هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳:۴۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#81
تلما که از طریق پنجره به بیرون از سالن شوتیده شده بود، بدو بدو خودشو به در می‌رسونه تا دوباره برای شغل نویسندگی درخواست بده. اما بلاتریکس با یک حرکت دیگه چوبدستی، درو هم به روش می‌بنده.
- خب کیا برای نویسندگی داوطلبن؟

بلاتریکس نگاهشو از اینور سالن تا اون‌ور سالن می‌چرخونه و به افرادی نگاه می‌کنه که کوچک‌ترین علاقه‌ای به نویسندگی نشون نمی‌دادن. به جز یک نفر که مدام در حال بالا و پایین پریدن بود و دستش به سبب کسب اجازه بالا مونده بود. بلاتریکس از قصد از روی این شخص عبور می‌کنه.
- کسی نبود؟

بالاخره گابریل که می‌بینه بلاتریکس بهش توجهی نداره، خودش سعی می‌کنه خودشو بندازه وسط توجهات.
- من می‌خوام نویسنده بشم بلا! من من من! خودم!

بلاتریکس با جدیت دست به سینه می‌ایسته.
- نه! نه! و باز هم نه! تو نه! هرکی به جز تو! الان یه داستان می‌سازی پر از رنگین‌کمون و علاقه‌ای که همه به هم دارن!

گابریل هم انکار نمی‌کنه.
- بله بله! شروع کنم؟

بلاتریکس دوباره نگاهی به جمعیت می‌ندازه و بعد از این که داوطلب دیگه‌ای یافت نمی‌شه، ناچارا به سمت تنها گزینه موجود برمی‌گرده. اگه خیال کردین این گزینه گابریله باید بگم اشتباه کردین، چون در واقع بلاتریکس دوباره درو به روی تلما که هنوز برای ورود پافشاری می‌کرد باز کرده بود.
- این آخرین باریه که بهت فرصت نویسندگی می‌دم تلما. و بهتره که از پسش بربیای!



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶:۰۱ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#82
- پدرگوساله‌ی نامحترم این چه کاری بود؟

ریموند سم بر زمین کوبید و توده‌ای از هوا رو از بینی‌ش بیرون داد.

- می‌خواستی نیای تو اتاقم.
- الان من این حجم از جوراب روی شاخ‌هام رو چیکار کنم کاهویی‌دختر کلم‌صفت؟

هیچ‌وقت پا توی اتاقی که یه درخت از وسطش سر برآورده نگذارید. خب، مشخصه! اتاقی که به نیوتون و قوانینش گفته زارت و بوته‌های زردآلوهای سرخ از دیوارش بالا رفته‌ن، می‌تونه موجب بشه جوراب‌های رنگارنگ معلق یک دختر سرخ‌مو لای شاخ‌های داشته و نداشته‌تون گیر کنه.
حالا ریموند باید چیکار می‌کرد؟ گزارش می‌داد. آهسته روی سقف راه رفت به در رسید و بعد، سعی کرد بدون برهم‌خوردن تعادلش، از در رد بشه. دری که جاذبه‌ی دو طرفش، به دو سمت مخالف جهت می‌گرفت. سعی کرد مثل یک رقاص باله روی پارکت‌های راهروی طبقه دوم قدم برداره تا وزنش، که اتفاقا برازنده‌ی یک گوزن بود، قیژقيژ چندانی ایجاد نکنه. از جلوی در مشکی‌رنگ اتاق گادفری گذشت و به اتاق بعد رسید.
در قهوه‌ای، با نقاشی‌ای که روش جا خوش کرده بود: هلال باریک ماه.

ریموند در زد و بعد از شنیدن پاسخ، وارد اتاق شد. ریموس در حال رسیدگی به پرونده‌هایی بود که سیریوس بهش سپرده بود. بایگانی زندانی‌های آزکابان در قرن نوزدهم میلادی، به همراه یک کتاب با جلد چرم آبی نفتی، که به‌نظر می‌رسید مفاهیمی از جادوی سیاه درونش جا خوش کرده باشن.

- بله ریموند؟
- مهتابی زیبادل، شبدر احوالین؟
- از وقتی که اثرات نوشیدنی‌های کره‌ای پریده، مشغول به کارم. وای که عجب شب پردلهره‌ای... می‌خواستی من رو ببینی؟
- این جوزفین شاخ‌هام رو از من گرفت! می‌بینین تو رو خدا چیکار کرده؟

ریموس قلم پر ققنوس رو داخل جاقلمی چوبی‌ش گذاشت. آهسته گردنش رو خاروند و دوباره رو به ریموند کرد.
- می‌گم که... دوست دارم بهت توی حل مشکلت کمک کنم ها، ولی الان یه مقدار مشغولم. شکلات مشکل‌گشا می‌خوای؟
- اینه دولت‌داری‌تون؟ اینه محفل‌داری‌تون؟ این بود حمایت از حقوق اقلیت‌ها؟

ریموند در حالی که سم به زمین می‌کوبید، به سمت در رفت. به آستانه در که رسید، ریموس چوبدستی‌ش رو از روی میز برداشت و با حرکتی نرم، افسونی رو روانه شاخ‌های بی‌نوای ریموند کرد. جوراب‌ها بدون ذره‌ای سر و صدا، یکی یکی باز شدن و بدون این‌که ریموند حتی متوجه ذره‌ای تغییر بشه، به اتاق جوزفین برگشتن.

ریموس لبخند زد. دوباره چوبدست سرو رو روی میز گذاشت و قلم به دوات برد. پر به نرمی به روی کاغذ می‌رقصید. دوباره صدای در اومد. البته این بار صدای سم نبود، صدای دست آدمیزاد بود.

- مهتابی هستم، بفرمایید؟

در روی لولا چرخید و پانمدیِ وزیر، میون چارچوبش نمایان شد. با عجله کلاه کاسکتش رو درآورد و سراسیمه گفت:
- ریموس... ریموس برگه‌ها... سخنرانی...

ریموس برای بار دوم قلمش رو گذاشت.
- داشتم همون موردی که بهم گفتی رو بررسی می‌کردم. موردی پیش... می‌گم الان نباید در حال سخنرانی و دوپامین پخش‌کردن بین ملت مشتاق باشی؟
- ریموس داداشی...
- داداشی...

این دو دیالوگ حدود دو دقیقه‌ای تکرار شد تا این که با اعتراض روندا، ریموس و سیریوس از حالت تلپاتی و یادآوری خاطرات گذشته خارج شدن و صحنه دوباره حال و هوای جنایی گرفت.

- آره خلاصه، بعدش سیاهی برگه رو از من گرفت!
- آخی داداشی...

سیریوس ادامه ماجرا رو از طریق حالت چشم‌هاش و تلپاتی به ریموس توضیح داد.
- اومدم ببینم تو یک نسخه دیگه از برگه‌ها نداری؟
- می‌گم که... یادته بعد اعلام نتیجه شمارش آرا...
- رفتیم نوشیدنی کره‌ای زدیم؟ محاله یادم بره! اصلا متن سخنرانی رو هم همون موقع نوشتم دیگه. وقتی داشتم با اون خانوم مو بلونده از سریال فرندز گیتار می‌زدم و آهنگ می‌خوندم.
- خب... راستش آره. من یه نسخه دوم ازش تهیه کردم. ولی بعد به‌ازای یک پوند سرگین تک‌شاخ طلایی با یه سمندر خاکستری آسیایی تعویضش کردم.

سمندری در کار نبود. یا حتی سرگین تک‌شاخ. و نه حتی شخصیت فیبی بوفی و گیتار. فقط نوشیدنی کره‌ای بود و احوالات بعدش.

- گفتی مشخصه فردی که توی عکس‌های آلنیس حضور داشته چی بود؟
- یه شنل مشکی که تمام جسمش رو باهاش پوشونده بود.
- یعنی مثل لباس گادفری، وقت‌هایی که روزها مجبور می‌شه از خونه بیاد بیرون؟
- ام... ریموس... گفتی گادفری؟

نگاه‌ها به سمت راهروی بیرون اتاق تغییر مسیر دادن.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۶:۴۲

...you wont remember all my champagne problems


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸:۵۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#83
ماریا وارد «قطار» شد و گشت تا اتاقک خالی پیدا کنه. به «آسمان» «تاریک» و زیبا پر ستاره خیره شد و به تپه های «سبز» رنگ زیر نور مهتاب خیره شد. برای بار دوم شروع به چک کردن وسایلش کرد. کیف رو دوشیش رو باز کرد و از بودن «چوب دستی»ـش که توی جعبه بود و «گالیون»هاش که توی کیسه ای گذاشته بود مطمعن شد. به «پرنده»ها خیره شد و نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد "وقتی که به «هاگوارتز» رسیدی باید خوب تلاشتو بکنی..نباید این فرصت طلایی رو از دست بدی...باید تلاشتو بکنی که هم از رازای قلعه با خبر بشی هم اینکه امتحانا رو خوب بدی...شاید راز های هاگوارتز تونستن کمکت بدن تا بفهمی خانوادت کیا بودن. فقط سعی کن توی خلوت و تنهایی خودت، با کتابات لحظات «شیرینی» رو بسازی" دستش رو سمت گردنبند برد که معتقد بود مال مادرشه.. حداقل امیدوار بود. به هر. حال اون هرگز نه دوستی داشت و نه پدر و مادرشو دیده بود... ولی از وقتی یادش میومد توی یتیم خونه و هرجا که بود اون «گردنبند» همراهش بود...


نوع نگارش و علائم نگارشی یکم ایراد داره ولی مطمئنم با ورود به ایفا حتما بهتر میشه.

تایید شد.

مرحله بعد‌
گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۱:۱۹:۲۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۱:۲۰:۲۲


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۲۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#84
آلنیس عین مامانایی که بچه کلاس اولی‌شون روز اول مدرسه‌شه، یه دوربین گرفته بود دستش و زرت و زورت از سیریوس عکس می‌گرفت تا قاب کنه و به در و دیوار خونه گریمولد بزنه. هر از گاهی هم به بغل دستیاش سقلمه‌ای می‌زد و پز آشنایی‌ش با وزیر جدید رو می‌داد.

همینطور داشت عکس می‌گرفت که از چشمی دوربین، با حالت اسلوموشن دید سیریوس نمایشی‌طور داره از پله‌ها پرت می‌شه پایین. افتادن وزیر همانا و بلند شدن همهمه ملت همان.
- این که نمی‌تونه راه بره چطوری می‌خواد یه مملکتو اداره کنه؟
- وزیر سرنگون شد! اینا همه‌ش نشونه‌ست! آیا نمی‌اندیشید؟!
- سیریوس بلک یا چلفتی بلک؟

آلنیس راهش رو از بین خبرنگارا، هوادارا، معترضین و سیاهی لشکر باز کرد و تقریبا به سیریوس رسیده بود که دوتا مرد گنده با کت و شلوار سیاه و عینک دودی جلوش سبز شدن.
- خانوم شما نمی‌تونید از این جلوتر بیاید.
- چی؟ تو اصلا می‌دونی من کیم؟! چطور جرئت می‌کنی با آلنیس اورموند اینطوری حرف بزنی؟!

واضح بود که بادیگاردا نمی‌دونستن آلنیس اورموند کیه؛ تقریبا هیچکس (جز دوستاش) نمی‌دونست! ولی لحن آلنیس باعث شد که اون دوتا به هم نگاهی بندازن. از پشت عینک دودیاشون چند جمله بین نگاهاشون رد و بدل شد:
- تو می‌شناسیش؟
- نه، ولی انگار از اون کله‌گنده‌هاشه!
- پس حتما رییس می‌شناستش! اگه بره به رییس بگه حسابی برامون بد می‌شه!

این شد که اونا عذرخواهی کردن و با ترس و لرز کنار کشیدن. به هر حال تو این دوره زمونه هیچکس دوست نداره سر شغلش و جونش ریسک کنه!

سیریوس حالا داشت سرش رو ماساژ می‌داد که آلنیس خودشو بهش رسوند. دیدن یه چهره آشنا، اعتماد به نفس و امید رو به صورت سیریوس برگردوند.
- مرلین رو شکر که اینجایی! برگه‌هام نیستن! مطمئن بودم که تو جیب‌مه، ولی الان نیست! اومدم دنبالشون بگردم که...
- پله‌ی زیر پات غیب شد.

آلنیس جمله سیریوس رو کامل می‌کنه که کمی باعث شگفتی اون می‌شه.
- تعبیر عجیبیه ولی خب آره می‌تونیم اینجوری هم بگیم. اصلا یه لحظه ندیدم پله رو!
- نه نه، واقعا پله‌هه غیب شده! نیست!

آلن به پشت سر سیریوس اشاره می‌کنه، و حق با اون بود. پله آخر به اندازه ارتفاع دوتا پله از زمین فاصله داره. انگار که قبلا یه پله دیگه اونجا بوده و حالا دیگه نیست.

- یا خود گودریک! مطمئنم اون موقع که رفتم بالا این شکلی نبود! البته شایدم من دقت نکردم...
- غمت نباشه عمو سیریوس! پشمک گزارش تصویری تهیه کرده ازت.

آلنیس دوربین‌شو مغرورانه روشن می‌کنه و عکسایی که گرفته بوده رو زیر و رو می‌کنه. تو عکسای اول معلومه که پله‌ها کاملا عادی‌ان. آلن دوربین رو به سیریوس می‌ده تا خودش نگاهی به عکسا بندازه.
- اوه اوه اوه چه خوش‌عکسم من! عه این یکی چقدر خوب شده‌ها! نه ولی تو این یکم تار افتادم.
- اهم!
- باشه باشه! بذار ببینم... آره پله‌هه اینجا بوده... می‌گما لنزتو تمیز کردی قبلش؟
- چی؟
- یه لکه افتاده اینجا.

آلنیس دوربینو از سیریوس گرفت تا متوجه منظورش بشه. کنار عکس آخر یه لکه تیره بود؛ و وقتی با دقت‌تر نگاه کرد از جاش پرید.
- این یه لکه نیست، یه آدمه! یا یه جونور، یا هر چی. ولی اگه خوب ببینی‌ش دستا و کله‌ش معلومه!
- اوه شـــــــوت! فکر می‌کنی غیب شدن پله کار این بوده؟
- یا حتی گم شدن کاغذای سوگندت!
- ولی با این عکس نمی‌شه تشخیص هویت داد که.
- آره، ولی شاید یکی بتونه کمک‌مون کنه...

قبل از اینکه گفتگوشون بیشتر ادامه پیدا کنه، یه آقای سیاه‌پوش دیگه اومد و بالای سرشون وایساد.
- جناب وزیر حالتون خوبه؟ همه منتظر شما هستن.
- اوه بله بله. لطفا ازشون عذرخواهی کنین و بگین مشکلی پیش اومده و با تاخیر در مراسم حاضر می‌شم!

سیریوس به آقاهه فرصت جواب دادن نداد و همراه آلنیس قبل از هجوم خبرنگارا، به کوچه‌ای که موتورش اونجا پارک شده بود تلپورت کردن.

- بهتره تا قبل از اینکه ملت بخاطر معطل کردن‌شون از دستت شاکی بشن بری دنبال برگه‌هات. شاید حتی ریموس یه نسخه‌شو تو خونه داشته باشه. منم می‌رم ببینم می‌تونم هویت این یارو رو پیدا کنم یا نه.

سیریوس سری تکون داد و سوار موتورش شد.

یه بازی جنایی کثیف در حال وقوع بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: تالار اسرار
پیام زده شده در: ۹:۵۶:۵۰ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#85
«خوش آمدی گلرت عزیز.»
«درود بر سالازار اسلیترین بزرگ. باعث افتخار و خرسندی من بود که دوباره بتوانم در محضر شما باشم.»
سالازار اسلیترین به احترام متقابل سری تکان داد و از گلرت دعوت کرد روبروی او پشت میزی که همان لحظه ظاهر کرده بود بنشیند.

پس از آن هر دو با آرامشی مثال‌زدنی نشستند. چندین ثانیه به چشمان هم زل زدند.

هر یک در دوران اوج خود آرمان‌هایی را در سر می‌پروراندند و هر دو توانسته بودند هم به لحاظ قدرت‌های جادویی از جادوگران هم‌عصر خود پیشی گیرند، هم به لحاظ قدرت‌های فردی در رهبری یاران خود موفق عمل کنند. آرمان‌هایی که داشتند گرچه به در کوتاه‌مدت به موفقیت نرسیده بود، در بلندمدت در حافظه تاریخی جادوگران سرتاسر جهان مانده بود. حتی ابرقدرتی نظیر لرد ولدمورت در ادامه راه توانسته بود سایه قدرتمند آرمانشان را بیش از پیش بگستراند.

شکست تنها زمانی معنا داشت که هیچ جادوگر خالصی به برتری ذاتی خودش بر نژادهای دیگر ایمان نمی‌داشت.

جامعه جادوگری به چشم دیده بود ماگل‌ها چه بر سر طبیعت می‌آورند. برای اثبات تاثیرات شوم آنها بر طبیعت و در نتیجه بر منبع جادویی که در رگ‌های جادوگران خالص جریان داشت، نیازی به پژوهش نبود.

گریندلوالد به سخن درآمد:
«من و شما بیش از هر کسی حرف هم را می‌فهمیم. دین و مذهبی مشترک داریم و خوب می‌دانیم ماگل‌ها و بی‌جادوها چه بر سر دنیا آوردن.»
سالازار نفسی عمیق کشید و گفت: «خوشحالم که تو هم به این نتیجه مهم رسیدی. اینکه دیگه الان مسئله بر سر سلطه‌ی من، تو یا نواده‌ام تام ریدل بر دنیا نیست. پیمانی که میان ماست از اندیشه ما تغذیه می‌کنه و این اتحادیه که می‌تونه شعله امید رو در دل دلواپسان دنیای سحروجادو روشن کنه.»

گریندلوالد از زمانی که به‌ظاهر به زندان افتاده بود تا خیال دامبلدور و ماگل‌پرست‌های کندذهن را از فقدان نیروی سیاه در دنیا آسوده کند، دست از تحقیق برنداشته بود. گوشه گوشه جهان را گشته بود و از تحولات دنیای ماگل‌ها و غیرماگل‌ها و جادوگرها و جانور‌های جادوزاده باخبر شده بود. همان روزی که بدل او در زندان به دست ولدمورت کشته می‌شد، او ابرچوبدستی بدل را جایگزین ابرچوبدستی دامبلدور کرده بود و در خفا نقشه‌هایش را عملی می‌کرد. به این هم اکتفا نکرد. با سنگ جادویی که از دامبلدور دزدیده بود (دامبلدور خیال می‌کرد به روشی که انجام داده آن سنگ از بین رفته است، اما گریندلوالد به لطف حافظه نیکلاس فلامل بسیار بهتر از دامبلدور آن سنگ را می‌شناخت) اجازه داد جادوگران حدود بیست سال در توهم هم‌زیستی با ماگل‌ها سر کنند. هری پاتر به خواب هم نمی‌دید تا چه حد در اشتباه بوده.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۰:۰۰:۲۱

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۲۱:۴۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#86
سوژه جدید
وزیر جدید
دوپامین جدید!


کمی قبل از اعلام نتایج، هواداران مقابل ستاد اما ونیتی:
- ونیتی چکارش میکنه؟ سوراخ سوراخش میکنه!
- دم وزارتخونه میدن عدس پلو، سیریوس تیمتو بردار و برو!
- ونیتی، ونیتی، حمایتت می‌کنیم!
- توپ، تانک، فشفشه! سیریوس بلک کشمشه!

دو متر اونورتر، کوچه بغلی، هواداران مقابل ستاد سیریوس بلک:
- ای سیریوس آزاده! آماده‌ایم، آماده!
- این هفته و اون هفته! ونیتی دستش لو رفته!
- دوپامین هسته‌ای، حق مسلم ماست!
- بلکی، خیلی تکی! بلکی، بانمکی!

همینطور که هواداران تو کاندیدا توی سرهم می‌زدن و علیه هم شعار می‌دادن، صدای رادیو از ستاد‌ها بلند میشه و گزارش خبری مربوط به انتخابات شروع میشه. سکوت هواداران برفضا حاکم میشه و همگی به رادیو گوش می‌کنن:
- شنوندگان عزیز! هم‌اکنون نتیجه انتخابات نوزدهم وزارتخونه برای اولین بار به صورت رسمی و داغ داغ از همین تریبون اعلام می‌شود. پس مشارکت میلیونی شما، صندوق آراء توسط روستاییان زحمت‌کش دهکده هاگزمید شمارش شد که البته ناظران شورای آسمانی زوپس هم حضور داشتند و نتیجه رو تایید کردند. دو رقیب این دوره از انتخابات یعنی آقای پانمدی و خانم ونیتی، درصد آراء بسیار نزدیکی رو کسب نمودند که البته برنده نهایی انتخابات با چند درصد تفاوت... اوممم... بله! جناب سیریوس بلک هستند!

حتی یک ثانیه هم از اعلام این خبر نمی‌گذره که ستاد سیریوس از جیغ و دست و هورای هواداران منفجر میشه. سیریوس از خوشحالی می‌پره بغل ریموس، ریموس می‌پره بغل جیمز، جیمز می‌پره بغل گادفری، گادفری می‌پره بغل آلنیس، آلنیس می‌پره بغل جعفر، جعفر می‌پره بغل بردلی و همینطور این بغل هم پریدن‌ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یک برج پیزای کج درست میشه ، چندثانیه دووم میاره و بعدشم دچار فروپاشی میشه.

همینطور که توی ستاد پانمدی همگی مشغول خوشحالی و جشن گرفتن پایان دوران آه و فغان و بدبختی بودن و بالاخره داشتن طمع شیرین آزادی و زندگی رو می‎‌چشیدن، هواداران بیرون از ستاد اما ونیتی شروع به اعتراض به نتیجه انتخابات میکنن:
- چه وضعشه؟ معلومه تقلب شده!
- تا لحظه آخر ماها جلو بودیم. چطوری یهو اینطوری شد؟

اما ونیتی از ستادش بیرون میاد و سعی میکنه هوادارهاشو آروم کنه. میره وسط جمعیت و شروع به صحبت میکنه:
- همراهان و عزیزان من! درسته تاریکی بر فراز همه محقق نشد، اما این پایان راه نیست! ما مسیرمون رو ادامه می‌دیم و با توجه به آراء بالایی که کسب نمودیم، برنامه‌هایی رو برای آینده درنظر خواهیم گرفت!

چند روز بعد، ساعت 7 صبح


یک روز آفتابی و گرم شروع شده بود. سیریوس بلک با موهای ژولیده پولیده از خواب بیدار میشه و از تخت خواب بیرون میاد. یک راست به مرلینگاه میره و مشغول فعالیت موردعلاقه صبحگاهی خودش میشه. کمی بعد (حدود نیم ساعت!) بیرون میاد و کت چرم و تمیزش رو می‌پوشه. البته زیر کتش یک پیرهن سفید و یک کراوات گوگولی که تصویر پنجه‌های سگ روشه رو به تن میکنه.
- سیریوس، مطمئنی با این لباس می‌خوای به مراسم ادای سوگند وزیر بری؟
- دیگه وقت تغییره ریموس! نه تنها با لباس رسمی نمیرم، بلکه سوار این ماشین رسمی‌ها هم نمیشم. میخوام با موتورم پرواز کنم و به مراسم برم.
- از دست تو! حداقل این شکلات رو بخور دوپامین خونت نیوفته!

سیریوس بعد از اینکه آماده شد و حسابی متن سوگندش رو تمرین کرد، از خونه بیرون میاد و با موج سنگینی از خبرنگاران روبرو میشه. همهمه خبرنگاران و سوال پرسیدن‌هاشون اونقدر زیاد میشه که سیریوس و اطرافیانش متوجه هیچکدوم از سوال‌ها نمیشن. سیریوس برای اینکه خبرنگارهارو ساکت کنه، شروع میکنه به شعار دادن:
- زنده باد آزادی! زنده باد دوپامین! زنده باد شادی و نشاط!

بعد از تموم شدن شعارها یکی از خبرنگارها با نگاهی عاقل اندر سفیه از سیریوس سوالی می‌پرسه:
- جناب پانمدی! انتخابات دیگه تموم شده! آیا وقتش نیست در فضایی دور از شعارزدگی و تشنج به سوالات کارشناسی قشر خبرنگار پاسخ بدید؟

سیریوس خودش رو جمع و جور میکنه و در پاسخ به خبرنگار می‌گه:
- شعار زدگی چیه آقا! ما بالاخره آزاد شدیم! شما چه می‌دونید که ما چقدر سختی کشیدیم و شادی نکردیم! نمی‌دونید ما چقدر آه کشیدیم و فغان! بعد از تموم شدن مراسم ادای سوگند، بنده در یک کنفرانس خبری پاسخگوی تمام سوالات شما خواهم بود...

البته پانمدی دروغ نمی‌گفت. بعد از مراسم سوگند قرار بود به میدان هاگزمید بره و در یک کنفرانس خبری که رئیس دهکده یعنی کدخدا جعفر هم در اون حضور داشت، شرکت کنه تا به سوالات خبرنگاران پاسخ بده. به همین دلیل و بدون فوت وقت از بین خبرنگاران عبور کرد و سوار موتورسیکلت پرنده‌ش شد. به هوا پرواز کرد و به سمت مراسم واقع در لندن، میدان شهدای محفل رفت. توی کوچه کنار مغازه شیرموز فروشی هرپوی کثیف و برادران به جز اکبر تمیز رفت و موتورش رو پارک کرد. حالا وقتش بود که به بالای تریبون بره و درحضور ملت جادوگر، شورای زوپس و نماینده مرلین کبیر، سوگند یاد کنه.

همینطور که جلو می‌رفت برای هواداران دست تکون می‌داد و با مخالفان رو دعوت به صبر می‌کرد. رفت و رفت تا به نزدیک پله‌های تریبون رسید. چندین پله بود که باید ازشون بالا می‌رفت. دستشو تو جیبش کرد و دید که خاک برسر شده! کاغذ سوگندها نیست و هیچکدومش رو هم حفظ نکرده بود.
- عجیبه! واقعا عجیبه! من که مطمئنم این برگه رو با خودم اورده بودم! حتما لابلای جمعیت ازم یکی دزدیده!

همینطور تند تند پله‌هارو برمی‌گرده پایین تا ببینه کسی برگه رو ندیده که پـــــــــــــاق! پله زیرپاش خالی میشه و میوفته رو زمین. طبیعتا هیچکدوم از این‌ها شروع اصلا خوبی برای وزیر بلک نبود!


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: اطلاعیه های ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲:۱۴:۱۹ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#87
اطلاعیه شماره 109


بدینوسیله به اطلاع می‌رسانیم از این پس میدان مرکزی جادوگران میزبانی ارتباط بیشتر و متقابل اعضای محترم و مدیران جهت مشورت و هماهنگی مسائل ایفای نقش را بر عهده خواهد داشت. در این انجمن، اطلاعیه های ایفای نقش، تشکیل، اجرا و داوری انواع مسابقات از جمله دوئل ها صورت خواهد گرفت.

انجمن ویزنگاموت نیز مانند گذشته به فعالیت خود پیرامون ارتقای آموزش مسائل مختلف ایفای نقش ادامه خواهد داد.

امید است که این میدان بتواند روابط اعضای گرانقدر و مدیران ایفای نقش را هر چه بیشتر نزدیک گردانیده و به پیشرفت روز‌افزون جادوگران کمک شایانی کند.


Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴:۰۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
#88
نام: هسپر
نام خانوادگی: بلک
گروه: اسلیترین
ویژگی‌های ظاهری: موهای نقره‌ای، چشمان سرخ، اندامی ورزیده، لباسش زرهی چرمی همراه با پولک‌های فولادین است.
ویژگی‌های اخلاقی: سرد و کم‌حرف و به شدت قابل اعتماد.
چوبدستی: چوب درخت ساج، قلب اژدها، ۳۲ سانت، انعطاف‌پذیر.
داستان زندگی: نزدیک هزار سال عمر کرده و اکثر پادشاهان دنیا را دیده است. عمر ابدی دارد و بیش از هزار اژدها و دیو را شکست داده. شایعه‌ای است که دارای یک فرزند دختر می‌باشد که این دختر در پیش‌گویی‌ها پایان‌دهنده‌ی دنیا می‌باشد. زیرا سال‌های بسیار دوری به دنیا آمده است، متاسفانه اطلاعات بیشتری از او در دسترس نیست.


معرفی شخصیتت کامل نیست متاسفانه! یه مقدار جزئیات بیشتر بهش اضافه کن و دوباره همین جا پست کامل شده رو بفرست.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۱:۵۶:۱۷


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲:۲۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
#89
نقل قول:

تانجیرو نوشته:
آنقدر که توی تنهایی خودم لذت می‌برم، توی جمع لذت نمی‌برم. انسان در جامعه مثل بشر است در اجتماع. الان داری فکر می‌کنی من چی گفتم؟ در کنار من تو همیشه یه آدم سردرگم هستی.

حالا خودت تصمیم بگیر کلاه گروه‌بندی‌جونم.


درود بر تو فرزندم.

گوشه‌گیری و صحبت با معما... فکر میکنم به خوبی بدونم به کدوم گروه متعلقی... برو به
اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: تالار نقد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹:۵۱ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
#90
سلام میشه منطقه ازاد جادوگران من رو نقد کنید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.