پاپیون سیاه
.Vs
ترنسیلوانیا
پست دوم
همهچیز تیره بود، مبهم، بیهوده و خیلی الکی. پوزخند لودو از محوی ِ زمان و مکان میگذشت و نگاه پاپا را خشمگین میکرد. این بازی فرصتی بود برای انتقام، برای نشان دادن ِ آن قدرتی که به راستی داشت، برای یک پیروزی شیرین و دلچسب...
- پاپا! بلاجر داره میاد طرفت!
صدای مرلین بود، آن پیرمرد فرتوت ولی باهوش. پاپا سری تکان داد، چشمهایش را ریز کرد، گریندلوالد را دید که به سمت ادوارد میآمد. ادوارد ترسیده بود و مضطرب مواظب بود تا گل نخورد.
چماق به بهترین شکل ممکن بلاجر را هدایت کرد. کوافل از انگشتهای بلند و باریک گلرت فاصله گرفت. دافنه گرینگراس فحشی داد و حالا تافتی و ویکتور بودند که با کوافل به سمت گراوپ میرفتند، غول عظیمالجثهای که گل نمیخورد...
فلش بکهوا تاریک بود. بانویش کنار ِ او کز کرده بود و پاپا بیهوا لبخند میزد.
- دوسِـت دارم.
صدای نرم و لطیف بانویش او را نشاند کنار خورشید. احساس کرد آنسوی آسمان را میبیند و بهشت در تصرف ِ چشمهای بزرگ و قهوهای اوست. بانویش را به آغوش کشید، بوی لطافت لالهها را میداد، بوی آسایش شببوها را. نسیم شروع کرد به وزیدن؛ چقدر به موقع. موهای قهوهای بانویش ریختند روی صورت پاپا. قلقلک شروع شد. هوا گرفت، گریه کرد و باران همه را خیس کرد. پاپا گونههایش را چسباند روی گونههای بانویش. آرام زمزمه کرد:
- دوسِـت دارم.
و عشق جایی بود همان نزدیکیها.
پایان فلش بک-
شصت به بیست به سود ترنسیلوانیا. معلوم نیس پاپیون داره چی کار میکنه! ادوراد رایان از ترس هیچ واکنش خوبی نداشته، هر توپی که به سمتش اومده بدل به گل شده...پاپا وقتی متوجه صدای بم و کشدار گزارشگر شد که در ورزشگاه پیچیده بود، سرش را به عقب برگرداند. موهای طلایی ادوارد برق میزد، چالاک به نظر میرسید، لبخندش همان طراوات گذشته را داشت، اما در نگاهش ترسی بود که همه چیز را خراب میکرد. پاپا با فریاد به او تشر زد:
- خودت باش پسر!
ادوارد فهمید که پاپا با او صحبت میکند. سری تکان داد، اما واضح بود نمیخواست حرفی بزند، میدانست صدایش خواهد لرزید. پاپا برگشت. ویریدیان با سرعت پیش میرفت و دافنه در تعقیبش بود...
-
حالا کوافل میرسه به تافتی. بروکل هرست بلاجرو میفرسته سمتش، اما تافتی خیلی سریع جاخالی میده. حالا کوافل تو دستای ویکتوره، چه پاسی...و ویکتور کار را تمام کرد. امتیاز سی برای آنها به ارمغان آمده بود. باران شروع کرد به باریدن. لودو بر سر گراوپ فریاد میکشید. پاپا به لودو نگاه کرد، دقیقتر از همیشه؛ چشمهایش همان نفرت سابق را داشت.
فلش بک- احساس میکنم از همهچیز خسته شدم.
- منم.
پاپا بیهوا پاسخ بانویش را داد. زیر یک درخت سبز نشسته بودند و از انوار خورشید پذیرایی میکردند. بانوی او باز کز کرده بود. ابروهای بلندش در هم گره خوردهبودند. به زور لبخند میزد. چشمهایش هوای باران کرده بود. دستانش با بغض دستهای بزرگ پاپا را لمس میکردند، و زیر ابروهایش... آن نگاه مهربان و چشم بادامی ِ خرمایی رنگش... خوانشی بودند از گریه، ماتم و زجر.
پاپا فکر کرد با خودش. زندگی چقدر کسالتبار بود، چقدر بد بود، چقدر وحشتناک و بیمعنا. بانویش خسته بود و او هم؛ زندگی آنها را به بازی گرفتهیود.
خورشید محو شد. ابرها آمدند. آسمان ولی نبارید. برگهای سبز رو پوشاندند. بوی بهشت محو شد. جمجمهی پاپا با صدای مبهم طبلی میلرزید. شیطان یک ردای بلند سیاه پوشیده بود و پیش چشمهای پاپا رژه میرفت. پاپا سرش را خم کرد به سمت بانویش، اما او رفته بود.
سرش را بالا گرفت، چندقدم آنسو تر، بانوی پاپا ایستاده بود و دستهی پرندگان مهاجری را نگاه میکرد که منظم پرواز میکردند. صدای بانو در سرش پیچید و تکرار شد:
- کاش پرواز میکردم، رها... آزاد.
پایان فلش بک.پاپا مشغول پرواز بود، مطمئناً نه رها و نه آزاد؛ ولی پرواز میکرد. مرلین ضربهی محکمی به بلاجر زد، ولی ضربهاش بیهدف بود. کلاوس و حسن مصطفی نزدیک به هم پرواز میکردند، اما خبری از اسنیچ نبود. کوافل در دستهای ویلیام آپست بود. پاپا موقعیتش را عوض کرد. باید منتظر اولین بلاجر میماند و پیش از آنکه ویلیام به ادوارد نزدیک شود حملهی آنها را خنثی میکرد.
-
تافتی کوافلو میقاپیه... چقد عالی... واقعاً تیم خوبی بوده پاپیون، اما گلزدن به گراوپ کار هر کسی نیست. اونا صد و ده به چهل عقبن. ببینین تافتی چه حرکات مارپیچی قشنگی انجام میده... اوه!خون هوا را سرخ کرد. باران تندتر شد. پاپا احساس کرد همان صدای مبهم طبل در سرش تکرار میشود. لودو بلاجر را روانهی صورت تافتی کرده بود. گلرت بیاعتنا به تافتی با کوافل پیش میآمد.
-
و حالا آمانداست که یه بلاجرو به سمت ویکتور میفرسته، اما ضربهی آماندا دقیق نبود... اونورو ببینین، گلرت فقط ادوارد رو پیشرو داره... صد و بیست!ادوارد به سمت حلقهی راست رفته بود، اما کوافل در حلقهی چپ گل شد. پاپا به ویکتور نگاه کرد که سمت تافتی میرفت. سر جارویش را کج کرد و به آندو نزدیکتر شد. موهای ویکتور روی شانههایش بر خورده بود و مهربانی زنانهاش شروع به بذل احساسات کرده بود. پاپا دید چگونه دستهای کوچک ویکتور روی گونههای خونی تافتی سر میخورد. حتماً چیزی بین آنها بود.
-
ویکتور داره با اجرای وردهای متوالی صورت تافتیو بهتر میکنه. واقعاً لحظهی دردناک و عجیبی بود، ضربهی بگمن صورت تافتی رو خورد کرد. چه جوری روی جاروش مونده...پاپا به بگمن نگاه کرد، با همان پوزخند همیشگی در هوا پیچ و تاب میخورد و چیزهایی به آماندا میگفت. پاپا سرش را برگرداند سمت تافتی، بیاعتنا به گلرت و ویلیام که از کنارش میگذشتند تا گل دیگری را بزنند. ویکتور از تافتی فاصله گرفته بود و تافتی... تافتی دقیقاً به پاپا نگاه میکرد. دیگر آن تافتی قبلی نبود، صورتش یک چیز دیگر شده بود، اما هنوز لبخند میزد و با نگاهش آرامش را به پاپا هدیه میکرد.
گلرت کوافل را برای دافنه انداخت و دافنه به سمت ادوارد هجوم برد. چند متر بالاتر از دافنه، کلاوس چشمهایش را از پشت عینک خیسش ریز کرده بود و به دنبال اسنیچ میگشت.
فلشبک:تاریک بود. سایهی سَحَر دیاگون را خاموش کرده بود. با گامهایی بلند سنگفرشهای سرد را پشت سر میگذاشت و فکر میکرد. پاپا واقعاً خسته بود.
- تو خیلی زیبایی. شایستگی تو رو نداره. اون یه سیاهپوست گندیدهی متعفنه. تو یه موجود باشکوهی.
احساس کرد که صاحب ِ صدا گونههای زنی را میبوسد. صدا از یکی از فرعیهای باریک و ترسناک دیاگون بود. پاپا کنجکاو شده بود؛ سیاهپوست گندیدهی متعفن.
صدای بانویش آمد، همانقدر مهربان، همانقدر لطیف، و همانقدر اثرگذار:
- راست میگی... فقط تو لیاقت منو داری عزیزم. بذار ببوسمت.
چیزی در پاپا لرزید. نشست، ایستاد، جلو رفت، عقب برگشت. اشکها شروع کردند به خیس کردن صورتش. لبان کدر و بزرگش بیاختیار به لرزه افتاده بودند. میتوانست داخل فرعی را ببیند. باریکهی نوری روی صورت مرد افتاده بود، بگمن را به خاطرش میآورد.
- لودوی من... لودوی من... عشق واقعی من.
فهمید که چه کسی رویاهایش را به نابودی میکشاند. نگاه کرد، به بانویی که در عشقی خفه و مبهم به لودو چسبیده بود و لبهای سرخ و باشکوهش را روی صورت لودو میلغزاند. پاپا برگشت، گامهایش را بلند برداشت، و فهمید که دیگر نباید در دیاگون باشد.