درحالیکه توی خونه گریمولد، همه درگیر این بودن که بفهمن این ناشناس مرموز کیه که پله زیر پای وزیر رو در مراسم سوگند نامهاش غیب کرده، توی میدون شهدای محفل اوضاع از کنترل خارج شده بود.
- دو پا میریم روی مین، دوپامین نمیخوایم، همین!
- وزیر کور و بی دست و پا، نمیخوایم، نمیخوایم!
- پله های وزارت لیز و خیسه، وزارت این وزیر همش سوسیسه!
مردم به دلیل فشار و تنش حاکم بر جو میدان، به جفنگ گویی افتاده بودن و هرچی کلمه که باهم، هم قافیه میشدن رو کنار هم میچیدن و به وزیر نسبت میدادن.
- آب دریا شوره، وزیر رخت چرکارو میشوره!
- سبزی پلو با ماهی، وزیر میخزه گاهی!
- توپ، تانک، نفربر، مرلین وزیر رو ببر!
جعفر، که از تشنج حاکم بر اوضاع و دیر کردن وزیر کمی نگران شده بود به فکر راهی افتاد که تنش رو بخوابونه. لحظه به لحظه همهمه بین جمعیت و شعارهای مردم بیشتر میشد و کمکم جای دوپامین، توسط کورتیزول گرفته میشد. جعفر با احتیاط به محل تریبون سخنرانی رفت و دست به جیبش برد تا کاغذ حاوی پیام عذرخواهی رو برای مردم بخونه.
ناگهان نگاهش به جمعیت بسیار زیادی از مردم افتاد و کورتیزول درون خونش، به مرز انفجار رسید. با دیدن مردم، ترس جعفر از سخنرانی میان جمعیت فعال شد و مغزش با زدن دکمه " هشدار قرمز، رؤیت آدم های زیاد" فلنگ رو بست و با چتر نجاتی از دماغش به پایین پرید.
جعفر صداش رو صاف کرد و درون میکروفون فریاد زد:
- ساکت!
تمام همهمه ها با فرمان ناگهانی سکوت خوابید. همه مردم با نگاهی منتظر و با دقت به جعفر چشم دوخته بودن و لحظهای پلک نمیزدن، و همین موضوع، ترس جعفر رو بیشتر کرد. خلطی درون گلوی جعفر، صدای اون رو خش دار و دو رگه کرده بود. جعفر با صدایی ناموزون، خلط رو از گلوش به دهنش انتقال داد.
- بابا بنال دیگه. چه زری میخوای قرائت کنی؟
جعفر با صدای اعتراضی که سکوت رو شکست، هول شد و بجای اینکه خلط رو به بیرون تف کنه، با شدت زیاد به داخل گلوش برگردوند. ناگهان جعفر قامتش به راستی آنتن رادیو شد و به نقطهای دور در افق خیره شد. مردم همه برگشتن و به نقطهای که جعفر درحال تماشا بود، خیره شدن. اما چیزی ندیدن! پس دوباره به سمت تریبون برگشتن و با جعفر روبرو شدن، که گلوش رو با دستاش گرفته بود و درحالیکه هر ثانیه صورتش یه رنگ جدید عوض میکرد و در همون لحظات، چندین رنگ جدید به دایره رنگها اضافه شد، سرفه میزد.
برای یه کدخدا، ترس از سخنرانی میون جمعیت، و مرگ به همین روش، مرگ آبروبری بود که جعفر دچارش شده بود.
یکی از حضاری که بین مردم حضور داشت، تصمیم گرفت با پرتاب گوجه، جَوّی هیجان انگیز به اعتراضات بده. پس گوجهاش رو با شدت زیاد به سمت جعفر پرتاب کرد. گوجه از کنار چندین خیار چنبر موجه رد شد، اما چشمانش رو روی امیال گذران سبزیجاتی بست، رفت و صاف به مرکز شکم جعفر برخورد کرد. که موجب شد، خلط مهمون گلوی جعفر، که اصلا حبیب
خدا مرلین نبود، به بیرون بپره و بره و در درون چشم فرد گوجه پرت کننده جای بگیره. این دیگه کارما نبود. حتی کار مرلین هم نبود. رسما خود خدا زد به کمر فرد اعتراض کننده.
جعفر بلند شد. خاک روی لباسش رو تکوند. لبخندی زد و کاغذ رو جلوی خودش گرفت و با صدای بلندی، مشغول خوندن شد:
- دو کیلو کشمش برای کیک، سه شیشه سرکه سیب، پنجاه لیتر روغن...
همون موقع، کوچه دیاگونمرد فروشنده با قیافهای زمخت و رد چندین جای چاقو برروی چش و چالش، نگاهی به دو زن که جلوش ایستاده بودن انداخت. یکی از زن ها جوان و دیگری کمی بزرگتر بود. سپس نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت که رویش با خطی خرچنگ قورباغه و غیرقابل تشخیص چندین جمله نوشته شده بود و از درون جملات، فقط کلمه وزیر قابل تشخیص بود. با صدایی کلفت که از سر گلویش میآمد گفت:
- مطمئنین اینو میخواین؟ ما این چیزای ریسکی رو با قیمت بالا میدیما...
پاتریشیا درحالیکه دستش رو روی چوبدستیاش گذاشته بود و با سوءظن به مغازه مرد نگاه میکرد، روی همهچیز، حتی سبیلای مرد با تارهای ناموزون، زوم شده بود. حس کارآگاهیاش همیشه بهش میگفت که آماده هرگونه اتفاقی باشه. پس با کمی شک که تلاش میکرد لبخندی دوستانه قاطیاش کنه گفت:
- برای شما اینا که ریسکی نیست!
فروشنده بعد از شنیدن تعریف پاتریشیا، سینهاش رو بیرون داد، بادی به غبغبش انداخت، کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و به طرفی انداخت.
- معلومه! توی چی بیاریمش؟
رزالین درحالیکه کیفش رو شخم میزد که عطری، ادکلنی یا شوینده معطری پیدا کنه و بوی نامطبوع لباس های فروشنده رو از بین ببره اما چیزی جز شاخهای گل، ندید. پس درحالیکه شاخه گل رو به لباس فروشنده میمالید تا کمی از بوی گل جذب لباس بشه، گفت:
- توی گونی بیارینشون... گونیشم ضد عفونی بشه و با مواد داخلش خوشرفتار باشین لطفا!