراغ کله اش و موهایش را تیز می زند و بعد می رود سراغ ریشش و همینطور مو به اطراف پاشیده می شود و وسط کار موزر خسته می شود و دو دقیقه وایمیستد که نفس تازه کند، دامبلدور هم از فرصت استفاده کرده چشم هایش را روی هم گذاشته و یک زوری می زند و دوباره موهای سر و ریشش در می آیند. موزر که از این وضع ناراحت است و آن را نادیده انگاشته شدن تلاش هایش تلقی می کند، زیر گریه زده و دوان دوان از اتاق خارج می شود و حالا اتاق مانده و شکنجه گر و شکنجه شونده و کلی مو این طرف و آن طرف یک مشت ایده خز برای شکنجه نمودن طرف مقابل که به درد اقوام پدری می خورند و بس. حالا با باز شدن اقوام پدری نویسنده خیال می کند ایده توپی به ذهنش رسیده ولی کور خوانده و هیچ چیز حتی با اختلاف نیز از آن حوالی نگذشته مگر آهنگی که دارد در پس زمینه پخش می شود و اصلا چه کاری است گوش دادن به چاوشی هنگام شکنجه؟ حالا حتی اگر آهنگ بی بدن باشد و به سر آدم بیاندازد که طرف را مُثله کند و ببردش یک جای خیلی دور که کسی نمی داند هم چالش کند و به کسی هم نگوید چرا و دلیل آن این است که این جور شکنجه ها خیلی دم دستی است و نباید رفت سراغشان، از ما می شنوید در هنگام شکنجه دادن دیگران خلاق باشید و به قول یکی سوار دو کالسکه اوّل موریارتی نشوید و مثلا فکر کندی همین دامبلدور، روی چه چیزی حساس بود؟ هری پاتر، پس نه. هاگوارتز، پس این هم نه، فوکس! پس نتیجتا برای شکنجه دادنش بروید و فوکس را آورده و جلویش کبابش کنید... این کاری است که طبیعتا یک آدم درست و حسابی می کرد ولی آقای زاموژسلی آدم حسابی نبود و اصلا این فرمول ها و تکنیک های شکنجه خلاق که در کلاس های خصوصی با کادری مجرب تدریس می شد را قبول نداشت و به خاطر همین رفته بود روی دامبلدور و جوری که انگار او تراموپولین است بر شکمش می پرید و هر بار با فرود آمدنش چشم های دامبلدور مثل کارتون ها و فیلم ماسک با ایفای نقش به یادماندنی جیم کری، بیرون می زد و خیلی هم خوب و با نمک بود و در همین حین بالا و پایین پریدن ها یک بار لادیسلاو بر اثر یک خطای کوچک انسانی محاسباتی این طرف‌تر فرود آمد و تعادل فشار میان اجزای داخلی پیرمرد به هم خورد و علاوه بر بیرون زدن چشم هایش دهانش هم باز شد و یکی از اندام های داخلی‌اش که به اعتقاد کارشناسان کیسه صفرایش بود، به بیرون شوت شد و تالاپی به سقف خورد و آقای زاموژسلی خیلی خوشش آمد و هی در محاسباتش خطای انسانی مرتکب شد و با خرسندی هر چه تمام تر دید که لوز المعده، خودِ معده و بخشی از کبد هم بیرون زدند و او مشغول طراحی نقشه‌ای برای پریدن بر نقطه‌ای بود که بشود در سایتی که خانواده در آن است بپرد که روده های آلبوس از حلقش بیرون زده و روی میخ دیوار حلقه شوند که یک نفر چند ضربه به در زد و فریاد کشید که «چه خبرته! بیا بیرون دیگه! ما هم شکنجه داریما!!» و آقای زاموژسلی که دوست نداشت عمل ظریف شکنجه را در شرایطی پر تنش ادامه دهد، از روی دامبلدور پایین آمد و پیرمردی که حالا چشم هایش چپ شده و زبانش یک وری از دهان بیرون زده و چیزهایش را که این طرف و آن طرف اتاق افتاده بودند را در همان گونی که با آن آورده بودش گذاشت و رفت بیرون.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۲۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۳۳:۲۰
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مشاور مدیران
پیام: 146
آفلاین
الستور از اتاق خون خارج شد و می‌خواست خالی بودن اتاق رو برای نفر بعدی اعلام کند که پایش به چیزی گیر کرد.
- این گونی چیه؟ مال کیه؟
کسی چیزی نگفت. الستور چند لگد به گونی زد که ناگهان یک تکه موی سفید از گونی بیرون افتاد.

درست وقتی که می‌خواست در گونی را باز کند؛ اما از آخر راهرو داد زد: مال منه! محفلیمو توش گذاشتم که فرار نکنه!

الستور با تعجب به اما که از آخر راهرو به سمتش می‌دوید نگاه کرد. اما به‌ جای شنل همیشگی روپوش کوتاه سفیدی پوشیده بود و موهایش را روی سرش گوجه‌ای جمع کرده بود. صورتش را برنزه کرده بود و آرایش غلیظی داشت.
اما که آدامس بزرگ صورتی رنگی را با صدای بلند می‌جویید پرسید: خب نوبت منه دیگه نه؟
- اره... این چه قیافه ایه؟ این چیه پوشیدی؟ اصلاً این محفلی کیه که از یه گونی ساده نمیتونه فرار کنه؟
- این مربوط به شکنجمه! خواستم محفلی بیوفته در دام!... محفلی این تو هم فقط ازش خواستم تو گونی بمونه که آرایشش کنم! اونم گول خورد!
بعد درحالی‌که لبخند می‌زد، گونی را پشت سرش داخل اتاق کشید.

وقتی به داخل اتاق رسید در گونی را باز کرد و گفت: بیا بیرون باباجان رسیدیم...
به دنبال حرف اما ، آلبوس دامبلدور از داخل گونی بیرون آمد و ریش‌ بلندش را که به دورش پیچیده شده بود، مرتب کرد.

- اینجا آرایشگاهته باباجان؟ چقدر قرمزه... گریفیندوری هستی باباجان؟
- گریفیندوری هستم؛ ولی رنگ قرمز اینجا ربطی به گریف نداره... اینجا اتاق خونه! اتاق شکنجه!
- چه اسم خشنی برای آرایشگاهت گذاشتی باباجان! می تونستی بذاری ققنوس... سس خرسی... قلب! ببین چقدر چیزهای گوگولی قرمز تو دنیا هست باباجان!

اما ، درحالی‌که آلبوس را به سمت صندلی وسط اتاق می‌کشاند گفت: حالا بیا بشین... به گوگولی هم می‌رسیم!
بعد دست‌های آلبوس را با دستبند به صندلی بست.
- این برای چیه باباجان؟
- بعداً میخوام از اون چیز گوگولیا که دوست داری روی دستت بکشم این واسه همونه!

اما لوازم آرایشگری‌اش را از کیفش که با طلسم گسترش داده بود در آورد و آنها دور البوس چید.
- فقط قرار بود ریشم یکم کوتاه شه باباجان نه؟ خیلی کوتاه نکنیا باباجان!
اما ماشین اصلاح را برداشت و جلوی چشم آلبوس روشنش کرد و در میان صدای ویز مانند ماشین اصلاح گفت: یه جوری کوتاه کنم که دیگه کوتاهی نخواد!

بعد با ماشین به جان ریش‌های بلند آلبوس افتاد که آن را ته بزند. در میان زدن ریش، ناگهان بچه کوچک مو قرمزی از ریش بیرون افتاد. نفس‌نفس می‌زد و با وحشت به اطراف نگاه می‌کرد.
آلبوس باذوق گفت: عه حسن ویزلی! کجا بودی باباجان؟ از 1973 داریم دنبالت می‌گردیم!
- 1973؟ الان نباید یه مرد گنده باشه؟ بچه چطوی اون تو بودی؟
حسن که هنوز گیج بود جواب داد: می‌خواستم یه خرگوشو بگیرم...اون افتاد تو ریش و منم رفتم دنبالش! بعد هر کاری کردم نفهمیدم در خروجی کجاست...اون گربه و جادوگر دیوانه هم کمک ‌نکردن که.. مامانم کجاست؟
- مامانت چند سال پیش فوت کرد باباجان!
- مامان! من مامانمو میخوااام!

اما که حسن را مزاحم کارش میدید یقه بچه را گرفت و داخل گونی انداخت بعد به نابود کردن ریش ادامه داد.
زدن ریش بیشتر از آنچه که فکرش را میکرد طول کشید و در میان پروسه، یک ققنوس ، یک دوجین جارو، سه جن خانگی و دو ویزلی دیگر را نیز از میان ریش بیرون کشیده و داخل گونی انداخت. دیگر ریش تقریبا به انتها رسیده بود که دست اما به جسم تیزی خورد.
- آخ! این چیه؟ باز چی جا دادی این تو؟
- عه وا! به شاخم رسیدی باباجان!
اما ریشهای باقی مانده را کنار زد و چشمش به شاخ بزی خورد که از کنار چانه آلبوس بیرون زده بود.
- این چیه دقیقا؟ شاخ بز چیه؟ مگه شاخ اینجا درمیاد؟
آلبوس که به طرز عجیبی آسوده و خوشحال به نظر میرسید گفت: شاخمه باباجان! بچه که بودم بز هاری منو گاز گرفت و اینم شد نتیجه اش ، برای همینم از پنج سالگی ریش داشتم که شاخمو بپوشونم! ولی الان که شاخم هوا میخوره خیلی حس خوبی دارم! مرسی باباجان!
- چی رو مرسی! من الان ریشتو زدم! منبع ابهت آلبوس دامبلدور! خیلیم زشت شدی!
- مهم اینکه درونت زیبا باشه باباجان! تازه هوای تازه برای شاخم عالیه!
اما که اصلا از نتیجه شکنجه راضی نبود، مقدار کمی که از ریش باقی مانده بود را به حال خودش رها کرد و سراغ قسمت دوم شکنجه اش رفت.

باید دامبلدور را زشت تر میکرد. جوری که دیگر حتی نتواند سرش را بالا بگیرد. به همین کاسه و فرچه را برداشت و رنگ مو را اماده کرد. درمان رنگ زرد عقدی بود.
- داری چیکار میکنی باباجان؟
- موهاتو زرد عقدی کنم که به شاخت بیاد!
- اخی مرسی باباجان! تو بهترین آرایشگر دنیایی!

اما اخم کرد و با شدت دسته موهای دامبلدور را گرفت و مشغول رنگ زدن شد. بوی تند و تیز اکسیدان هوا را پر میکرد و بینی اما را میسوزاند اما دامبلدور انگار در هر مرحله شادتر از قبل میشد و با گفتن " چه شاخ خوبی!" و " چه عطری تو هواست!" اما را عصبانی تر میکرد.

بلاخره اما با هر جان کندنی بود رنگ کرد موها را تمام کرد. موهای زرد و وز شده به همه جهات پخش شده و سر دامبلدور شبیه به یال شیر به نظر میرسید. اما که از نتیجه راضی بود آینه ایی آورد و جلوی دامبلدور گرفت.
- خیلی وحشتناک شده نه؟ بگو خیلی ناراحتی!
- اخی چه نورانی شدم باباجان! این ققنوس ما یه لونه میخواست و وقت نمیکردم که براش بگیرم الان میتونه بیاد روی سر من بشینه! چقدر عالی باباجان! خسته نباشی!

اما که نزدیک بود اشکش در بیاید آینه را به گوشه ایی پرت کرد و چوبدستی اش را در آورد و علامت شوم را روی دست بسته شده دامبلدور حک کرد.
- عه چقدر دلم تتو میخواست باباجان! مارشم قشنگه باباجان! خیلی امروز خوشگل شدم!
اما دیگر طاقت نیاورد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.

در همین حال دامبلدور از روی صندلی بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت گفت: این دستبند ها رو خیلی شل بستی باباجان! همون اول باز شدن! دستت درد نکنه باباجان! ققنوس که روی موهام تخم گذاشت یکیشو برات میفرستم باباجان!
به دنبال بیرون رفتن دامبلدور اما که هنوز گریه میکرد و اشک هایش آرایش صورتش را خراب کرده بود، بیرون رفت تا شاید محفلی دیگری را برای شکنجه پیدا کند.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹:۱۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۶:۱۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 741
آفلاین
- کروشیو
- نهههههه...
- نه... یویو نه... شسنتبانتقثفب
- شکلات تلخ نمی خوام... شکلات فقط شیرین!

مرلین پیش می رفت و از شنیدن صدای شکنجه محفلی ها، لبخندی بر لبانش نشسته بود. از شنیدن صدای جیمز که با فرو رفتن یویو در حلقش دیگر نمی توانست حرف بزند، خشنود شده بود. همیشه زیاد حرف می زد. ریموس هنوز سعی داشت از خوردن شکلات طفره برود. لحظه ای مکث کرد و شکلاتی که مروپ طلسم کرده بود تا هر چند دقیقه یکبار سعی کند وارد حلق ریموس شود نگاه کرد. مرگخواران توانمندی را در کنارش داشت.

- من دیگه خسته شدم بس که سایت بی یویوئه...
- ایناهاش یویوت! ببین چقده خوشمزه ست!

مرلین لبخندی زد. خاطرات گذشته اش را به یاد آورد. در زمان های دور، گذرش به محفل افتاده بود. بسیاری از آن ها را می شناخت و با بعضی هایشان خاطراتی داشت. اما هیچکدام از این ها باعث نمیشد که در رویارویی با محفلی ای که برای شکنجه انتخاب کرده بود و الان در آخرین اتاق از سقف آویزان بود، تردیدی به خود راه بدهد.
در را باز کرد. هنوز لبخند بر لبان مرلین بود. زندانی اش را بر انداز کرد و به سمت صندلی ای که در کنار زندانی بود، رفت. نگاهی به او انداخت و گفت:
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم آلبوس.
- آره... . آخرین باری که همدیگه رو دیدیم، من رو زمین بودم.
- قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم... چیزی احتیاج نداری؟
- چرا... یه شلوار داری بدی؟ این یکی...
- شک کرده بودما که این خونایی که این زیر جمع شدن چرا زرد رنگن! بیا!

مرلین اشاره ای کرد و شلوار مناسبی در تن دامبلدور ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
- خب... کجا بودیم... آهان. و اما شکنجه.
- فرزندم... البته با این ریش و پشمی که داری، پدرم!

آلبوس لبخندی زد و سعی کرد تا مرلین را در چشمان آبی رنگش غرق کند و او را به سمت روشنایی و راه راست هدایت کند. صدایش را کمی بم کرد و گفت:
- پدر جان! دلت میاد این پیرمرد رو شکنجه کنی؟ ما بسیار نحیف هستیم. بیا به سمت روشنایی!
- خیلی دلمون میاد اتفاقا و خیر. نمیاییم به سمت روشنایی.
- سورو... چیز... مرلین! پلیز!
- خیر!

مرلین داخل ردایش را جستجو کرد تا وسیله شکنجه اش را در بیاورد. آلبوس با کمی ترس به مرلین نگاه می کرد. مرلین دستش را عمیق تر در جیبش فرو برد. عمیق و عمیق تر... وسیله شکنجه اش بسیار پایین بود!
- وایسا... نه... اینم نیست. اینم نه. آهان! پیداش کردم. ایناهاش!

مرلین از داخل ردایش ماشین ریش تراشش را در آورد و چشمانش برقی زد.
-خب آلبوس... وقتشه!
- وقت چی؟
- می فهمی!

در کسری از ثانیه، مرلین، ریش دامبلدور را با ریش تراش جادویی خودش تراشید و موهای حاصله را به ریش خود اضافه کرد. او پیامبر بسیار پر ریشه ای و مهربانی شده بود!




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۱۷ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۰۶
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 129
آفلاین
و الستور چندتا نفس عمیق کشید، چندتا لیوان آب نوشید که توی هوای گرم تابستونی بدنش یک وقت کم‌آب نشه، بعد دوباره برگشت به داخل اتاق خون.
اطراف اتاق رو با دقت نگاه کرد.
و قربانی بعدیش رو ندید!

لبخند پلیدش از روی لب‌هاش محو شد، اخم کرد و سرشو به یک سمت خم کرد و چشماش با کنجکاوی تنگ شدن.
و باز هم کسی رو ندید!
داشت فکر میکرد که نکنه دیر رسیده و همه قربانی‌ها تموم شدن که سایه‌ش یک‌هو با هیجان به چیزی در گوشه اتاق اشاره کرد.
الستور هم به دنبال سایه‌ش رفت به گوشه اتاق و دید که روی زمین، یک لیوان کوچیک رو برعکس گذاشتن و داخلش یه داربد کوچیک داره با ترس بهش نگاه میکنه.
الستور همونطور که به داربد نگاه میکرد، به سایه‌ش اشاره کرد و گفت:
- اوه... نگاهش کن... بهش میگن پیکت. راجع به این شیطون کوچولو زیادی شنیدم.

سایه الستور مثل کوسه‌ای که قبل از حمله دور قربانیش میچرخه، شروع کرد به چرخیدن دور پیکت.

- خیلی خب، این یکی مال تو!

و الستور همونجا ایستاد، به عصاش تکیه داد و با لبخند پلیدش به سایه‌ش که کارش رو شروع میکرد، نگاه کرد.
سایه الستور، اول آستین‌های کتش رو داد بالا، و بعد ناگهان گلوی سایه پیکت رو گرفت.
و پیکت غیر سایه‌ای، یعنی همونی که زیر لیوان گیر افتاده بود با ترس به گلوش چنگ زد.
لبخند الستور سایه‌ای و غیر سایه‌ای با دیدن این صحنه حتی عمیق‌تر و وحشیانه‌تر شد.

و بعد سایه الستور، شروع کرد به گلوله کردن سایه پیکت که کاملا وحشت‌زده بود، و باهاش روپایی زد.

- من که این حرکت رو یادت ندادم. ولی قطعا میفهمم کی یادت داده و ازش تشکر میکنم.

الستور کاملا در مقابل اقدامات شکنجه‌گرانه و وحشیانه سایه‌ش که سایه پیکت، و در نتیجه خود پیکت رو تبدیل به توپ کرده بود و به اطراف پرتاب میکرد، رفتار حمایت کننده‌ای داشت که واقعا دلگرم کننده بود.
ولی بعد بلاخره سایه الستور از فوتبال بازی کردن با سایه پیکت و خود پیکت خسته شد و مرگخوار و سایه‌ش در حالی که میخندیدن، پیکت رو که شدیدا سرگیجه داشت و تراشه چوب بالا میاورد رو همونجا توی لیوان کوچیکش رها کردن و از اتاق خارج شدن.
البته که چند دقیقه بعد که خنده‌هاشون تموم شد، سایه الستور سریع به داخل اتاق برگشت و یه علامت شوم خیلی کوچولو و مینیمال هم به پیکت هدیه داد!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲:۵۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۴۱
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 141
آفلاین
الستور احساس می‌کنه باید شیوه‌های نوین شکنجه کردن رو به شیوه‌ای که با روحیات گابریل سازگار باشه، بهش یاد بده. بنابراین به هدفِ سورپرایز کردن گابریل، اونو چشم بسته داخل اتاق میاره و رو به روی قربانیِ جدید وایمیسونه.

- حالا چی ال؟ نگاه کنم؟ بذار نگاه کنم.

الستور دستاشو از جلوی چشمای گابریل برمی‌داره و گابریل به شخصی که جلوش از سقف آویزون شده بود نگاه می‌کنه.
- آو اون کیه؟
- سیریوس بلک!
- ولی چرا بستیمش؟
- چون محفلیه و می‌خواد یه شب پر از خنده رو اینجا تجربه کنه؟

گابریل کمی به فکر فرو می‌ره و هرچی با خودش و افکارش بازی می‌کنه نمی‌فهمه چرا جمله آخرِ الستور باید موجب چنین نتیجه‌ای می‌شد. الستور که می‌بینه گابریل سخت در افکارش فرو رفته، دستشو پشت کمر گابریل می‌ذاره و اونو چند قدم به جلو هدایت می‌کنه.
- زودباش. منتظر چی هستی؟ قلقلکش کن!
- قلقلک؟ من قلقلک دوست دارم!
- اوه همه قلقلک دوست دارن گابریل.

چشمای الستور ضمن گفتن این حرف برقی می‌زنه. گابریل اما متوجه نمی‌شه و با خوش‌حالی جلو می‌ره تا سیریوس رو قلقلک بده. الستور همزمان عصاشو تکون می‌ده تا دهن سیریوس باز بشه و صدای قهقهه‌هاش تو فضای اتاق پخش بشه.

- آفرین گب! می‌بینی چطور می‌خنده و لذت می‌بره؟ متوقف نشو. بیشتر قلقلکش بده! تندتر! بذار صدای خنده‌هاشو بشنویم!

گابریل با تشویق‌های الستور با شدت و سرعت بیشتری قلقلک دادنِ سیریوس رو ادامه می‌ده. بعد از مدتی بالاخره الستور با دیدن سیریوس که سرخ شده بود و به نظر میومد دیگه به سختی داره می‌خنده و نفساش بالا نمیاد، جلو میاد.
- فک کنم به اندازه کافی خندیده و خاطرات خوشی براش رقم خورده. بهتر نیست همین‌جا رهاش کنیم؟
- رهاش کنیم.

گابریل دست از قلقلک دادن سیریوس برمی‌داره و با دیدن الستور که در حال خروج از اتاق بود، سریع به سمتش می‌دوئه و رو کولش سوار می‌شه تا دو تایی با هم ازونجا برن.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹:۵۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۲۲:۱۱
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 95
آفلاین
هیزل با کفش سیاه پاشنه بلندش و قدم های محکم و استوار وارد اتاق خون شد.چب دستی خویش را تکانی داد و چرخی زد. جوری رفتار میکرد که اگر کسی سرزده وارد اتاق می شد فکر می کرد که در اتاق خون نمایش مدی برپاست. ولی همچین چیزی امکان نداشت زیرا هیزل پس از چند حرکت نمایشی با حرکت چوبدستی خویش در را بسته و قفل کرد. سپس رو به صندلی وسط اتاق کرد.

-خب افتخار شکنجه چه کسی رو دارم؟

هیزل نیشخندی زد و به سمت صندلی شیرجه زد. سپس چسبی که روی دهان قربانی بود را به آرامی جدا کرد. قربانی از درد ناله کرد

-خوشت اومد تد ریموس لوپین؟

تد ریموس اخم بر صورت می آورد .

-ببین لوپین، اینکه راه پدر و مادرت رو دنبال کردی از یک طرف تحسین برانگیز و از طرف دیگه بسیار...

هیزل برای ثانیه ای مکث کرده و دنبال کلمه مناسب برای اتمام جمله خود گشت.

-شروم آوره!

بله. هیزل کلمه مناسب خود را پیدا کرده بود.
از روی میز کنار دیوار خنجر خود را که به یاقوت های سرخ و گلگون تزئین شده بود برداشت و به آن نگاه کرد.

-آماده ای که با یک قربانی دیگر رنج و عذاب ابدی را تحمیل کنی و در کنار من لذت ببری؟

بلی، هیزل داشت با خنجر خود صحبت میکرد زیرا آن خنجرخیلی برای او عزیز بود. یک یادگاری از طرف خواهرش.

-خوشحالم که خنجرم از معدود چیزهایی هست که همیشه بهم جواب مثبت میده.

سپس خنجر را در بازوی تد فرو میکند.

-خصوصا اگه ازش بخوام کسی رو در کنار من شکنجه بده.

هیزل حرکت ظریفی به چوب دستی اش داد.

-چرا انقدر ساکتی لوپین؟
-اگه حرف بزنم از شکنجه ام کم میشه یا اتفاق خاصی می افته؟

هیزل نیشخند می زند

-خوشحالم که عقلت هنوز سرجاشه؛ چون میتونم از این بهونه برای شکنجه بیشترت استفاده کنم.

حال خنجر خونین خود را در شکم تد ریموس لوپین فرو می کند.

-آخ!
-می بینم این یکی رو بیشتر دوست داشتی. حالا وقتشه که بریم سراغ....

چوب دستی را روبه‌روی قربانی میگیرد.

-کروشیو!

تد از درد به خود ناله می کند. در همین هنگام هیزل دوباره به سوی او شیرجه میرود و ساعد دست چپ او را محکم می گیرد.اقدامماتی روی آن انجام می دهد و سپس آن را رها می کند و به سوی در اتاق می رود.

-خوش بگذره!

سپس در را باز می کند و از اتاق خارج می شود. تد به ساعد خویش نگاه می کند.

-وای نه...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۱۶:۰۵:۴۶

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵:۵۵ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۴:۴۷ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 164
آفلاین
- ما... هم‌گروهیم! ن... نکن!

سیریوس بلک با تمام توان فریاد میزد؛ بلکه شکنجه دهنده اش او را رها کند. شاید دلش به حال او می‌سوخت و آزادش می‌کرد.
- هه‌هه‌هه!

با صدای بلند قهقهه میزد و در جایش تکان میخورد. اما نمی‌توانست بیش از چند سانت حرکت کند. دست و پاهایش را به صندلی کهنه چوبی بسته بودند و او، بدون هیچ دفاعی در معرض طلسمی خطرناک قرار گرفته بود. طلسم قلقلک!
- ب...بسه! هه‌هه! تلما...ولم...کن!

تلما درحالی که روی میز نشسته و پاهایش را روی هم گذاشته بود، خنده‌ای بلند و شیطانی سر داد.
- هاهاهاها! امروز من انتقامم رو گرفتم! انتقام تک‌تک لحظاتی که توی هاگوارتز اذیتم کردی!

وردی را زیر لب زمزمه کرد. سیریوس دیگر نمی خندید. با تعجب به او نگاه کرد.
- من؟ من کی تو رو اذیت کردم؟!
- یه بار توی یکی از درس‌ها ازم نمره بیشتر آورده بودی!

سیریوس غمگین نگاهش کرد.
- فقط یه بار... یه بار...
- چند بارش مهم نیست!

تلما چوبدستی اش را تکان داد و موتوری را درون اتاق ظاهر کرد. چوب بیسبالی را که از غیب ظاهر کرده بود محکم در دستش فشرد.
- یه بار شنیدم که می‌گفتی موتورت رو از همه چی بیشتر دوست داری. نه؟

سیریوس سرش را با وحشت تکان داد.
- نه! تو این کارو نمیکنی!

دست تلما بالا رفت و محکم به موتور برخورد کرد.

شتلق!

تکه های موتور به گوشه های اتاق پرتاب شدند. سیریوس با اندوه به موتور... نه! تکه های موتور نگاه کرد.

تلما نزدیکش شد و دستش را روی ساعد او کشید. زیر دستان او، علامت شوم نمایان شد.

آنها اتاق را ترک کردند تا نوبت به نفرات بعدی برسد.


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.