هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۴۲:۲۳ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...


طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۳۷:۵۴ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱:۰۵ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
- به فرمان ما، به اون فیل حمله کن!

میمون حرکت نکرد و سرجاش وایستاد! لرد سیاه با اخم بهش نگاه کرد.
- حرکت کن!

اما میمون هنوز همون جا مونده بود و اصلا قصد حرکت کردن نداشت! انگار که متوجه حرف های لرد نشده بود.
حالا لرد سیاه مونده بود و یه لشکر از میمون‌هایی که حتی قابلیت حمله به یه فیل با طلسم فرمان رو هم نداشتن!

طرف دیگه، بلاتریکس داشت سعی میکرد لرد میمون رو قانع کنه که موز نیست!
- آخه من شبیه موزم؟ نه زردم، نه کمانم، نه شیرینم!

لرد میمون یه نگاه به بلاتریکس کرد و یه نگاه به کوین. کوین با اطمینان گفت:
- فقط یکم زیادی رسیده! واسه همین این رنگی شده!

بلاتریکس چپ‌چپ به کوین نگاه کرد. یکم دیگه از شر میمون راحت میشد و اون رو به عنوان موز به میمون میخوروندش!


از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶:۲۲ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه:

مرگخوارا از روی حسادت برای هم دسیسه میکنن و هم دیگه رو میکشن و تبدیل به روح میشن.
تا الان لینی، هکتور و تری بوت کشته شدن.

_____________


-چرا کشتن وقتی میتونیم هم دیگه رو دوست داشته باشیم؟

رنگین کمانی به زور پنجره خانه ریدل هارا باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت. گابریل روی آن پرید و در حالی که مقدار زیادی قلب کاغذی از خود به هوا می پراکند شروع به سرسره بازی کرد.

چشمان مرگخواران از نور فراوان رنگین کمان تقریبا نابینا شده بود.

-بچه بیا پایین سرمان رفت!
-ارباب سرتون کجا رفت؟ بگین برم بوسش کنم برش گردونم.

گابریل بلافاصله خودش را در بغل لرد انداخت.
-سرتون رفته غصه نخورینا! اصلا میخواین من سرتون بشم؟

مرگخواران شروع به شستن گوش هایشان با محلول آب نمک و وایتکس کردند.

-یکی این را از ما جدا کند!

قلب های کاغذی به سرعت روی لرد می ریختند. هر چقدر تلاش میکرد تا مسئول این فاجعه را از خود جدا کند، گابریل بیشتر به او می چسبید.


Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲:۰۶ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
درگیری بلاتریکس و رودولف لحظه به لحظه بیشتر بالا میگرفت. یقه به یقه، چشم در چشم انقدر بهم خیره شدند که از شدت تنش به وجود آمده جرقه هایی ریز و درشت شکل گرفت و جعبه ی رای گیری آتش گرفت و خاکستر شد و دست در دست باد رفت تا در زندگی بعد سرنوشتش را پیدا کند.
لرد هم این موقعیت پیش آمده را رها نکرد و تهدید رو به فرصت تبدیل کرد.
-یارانمان این نشانی از طرف کائنات بود دیدین عاقبت جدال و نزاع رو؟ از اونجایی که ما لردی هستیم دوست داشتنی، کواک رو بینتون رعایت میکنیم.
-منظور ارباب عدالت بود.
-این یدفعه رو به خاطر روی گل ارباب کوتاه میام دفعه بعد از این خزعبلات درباره ساحره ماهره جماعت ببافی دست و پات که هیچ لوزالمعدتو به روده کوچیکت گره میزنم ببینم بازم جرعت داری از این غلطا بکنی.
-هه خواهیم دید منم نکه از تو ترسیده باشما به خاطر خاک پای ارباب ایندفعه رو هیچی نمیگم قمه م رو غلاف میکنم.

به همین ترتیب طوفان قبل از اینکه خسارتی به بار بیاره آروم گرفت و جنگ پایان یافت اما مشکل هنوز تمام نشده بود لرد همچنان روند غاز شدنش ادامه داشت.
-این کواک هارو تموم کنین زودتر بگید ببینیم کواک بعدیتون چیه؟

لرد صفحه ی دفتر را ورقی زد و مجدد از بالا شروع کرد به یادداشت کردن.
-اربااب ارباب! من من! من بگم؟!
-کوین تو سر جمع سن و قدت از تعداد بالهایمان کم تر است توهم از ما کواک داری؟
-نگم؟
-بگو.
-میشه وقتی غاز شدین کلمو بکنم تو پراتون؟ از مامان مروپ شنیدم پرای غاز قبل کندن خیلی گوگولی و نرم و گرمه. میشه بعد از ظهرا روش چرت بزنم.
-میخوای رو پرامون چه کواکی کنی؟
-ارباب ناراحت نشین بچه س یه چی پروند واسه خودش. کوین معذرت خواهی کن تا ارباب تو فصل مهاجرت بعدیش با منقارشون نبردت یه قاره دیگه.
-الان خیر سرت اومدی درستش کنی؟
-مزاح کردم ارباب نکه بلا منو تحت فشار گذاشته ساحره ی خونم اومده پایین.

بلاتریکس از پشت به رودولف نزدیک شد نانچیکو را دور گردنش حلقه کرد و تا دم در با خودش کشان کشان میبرد ثانیه ای توقف کرد.
-ارباب شما راحت باشید ادامه بدین من بیرون میرم حسابشو برسم و خب از اونجایی که خشونتش مناسب بچه ها نیست پشت صحنه بهش رسیدگی میکنم. نگران نباشید زود برمیگردم.


S.O.S


پاسخ به: دکه کدخدای دهکده
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۰۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
برد!

خیلی خوشحالم که هاگزمید رو لایق تحقق ایده هات دیدی! حقیقتا اولش که پستتو میخوندم، چنگی به دلم نزد و خواستم ردش کنم. تا وقتی که دو کلمه نظرمو جلب کرد.

" تک پستی "

کمبود تاپیک های تک‌پستی به شدت توی هاگزمید و کل سایت دیده می‌شه. و تا جایی که یادم میاد تاپیکی نیست، یا حداقل من ندیدم که به فروش میوه یا همچین چیزی پرداخته بشه. ایده اجرایی جالبی به نظر میاد. اما روش کارشو خیلی شیوا توی پست اول توضیح بده و جوری طرز کارشو بچین که هرکسی خواست بتونه به راحتی شرکت کنه.

اینکه هرکسی که بخواد، فارغ از اینکه چه کسی هست، حتی اگه خود هاگرید نبود، بیاد اینجا و از هاگرید هندونه بخره و بزاره زیر بغل یکی دیگه، هرکی که بود، فرقی نداره! حرکت جالبیه! اگه درست مدیریت بشه به نظرم میتونه بگیره.

حداکثر تا یک ماه فرصت داری که طرحتو اجرا کنی! خودت بالای سرش باش. خودمم هستم! باهام توی پخ در ارتباط باش چون به نظرم ایده اش هنوز میتونه گسترش پیدا کنه و جای کار داره. نهایتا بعد از یک ماه اگه به نتیجه مطلوب نرسید، یا روندش اصلاح میشه، یا متوقف میشه.

موفق باشی!



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۱۲ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
جعفر خوانده


دکتر و شوهر بی‌زن، یکی از بیمارستان و دیگری از زندان، به سمت دهکده هاگزمید حرکت کردند تا ماموریتی را که بهشان محول شده بود، انجام دهند. در میان مسیر، کنار دو راهی دهکده و مدرسه به یکدیگر برخوردند. آنها که هردو از قبل می دانستند که در این ماموریت تنها نیستند، یکدیگر را با شک و تردید برانداز کردند. آنها به غیر از برخورد کنار تلفن، آشنایی قبلی دیگری با هم نداشتند.

مدتی راه را با سکوت پیمودند. شوهر بی‌زن که از سکوت کشنده حاکم بر فضا بسیار خسته و مضطرب شده بود، تاب نیاورد و بی رحمانه سکوت را کوبید و چند تکه اش کرد.
- عَـــــــَــــــه! چرا نمی رسیم؟ مگر چقدر راه تا این دهکده کوفتی باقی است؟
- می رسیم! نگران مباش!
- چگونه نگران مباشم؟ ما با کدخدای شناس دهکده طرفیم. ماموریتی خطیر داریم که هیچ اطلاعی از نحوه انجامش نداریم. این ها برای نگرانی کافی نیست؟

دکتر همچنان که راه می رفت، عرق روی پیشانی اش را با آستینش پاک کرد و بدون آنکه نگاهی به مرد کند جواب داد:
- باید قبل از اینکه می آمدیم از آنها درخواست وسیله ای نقلیه می کردیم.

شوهر بی‌زن درحالیکه نفس نفس می زد تایید کرد:
- بله... اشتباه کردیم.

پس از طی کردن مسافتی طولانی بالاخره به تابلویی رسیدند. روی تابلو نوشته شده بود: " دهکده هاگزمید " و زیر نوشته با خطی سرخ رنگ به صورت کج و کوله ادامه داده شده بود: " ورود هرگونه غریبه بدون هماهنگی ممنوع و با مجازات مرگ همراه می باشد. " دکتر و شوهر بی‌زن به یکدیگر نگاهی انداخته و آب دهان خود را قورت دادند.

پس از اینکه وارد دهکده شدند، اطراف را به خوبی بررسی کردند. خانه هایی مهر و موم شده، پنجره هایی شکسته که همواره صدایی دلهره آور را تداعی می کردند، معابری خلوت و خالی از زندگی. همه و همه رعب و وحشت را به دل آن دو می انداختند. صحنه هایی خالی از رنگ و سیاه سفید که به زندگی دستور داده بود رخت ببندد و از این مکان برود.

دهقانی در گوشه ای، مشغول جابجا کردن علوفه ها با چنگکش بود. دکتر و شوهر‌‌ بی‌زن به دهقان نزدیک شدند. دهقان متوجه آن دو شد و کارش را متوقف کرد. چنگکش را به حالت تهدید آمیزی بالا آورد و طوری روبروی غریبه ها گرفت، که متوجه خون خشک شده‌ی روی چنگک بشوند. دهقان، با حرکتی ناگهانی چنگکش را به چشمان دکتر، که کمی جلوتر از شوهر بی‌زن راه می رفت، نزدیک کرد و فریاد زد:
- چه می خواهید؟ مگر از جانتان سیر شده اید که این وقت شب در این مکان پرسه می زنید؟

سپس با چنگکش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- مگر نمی دانید ما با متجاوزان چه می کنیم؟

دکتر و شوهر ‌بی‌زن، با دیدن صحنه ای که دهقان نشان داده بود، ضعف کردند و رمق از زانوانشان بیرون رفت. بدن هایشان کرخت شد و به سختی خود را نگه داشتند که زمین نخورند. چندین سر بریده، با چاقو هایی فرو رفته در چشمانشان، از طنابی آویزان بودند و باد تکانشان می داد. مگس ها دور سر ها جمع شده و بوی نامطبوعی فضا را پر کرده بود. تازه واردین دهکده، هنوز متوجه بوی بد پخش شده درون دهکده نشده بودند و بلافاصله، حالت تهوع و میگرنی از شرایط متشنج به آنها نفوذ کرد.

دکتر، درحالی که سعی می کرد هم حالت طبیعی خودش را حفظ کند، بالا نیاورد و زمین نخورد و هم حسن نیتش را نشان دهد، با صدایی لرزان گفت:
- ما... ما از سمت... کدخدا مامور شدیم که به اینجا بیایم.

با شنیدن اسم کدخدا، رنگ از چهره دهقان پرید. دست و پایش را گم کرد و چنگک از دستانش افتاد. با دلهره عقب رفت و گفت:
- خانه کدخدا پایین همین راه است... شما من را ندیده اید!

رویش را به عقب برگرداند و خواست بدود، اما زمین خورد. خودش را جمع کرد و درحالیکه سعی می کرد بار دیگر زمین نخورد، فریاد زد:
- شما من را ندیده اید!

دکتر و شوهر بی‌زن درحالیکه حالشان دست‌کمی از دهقان بی‌نوا نداشت، به راهشان که منتهی به مرگ و بدتر از آن، خود جهنم می شد؛ نگاه کردند. لحظه ای بعد، آنها جلوی بزرگترین خانه دهکده ایستاده بودند. بزرگترین خانه ای که دیده بودند. سایه خانه تمام دهکده را گرفته بود و با اینکه وسط ظهر بود، تمام دهکده زیر سایه ظلمانی خانه فرو رفته و هیچ اثری از نور روزانه خورشید نبود. حتی روشنایی مهتاب شب هم وجود نداشت. همه‌اش سیاهی و تاریکی...

همینکه خواستند قدم بعدی را بردارند، انسانی با سر گوسفند و بدن انسان جلوی راهشان را گرفت. گوسفند انسان‌نما چوبدستی‌ای رو به آنها نشانه رفت و با صدایی نخراشیده، بم و گرفته گفت:
- چه می خواهید؟

دکتر و شوهر بی‌زن زبان در دهانشان نمی چرخید. فکشان قفل شده بود. مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند و سرنوشتشان را پذیرفته بودند. گوسفند انسان‌نما نزدیک تر شد و خرخری کرد. ناگهان رویش را به پشت سرش چرخاند، سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد و از سر راه غریبه ها کنار رفت.

غریبه ها وارد خانه شدند. خانه بوی بدی می داد. همه جا بوی قهوه، دود سیگار و پهن گوسفند می داد. هیچ نوری، غیر از لامپ های تعبیه شده روی دیوار وجود نداشت. لامپ ها نور کمی داشتند و مقدار کمی از راه را روشن می کردند. گوسفند انسان‌نمای دیگری با سرعت بسیار زیاد جلوی آنها گام بر می‌داشت و آنها پشت‌سر او حرکت می کردند. گوسفند که انگار راه را حفظ بود و چشم بسته می‌رفت، اصلا توجهی به اینکه غریبه ها می آیند نداشت و دنبال کردن او برای دکتر و شوهر بی‌زن مشکل بود.

پس از مدتی گوسفند انسان‌نما کنار دربی طلاکاری شده ایستاد، در را باز کرد و به روبرویش نگاه کرد. انتهای اتاقی که درش باز شده بود و بسیار وسیع بود، صندلی ای بسیار زیبا و طلایی، پشت میزی به همان زیبایی قرار داشت. نوری تمام صندلی را، که پشتش به غریبه ها بود، روشن کرده بود و مسیر بین صندلی تا غریبه ها کاملا تاریک بود. گوسفند انسان‌نما دو غریبه را به داخل هل داد و بلافاصله در را با صدای بلندی بست.

دو سیاهی تنومند که صورتشان معلوم نبود، غریبه ها را از پشت گرفتند و آنها را وادار به زانو زدن کردند.

- پس شما مامورینِ پیشگویی گوسفند ما هستید!

شخصی که انگار روی صندلی نشسته بود، این را گفت و بشکنی زد. تمام اتاق همزمان با بشکن او با نوری خیره کننده روشن شد و دو غریبه، پس از آنکه بینایی‌اشان را به دست آوردند، به اطرافشان نگاه کردند. آنها در میان انبوهی از گوسفند های انسان‌نما و تنومند با نگاه هایی خشن و ترسناک محاصره شده بودند.

صندلی چرخید و کدخدا درحالیکه آرنج دست راستش را روی دسته گذاشته بود و دست چپش را روی دسته دیگر خوابانده بود، ظاهرش را نشان داد. کدخدا کت و شلواری تمیز و اتو کشیده به تن کرده بود و عینکی با شیشه های کاملا سیاه به چشم داشت.
- خوشحالیم که میبینیمتان!

از توی بسته ای که روی میزش بود، سیگار برگ بزرگی درآورد و سیگار را درحالیکه میان دست هایش گرفته بود و تکان می داد گفت:
- منتظرتان بودیم!

سیگار رو ناشیانه میان لب هاش گذاشت، اما سیگار افتاد. رو به دکتر و شوهر بی‌زن کرد و گفت:
- ببخشید. یه لحظه صبر کنین...

ناگهان شخصی از بیرون کادر فریاد زد:
- کات! آقا کات! جناب جعفر چه وضعشه؟ ما این سکانسو قرار بود یه بار بگیریم!
- آقای کارگردان! من هنوز به این سیگار عادت نکردم.

یکی از عوامل پشت صحنه درحالیکه فیــ.ـــلتر سیاه و سفید روی صفحه نمایش رو هل میداد تا جمعش کنه، یکی از بازیگرا رو که ماسک گوسفند گذاشته بود رو دید و ترسید. فیـــ.ــــلتر سیاه و سفید از دستش ول شد و دوباره کل صحنه سیاه و سفید شد.

- آقا یکی کمک این بی عرضه بده تا فیــــ.ـــــلتر رو جمع کنه...

کارگردان این رو فریاد زد و به جعفر نگاه کرد:
- جناب کدوالادر! شما کلی بودجه در اختیار من گذاشتین... گفتین یه فیلم ترسناک براتون بسازم!... منم بهترین سازنده فیلمای ترسناکم! اینو همه میدونن. همه! اما خدایی این پسره کیه آوردینش؟ هیچی بارش نیست...

سپس به خیرو رو کرد که داشت با دوربین ور می رفت. خیرو درحالیکه توی لنز دوربین نگاه می کرد و سعی می کرد با زور زیاد دوربین رو بچرخونه کنترل دوربین از دستش در رفت. ناگهان کل فضا عوض و تبدیل به استادیوم کشتی شد. خیرو با دوربین روی تشک افتاد و دوربین سه چهاربار خیرو رو برانداز و ضربه فنی کرد. تابلو امتیاز توی دست داور درحالیکه اعداد روش میچرخیدن بالا اومد و روی عدد 1000 ایستاد. دوربین از روی تشک بلند شد و دستاش رو به نشونه خوشحالی بالا برد.

فضا دوباره به حالت عادی برگشت. خیرو درحالیکه روی زمین افتاده بود، دوربین رویش بود و دمپاییش از پای سمت راستش آویزون بود. دمپایی پای چپش خورده بود به سینی آبدارچی و چایی های روی سینی ریخته بودن روی جانجلینا جولی که با بودجه خیلی خیلی زیاد از جالیوود قرار داد بسته بود و به این فیلم اومده بود. چایی ها، همه‌ی گریم جانجلینا رو پاک کرده بودن و جوید جحمد زاده درحالیکه جیغ میزد، از جایی که جانجلینا نشسته بود بلند شد و بیرون رفت.

کارگردان به این صحنه اشاره کرد و گفت:
- بفرما. کدوالادر جان من اینطوری نمیتونم کار کنما!
- من درستش میکنم جرهادی جان! شما برو استراحت کن.

جرهادی تیم کارگردانی و فیلم سازیشو برداشت و از خونه کدخدا رفت. کدخدا موند و دکتر و شوهر بی‌زن.

جعفر رو به شوهر بی‌زن کرد و گفت:
- تو بودی همش پیرزنای مردم رو اذیت می کردی؟

شوهر ‌بی‌زن که، از شنیدن این حرف از جعفر، خیلی تعجب کرده بود گفت:
- بله. خیلی حال می داد. ولی شما از کجا میدونین؟

جعفر با نگاهش به تلفن روی میز اشاره کرد و گفت:
- انقد زنگ زدن و زنگ زدم، که شمارشون روی تکراره!

شوهر بی‌زن بلافاصله بعد از شنیدن این حرف، تلفن رو برداشت و روی دکمه تکرارش زد. چند لحظه صبر کرد که تلفن رو جواب بدن. تلفن رو که جواب دادن، بلافاصله فوت کرد و قطع کرد. سپس با جعفر چشم تو چشم شد. هر دو با نگاهی پوکر به یکدیگر نگاه می کردند...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...

ناگهان هردو زدن زیر خنده. جعفر از خنده روی میز ولو شده بود و شوهر بی‌زن هی با مشت به کت و کول دکتر می کوبید. دکتر هم با نگاهی پوکر به روبرو خیره شده بود. جعفر حالت طبیعی خودش رو گرفت، اما هنوز اثراتی از خنده روی صورتش حس می شد.

- وای خیلی حال داد.
- بابام همیشه می گفت: " بخند تا دنیا دو روزه! "
- ببخشید جناب کدخدا!

جعفر و شوهر بی‌زن به دکتر که با لحنی جدی این حرف رو زده بود نگاه کردن. دکتر هیچ نشونه ای از خنده و دو روزه بودن دنیا توی صورتش دیده نمی شد. دستهای شوهر بی‌زن رو از روی شونه‌اش جمع کرد و با نگاهی پرسشگر و طلبکار رو به کدخدا گفت:
- دوتا سوال دارم. ما اینجا چیکار میکنیم و شما این ثروتو از کجا آوردین؟
- جواب سوال اولتون که مشخصه! اومدین تاریخ تولد آخرین گوسفند منو پیش پیش بگین! جواب سوال دومتون، راستش من یه روز توی دکه ام نشسته بودم که دیدم یهو یه جغد واریزی اومد. حقیقتا سبیلام تار به تار شدن و بعضی تاراش ریختن. چون هیچوقت به من جغد واریزی نمیومد! همش جغد بدهی و خسارت و این چیزا بود. جغده رو که باز کردم، دیدم کل نامه فقط صفره! درواقع یه 9 بود و باقیش صفر! هر 10 تا صفر که میشمردم یبار غش می کردم. حدودا 329 بار غش کردم، ولی صفرای مبلغ هنوز تموم نشده بود!
- عجب!
- چه حالی کردیا!

دکتر یاد قضیه کلاس قبلی افتاد. جایی که cursor رو دادن جی تی خورد و حسابدار اشتباهی کل بودجه بیمارستان رو زده بود به حساب یکی دیگه. کمی با خودش فکر کرد، خیلی فکر کرد، یکم دیگه هم فکر کرد. فهمید که باید به جعفر تبریک بگه، بابت این خوش شانسی و سعادتی که داره.

- جناب کدخدا کدوالادر! تبریک صمیمانه بنده رو پذیرا باشید.

جعفر از پشت میز بلند شد و گفت:
- ممنونم! اما ما کارهای مهم تری داریم...

جعفر به وسط اتاق اومد و پشت سرش، دکتر و شوهر بی‌زن هم بهش پیوستن.

- بیارینش!

لحظاتی پس از دستور کدخدا، دو نفر وارد اتاق شدن. اونا تشتی طلایی رو حمل می کردن و گوسفند ماده‌ی آبستن رو با احترام تمام وارد اتاق کردن.

- ژینوس من! آخرین گوسفند گله باشکوه من! من تصمیم گرفتم چوپانی رو کنار بزارم و ادامه زندگیم و ثروتمو وقف هاگزمید کنم. لهجمو درست کردم. از خانواده ام جدا شدم. حالا که ثروتم بیشتر شده، وکالت رو در کنار پرورش کدو و گوسفند به بهترین شکل ادامه خواهم داد. اگه شما بتونید تاریخ تولد این گوسفند که ضمانت کل آینده منه رو پیش گویی کنید!

دکتر رفت و نگاهی به گوسفند انداخت. دستی به سر گوسفند کشید و با خودش فکر کرد که این پیشگویی خیلی مسئولیت بزرگیه. افتخار بسیار بزرگیه و هرکس این پیشگویی رو انجام بده تا آخر عمرش در یادها خواهد موند. پس تصمیمشو گرفت.
- من پیشگویی نمیکنم.
- البته که تو پیشگویی نمیکنی!

جعفر با اطمینان و اعتماد به نفس خاصی صحبت کرد.
- تو مسئولیت زایمان رو به عهده داری.
- من که متخصص تغذیه ام. زایمان گوسفند خیلی سخته! من زایمان طبیعی گوسفند رو دیدم!

جعفر جلوتر رفت و گفت:
- کولومبوس من طبیعی زایمان نمیکنه! میگه هیکلم خراب میشه! میخواد سزارین کنه.
- ولی من که جراحی بلد نی...
- پیشگویی می کنم که ژینوس الان به دنیا میاد.

ناگهان صحنه اسلوموشن شد. درحالیکه دکتر و جعفر می چرخیدن که به شوهر بی‌زن نگاه کنن، کولومبوس دردش گرفت. کولومبوس که دردش گرفت، زور زد.

جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...
جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...
جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...

همزمان با اینکه نگاه جعفر و دکتر روی شوهر ‌بی‌زن قفل شده بود، کولومبوس از هوش رفت. ژینوس از مکانی که باید زاده می شد، پرت شد، به پس کله جعفر خورد و توی بغل دکتر افتاد.

- کی زد؟

جعفر، درحالیکه به دنبال فردی که پس کله اش زده بود می گشت، ژینوس را توی بغل دکتر دید.
- این کیه؟

به سمت ژینوس گام برداشت.
- چقد خوشگله.

خواست ژینوس رو بغل کنه.
- چقد نازه.

ناگهان بچه کار خرابی کرد توی صورتش.

- چقد بی‌تربیته!

جعفر ژینوس رو به اتاق مخصوصش برد و سپس از اتاق ژینوس بیرون اومد و به سمت دکتر و شوهر بی‌زن رفت.
- شما دوتا خیلی زحمت کشیدین. واقعا ماموریتتون رو عالی انجام دادین.

دوتا شاخه گل پلاسیده به اونها داد و گفت:
- این گل ها به پاس زحماتیه که شما کشیدین.

دکتر و شوهر بی‌زن که از گرفتن گلها اصلا راضی نبودن و به دنبال مزدی تپل بودند، اومدن که اعتراض کنن، اما جعفر اونا رو متوقف کرد.
- متاسفانه همه ثروتم رو وقف یتیم خونه سنت دیاگون کردم و دیگه غیر این خونه و ژینوس، چیزی برام نمونده. همین دوتا شاخه گل هم به زور تهیه کردم. ارزش مادی نداره، اما ارزش معنوی زیادی داره.

دکتر و شوهر بی‌زن که از لطف فراوان جعفر شرمنده شده بودن، تشکر کردن و به سمت خونه های خودشون راهی شدن. جعفر با اشک، اونارو تا دم در بدرقه کرد. پس از اینکه مطمئن شد رفتن، اشک های مصنوعیشو پاک کرد. عینک دودی مارک دارشو به چشم زد و سیگار برگ خیلی خیلی گرونشو روشن کرد، پک سنگینی بهش زد و دود غلیظی رو بیرون داد.
- فقر خوش بگذره.

و سپس به داخل اتاقش رفت تا در استخر پولش شنا کنه.







ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۰ ۲۲:۲۸:۴۹


Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: دکه کدخدای دهکده
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام بر کدخدا جعفر. ناظر خفنز و فعال هاگزمید زیبا. آقا من میخوام یه تاپیکی بزنم به اسم: "هندوانه فروشی هاگزمید". حالا ماجرا از این قراره که هاگرید () که در هاگوارتز ساکنه و جنگل ممنوعه زیر دستشه، تصمیم میگیره در خاک جادویی و خاص اونجا هندوانه کشت کنه و بیاره در دهکده توریستی هاگزمید در مغازه ش بفروشه. هاگوارتز و هاگزمید هم که خب نزدیکن. تازه تصمیم داره سفارش جغدی هم قبول کنه و با موتور پرنده ش هندوانه در خونه مردم هم ببره.

اما جان مایه اصلی که در ذهن منه اینه که تاپیک تک پستی باشه و در اون هر دفعه از شخصی به صورت کاملا مبالغه آمیز تعریف و تمجید بشه. حالا در قالب توصیفات یا دیالوگ ها یا جهت دهی و سوژه سازی مثل اینکه هاگرید با زبان کوچه بازاری خودش از مشتری هاش تعریف کنه تا جذب بشن. اگه بخوام مثال بزنم: یارو یه بار تو کل عمرش تو هاگوارتز در قالب جستجوگر تیم کوییدیچ گروهش، اسنیچ رو قاپیده. حالا اونجا میایم میگیم طرف قهرمان کوییدیچ جهان بوده و ویکتور کرام ازش امضا میگیره و فدراسیون بین المللی کوییدیچ به عنوان عضو افتخاری دعوتش کرده و خلاصه تعریف های الکی و مبالغه آمیز. اصطلاحا: "هندوانه زیر بغل یارو گذاشتن". چیزهای دیگه ای هم تو ذهنمه که خب اگه مجوز دادید در پست اول مشاهده خواهید کرد.

ممنون و متشکرم


درود بر لی ترین برد دنیا.
فعلا درگیر شرکت در کلاس های هاگوارتز هستیم. درخواستتون باز شد. دیده شد. اما هنوز روی پسندیدنش فکر نکردم. پس از مدتی خیلی خیلی کوتاه بررسی میکنم و خدمتتون عرض می کنم.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۰ ۲۱:۲۰:۲۹
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۱ ۲۰:۵۷:۰۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱:۵۵ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
حدس شخصیت گروه هافلپاف:
من مالی ویزلی هستم. همیشه دلم دختر می‌خواست، اما همیشه بچه‌هایم پسر می‌شدند تا اینکه آخری دختر شد. دخترم با هری پاتر ازدواج کرد و بچه‌هایشان من را مادربزرگ کردند.

حدس شخصیت گروه ریونکلا:
من گادفری میدهرست هستم. خون‌آشامم و معشوقه‌ام یک راهبه است. از همه‌ی راهب‌ها و راهبه‌ها به‌جز او بدم می‌آید.

حدس شخصیت گروه گریفندور:
من کوین دنی کارتر هستم؛ یک پسربچه‌ی سه ساله که مرگخوار شده و در خانه‌ی ریدل‌ها زندگی می‌کند.

حدس شخصیت گروه اسلیترین:
من لادیسلاو زاموژسلی هستم؛ وزیر سحر و جادو. بهترین دوستم دنگ‌ودینگی است.



پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳:۲۳ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
سلام و احوالپرسی و اینا...

شخصیت گروه ریونکلاو:
من جیمز پاتر هستم. پا به پای ریموس لوپین قدم بر می‌داشتم. هر دو در یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر به سر می بردیم. باید سر ساعت هشت شب به جلسه ای که در خانه دوازده گریمولد بود ، می رسیدیم. با اینکه می‌توانستیم تا رو به روی در خانه تلپورت کنیم اما ترجیح داده بودیم که پیاده راه را طی کنیم و بزنیم دخل چند تا مرگخوار رو بیاریم. چون مثل هری پاتر و ویزلی ها تو مخ هستیم و نمیذاریم طبق تیپیکال هالی وود، آدم بدا برنده باشن. خیلی هم سیفید میفیدم.

شخصیت گروه گریفیندور:
اسم من آقای یوان ابروکرومبی است. من عادت دارم هر روز ادکلن ارزون قیمت بوی سگ خیس بزنم. توی خواب خر و پف میکنم. ولدمورت از دستم عصبانیه ولی برای من اونقدرا مهم نیست. در دوران جادوآموز بودنم، جزو بهترین گزارشگر های کوییدیچ بودم. ویژگی خاصی که همه من رو با اون میشناسند رو مخ بودن منه.

شخصیت گروه اسلیترین:
من سوروس اسنیپ ام، دختری لوس از خاندان مالفوی ( عه چیزه ) جادوگری قوی از اسلیترین. از وقتی یادم میاد هیچ دوست صمیمی نداشتم و تنهایی با من اُخت گرفته. این تنهایی اونقدرا به ضرر هم نبود. داخل همون تنهایی بود که تونستم به بیشتر طلسم ها چیره بشم و تبدیل به یکی از قوی ترین جادوگرهای محفل و مرگخواران و دوران خودم باشم. اما به خاطر درونگرا بودن بیش از حدم دختر مورد علاقه ام از دستم رفت پس عصبانیتم رو به جای تراپی روی دامبلدور خالی کردم.

شخصیت گروه هافلپاف:

من هاگرید ام. خپل و دوست داشتنی عاشق کیک های مردم هستم. مخصوصا وقتی نمیخوانش. کلا هیچ دوستی نداشتم. بقیه بیشتر ارادت دارن بهم. کم کم حتی حشرات و جانوران هم نسبت بهم ارادت پیدا کردن و کیک هاشونو بهم دادن. و اینجور شد که خپل تر و دوست داشتنی تر شدم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.