هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شیون آوارگان
پیام زده شده در: ۰:۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#61
جعفر آهی از غم و اندوه و درماندگی کشید. آمدن اتکینسون امید را در دلش زنده کرده بود. چیزی در وجود اتکینسون خاطرش را آسوده می‌کرد که قاتل و دزد گوسفندهای انسان‌نمایش بی‌شک دیر یا زود پیدا می‌شود، اما دلشوره عجیبی او را می‌آزرد. چرا وزارتخانه زبده‌ترین آرور را برای این کار فرستاده بود؟ نکند این ماجرا ابعادی فراتر از هاگزمید داشته و او بی‌خبر است؟ نکند پیچیده‌تر از چیزی باشد که انتظارش را داشته؟

«معلومه که پیچیده‌ست احمق. نابودمون کردی. بیچاره‌مون کردی. خانواده بزرگمون با بی‌عرضگی تو داره نابود می‌شه.»

طبق معمول، جعفر گذشته در بدترین شرایط ذهنی جعفر حال ظاهر می‌شد، نیش و کنایه‌اش را می‌زد و به گوشه‌ای می‌خزید.

اتکینسون ادامه داد: «آقای جعغر من برای حل این پرونده و پیدا کردن مظنون‌ها به یک سری اطلاعات نیاز دارم. در عین حال، خوب می‌دونید که دوست ندارم شلوغش کنم و زیردست‌هام از سروکول شما بالا‌ برن. بنابراین ازتون می‌خوام صرفا برای دقایقی ذهنتون رو در اختیار من بگذارید تا خاطرات چند روز گذشته‌تون رو مرور کنم.»

کدخدا برآشفت و پیش از آنکه فکر کند بر حسب غریزه از جا جست:
«نه. هرچقدر دوست دارید به من مظنون شید جناب اتکینسون ولی حتی عمومی‌ترین خاطرات من در ذهن خودم باقی می‌مونه. این حق آزادی جادوگری منه و یکی از مهم‌ترین بندهای اول اساسنامه نظام جادوگری بریتانیاست. شما حق ندارید...»

«باشه باشه... بهتره آروم باشید آقای کدخدا. من فقط خواستم به کارها کمی سرعت بدم. فکر می‌کردم شما بیشتر از هر کسی وخامت اوضاع رو درک کرده باشید. مشکلی نیست. من به حقوق شما احترام می‌گذارم.»

اتکینسون کمی از قهوه‌اش نوشید، از جا برخاست و لبخند کج و معوجی تحویل او داد. سپس چوبدستی‌اش را بیرون کشید و رو به جعفر گرفت: «با شما مطابق قانون رفتار می‌شه جناب کدخدا. بدون اینکه کلمه دیگه‌ای‌ بگید، با من به اداره اسرار می‌آید تا بازجوهای ویژه اطلاعات لازم رو از شما بپرسن.»

با حرکت چوبدستی اتکینسون، تارهای شفافی دور دست‌های جعفر بسته شد.

«این چه طرز برخورد با کد...»

تارها بسط پیدا کرده بودند و دور دهان او را هم گرفتند.

اتکینسون گفت: «شما مظنون اصلی این پرونده هستید.»


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۰:۰۸:۳۹ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#62
همین یک جمله کافی بود تا ایزابل مستقیما در چشمان سیاه رنگ دارین خیره شود. لبخند رضایتی بر لب‌های دارین نقش بست، زیرا بر روی نقطه‌ی خوبی از احساست ایزابل قدم گذاشته بود. بر خلاف انتظار دارین، ایزابل لبخندی زد و چند قدم جلوتر رفت.
- بستگی داره چی تعریفش کنی.

پسر جوان سرش را بالا گرفت و حالتش نرم شد.
- دلم می‌خواد خودت بگی.

ایزابل نگاهی به سر تا پای لیسا که در پشت سرش آویزان بود انداخت و با پوزخند زمزمه کرد:
- اگه قراره خون بریزی، از کسی انتقام بگیر که ارزش داره دستت کثیف بشه. کسی که وقتی صدای نفس‌هاش قطع بشه، واست منفعت داره، نه لذت!

دارین از روی صندلی کهنه‌اش بلند شد و با قدم ‌هایی آهسته و بلند، به سوی ایزابل آمد و دقیقا رو به رویش ایستاد. قدش فقط کمی از او بلندتر بود. سرش را کج کرد و با لبخند به او خیره شد.
- چشمای قشنگی داری... نگاهت آدم رو غرق می‌کنه.

ایزابل سردرگم به او چشمم دوخت و با صدایی که به زور بالا می‌آمد زمزمه کرد:
- ما... فقط داشتیم راجب انتقام حرف می‌زدیم.

دارین قدم دیگری جلو آمد و حالا بیش از اندازه به ایزابل نزدیک شده بود. سرش را خم کرد و لب‌هایش را به گوش‌هایش نزدیک کرد، به گونه‌ای که نفس گرمش به گردن دختر می‌خورد.
- و تو زیباترین بخش از انتقام منی... .

لرزشی ناشی از ترس بر بدن ایزابل افتاد. سرش را برگرداند تا از دارین فاصله بگیرد، اما در عوض تصاویر کسانی که کشته شده بودند را بر روی دیوار رو به رویش تماشا کرد. چیزی که وحشت را در وجودش شعله‌ور کرد، چهره‌ی خودش در میان قربانیان یک قاتل و شکنجه‌گر بود.



•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷:۱۰ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#63
و روح با همون حالت تصویر کوچک شده
از ایوان فاصله گرفت و فقط هم دور و اطراف ایوان رو نگاه کرد و سعی کرد اصلا چشمش به جایی که ایوان هست، نیفته. چون می‌دونست چشمای روحیش تبخیر میشن و تبدیل میشن به روح‌های کوچولو کوچولو که بعدا میریزن سرش و می‌خورنش.

بعد روح دید که یه آقایی با کت و شلوار قرمز روی صندلی نشسته و مشغول نوشیدن قهوه‌ش از توی ماگ قرمز رنگی که روش جمله "Oh deer" به چشم می‌خوره هست و همزمان هم داره روزنامه می‌خونه. طبیعتا توجهش جلب شد. بعد دستاش رو مثل مگسی که کلا سه روز عمرشه، ولی داره واسه صد سال آینده برنامه میچینه، دستاشو به هم مالید، و رفت به سمت آقائه.

آقائه با خوندن مطلبی راجع به چپ شدن اتوبوس شوالیه، هیجان‌زده شد و گوش‌های گوزنیش رو عقب داد و زیر لب چیزایی راجع به سرگرمی مفید و سالم گفت و اصلا نفهمید روح شیرجه زد توی قهوه‌ش.

- الستور! تو اون روح کوفتیو ندیدی؟
- هاها... نه. دارم روزنامه می‌خونم، ولی می‌تونم یک نگاهی بندازم.

و بعد روزنامه‌ش رو کنار گذاشت، قهوه‌ش رو یک نفس سر کشید، و بلافاصله شروع به سرفه کرد. مرگخوارا که داشتن دنبال روح می‌گشتن، زیاد اهمیتی ندادن. تا اینکه متوجه شدن الستور عصاش رو روی زمین انداخته و خودش رو چسبونده به دیوار و داره سعی میکنه سایه‌ش رو خفه کنه. سایه‌ش هم وایساده شونه بالا میندازه و قضیه براش فاقد اهمیته. همونطور که باید باشه اصلا. سایه‌ست به‌هرحال!

و مروپ هم که داشت عدسی مامان پز درست میکرد و متوجه شده بود همزنش نیست، از آشپزخونه بیرون اومد که همزنش رو پیدا کنه که سر راهش دید عصای الستور روی زمین افتاده. با یک محاسبه سر انگشتی سریع، فهمید که عصا، همزمان که می‌تونه به عنوان همزن استفاده بشه، می‌تونه از بالا رفتن دو طبقه پله و اتلاف وقتش هم جلوگیری کنه. بنابراین لبخند مادرانه‌ای به الستور که با سایه‌ش درگیر بود زد و عصا رو برداشت و رفت به سمت آشپزخونه.

و همین کافی بود که سایه الستور لبخند شیطنت آمیزی بزنه و با نوک انگشتش به آشپزخونه اشاره کنه. الستور تسخیر شده که دهنش کف کرده بود، سرش رو چرخوند و با چشمای قرمزش یک نگاه به جایی که عصاش اصولا باید می‌بود انداخت، و یک نگاه به در نیمه باز آشپزخونه. و همین حس نکردن حضور عصاش کافی بود که شیطان صاحب بدن از خواب تسخیر شده‌ش بپره و شروع کنه به عخ و تف کردن که روحه رو شوت کنه بیرون.
روحه البته مقاومت کرد و سریع تلاش کرد که کنترل رو دوباره به دست بگیره.
- نمیریم عصات رو پس بگیریم... نوچ نوچ نوچ. عصا نداریم دیگه.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴:۰۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#64
نقل قول:
از اینکه توی اجتماع باشم تنفر دارم و به هیچ وجه تحمل سر و صدا رو ندارم. احساسات دیگران برام مسخره و بی ارزشن و جز خودم کس دیگه ای برام مهم نیست. اگر یکی اذیتم کنه حتما لطفش رو صد برابر جبران میکنم. اگر یکی زیادی حرف بزنه و یا روی اعصابم رژه بره، خیلی رک بهش میگم که چقدر رو اعصاب و غیر قابل تحمله. ترجیح میدم تا ابد تنها بمونم و حتی زبونم رو از دست بدم و لال بشم ولی به هیچ وجه هیچوقت دلم نمیخواد با کسی راجب افکار و فانتزی های ذهنم حرف بزنم. 🙂😁 عاشق اینم که از همه سوابق دانش آموزا و تخلفاتشون و اتفاقای عجیب و غیر عادی هاگوارتز با خبر بشم. 😁
(کلاه عزیزم... الویت من گروه اسلیترینه)


درود فرزندم.

تنهایی... انتقام جویی... کنجکاوی!
با پوآرو نسبت نداری فرزندم؟! هوم؟!
جالبه فرزندم!
دلیلی برای مخالفت نمی‌ بینم به سلیقه احترام میذارم .

اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹:۰۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#65
سلام.من خیلی به ماجراجویی علاقه دارم.راستش از ماجراجویی هایی که با دوستام می کنم خیلی خوشم میاد.من دوست دارم با دوستام معما حل کنیم.راستش من رو به شجاع بودنم میشناسن.من هر وقت تنها باشم سعی می کنم توی ذهن خودم با خودم فکر کنم و خیال پردازی کنم.خیلی وقت ها خیلی خوب خیال پردازی می کنم.من از دروغ گویی و به خصوص از تبعیض خیلی بدم میاد و بیزارم.راستش من کمک کردن رو هم خیلی دوست دارم به هر شخصی.و خب به معجون سازی خیلی علاقه دارم به کوییدیچ هم همینطور.خودم خیلی از گریفیندور خوشم میاد.اینو میدونم که کلاه گروهبندی انتخاب شخص رو در نظر می گیره.


سلام. برای ورود به ایفای‌نقش سایت باید مراحل زیر رو به ترتیب طی کنی و به وقتش برای گروهبندی برگردی.

1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش.
2. نوشتن داستانی کوتاه در تاپیک بازی با کلمات با توجه به آخرین کلمات داده شده.
3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی.
4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.

موفق باشی.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۲۱:۰۵:۳۶


پاسخ به: انبار معجون
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱:۴۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#66
دامبلدور پایین ردایش را مثل دامن بالا گرفت و شروع کرد مثل دختربچه‌های چهار ساله به سمت انبار دویدن. سالازار دنبال او دوید تا قبل از اینکه با صحنۀ ناجوری روبرو بشود او را بگیرد.

یک تکل جانانه از سالازار و آلبوسی که در اثر تکل فوق حرفه‌ای سالازار چند دور غلت زد و دست آخر سر روی زمین و جفت پا بالا وسط انبار فرود آمد.

ماگل
گلرت
آلبوس
سالازار
دانش آموز

وضعیت نابسامانی بود. از یک طرف ماگل چوبدستی در دست داشت و از سر چوبدستی‌اش حلقه‌هایی از هاله نور بیرون می‌پرید. از طرف دیگر لنگ‌های دامبلور بالا بود اما خوشبختانه آن روز صبح یادش نرفته بود شُرت گل گلی مامان دوز کرم‌قهوه‌ای‌اش را پایش کند.

ماگل به شُرت آلبوس اشاره کرد و با خنده گفت: ا ا ا من یه کلکسیون کامل از این شُرتا دارم. همه‌شون هم قهوه‌ای. البته خودم قهوه‌ایشون کردم.

گلرت یک پس گردنی جانانه به ماگل زد و گفت: تا بهت نگفتم حرف نباشه. سالازار این چه وضعیتیه آخه. این پیرمرد رو ببند یه جا تا بیشتر از این گند نزده تو پروژه ما.

سالازار گفت: این رو ولش کن فکر کنم دراگی چیزی زده.

آلبوس از آن پایین گفت: دراگ عمه‌ت زده. من فقط یه کیک خوشمزه از اتاق مینروا کش رفتم. خخخخ.

سالازار گفت: فکر کنم بتونم حدس بزنم محتویات اون کیک چی بوده. این رو بیخیال. معجون عمل کرد گلرت؟ الان اینا چیه از سر چوبدستی میزنه بیرون؟

گلرت با خشم گفت: یه لوموس ساده گفت، ولی نمی دونم چرا هاله نور داره می‌ده بیرون. فکر کنم اینم رو دراگی چیزی بوده.

ماگل دوباره به حرف آمد: یه مشت خش و خاساک...

تقققق!

یک پس گردنی دیگر خورد. گلرت چوبدستی را از دست ماگل گرفت و گفت: این رسماً داره فحش ناموسی می‌ده. آواداکداورا بابا!

نور سبزرنگ همیشگی (هر دفعه باید بگم سبزه؟!) از نوک چوبدستی بیرون زد و یک راست به صورت میمونی ماگل خورد.

لبخند از صورت ماگل کنار نرفت و فقط کمی چشم هایش چپ شد.

ماگل: ها؟

سالازار رو به دانش‌آموز: مطمئنی معجون ساختی ماگل رو جادوگر کنی؟ این یارو چرا نمی میره؟!


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۵۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#67
از اینکه توی اجتماع باشم تنفر دارم و به هیچ وجه تحمل سر و صدا رو ندارم. احساسات دیگران برام مسخره و بی ارزشن و جز خودم کس دیگه ای برام مهم نیست. اگر یکی اذیتم کنه حتما لطفش رو صد برابر جبران میکنم. اگر یکی زیادی حرف بزنه و یا روی اعصابم رژه بره، خیلی رک بهش میگم که چقدر رو اعصاب و غیر قابل تحمله. ترجیح میدم تا ابد تنها بمونم و حتی زبونم رو از دست بدم و لال بشم ولی به هیچ وجه هیچوقت دلم نمیخواد با کسی راجب افکار و فانتزی های ذهنم حرف بزنم. 🙂😁 عاشق اینم که از همه سوابق دانش آموزا و تخلفاتشون و اتفاقای عجیب و غیر عادی هاگوارتز با خبر بشم. 😁
(کلاه عزیزم... الویت من گروه اسلیترینه)



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳:۲۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#68
سلام چطور میتونم به دایره المعارف طلسم هادسترسی داشته باشم؟


ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶:۳۰ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#69
مرد فروشنده یک گونى برداشت و همان‌طور که از توی قفسه‌های پشت‌سرش چیزهایی توی گونی می‌ریخت، گفت:
- یه پوست مار بوآی آفریقایی، یه شاخ دوشاخ...

همان‌طور که او کارش را می‌کرد، پاتریشیا به رزالین گفت:
- تو برو خونه‌ى گریمولد زیر پاتیل رو روشن کن؛ منم وقتی اینارو خریدم می‌آم.

رزالین گفت:
- باشه.

او از مغازه بیرون رفت و با صدای تقی ناپدید شد.

"کمی بعد، خانه‌ی گریمولد"
رزالین در اتاق مشترک خودش و پاتریشیا روی زمین نشسته بود. پاتیلی جلویش قرار داشت. آتش آبی‌رنگی زیر پاتیل شعله‌ور بود و آن را داغ می‌کرد. همان‌موقع در باز شد و پاتریشیا درحالی که یک گونی در دستش بود آمد داخل.

گفت:
- من اومدم!

رزالین گفت:
- بالاخره اومدی؟ چرا انقدر طول کشید؟

پاتریشیا جواب داد:
- ببخشید. مثل اینکه فروشنده درست حساب‌وکتاب بلد نبود، هِی قیمت رو عوض می‌کرد.

او گونی را روی زمین گذاشت و به‌طرف کتابخانه‌شان رفت. یک کتاب را بیرون کشید و گفت:
- بهتره همین‌الان شروع کنیم. اگه زودتر کارمون رو شروع نکنیم معلوم نیست بتونیم نقشه‌مون رو عملی کنیم یا نه.

او کتاب را به رزالین داد. اسم کتاب "معجون‌سازی پیشرفته: مخصوص جادوگران حرفه‌ای" بود. رزالین پرسید:
- حالا حتما باید معجون مرکب پیچیده درست کنیم؟ یعنی راه دیگه‌ای نیست؟

پاتریشیا گفت:
- قطعا هست، اما وزیر به ما گفته از این روش بریم.

رزالین گفت:
- درسته.



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸:۴۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#70
در‌حالیکه توی خونه گریمولد، همه درگیر این بودن که بفهمن این ناشناس مرموز کیه که پله زیر پای وزیر رو در مراسم سوگند نامه‌اش غیب کرده، توی میدون شهدای محفل اوضاع از کنترل خارج شده بود.

- دو پا میریم روی مین، دوپامین نمیخوایم، همین!
- وزیر کور و بی دست و پا، نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!
- پله های وزارت لیز و خیسه، وزارت این وزیر همش سوسیسه!

مردم به دلیل فشار و تنش حاکم بر جو میدان، به جفنگ گویی افتاده بودن و هرچی کلمه که باهم، هم قافیه می‌شدن رو کنار هم میچیدن و به وزیر نسبت می‌دادن.

- آب دریا شوره، وزیر رخت چرکارو میشوره!
- سبزی پلو با ماهی، وزیر میخزه گاهی!
- توپ، تانک، نفربر، مرلین وزیر رو ببر!

جعفر، که از تشنج حاکم بر اوضاع و دیر کردن وزیر کمی نگران شده بود به فکر راهی افتاد که تنش رو بخوابونه. لحظه به لحظه همهمه بین جمعیت و شعارهای مردم بیشتر می‌شد و کم‌کم جای دوپامین، توسط کورتیزول گرفته می‌شد. جعفر با احتیاط به محل تریبون سخنرانی رفت و دست به جیبش برد تا کاغذ حاوی پیام عذرخواهی رو برای مردم بخونه.

ناگهان نگاهش به جمعیت بسیار زیادی از مردم افتاد و کورتیزول درون خونش، به مرز انفجار رسید. با دیدن مردم، ترس جعفر از سخنرانی میان جمعیت فعال شد و مغزش با زدن دکمه " هشدار قرمز، رؤیت آدم های زیاد" فلنگ رو بست و با چتر نجاتی از دماغش به پایین پرید.

جعفر صداش رو صاف کرد و درون میکروفون فریاد زد:
- ساکت!

تمام همهمه ها با فرمان ناگهانی سکوت خوابید. همه مردم با نگاهی منتظر و با دقت به جعفر چشم دوخته بودن و لحظه‌ای پلک نمیزدن، و همین موضوع، ترس جعفر رو بیشتر کرد. خلطی درون گلوی جعفر، صدای اون رو خش دار و دو رگه کرده بود. جعفر با صدایی ناموزون، خلط رو از گلوش به دهنش انتقال داد.

- بابا بنال دیگه. چه زری میخوای قرائت کنی؟

جعفر با صدای اعتراضی که سکوت رو شکست، هول شد و بجای اینکه خلط رو به بیرون تف کنه، با شدت زیاد به داخل گلوش برگردوند. ناگهان جعفر قامتش به راستی آنتن رادیو شد و به نقطه‌ای دور در افق خیره شد. مردم همه برگشتن و به نقطه‌ای که جعفر درحال تماشا بود، خیره شدن. اما چیزی ندیدن! پس دوباره به سمت تریبون برگشتن و با جعفر روبرو شدن، که گلوش رو با دستاش گرفته بود و درحالیکه هر ثانیه صورتش یه رنگ جدید عوض می‌کرد و در همون لحظات، چندین رنگ جدید به دایره رنگ‌ها اضافه شد، سرفه می‌زد.

برای یه کدخدا، ترس از سخنرانی میون جمعیت، و مرگ به همین روش، مرگ آبروبری بود که جعفر دچارش شده بود.

یکی از حضاری که بین مردم حضور داشت، تصمیم گرفت با پرتاب گوجه، جَوّی هیجان انگیز به اعتراضات بده. پس گوجه‌اش رو با شدت زیاد به سمت جعفر پرتاب کرد. گوجه از کنار چندین خیار چنبر موجه رد شد، اما چشمانش رو روی امیال گذران سبزیجاتی بست، رفت و صاف به مرکز شکم جعفر برخورد کرد. که موجب شد، خلط مهمون گلوی جعفر، که اصلا حبیب خدا مرلین نبود، به بیرون بپره و بره و در درون چشم فرد گوجه پرت کننده جای بگیره. این دیگه کارما نبود. حتی کار مرلین هم نبود. رسما خود خدا زد به کمر فرد اعتراض کننده.

جعفر بلند شد. خاک روی لباسش رو تکوند. لبخندی زد و کاغذ رو جلوی خودش گرفت و با صدای بلندی، مشغول خوندن شد:
- دو کیلو کشمش برای کیک، سه شیشه سرکه سیب، پنجاه لیتر روغن...

همون موقع، کوچه دیاگون

مرد فروشنده با قیافه‌ای زمخت و رد چندین جای چاقو برروی چش و چالش، نگاهی به دو زن که جلوش ایستاده بودن انداخت. یکی از زن ها جوان و دیگری کمی بزرگتر بود. سپس نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت که رویش با خطی خرچنگ قورباغه و غیرقابل تشخیص چندین جمله نوشته شده بود و از درون جملات، فقط کلمه وزیر قابل تشخیص بود. با صدایی کلفت که از سر گلویش می‌آمد گفت:
- مطمئنین اینو می‌خواین؟ ما این چیزای ریسکی رو با قیمت بالا می‌دیما...

پاتریشیا درحالیکه دستش رو روی چوبدستی‌اش گذاشته بود و با سوءظن به مغازه مرد نگاه می‌کرد، روی همه‌چیز، حتی سبیلای مرد با تارهای ناموزون، زوم شده بود. حس کارآگاهی‌اش همیشه بهش میگفت که آماده هرگونه اتفاقی باشه. پس با کمی شک که تلاش می‌کرد لبخندی دوستانه قاطی‌اش کنه گفت:
- برای شما اینا که ریسکی نیست!

فروشنده بعد از شنیدن تعریف پاتریشیا، سینه‌اش رو بیرون داد، بادی به غبغبش انداخت، کاغذ رو توی دستش مچاله کرد و به طرفی انداخت.
- معلومه! توی چی بیاریمش؟

رزالین درحالیکه کیفش رو شخم می‌زد که عطری، ادکلنی یا شوینده معطری پیدا کنه و بوی نامطبوع لباس های فروشنده رو از بین ببره اما چیزی جز شاخه‌ای گل، ندید. پس درحالیکه شاخه گل رو به لباس فروشنده می‌مالید تا کمی از بوی گل جذب لباس بشه، گفت:
- توی گونی بیارینشون... گونی‌شم ضد عفونی بشه و با مواد داخلش خوش‌رفتار باشین لطفا!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۲۱:۵۹
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۲۵:۲۴
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۷:۳۳:۱۶


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.