دلفی سرش را بالا کرد تا این بار خود را جلوی شخص شنل پوشی ببیند.
- خب خب خب... معرفی کنین جناب.
سکوت.
دلفی قلمش را در مرکب فرو برد.
- من همهی روزو وقت ندارم جناب. هویتتونو مشخص کنین.
صدای بمی بلند شد: به راستی که هویت چیست؟من همه ام و هیچ نیستم. من امیرعباسم، من هم لایتینا فاستم، هم لادیسلاو زاموژسلی. من لرد توآم و دشمنت. من هاگریدم و هوریس، نوریسم و موریس. پس بترس از من.
دلفی پس از سکوت کوتاهی گفت: یعنی ارباب هم مولتی داره؟
ارباب و این حرفا؟
- گوش میکنی چی میگم اصلا؟
- مث این که باید برم به قدرتان زوپس خبر از تهدیدی-
- اوکی، تسلیم! من مهمانم.
دلفی دستش را روی دهانش گذاشت.
- اوه! چرا زودتر نگفتی؟ بفرما چایی.
مامان خوبه؟ کاملیا جون عروسی کرد؟
زن نمیگیری، حبیب جان؟
- حبیب کیه؟ گفتم مهمانم.
- مگه تو حبیب مرلین نیستی؟
مهمان خودش را خاراند.
- میشه بریم سر گواهی سلامت من؟
- آها! بله، حتما. شما اخیرا دردی، مرضی، چیزی نداشتین؟
- چرا. یکسره کلی سوالات فلسفی به ذهنم خطور میکنه که اگه اندکی بیشتر بهش بیاندیشم به درد متعالی و نشاننده ورود به وادی انسانیت منجر میشه. مثلا به نظرت چرا ولدمورت و دامبلدور باهم بدن؟ چرا ولدمورت رفت جادوگر بدی شد؟ هری چرا قهرمانه؟
- یواشتر، یواشتر!
افکار عمومی رو چرا تشویش میکنی؟ پاتر اواخواهر کجاش قهرمانه؟
مهمان سرش را به زیری انداخت. با پایش متناوبا به زمین ضربه میزد. آهی جانفرسا کشید و گفت: من باید سر در بیارم. باید بفهمم تا به معنای واقعی عالم بشم...
سکوتی کرد و ادامه داد: برای روانشناسی، باید اول خودتو بشناسی. به سوالم خوب فکر کن. خوب و زیاد... جادو رو بهخاطر خودش میخوای یا هری؟
دلفی به من و من افتاد.
- ... به خاطر هری؟!
چی؟ - جوابم رو بده. بهم بگو که هنوز خوبی توت مونده.
دلفی پتانسیل دست به یقه شدن را حس میکرد. مهمان شنل پوش وضعیت خوبی نداشت. مهر مشکل روانی حاد را زد و محل تسویه حساب را به او نشان داد که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. بگذار بشود. تا وقتی که خودش در امان بود؛ کجایش مهم نبود.
نفسی کشید و منتظر نفر بعدی ماند.