مگان راوستوک vs فلور دلاکور---------------------------------
توجه توجه
مرحله اول مسابقه بزرگ سه جادوگر، بیست و چهارم نوامبر ، در حضور هیئت داوران و دانش آموزان برگذار خواهد شد.
آخرین کلاس های روز بیست و چهارم برگذار نخواهند شد و همه ی دانش آموزان می توانند به زمین بازی کوییدیچ که محل برگذاری مرحله ی اول است ، بروند.این اعلامیه از چند روز پیش روی دیوار های قلعه نصب شده بود. قهرمانان هاگوارتز، بوباتون و دورمشترانگ هنگام عصر باید در زمین بازی کوییدیچ حاضر می شدند تا مرحله اول مسابقه را طی کنند. قهرمان بوباتون و دورمشترانگ پس از صحبت های طولانی با مدیر مدرسه شان تصمیم گرفته بودند تا شروع مسابقه استراحت کنند اما قهرمان هاگوارتز، فلور دلاکور، با کیفی سنگین بر دوش در راهرو ی قلعه حرکت می کرد.
-هیچ کس متوجه نمی شه... آره، از کجا می خوان بفهمن. فقط همین یه دفعه اینکارو می کنم. دیگه هرگز تکرارش نمی کنم.
فلور در حالی که سعی می کرد خودش را بابت کاری که می خواست انجام دهد، راضی نگهدارد پیش می رفت. او تصمیم گرفت به جایی برود که کاملا دور از انتظار باشد. فلور با احتیاط در راهرو حرکت میکرد تا به دستشویی دخترانه طبقه اول برود. کسی او را دنبال نمی کرد و شب هنگام هم نبود ولی از آنجایی که همه هنگام انجام کارهای خلاف قانون استرس دارند، او هم دچار استرس و نگرانی شده بود. بالاخره پس از چند دقیقه به آنجا رسید. در را باز کرد و داخل شد. فضای اطراف کاملا نشان میداد که مدت زیادی از آنجا استفاده نشده است. وسایلش را روی زمین گذاشت و نشست تا شروع به کار کند که ناگهان صدایی وحشتناک از پشت سرش بلند شد. فلور سرش را برگرداند و با میرتل مواجه شد. فلور نمی توانست به او چیزی بگوید زیرا خودش بود که وارد مقر همیشگی میرتل شده بود.
-آخه چه خبرته؟ نمی تونی یکم آروم تر بیای. نزدیک بود سکته کنم.
البته واضح است که فلور نسبت به این حرکت بی تفاوت نماند اما میرتل از آنجایی که به این جور حرکات عادت داشت سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و کار همیشگی اش یعنی سر در آوردن از کار بقیه را انجام دهد.
-سلام فلور.
-سلام. ببخشید من فقط چهار ساعت و بیست و سه دقیقه اینجا می مونم و بعد میرم. اگه بشه که ...
-مزاحمت نشم. خیالت راحت من همیشه فقط تماشا می کنم.
از قیافه میرتل اینطور به نظر نمیرسید. او روی زمین فرود آمد و کنار فلور نشست.یک فلور نیز یکی یکی وسایل معجون سازیش را روی زمین گذاشت و در نهایت کتاب معجون سازی قطوری را از کیفش بیرون کشید که با خط درشتی روی آن نوشته بود:
راهنمای معجون سازی
نویسنده :بزرگترین معجون ساز قرن، هکتور دگورث گرنجر
فلور فهرست کتاب را باز کرد و با توجه به آن به صفحه 324 ، که در آن روش تهیه معجون شانس نوشته شده بود رفت. از آنجایی که کتاب توسط پروفسور درس معجون سازی نوشته شده بود، فلور مطمئن بود که جواب می دهد. پروفسور تا به حال برایشان معجونی نساخته بود و طرز تهیه معجونی را نیز به آنها نگفته بود ولی از آنجایی که دو جلسه تمام را به مهمترین بخش معجون سازی اختصاص داده بود، فلور حس می کرد که او کاملا در کارش وارد است. پس با توجه به دستور تهیه شروع کرد. اول از همه پاتیلش را روی شعله گذاشت و سپس شروع به خواندن محتویات کرد.
-چند برگ از گیاه افسنتین، چهار عدد دندان مار ، یک عدد...وای باورم نمیشه...سه تا از چیز های مهمشو ندارم.
- من یه فکری دارم. باید بری پیداشون کنی.
فلور در حالی که سعی می کرد آرامش خودش را حفظ کند، گفت:
-فکر کنم خودم می دونم.
-از گلخونه میتونی بیاری.
-اولا اونجا همیشه درش بسته. دوم همه ی اینا رو از اونجا نمیشه گیر اورد.
-نظرت چیه از انبار معجونا برداری. این کاریه که همیشه هری انجام میداد.
درست زمانی که فلور می خواست به پیشنهاد های غیر منطقیِ میرتل پاسخ دهد، صدای وارد شدن کسی را شنید و باعث شد برای چند ثانیه در حالت شوک باقی بماند.
-سلام میرتل.سلام فلور. اینجا چیکار میکنی؟ همنشین میرتل شدی!
آن صدا متعلق به یکی دیگر از ارواح قلعه بود که فلور حتی اسم او را نمی دانست. و درست زمانی که می خواست چیزی بگوید، روح ادامه داد:
-میرتل، توی راهرو طبقه دوم یه جشن بر پا کردن دوست داری تو هم بیای.
میرتل با شنیدن این موضوع، فضولی در کار فلور را بیخیال شد و فورا همراه آن روح بیرون رفت. فلور که حالا با رفتن او احساس راحتی بیشتری می کرد، به سراغ معجونش رفت و موادی که حالا باید به دست می آورد.
-حالا اینا رو از کجا بیارم...برم بدزدم. واقعا چه پیشنهاد مسخره... ولی شایدم خوب باشه. فکر نکنم کار زیاد سختی باشه. با یه زمان بندی درست مثل آب خوردنه.
فلور تصمیمش را گرفت. مسابقه شش ساعت دیگر شروع میشد و او باید هر چه سریعتر معجونش را حاضر می کرد پس به سوی اتاق پروفسور گرنجر رفت. در راه عده ی زیادی از دانش آموزان به خصوص گریفیندوری ها برایش آرزوی موفقیت می کردند. بالاخره پنج دقیقه بعد به در ورودی اتاق رسید. در اتاق نیمه باز بود و به راحتی امکان داخل شدن بود. حالا فلور باید برای یک دزدی بزرگ آماده میشد. در اتاق را باز کرد و با آرامش داخل شد.
-درود پروفسور گرنجر.
پروفسور گرنجر که در حین ویبره زدن در حال درست کردن معجونی عجیب و سبز بود با شنیدن صدای فلور به سمت او برگشت و گفت:
-خانم دلاکور. اینجا چیکار می کنید؟
- راستش پروفسور یه مشکلی هست. من معتقدم که شما بهترین معجون ساز روی زمین هستید و به همین دلیل یکی از بزرگترین کتابهای شما رو خریدم و حالا برای درست کردن یکی از معجوناش مشکل دارم. چون چند تا از موادشو ندارم. اگه بشه برام جورش کنید خیلی عالی میشه. اینطوری بعد از درست کردنش میتونم اثر معجونای فوق العاده شما رو به بقیه هم نشون بدم.
هکتور که با شنیدن این حرف ها حالا شدت ویبره زدنش چندین برابر شده بود با خوشحالی گفت :
-عالیه که یه همچین شاگرد فوق العاده ای دارم. هر چی می خوای بگو برات بیارم. یادم بیار تو کلاس بهت نمره اضافه هم بدم. حتما بعد درست کردن معجون بگو از روی دستور کی درستش کردی.
هکتور به سرعت تمام چیزهایی که فلور برای معجونش می خواست برای او آماده کرد و با رضایت تمام همه آنها را به فلور داد. فلور با خوشحالی از اتاق خارج شد و به سمت دستشویی دخترانه رفت. البته باید به این نکته اشاره کرد که این به هیچ وجه به یک دزدی شباهت نداشت اما تا زمانی که راه های ساده تری مانند خودشیرینی و از این قبیل وجود دارد نیازی به دزدی نیست.
دستشویی دخترانه طبقه اولفلور یک ساعت بعدی را به خرد کردن، له کردن و در نهایت ترکیب کردن مواد گذراند و همه مواد را درون پاتیل ریخت. حالا مواد باید نیم ساعت جوش می خوردند و فلور تصمیم گرفت در این مدت به سراغ آخرین ماده و البته چندش آور ترین آنها برود که کاملا هم پیدا کردنش مشکل بود. انگشت انسان. فلور می دانست آن را از کجا بیاورد زیرا همیشه یک نفر بود که این امکان را داشت که انگشتش از بدنش جدا شود. به علاوه در نهایت انگشت دست نخورده باقی می ماند و به صاحبش برگردانده می شد. اما گرفتن یک انگشت آن هم از تام جاگسن به نظر کار ساده ای نمی آمد. فلور باید انگشت را پیدا می کرد زیرا برای مبارزه با اژدها به شانس زیادی نیاز داشت و باید معجون را درست می کرد و از آنجایی که همیشه با کمی فکر کردن راه حل های فوق العاده به ذهنش می رسید راه حل این مشکل را نیز یافت و به راه افتاد.
اتاق پروفسور لسترنجفلور در زد و داخل شد. رودولف در حال چک کردن تکالیف دانش آموزان بود. فلور متوجه شد که او به ساحره ها نمرات بالاتری نسبت به بقیه می دهد. به هر حال با دیدن او گفت:
-به به یه ساحره ی باکمالات اینجا داریم. بیا اینجا بشین. با من کاری داشتی؟
-متشکر سر پا راحتم. راستش پروفسور یه درخواستی ازتون داشتم.
رودولف که حالا در پوست خود نمی گنجید گفت:
-در خواست. هر چی که باشه.
- پروفسور من برای انجام یکی از آزمایشام به یه چیز نسبتا کوچیک نیاز دارم. اگه بتونین برام جورش کنید عالی میشه.
-فقط بگو چی می خوای؟ سه ثانیه ای برات جورش می کنم.
-راستش برای دو ساعت و چهل و پنج دقیقه به یک انگشت نیاز دارم. اگه...
رودولف حتی نگذاشت حرف فلور تمام شود. به او گفت چند دقیقه منتظر باشد و به سرعت از کلاس خارج شد و دو دقیقه بعد همراه با یک انگشت وارد اتاق شد. آن را درون دستمالی گذاشت و به سمت فلور گرفت.
-اینم انگشتی که خواسته بودی. اگه چیز دیگه ای هم خواستی فقط به خودم بگو. راستی عصرم که مسابقه داری. بعدش بیا یکم درباره خودت با هم صحبت کنیم.
فلور در حالی که هر آن امکان داشت حالش به هم بخورد انگشت را گرفت و گفت:
-حتما پروفسور. متشکر. ساعات خوبی داشته باشید.
رودولف با خوشحالی او را تا دم در اتاق بدرقه کرد. فلور هم دوباره به سوی دستشویی دخترانه به راه افتاد. زیبایی های او همیشه کاربرد های متفاوتی داشتند و او همیشه سعی می کرد از آنها بهترین استفاده را بکند. مدت کوتاهی بعد به در دستشویی رسید و داخل شد. حالا تمام مواد آماده بودند. انگشت را نیز به آنها اضافه کرد. حالا فقط ده دقیقه به حاضر شدن معجون و یک ساعت به مسابقه مانده بود. ده دقیقه بعد فلور معجون را که به طرز عجیبی چندش آور و به رنگ قیر شده بود، درون بطری کوچکی ریخت و انگشت را نیز از ظرف بیرون آورد و تمیز کرد و گوشه ای گذاشت. وسایلش را جمع کرد و به سوی سالن عمومی رفت تا مدت باقی مانده را آنجا استراحت کند.
زمان برگذاری مسابقه، زمین کوییدیچ-و حالا قهرمان بلغاری ویکتور کرام، بعد از جر و بحث های طولانی با اژدها و در حالی که رداش کاملا سوخت موفق شد تخم رو از اژدها بگیره. دو قهرمان کارشون رو انجام دادن و حالا نوبت میرسه به قهرمان هاگوارتز، فلور دلاکور.
فلور پیش از خارج شدن در حالی که دستانش می لرزید، بطری را سر کشید و وارد محوطه شد. صدای فریاد و تشویق جمعیت بلند شد. جمعیتی که دور تا دور زمین کوییدیچ را پر کرده بودند اما تنها چیزی که فلور در آن لحظه می دید، اژدهای عظیم الجثه ای بود که روبه رویش ایستاده بود و باید او را به هر نحوی شده راضی می کرد که تخم طلا را به او بدهد. اژدها طلایی رنگ بود و چندین متر بلندی داشت. همانجا نشسته بود و منتظر بود فلور، حرکتی انجام دهد. فلور سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و به معجون شانس اعتماد کند. درست زمانی که می خواست شروع به حرف زدن کند، صدای خنده جمعیت و حتی اژدها بلند شد. فلور مات و مبهوت نگاه می کرد و نمی دانست چه خبر شده. اول به اطرافش نگاه کرد ، اما چیز خنده داری نیافت ولی بعد از اینکه سعی کرد خودش را بررسی کند، آنچنان جیغ بلند و غیر عادیی کشید که جایگاه های تماشاگران به لرزه در آمد و باعث وحشت دانش آموزان و بقیه شد. هر کسی به سویی می رفت و همه فلور را که در اثر معجون به رنگ سبز در آمده بود فراموش کردند. هرج و مرج ایجاد شده باعث شد اژدها نیز گیج شود و مشغول تماشای آنها شود. در این بین فلور تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و هر چه سریع تر به این وضع وحشتناک پایان بدهد. پس آرام آرام به سوی تخم رفت و همزمان در دلش خودش را سرزنش می کرد.
-این معجون قرار بود برام شانس بیاره، حالا سبزم کرده. در عرض سه ثانیه و دو صدم ثانیه ابروم پیش همه ی ملت رفت... آخه برای چی اینقدر صدام بلند شده. دیگه تا آخر عمرم از روی دستورات پروفسور گرنجر هیچی درست نمی کنم.
فلور تخم طلا را برداشت و هیچ کس هم متوجه نشد. حتی برای خودش هم مهم نبود که سریع تر از سایرین تخم را برداشته. حالا فلور باید جواب تمام اتفاقاتی که افتاده بود را می داد و به عنوان دختری که در هاگوارتز در زیبایی نظیر نداشت حالا تمام آبرویش نیز رفته بود.
پایان