هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
#11
خلاصه: مرگخوارها مشغول تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون هستن تا اون‌ها رو از کودکی برای ارتش لرد آماده کنن. این وسط یه بچه عجیب و غریب و منحصر به فرد پیدا شده و سعی داره قابلیت‌هاشو به لرد اثبات کنه.

تصویر کوچک شده


- خوب همه این‌ها به ما چه؟ برو و مزاحم وقت ما نشو.

- باشه.

اما قضیه به همین سادگی تمام نشد. همین که لرد خواست نفس راحتی بکشد که بچه را از سر خود باز کرده، ملک عذابی از غیب بر سرش ناظر شد.

- ای جیغ! ای داد! ای بیداد! ای هوار! ای فغان! ای زجه! ای ...

- کافیست! دردتان چیست مادر که آسمان و زمین را به یکدیگر می‌دوزید؟

- مادر؟ مگه من چند سالمه؟ این برخورد در 17 کشور دنیا تبعیض سنی محسوب می‌شه و حبس داره!

- خوب دردتان چیست بانو؟

- هیچی ... فقط الان که ازتون به انجمن حمایت از حقوق کودکان شکایت کردم می‌فهمین حق ندارین به یه کودک بی دفاع بگین به تو چه! می‌دونید این برخورد کودک‌آزارانه چند ماه حبس داره؟

- شما چی کاره باشید که از ما شکایت کنید؟

- چی کاره باشم؟ این حرف مصداق بارز تبعیض شغلی بود! یعنی اگه بی کار باشم از حقوق اولیه‌ی شهروندی هم برخوردار نیستم؟ الان که ازتون به خاطر پایمال کردن حقوق بی‌کارها شکایت کردم می‌فهمید.

- مثل این که پرونده ما هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شود. نقدا چقدر بدهیم که دست از سرمان بردارید؟

- چرا نقدا؟ یعنی کسانی که چک می‌کشن آدم نیستن؟ الان که انجمن دفاع از حقوق کارت‌کشا رو تاسیس کردم و بهش شکایت کردم ...

- کروشیو!

- چه قدرتی! چه شوکتی! چه ابهتی! به خاطر این طلسم از جرایمتون صرف نظر می‌کنم. اما به شرطی که نسبت به این طفل معصوم بی تفاوت نباشید و مسئولیت اجتماعی خودتون رو بپذیرید. ضمنا این شماره منه. سال‌هاست جای چنین مرد قدرتمندی توی زندگیم خالیه.

خانم فیگ کارت ویزیتش را که بیشتر به کاغذ A3 شبیه بود تحویل لرد داد و از همان دری که وارد سوژه شده بود، آن را ترک کرد.



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
#12
سوژه جدید


بانک بذر گرینگوتز افتتاح شد! این خبر چند روزی بود که نقل محافل جادویی شده و دهان به دهان می‌گشت. تقریبا هیچ‌کس نمی‌دانست اهدای بذر واقعا چیست و دقیقا چه فایده‌ای دارد. اما مطلقا هیچ‌کس نبود که در مورد آن اظهار نظری حکیمانه سر نداده باشد. سیاسی‌ترهای این طرفی آن را توطئه‌ی وزارتخانه می‌دانستند و معتقد بودند می‌خواهد از آن برای کنترل بیشتر و تجاوز به حریم خصوصی جادوگران استفاده کند. سیاسی‌ترهای آن طرفی آن را نقشه دشمن می‌دانستند و معتقد بودند می‌خواهد از آن برای حمله جادولوژیک به جادوگران استفاده کند. روشنفکرترها آن را هیاهو برای هیچ قلمداد می‌کردند و ابزاری برای سرگرم شدن بشر و پی نبردن او به پوچی زندگی توصیفش می‌کردند. آقازاده‌ترها بدون شرکت در مناقصه و مزایده صاحب سهام گرینگوتز شدند. باسوادترها با عوض کردن بحث در هنگام مواجهه با سوال در مورد چیستی و فواید آن، فقط به تبریک و ابراز هیجان بابت این پیشرفت در علم جادویی می‌پرداختند. سلبریتی‌ترها تصاویری از بی‌نظمی صف اهدای بذر منتشر می‌کردند و با عباراتی نظیر «هرچی سرمون میاد حقمونه!» و «با پیشینه دوهزارساله فرهنگ غنی جادوگری، الان جلوی مشنگ‌ها سرکشسته‌ هستیم.» از فرهنگ پایین جادوگران تاسف می‌خوردند. دست آخر معمولی‌ترها نیز در مورد آن جوک می‌ساختند.

اما همه افراد بالا در یک نقطه اشتراک داشتند؛ دست به دست هم داده و مقابل بانک گرینگوتز صف‌های درازی تشکیل دادند تا مبادا از غافله‌ی اهدای بذر جادویی عقب بیفتند. یک یکشان خدا شاهده!

به دور از جنجال و هیاهویی که در میان جادوگران برای اهدای بذر جادوییشان شکل گرفته بود، ساحره‌ها در آرامش، روال عادی زندگی خود را طی می‌کردند. البته نه همه‌ی آن‌ها! همه به جز یکی.

- کفران نعمت! کفران نعمت پس چیه؟ همینه دیگه.

خانم فیگ در بین تصاویر پرشمار روی دیوار از گربه‌هایش نشسته بود و با پیگیری اخبار، هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد.

- تا وقتی گلدون هست، تا وقتی خاک همیشه مرطوب و باطراوت هست، کدوم عقل سلیمی می‌ذاره توی بانک؟

هر کدام از گربه‌ها، نشانگر یکی از همسران سابق خانم فیگ بودند. با مرگ هر یک، برای پر کردن خلا عاطفی ایجاد شده در اثر فقدان آن‌ها، او یک گربه جدید خریده بود تا آن غم جانکاه را پشت سر بگذارد.

- برای کدوم روز مبادا؟ دنیا دو روزه ... می‌خواین امروز رو خرج فردا کنین؟ فردایی که شاید نباشین؟

خانم فیگ گلدان خاک خورده و تار عنکبوت بسته‌اش را از گنجه خارج کرد و دستی به سرو رویش کشید. شاید کهنه و ترک خورده بود، اما هنوز خاک حاصلخیزی داشت.

- موجیم که آسودگی ما عدم ماست!

خانم فیگ معنای این ضرب المثل را نمی‌دانست. اما دوستش داشت!

تصویر کوچک شده


- سرقت از گرینگوتز! این بریده روزنامه توی آلبوم عکستون چی کار می‌کنه خانم فیگ؟

- آمممم ... هیچی گل پسر! حتما برعکس چسبوندمش. تو صفحه‌ی پشتی عکس گربه‌ای چیزی بوده. به نظرم دیگه خاله پتونیا باید رسیده باشه.

خانم فیگ هری را راهی کرد و بلافاصله سراغ گلدانش رفت. گلدانی که با حرص و ولعی بی‌اندازه، تمام بذرهای جادویی به دست آورده از گرینگوتز را در آن کاشته بود! به نظر می‌رسید چیزی به سر برآوردن یک گیاه جادویی ترکیبی و غیرمنتظره از خاک باقی نمانده. واقعا هم نمانده بود. خانم فیگ با حیرت به گلدان خیره شده بود و از شدت هیجان جیغ می‌کشید. آن قدر جیغ کشید که از حال رفت.

نوزادهای جادویی یکی پس از دیگری چهاردست‌وپا از خاک گلدان خارج می‌شدند. نوزادی که کچل‌تر از بقیه بود با تحکم گفت: «یک بی مقداری به ما شیر بدهد. » نوزادی که از بقیه گنده‌تر بود ادامه داد: «کیکشم بدین به من. » و نوزادی که پیری زودرس داشت افزود: «مهر مادری و نیروز عشق رو فراموش نکنید. »



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
#13
سلام گلای تو فدراسیون! داورای نمونه!

مروپ جونی می‌خواد تو یه حرکت فنر جونی و تاتسو جونی رو بزنه! بلا به دور!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶
#14
خانم فیگ vs. رز زلر

پذیرایی!


خانه شماره دوازده گریمولد در آرامشی اجباری فرو رفته بود. جیمزی جیغ نمی‌زد، تدی زوزه نمی‌کشید، سیریوسی پارس نمی‌کرد، صدای «ترتر»ی از ماشین‌ها و ابزارآلات مشنگی انبار آرتور به گوش نمی‌رسید، ققنوسی در سوگ کسی آواز نمی‌خواند، قابلمه سوپ پیازی روی گاز قل قل نمی‌کرد و خانم بلکی فحش نمی‌داد.

- گندزاده‌ها! ژن‌خراب‌ها! فدای سرتون که خونه‌ی آبا اجدادی مارو به لجن کشیدید!

خوب البته فحاشی خانم بلک اجتناب ناپذیر بود. خصوصا وقتی جغدی که بر روی تابلواش نشسته، روی سرش کارخرابی کرده باشد. خانم بلک تا جایی که توان داشت به فحاشی ادامه داد اما حتی برای ساکت کردن او نیز کسی اقدامی نکرد.

- بابا اصلا خونه‌ی آبا اجدادی و اصالت به درک! ببینین این جغد بی صاحاب با کی کار داره منم کپه مرگمو بذارم.

محفلی‌ها می‌خواستند ببینند ... اما خواستن همیشه توانستن نیست. آرتور ویزلی که به اقتصاد مقاومتی معتقد بود، در مدت اخیر سعی کرده بود تولید داخلی را بالا ببرد و تعداد ویزلی‌ها با رشد روزافزونی مواجه شد. از طرفی بودجه محفل که تنها از راه حلال تهیه می‌شد، محدود بود و این وسط پیاز هم یک دفعه کشید بالا و منوی غذایی آن‌ها در «سوپ پیاز بدون پیاز» خلاصه شد. محفلی‌ها می‌خواستند ببینند ... اما حالش را نداشتند! هر یک روی تختی افتاده و سعی می‌کردند انرژی مصرف نکنند. عاقبت کریچر به داد تنها فرد مورد احترامش در گریمولد رسید و نامه را از جغد گرفت.

- این نامه از طرف اداره‌ی بهزیستی وزارتخونه بود و برای پروفسور دامبلدور فرستاد.

صدای هیجان‌زده‌ی دامبلدور از ناکجاآباد به گوش رسید: «اوه! بالاخره! بخونش کریچر. »

- جناب آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور ... بنا به درخواست شما مبنی بر به عهده گرفتن حضانت کودکی که مشخصات آن در ذیل نامه آمده، بازرسان ما جهت بررسی شرایط محل سکونت شما و اطمینان از وجود محیطی مناسب برای تربیت هرچه بهتر این کودک و رشد او در رفاه و آسایش، فردا مهمان خانه شما خواهند بود. پیشاپیش از همکاری شما با مهمانانتان سپاسگزاریم. نام: جاستین، جنسیت: مذکر، نژاد: سفید مفید، سن: 6 سال

سکوت دوباره برای چند دقیقه حکمفرما شد. این بار بحث مصرف انرژی در میان نبود، بلکه همه در شوک فرو رفتند. صحن علنی گریمولد همچنان خالی بود اما کم کم صدای ملّت از اتاق‌هایشان به گوش رسید.

- آلبوس ... حضانت؟

- می‌دونین حضور یه بچّه‌ی بی‌سرپرست چقدر می‌تونه نیروی عشق رو در محفل زیاد کنه فرزندان روشنایی؟

- به لطف همّت آرتور کم بچه و عشق و محبّت دورمونه؟

- چرا پای منو می‌کشی وسط؟ به تو چه که ما چند تا بچه داریم؟

- هیچی ... فقط واسم سواله تو که عاشق خرت و پرتای مشنگا هستی چطور قصد نکردی روشای جلوگیری از زاد و ولدشون رو امتحان کنی!

- حواست به حرف زدنت باشه ها! نکنه گرگا اجاقتو گاز گرفتن که انقدر به نسل من حسادت می‌کنی پانمدی؟

- دعوا نکنید! من نمی‌خوام کسی به خاطر من دعوا کنه.

- به تو چه ربطی داره هری؟ تو یه قهرمان باهوشی ... منم یه بی عرضه‌ام که فقط بلدم کتابارو حفظ کنم

- نه هرمیون این حرفو نزن ... تو خیلی هم با عرضه‌ای ... تو با مشت فک مالفوی رو آوردی پایین! این منم که کلّاً هیچ‌وقت هیچ نقشی تو هیچی نداشتم! من فقط بودم که باشم. من نه مرگم نه تلاشم.

- بس کنید! دارم جدی حرف می‌زنم ... شک ندارم اون نامه جعلی رو ولدمورت فرستاده تا آدماش بیان این‌جا و منو بکشن.

- نامه جعلیه؟ ای پدرسوخته‌ها! دعا کنید از تخت بلند نشم وگرنه بابت شوخی جدید بی‌مزّتون، فلک می‌کنمتون!

- آروم باش بابا ... کار فرد و جرج نیست، کار شاهزاده‌ی سوار بر تسترالیه که من دفترچشو پیدا کردم ... می‌خوان برای تحقیق بیان!

- نامه جعلی نبود! مهر وزارتخونه داشت! جن‌های خونگی جعل رو تشخیص داد.

- داره که داره! وزیر یه مرگخواره. از ولدمورت دستور گرفته و نامه رو مهر کرده.

- هری تو بی دلیل حسّاس ...

- بی دلیل؟ دلیل بالاتر از این که از وقتی اون نامه رسیده زخمم تیر می‌کشه؟

- طبق اطّلاعات موثّقی که من دارم، لرد سیاه هیچ برنامه‌ای برای نفوذ به گریمولد نداره.

- اما ...

- بسّه هری. من به سیوروس اعتماد کامل دارم.

- تو همیشه اسنیپو به من ترجیح دادی پروفسور ... هیچ وقت زخممو جدّی نگرفتی! من دیگه نمی‌تونم این وضعو تحمل کنم.

درب اتاقی باز شد و هری با عجله از آن بیرون آمد. پلّه‌ها را دو تا یکی پایین آمد و پس از خروج از خانه شماره دوازده گریمولد، در را با عصبانیت پشت سرش کوبید. گریمولد باز هم در سکوت فرو رفت و کسی هم در هال دیده نمی‌شد.

تصویر کوچک شده


[تق تق تق تق ... تــق تـــق تـــق تـــق ... گومب گومب گومب گومب!]

- آلوهومورا!

دامبلدورِ مضطرب وقتی از در زدن ناامید شد، در را باز کرد و به سرعت داخل رفت.

- اِهِم!
- عه وا آلبوس! امروز که پنجشنبه نبود!

خانم فیگ سراسیمه چند دکمه روی لپتاپش فشرد و هدفونش را برداشت و به دسکتاپ خیره شد.

- بی ادبی من رو ببخش بلا! بد موقع که مزاحم نشدم؟
- نه ... داشتم سالاد شیرازی درست می‌کردم. جدیدا گیاهخوار شدم. با بچّه‌های انجمن حمایت از حیوانات رفته بودیم مک‌دونالد استیک می‌زدیم که تلویزیون فیلم یه سری مردم بی رحم و وحشی رو نشون داد که توی عیدشون گوسفند می‌کشتن! باورت می‌شه؟ سنگدلا سر گوسفند زبون بسته رو می‌بریدن. اصلا استیک زهرمارم شد با دیدن این وحشی بازیا! اینه که تصمیم گرفتیم پویش گیاهخواری راه بندازیم. توی این پویش ...

دامبلدور همانطور که لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد، از کنار در حرکت کرد و روی مبلی نشست. در واقع حرف‌های خانم فیگ را نمی‌شنید و فقط منتظر پایان آن بود. انگشتانش را میان هم فرو برده بود و شست هایش را از روی هم رد می‌کرد.

- راستی! چی شد سر زده اومدی؟
- هوم! اومدم سراغ هری رو ازت بگیرم. احتمال دادم اومده باشه پریوت درایو.
- اومده باشه این‌جا؟ مگه تو مقرّ خودتون نبود؟
- چرا ... قصّش مفصّله! پس نیومده این‌جا؟
- برام تعریف کن آلبوس! می‌دونی که من عاشق شنیدین یه قصّه‌ی طولانیم ... اونم از زبون تو!
- خو ب هری پیش ما بود اما قهر کرد و رفت. این‌جا که نیومده؟
- قهر کرد؟ برای چی؟

دامبلدور از ابتدا هم می‌دانست که گریزی از تعریف سیر تا پیاز ماجرا برای خانم فیگ نیست! پس بالاخره دست از تقلّای بی‌خود برداشت و به این کار تن داد.

- صبح یه نامه از طرف [...] بعد هم از این که حرفش رو قبول نکردم ناراحت شد و رفت! گفتم شاید رفته باشه خونه خاله‌ش و این شد که اومدم تا از تو بپرسم. این‌جاست؟
- واااای آل! نمی‌دونی چقدر ناراحت شدم. پیاز هم که کشیده بالا ... چه وقت مهمون بود آخه؟
- حالا مهمون خیلی مسأله مهمی نیست! من نگران هریم. نمی‌دونی این‌جا اومده یا نه؟
- چی چی و مهم نیست؟! می‌دونی اگه متوجه بشن وضعتون خوب نیست، بچه رو بهت نمی‌دن؟

اولویت‌های دامبلدور با شنیدن این موضوع جابجا شد.

- تو مطمئنی که وضع مالی محفل براشون مهمه؟ پس عشق و محبت و صفا و صمیمیتی که وجود داره چی؟
- شک نکن! من تو انجمن‌های خیریه‌ی حمایت از کودکان بی سرپرست بودم، باهاشون سر و کار داشتم.

دامبلدور چینی به پیشانیش انداخت و دست در کپّه‌ی ریشش فرو برد و شروع به خاراندن کرد.

- خون‌دلش نباش آل! یه کاریش می‌کنی حالا ... اصلا می‌دونی اگر ازدواج کنی چقدر به نفعته و شانست زیاد می‌شه؟ بچه نیاز به یه مادر دلسوز هم داره. اصلا پذیرایی رو بسپر به من.
- ممنونم بلا ولی تو با این حالت و آرتروز کمرت که کمکی ازت برنمیاد.
- پس سی چهل تا پسر بزرگ کردم واسه‌ی چی؟

خانم فیگ این را گفت و دفترچه تلفنش را از روی میز برداشت و باز کرد.

- خوب بذار ببینم این‌جا چی داریم ... آهان! شاهزاده! پسر شاه خدابیامرزه. الان دیگه خودش باید شاه شده باشه ... الو؟ مادر؟ خودتی؟
- اوممممم ... آرررررره مامان! خود خودمم!
- قربونت بشم مادر! راستش زنگ زدم ...
- همیشه قربونم بشو ... وقتی بهم زنگ می‌زنی بوقی می‌شم!
- می‌گم می‌تونی یه سر به من بزنی مادر؟
- امروز چه کار صمیمانه‌ای واسه پسرت کردی مامان؟
- چی می‌گی تو بچه؟ الو؟ ای شکر به قبر بابات بیاد که قطع می‌کنی پسره‌ی بی‌شعور!

- بلا من راضی به زحمت نیستما ...

- نه بابا چه زحمتی! صبر کن الان به یکی دیگه زنگ بزنم. آهان! دونالد! قربونش برم سری تو سرا دراورده ... الو؟ دونالد مادر؟
- خفه شو فشفشه‌ی پیر! من پسرت نیستم. من یک مشنگ اصیلم. اوهوی! منشی! یه توییت بزن فشفشه‌ها رو محکوم کن!

- اومممم ... بلا؟ فکر کنم اشتباه گرفته بودی ... زحمت نکش.

- نه بابا چرا تعارف می‌کنی آل ما که این حرفارو نداریم. این پدرسوخته باباشم همین‌طوری نژادپرست بود! صبر کن ... الو؟ امیر جان خوبی مادر؟
- بغبغو!
- الو مادر؟ حالت خوبه؟
- بغبغو!
- وا چرا صدا کفتر در میاری پسرم ... می‌تونی یه سر به من بزنی؟
- نخیر! شما موهات توی آواتارت معلومه مادر من. من با شما هیچ حرفی ندارم.

- بلا جان من می‌رم وام می‌گیرم از بیرون غذا سفارش می‌دم.

- یه بار دیگه تعارف کنی نه من نه تو! این بچه از اولشم کم داشت. صبر کن تا به یکی دیگه زنگ بزنم، قربونش برم مربی فوتباله پولش از پارو بالا میره ... الو؟ کارلوس؟ خوبی مادر؟
- آقای تاج! مادر من چرا باید بعد این همه سال بهم زنگ بزنه؟ با این شرایط نمی‌شه انتظار موفقیت در جام جهانی داشت. من استعفا می‌دم!
- تاج کیه مادر؟ الو؟ عه وا!

- اومممم ... بلا؟

- هیچی نگو آلبوس! الو؟ جانی مادر؟
- اوه یس.
- فدات برم مادر منم ذوق کردم که صداتو شنیدم.
- اوه مای گاد.
- آره به خدا! می‌گم مادر تو می‌تونی ... عه وا این کی بود جیغ زد؟ الو؟

-

- الو حسام جان؟
- مادر؟ آهنگ [ملچ] جدید منو [مولوچ] شما پخش کردی؟
- داری سوهان میخوری پسرم؟
- مادر من من به تو میگم کارو شما دادی پخش شما میگی سوهان میخری؟ مث اینه که من به شما بگم پیتزا میخوام ... تو بگی لازانیاهام خوبه .... بابا ننه من پیتزا میخوام!
- ول کن پیتزا رو مادر جان ... میتونی یه سر به من بزنی؟
- مادرجان آهنگ منو کلا سه نفر خریدن که دوتاش خودم بودم ... با کدوم پول بیام؟ بلاک آقا! بلاک! [تق]

- صبر داشته باش آل ... دارم به یکی از دخترام زنگ میزنم ... از قدیم گفتن وفای دختر بیشتره ... الو؟ دخترم؟
- سلام مادر!
- سلام دخترم. میتوانی فردا به من سری بزنی؟
- نه مادر. کلی کار دارم که باید انجام بدم مادر.
- راستی دخترم! چطور به تو گیر ندادن؟
- چوا از خودشون نمیپرسی مادر؟
- مسخره بازی در نیار ... لوس!
- شاید اگر پوشش مناسب داشتی اینطور نمیشد مادر.
- نمیدانم ... شاید حق با تو باشد. بای!
- مخلصت برم مادر. خدانگهدار.

- الو جواد؟ خودتی مادر؟
- اجازه بده با قاطعیت بهت بگم مادر ... کسی که گوشی جوادو برمیداره قطعا جواده!
- جواد جان می‌تونی امشب یه سر به من بزنی؟
- الان فرداست مادر! الان نیم ساعته که وارد فردا شدیم. پس من اگر غزال تیزپا هم باشم نمی‌تونم خودم رو به این سرعت به اون‌جا برسونم. چون برای این که امشب اون‌جا باشم باید نیم ساعت پیش برسم. متاسفم مادر.
- ها؟ آلبوس اصلا نگران نباشیا ... الان زنگ می‌زنم به پسر کدخدای ده بالا ... خدا بیامرز مرد مهربونی بود. پسرمم اگه به اون رفته باشه حتما خودشو می‌رسونه این‌جا. الو؟ پسرم؟ خوبی مادر؟ مادر راستش من فردا یه مهمونی دارم ...

پس از چند ثانيه اي گفت گوي گرم، رو به دامبلدور كرد و گفت:
- بفرما! جور شد.
- نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم بلا ... راستی هری نیومده خونه دورسلیا؟
- نه!

تصویر کوچک شده


هری پاتر با نفس حبس شده در سینه، مقابل در خانه ریدل ایستاده و خود را با شنل نامریی پوشانده بود. در تصمیمش قاطع و مصمم بود؛ باید بالاخره کار را تمام می‌کرد و با ولدمورت روبرو می‌شد تا دیگران قربانی او نشوند. چوبدستی‌اش را کشید و زیر لب وردی خواند ...

- آلوهومورا!

هیچ اتفاقی نیفتاد. هری نسبت به دامبلدور احساس عصبانیت می‌کرد که وظیفه‌ای به این سنگینی به روی دوشش گذاشته بدون این که راهی نشانش دهد. پاسی از شب که گذشت و ورد دیگری به ذهن هری نرسید، کم کم به فکر بازگشت به گریمولد و عذرخواهی در ذهنش پر رنگ شد. برای روبرو شدن با ولدمورت نیاز به آموختن چیزهای بیشتری داشت. برگشت و اولین گام به سمت مقابل را برداشت که صدای پایی توجهش را جلب کرد ...

- بخورش کراب!
- نمی‌خورم!
- معجون زیبایی منو چطور رد می‌کنی؟
- نمی‌خوام!
- دستور اربابه!
- دروغ می‌گی!

موجود عظیم الجثه‌ای به سمت در خروجی می‌دوید و موجود پاتیل به دستی نیز دنبالش. موجود اول را در را باز کرد با نزدیک شدن موجود دوم، فرصت بستنش را پیدا نکرد و به دویدن ادامه داد. موجود دوم نیز به دنبالش! هری تلاش کرد تا خودش را از مسیر حرکت موجود اول کنار بکشد اما مسیر او مسیر بزرگی بود! کراب به هری خورد و هری به زمین. هری افتاد و کراب رویش.

- گرفتمت! راه فراری نداری کراب ... باید بخوریش!
- این ... این هری پاتره!
- هر کی که هست باشه! نمی‌تونی حواس منو پرت کنی. بخورش!
- بابا می‌گم هری پاتره! کلّه زخمی! باید ببریمش تحویل ارباب بدیم ...
- تونلو باز کن ... ملاقه بره تو تونل ... قان قان ...

کراب سعی می‌کرد از زیر دست هکتور بگریزد و هری از زیر کراب. کراب غلطی زد و هری که آزاد شده بود سریعا شنل را دوباره روی خودش کشید و به سمت در نیمه باز خانه ریدل رفت. در حال ورود به خانه فریاد زد: «بچه حرف گوش کنی باش کراب! بخورش!» و انگتشی به او نشان داد که چون دستش زیر شنل نامریی بود هیچ کس نمی‌داند کدام انگشت بوده.

هری پاورچین پاورچین حیاط را به سمت عمارت ریدل‌ها طی کرد و وارد شد. ظاهرا مرگخوارها تشکیل جلسه داده بودند. در مقابل او، لرد سیاه روی مبلی نشسته بود و مرگخواران در مقابلش دور تا دور سالن ایستاده بودند. هری بی مقدمه شنل را به کناری انداخت و چوبدستی کشید. مرگخوارها نیز بدون دخالتی کنار رفتند تا میزانسن صحنه به هم نریزد. لرد سیاه قهقه‌ای شیطانی سر داد و گفت:

- بالاخره اومدی پاتر! ژوهاهاهاهاهاها! می‌دونستم پیدات می‌شه ... به هر حال ...

هری که نمی‌خواست پست از این طولانی تر شود، حرف ولدمورت را قطع کرد و فریاد زد:

- اکسپلیارموس!
- آواداکداورا!

مطابق معمول اخگرهای سرخ و سبز با هم برخورد کردند و در محل طلاقی آن‌ها گنبدی نورانی شکل گرفت ...

تصویر کوچک شده


دم دمای ظهر بود و محفلی های گرسنه که از صبح علی الطلوع تخت هایشان را ترک گفته بودند، چشم به راه پسر خانم فیگ بودند ... یا به بیان دقیق تر، چشم به راه گاومیشش.
مالی به کمک طلسم هایی که در آن تبحر ویژه ای داشت، یک حیاط خلوت مجازی با هواکش جادویی گوشه هال ایجاد کرده بود اما نتوانست از پس آرتور بربیاید و بالاجبار، به کباب کردن گاومیش به روش مشنگ ها تن داد.
آرتور نیز از صبح داشت با ذغال و نفت ور میرفت ... شاید اگر فرد و جرج محتویات پیت نفت را عوض نکرده بودند، توفیقی در درست کردن آتش به دست میاورد اما به هر حال تا آن لحظه این اتفاق نیفتاده بود.

- یا الله ... یا الله ... سلام!
- به به! خوش اومدین ... پسر خانم فیگ!

خانم فیگ جلو آمد و با لبخند گشادی گفت: بچه ها ... باروفیو، باروفیو ... بچه ها!
- خوشبخت هستم! بچه ها ... گاومیش هسته، گاومیش ... بچه ها هسته!
- مااااا
- ما هم خوشبختیم.حیوونو آب دادی که باروف جون؟

هاگرید با پیش بند قصابی، در حالیکه چاقو و ساطورش را به هم میسابید و زبانش را دور لبش میمالید این را گفت و جلو آمد.

-آب؟ ها ما تشنه نیستیم ... اون کارد مال چه هسته؟
- واسه گوساله دیگه ... بیگیر دس و پاشو!
- ننه؟ این چی چی میگه؟
- روله جان چرا حساس شدی فدات برم؟ نمیشه حیوونو زنده دنده کباب کرد که!
- کباب؟ گاومیشه ره کباب کنین؟ ایهالناس! خجالته ره بکشید! خدا ره قهر میگیره ... من این توهین ره برنمیتابم

باروفیو جامه درید و به سمت هاگرید حمله ور شد. نیمی از محفلی ها باروفیو را گرفته بودند و نیمی دیگر آویزان هاگرید شدند ...


تصویر کوچک شده



عاقبت با چند تار ریش گرویی دامبلدور و عجز و التماس خانم فیگ، قائله خوابید. هاگرید و باروفیو روی هم را بوسیدند و باروفیو دست به دوشیدن گاومیش برد تا همه دهانشان را شیرین کنند.
- بفرمایید ... بفرمایید دهنتون ره شیرین کنید.
- اجازه بده چند تا لیوان بیارم آقای باروفیو ...
- نه! نکن این کار ره ها... لیوان "سطران" زا هسته. بیاید جلو شیردون حیوون ره به دندون بگیرید!

آرتور برای این که جدل دوباره ای پیش نیاید و ضمنا مطالعاتش بر روی اقتصاد مقاومتی مشنگی را نیز به رخ بکشد، باروفیو را تایید کرد:
- راست میگه! اینطوری از تولید به مصرفم هست و واسطه گری حذف میشه.
- این مهمان های شما کی میرسن؟ این گاومیش شب ها شیره ره نمیده ها ...

آلبوس با نگرانی نگاهی به ساعت کرد و ناگهان متوجه جغد کوچکی شد که روی آن نشسته بود. سریعا جغد را برداشت و نامه ای که به پایش بود را باز کرد ...

نقل قول:
جناب آقای آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور! بازرسان ما ضمن انجام تحقیقات درباره شما، با خواندن توییتی از خانم جی. کی. رولینگ متوجه انحرافات اخلاقی شما شدند و بنابراین دادن حضانت به شما منتفی است. موفق باشید


تصویر کوچک شده


- کات! پایان! خسته نباشید.

در باز شد و جادوگر کچلی به لوکیشن گریمولد آمد.
- چی چی و خسته نباشید! آفیش ادامه داره ... این متن از پایه غلطه. کلا باید از اول بگیرید.
- شما کی باشید؟
- من لرد جدیدم! دیشب هری پاتر با لرد قبلی درگیر شد و لرد پودر شد رفت هوا ... من صبح از جانپیچ درومدم. متن شما با کتاب تناقض داره. خانم فیگ فشفشس و نمیتونه توی محفل باشه. همونطور که رز ویزلی سن و سااش به دوران حیات من قد نمیده و دادم دسترسیشو بگیرن.
‏-


ویرایش شده توسط خانوم فیگ در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۸ ۱۹:۵۴:۳۲
ویرایش شده توسط خانوم فیگ در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۱۸ ۲۰:۰۲:۲۷


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶
#15
عشقا چطورین؟

من اعتراض دارم! نه از اون اعتراضا که قراره به جایی ختم شه و نتیجه‌ای بگیره و چیزی رو عوض کنه‌ها! نه! فقط می‌خوام بگم کارتون زشت بود ... ایششششش!

نقل قول:
۱۱:۲۹:۴۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶


این تاریخ و ساعتیه که من پیرزن هلک و هلک پا شدم اومدم زنبیل گذاشتم تو میخونه واسه کلاس وردها!

نقل قول:
۱۰:۰۸:۴۵ جمعه 10 شهریور ۱۳۹۶


اینم تاریخ و ساعتیه که استاد مخشمونو دادن!

نقل قول:
23:59:59 جمعه 10 شهریور ۱۳۹۶


اینم زمانیه که ما با احتساب لطف استاد و تمدید وقت، واسه تحویل دادن مخشمون فرصت داریم!

امروز روز عیده ... بچه‌ها و نوه‌های من از اقصی نقاط جهان میان خونم ... باید ازشون پذیرایی کنم. حالا اگه مخشمو ننویسم چی می‌شه؟ شرمنده‌ی اون دختر گل می‌شم که بهش قول دوئل دادم! اگه بنویسم چی؟ نهایتا لابلای هیپوگریف قربونی کردن تو چند دقیقه سر هم بندی کنم مخشمو و نمره‌ی گروهمو بیارم پایین و شرمنده‌ی هم‌گروهی‌هام بشم. تازه اگه بتونم و فرصتش پیش بیاد!

اینه که الان شاید به طور رسمی حقی از من ضایع نشده باشه ... ولی وارد یه بازی شدم که دو سرش باخت و شرمندگیه!

شاید بگین وظیفه استاد نیست که هر روز به سایت سر بزنه ... ولی به نظر من وقتی استاد خودش مخشی مشخص می‌کنه که نوشتنش مستلزم حضور خودشه، این وظیفه رو آگاهانه برعهده می‌گیره و باید بتونه تو فواصل کم این کار رو بکنه تا مخش دادنش به یکی 4 روز به تعویق نیفته.

فکر نکنم واکنش خاصی بشه به این اعتراض نشون داد. انتظار خاصی هم ندارم از مدیریت که کاری انجام بدن در واکنش بهش! کاریه که شده و قانونی هم زیر پا نرفته. ولی از استادی که انقدر متشخص و منظم و اتوکشیده ان، این بی ملاحظگی بعید بود! تازه بعدشم به من پیرزنی که هلک و هلک زنبیلمو 4 روز پیش رسوندم این‌جا انگ «دقیقه نودی» میزنن! روا نیست آقای بودلر ... ایشششششش!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#16
چه سری! چه شاخکی! عجب دست و پاهایی! تارت بشم آراگوگم می‌شی؟

پیرو صحبت‌های پخ ... زحمت این پستو بکشی ممنونت می‌شم روله جان!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#17
به به! چه استاد اتوکشیده و محترمی! روله جان یه سوژه واسه من و دورا جون بده. قرار مداراشو گذاشتیم. مرسی که هستی!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶
#18
خلاصه: مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندانِ خانه‌ی سالمندان را برعهده گرفته‌اند.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

کراب دوست داشت به او یادآوری کند که پسرش نیست اما طولانی‌تر شدن مکالمه باعث می‌شد به این تمایل غلبه کرده و از این کار صرف نظر کند.

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول دسشویی داریم بعد می‌ریم دسشویی یا اول می‌ریم دسشویی بعد دسشویی داریم؟

- اول دسشویی داریم!

- خوب پس بریم دسشویی.

کراب با فکر دستشویی بردن پیرمرد نیز به تهوع می‌افتاد! زیر لب «ایشــــ»ـی گفت و سعی کرد به اعصابش مسلّط باشد.

- کاری نداره که پدر جان! خودتون برین! کارتونو بکنید و بعدم خودتونو بشورین. خوب بشورینا!

کراب بعد از گفتن این جمله به شک افتاد ... چند دقیقه احساس چندش شستن پیرمرد بهتر بود یا چندش دائمی از این بابت که نکند پیرمرد گربه شور کرده و کثیفی را به اتاقی که اکنون با او شریک بود انتقال دهد؟ پیرمرد اما در جریان شک او قرار نداشت و آهسته و پیوسته، هر چند دقیقه یک گام به سمت دستشویی برمی‌داشت.

تصویر کوچک شده


خورشید مشغول قایم باشک بازی از پشت ابرهایی که به نوبت از مقابلش رد می‌شدند بود و با ایجاد رقص نوری طبیعی، عصر تابستانی دل‌انگیزی را در حیاط خانه سالمندان ایجاد رقم زده بود. مورفین که به دلیل نامشخّصی، مشغله کمتری نسبت به سایر مرگخواران داشت و از این بابت خوشنود بود، گوشه ای از حیاط نشسته بود و رقص دود سیگارش در باریکه‌ی نورِ بین دو ابر را تماشا می‌کرد. از قضا سالمندانی که تحت نظر مورفین بودند نیز به دلیل نامعلومی، آسایش بیشتری نسبت به همیشه داشتند و از این بابت خوشنود بودند.

- مات!

- باریکلّا! بچین یه دست دیگه ...

- چی شده مش کریم؟ امروز کبکت ققنوس می‌خونه! نمی‌خوای قهر کنی بگی من تقلب کردم؟ نمی‌خوای بهونه کمردردتو بیاری بری اتاق؟!

- چی بگم والّا ... سر صبی پرستار جدیدم ... دایی مورفین! یه چایی داد بهم ... کمرم که درد نداره هیچ، کل یوم سرحال اومدم!

مش کریم لختی از خاراندن خود دست کشید تا به آن‌سوی حیاط اشاره کند و دایی مورفین را نشان دهد و سپس دوباره به خاراندن پرداخت.

تصویر کوچک شده


- هــعــــــــــی! کجایی جوونی که یادت به خیر ...

خانم فیگ این را گفت و دفتر خاطراتش را با صدای «زارت» بست.

- آوچ! یواش تر ببند بابا چه خبرته!

لینی که اگر دیر جنبیده بود لای دفتر له می‌شد با عصبانیت این را گفت و مشغول بررسی بال‌هایش شد.

- عه وا روله جان تو این‌جا بودی؟! خاکم به سر ندیدمت ... غمت نباشه، بیا بشین تا آلبوم عکسامو با هم ببینیم.

لینی قصد داشت عدم تمایلش به تماشای عکس‌های خانم فیگ را اعلام کند اما پیش از آن که فرصت این کار به او دست دهد، خانم فیگ آلبوم را باز کرده و مشغول ورّاجی شده بود.

- نگاه! این عکسو واسه پیج جادوهای یواشکی فشفشه‌ها در جادوگران گرفته بودم! دو کیلو لایک گرفته بود. این یکی مال میتینگ کمپین مبارزه با سلفی در معابر عمومیه ... رو پل طبیعت بودیم! اوه اینو ببین! با بچه‌های گروه پراود آتئیستز رفته بودیم امامزاده داوود ... الان فقط من بینشون زندم. خدا بیامرزتشون.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول باید کارمو بکنم بعد خودمو بشورم یا اول خودمو بشورم بعد کارمو بکنم؟

- ... اول کارتو بکن پدر جان!

- خوب من الان اول شستم بعد کردم ... الان دوباره بشورم خراب نمی‌شه؟

- چی خراب بشه؟ نمیشه! خراب نمی‌شه! بشور!

پیرمرد شست و آهسته آهسته نزد کراب برگشت. روی مبل ولو شد و در حالی که دستانش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت:

- پسرم ... اون تو که بودم یه مساله‌ای ذهنمو مشغول کرده بود! می‌دونی؟ من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول مرغ بود بعد تخم مرغ یا اول تخم مرغ بود بعد مرغ؟

کراب کودن تر از آن بود که در طول زندگیش با سوالات فلسفی از این دست سر و کله زده باشد. این سوال عمیق ترین سوالی بود که تا این لحظه با آن مواجه شده بود و او را شدیدا در فکر فرو برد. به طوری که تا سالیان سال پس از پایان این سوژه نیز مدام زیر لب با خود حرف می‌زد و هیچ واکنشی به محیط اطراف نداشت و تنها در پاسخ به هر حرفی این سوال را تکرار می‌کرد.

تصویر کوچک شده


چیزی نگذشت که خوشنودی مورفین به پایان رسید.

- دایی مورفین ... قربونت برم ... این دیکس کمر منو خیلی اذیت می‌کنه! یه لیوان از اون چاییات به ما می‌دی؟

- دایی جان! تصدقت بشم! اتفاقا منم چند ساله خواب راحت ندارم از درد پا.

- دایی ول کن اینارو ... از مش کریم شنیدم طبع چاییات سرده! می‌دونی من چند وقته از اجابت مزاج عاجزم؟

جمع کثیری از پیرمردها دور مورفین حلقه زده بودند و می‌خواستند پرستار آن‌ها نیز بشود. مورفین فکر این‌جایش را نکرده بود! او فقط می‌خواست پیر مرد تحت تکفّلش را سرگرم خاراندن کند تا سر خودش خلوت شود و به کارش برسد. حالا با این همه متقاضی، نه سرش خلوت بود و نه کاری برای خودش باقی می‌ماند!

تصویر کوچک شده


- این کوچولوی قنداق پیچو می‌بینی؟ هری پاتره! اولین باریه که دورسلیا سپردنش به من. اگه تونستی دامبلدورو پیدا کنی! نگرد خودم بهت می‌گم ... اوناهاش! ریشش از زیر در اتاق پشتی معلومه! می‌گفت نمی‌خواد هری ببینتش. می‌بینی چقدر الکی احتیاط می‌کرد؟! آخه بچه تو این سن و سال که چیزی یادش نمی‌مونه. این سلفیم مال اولین باریه که هری پاتر نیروی جادوییشو بروز داده بود و دامبلدور داشت با هیجان واسم تعریف می‌کرد ... برق توی چشماشو می‌بینی؟

عکس‌ها و خاطرات یک پیرزن +90 در حالت عادی برای لینی جذابیتی نداشت و حوصله سر بر بود. حال با گره خوردن خاطرات به هری پاتر و آلبوس دامبلدور، غیرقابل تحمل تر هم شده بودند.

- ... من اگه نخوام عکسای اون ریش دراز ... اهم ... منظورم اینه که برای امروز بسه خانوم فیگ.

- قلبمو به درد آوردی دختر! من با همین عکسا و خاطرات زندم ... وگرنه تا الان دق کرده بودم. می‌دونستی بیماری قرن افسردگیه؟ من باید هوای دلمو داشته باشم تا پیر و افسرده نشه ... اصن من دامبلدور می‌خوام!

- آممم! ببخشید خانوم فیگ ... بذارین بقیه عکسارو ببینیم.

- نخیر! یا دامبلدور یا افسرده می‌شم دق می‌کنم می‌میرم!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#19
خلاصه تا پایان این پست: محفلی‌ها یک موسسه مالی اعتباری تاسیس کردن و با پس‌اندازهای ملّت، وضعشون از این رو به اون رو شده. یکی از مشتریان موسسه برای برداشت از حسابش مراجعه می‌کنه و مسئولان موسسه با خزانه‌ی خالی روبه‌رو می‌شن و تازه دوزاریشون میفته که بالاخره باید این پول‌ها رو به ملت پس بدن.. در آن‌سوی ماجرا، مرگخواران تمام داراییشو رو صرف امور خیریّه کردن و در حالی که آه در بساطشون نمونده، قلّک‌های خیریّه‌شون رو به موسسّه تازه تاسیس «ققنونس نشینان» فرستادن بلکه چیزی نصیبشون شد.

*به نام تاپیک رجوع کنید!

تصویر کوچک شده


- چه کسی ...

- های های های های!

لرد آواداکداورایی نثار مرگخواران صف اول ریدلستان کرد که هنوز فحوای کلام مشخص نشده، اقدام به گریه کرده بودند.

- عرض می‌کردیم ... چه کسی می‌خواد در ثواب صدور قلّک‌ها سهیم باشه؟

مرگخواران تکبیرگویان و کروشیو زنان به یکدیگر، خودشان را به صف اول ریدلستان می‌رساندند تا بلکه توسط لرد انتخاب شوند. لرد دست راستش را بالا آورد تا سکوت دوباره حکمفرما گردد.

- ما همیشه گفتیم که اربابی ما، اربابی رحمانیّته! سایه اربابی ما به روی همگان گسترانیده شده و هرکس می‌تونه با گرویدن به رهنمون‌های سالازار کبیر، از این سایه بهره‌مند بشه. و الان وقتش رسیده که دو مرگخوار توّاب درگاه لردیّت، برای این امر خطیر، به عنوان فرستاده مخصوص ما، قلّک‌ها رو به اون موسسه ببرن تا ارزش این برادران نزد ما نمایان شه.

جیمزسیریوس و آلبوس سوروس که در پوست خود نمی‌گنجیدند، پس از بوسیدن دست اربابشان راهی گریمولد شدند.

تصویر کوچک شده


فرزندان پاتر به محض ورود به بانک با استقبال رییس شعبه مواجه شده و از نوبت گیری آن‌ها ممانعت شد. رییس با سلام و صلوات مقدم آن‌ها را گرامی داشت و ضمن اعتراض به این که «چرا خبر ندادین ... هیپوگریفی تسترالی چیزی زمین بزنیم!» آن‌ها را از در پشتی راهی خانه شماره دوازده گریمولد کرد. خانم فیگ که در گوشه‌ای از بانک نشسته بود و امید داشت تا شاید در مراجعه صد و شصت و هشتم بتواند وام ازدواج را دریافت کند زیر لب گفت: «هــعـــــــی ... کاش میون این همه شوهر یه پسر برگزیده‌ای وزیری چیزی داشتم تا ژن خوبش به بچه‌هام می‌رسید و کارم راه می‌افتاد! »

با ورود پاترها بلبشویی در خانه گریمولد به راه افتاد. ملت ذوق زده به استقبال آن‌ها آمده و شروع به ابراز دلتنگی کردند ... همه به جز پدرشان!

- ولم کن ... ولم کن جینی ... ول کن تا با کمربند سیاه و کبودشون کنم! از وقتی این دو تا مار تو آستین برگشتن من زخمم تیر می‌کشه! حتما ولدمورت فرستادتشون!

جیمز و آلبوس قصد داشتند حرف پدرشان را تایید کنند و البته تصحیح کنند که برنگشته‌اند! فقط ولدمورت فرستادتشان ... اما با دیدن ظاهر متحوّل شده‌ی گریمولد و اشیاء لاکچری که دور تا دور خانه را فرا گرفته بود و به یاد آوردن وضعیت مالی خانه‌ی ریدل، فهمیدند دلیل مهاجرتشان از بین رفته و ماجرای قلّک‌هایی که در کوله داشتند را فراموش کردند.

تصویر کوچک شده


- شماره‌ی شصت و نه ... به باجه‌ی نه!

مرد بلندقامتی با کلاه نمدی و و نقاب و چمدانی که صداهای عجیبی از آن خارج می‌شد، مقابل باجه رفت.

- وقت شما به خیر هسته! لطفا حساب منه ره تخلیه کنید.

- چند لحظه اجازه بدید!

مرد بلند قامت آب دهانش را قورت داد و با وحشت به متصدّی باجه که به سمت دفتر رییس می‌رفت خیره شد.

- بدبخت شدیم ... همون شده هسته که ازش می‌ترسیدیم! همون شده هسته که حدسش ره زده بودی!

از داخل گوشی مشنگیِ مرد، صدایی پاسخ داد:

- جون به لبم کردی! ده چی شده لامصّب؟

- متصدّی منه ره گفت صبر کن و بعد رفت! رفته منه ره استعلام کنه! حالا چه کار کنیم؟

- شک نکون که رفته استعلام بیگیره ... فرار کون تا برنگشته.

- شاید هم خواست پول ما ره بده! اون وقت چی؟

- بچه شدی؟ تو الان وزیر مخلوعی ... حسابتم حکما مصادره شده تا الان. زود باش تا شناسایی نشدی لامصّب ... تسترال نشو باروف! وانسّا! بدون پولم می‌تونیم یه گلی به سرمون بیگیریم. با اژدها از مرز می‌ریم بیرون ...

- فرضه ره بکن که رفتیم! بدون پول چجوری دووم ره بیاریم؟ من تمام گاومیش‌هامه تو انتخابات کباب کردم دادم مردم بخورن!

- فکر اونشم کردم! چند تا توله مورچه خوار از جنگل ممنوعه کش رفتم! می‌بریم پرورش می‌دیم پول خوبی به جیب می‌زنیم.

باروفیو که اطمینانی به سودآوری تجارت مورچه‌خوار نداشت، می‌خواست باز هم اما و اگر بیاورد ...

- آقا ... ببخشید! یک موردی هست. لطف کنید تشریف بیارید دفتر رییس.

- نــــه! هیچ موردی نیسته! منه ره اشتباه گرفتید!

و باروفیو فریاد زنان از در موسسه خارج شد و دیگر هیچ‌کس او را ندید.

تصویر کوچک شده


دامبلدور در درّه‌ای میان رشته‌کوه‌های برتی بات نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. دستگاه‌های ظریف نقره‌ایش نیز راهی برای حل معضل پیش آمده نداشتند. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید مشتری فعلی را با نیروی عشق از تخلیه حسابش پشیمان کند اما برای مشتری‌های بعدی که هر روز و هرلحظه ممکن بود پولشان را طلب کنند، برنامه‌ای نداشت.

- [دوفش] پروفسور! مژده بدین! مشتریه رفت!

- بسترسازان! دلالان محبت!

تابلوی خانم بلک که از شغل جدیدش یعنی در پشتی بانک بودن اصلا رضایت نداشت، در واکنش به کوبیده شدن ناگهانی‌اش، مشاغل کاذبی را به اهالی گریمولد نسبت داد. اهالی اما با شنیدن این خبر اهمیتی به او نمی‌دادند. دامبلدور که بدون شنیدن خبر نیز توهینی احساس نمی‌کرد.

- عزیزان ... عزیزان! متاسفم که موجبات شادیتون رو از بین می‌برم ... اما من خیلی فکر کردم، ما یک راه بیشتر نداریم. باید هرچی خریدیم رو پس بدیم. غیر این راه که راهی نیست ... هان؟ ورشکست می‌شیم!

- اما پروفسور! کلی از اون پول‌ها خرج برتی بات شده و شما خوردین. کلی دیگش خرج جوراب پشمی شده و شما پوشیدین. نمی‌تونیم همه اون پولارو زنده کنیم.

- هرچقدرش هم که برگرده بهتر از هیچیه ... تازه پیاز الان کشیده بالا، پیازای انبارو می‌فروشیم کسریشم جور می‌شه.

دامبلدور توجهی به بحث در گرفته در میان محفلی‌ها نداشت. حواس او به نگاه‌های مردّدی که بین جیمز و آلبوس رد و بدل می‌شد پرت بود و بعد هم نگاه‌های ملتمسانه جینی که احساس خطر می‌کرد تا مبادا دوباره با برگشت به وضعیت فقر، فرزندانش را از دست بدهد. جیمز و آلبوس کوله پشتی‌هایشان را دوباره به دوش انداختند.

- آها! یه راه دومم داریم! می‌تونیم پولارو جمع کنیم و بزنیم به چاک. غیر این دو راه که راهی نیست ... ها؟

کوله‌ها دوباره به زمین افتاد.

- فرزندانم؟ تو اون کوله‌ها چی دارین؟

- اینا یه سری قلّکه که مال موسسه خیریه ...

جیمز از سیر تا پیاز ماجرا را برای دامبلدور تعریف کرد. دامبلدور اما با شنیدن عبارت خیریه، به فکر فرو رفت و ادامه‌ی صحبت‌های او را نشنید.

- آها! یه راه سومم داریم ...


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۴:۱۷ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#20
اسم و نام فامیل: رحیم الله وردی

جنسیت: مرد

سن: 67

شهر محل تولد: رشت

محل زندگی: کرج

شغل: دامداری (پرورش مورچه خوار)

تحصیلات: هنرهای نمایشی

فعالیت های جنبی: کشت گیاهان دارویی

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه: پسرم دستی بر تولید تله فیلم و تئاتر در زمینه فانتزی دارد و من هم آثاری که او از آن‌ها اقتباس می‌کند را مورد مطالعه قرار دادم.

علاقه های شخصی خودتون: در واقع دامداری ما را پسرم می‌گرداند و من در دوران بازنشستگی به سر می‌برم و زمانم را صرف مطالعه، موسیقی و نوشتن می‌کنم.به موسیقی سنتی علاقمندم و پسرم نیز اخیرا نواختن سنتور را شروع کرده. موسیقی زیرزمینی را هم دنبال می‌کنم چون جوانان در آن بی پرده حرف‌هایشان را میزنند و می‌شود دنیای آن ها را از زاویه دید خودشان و از درون شناخت و این کمک می‌کند که شکاف بین نسل‌ها کمتر شود و در ارتباط با جوان‌ها زبان مشترک بیشتری داشته باشیم.

کتاب هایی که مطالعه کردید: نهج البلاغه، دیوان شمس، تاریخ بیهقی و ...

و در آخر هر گونه اطلاعات خاصی رو که فکر میکنید مفیده و هر چی که در مورد خصوصیات اخلاقی خودتون دوست دارید رو بنویسید تا همه بیشتر با شما آشنا بشن: از سیاست نفرت دارم. سیاست بناست زندگی اجتماعی را تسهیل کند و ملت ها را متحد کند اما امروزه قلب ها را از هم دور می‌کند. بیایید قلب‌هایمان را به هم نزدیک کنیم.

پیوست:


zip santoor.zip اندازه: 14.75 KB; تعداد دانلود: 92







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.