پلاکس بلک vs لاوندر براون
تعطیلات شروع شده بود و پلا مثل همیشه درس رو بهونه کرده بود تا توی هاگوارتز بمونه.
همیشه براش سوال بود که چرا مثل بقیه از بودن کنار خانوادش لذت نمیبره،ترجیح میداد تنهای تنها تو خوابگاه اسلی بمونه تا اینکه با خانوادش وقت بگذرونه..
دست از فکر کردن برداشت و از اتاقش بیرون اومد،سال جدید رو به خودش تبریک گفت و رفت سراغ جعبه کوچیک کنار شومینه؛ جعبه رو باز کرد و گردنبند یاقوتی رو ازش بیرون کشید.چشم هاش از دیدن زیبایی گردنبند برق میزدن : یاقوت سبز رنگی بین دو تا مار که توی هم پیچیده بودن میدرخشید و زنجیری که مثل مار ها نقره ای رنگ بود. عجیب نبود پدر و مادر اصیلش به اینکه اسلیترینی بود افتخار میکردن.
گردنبند رو داخل جعبه گذاشت و نامه ای که روی زمین بود تو دستش گرفت :
سلام پلای مامان
من و پدرت برات آرزوی موفقیت میکنیم و امیدواریم تو سال جدید باعث سربلندی اسلی باشی.
این هدیه ارزشمند از طرف ماست تا بدونی چقدر دوست داریم و همیشه به یادتیم.
سال نو ات مبارک عزیز مامان.
نامه رو بست و به طبقه بالا رفت، گردنبند رو روی میز گذاشت و زیر لحاف خزید....
نور شدیدی که تو چشمش میزد باعث شد غلطی بزنه ولی نتونست دوباره بخوابه و بلاخره بیدار شد.
قرار بود تا به کوچه دیاگون بره تا برای جذاب ترین پرفسور دنیا هدیه سال نو بخره.
بعد از دوش کوتاه و عوض کردن لباس هاش چون حوصله رفتن به سر سرا رو نداشت گردنبند رو گردنش انداخت و داخل شومینه رفت :
_ کوچه دیاگون....
گرد و غبار رو با وردی از روی لباس ها و صورتش پاک کرد.از مغازه شیرینی فروشی بیرون اومد و به سمت مغازه آقای کریچر به راه افتاد.
هنوز دو قدم نرفته بود که متوجه شد همه بهت زده بهش نگاه میکنن و بعضی ها خودشون رو عقب میکشن،پدر و مادر ها بچه ها رو پشتشون قایم میکردن و هرکسی سعی داشت به نحوی از پلا دور بشه.
پسر جوونی از مغازه ای چند قدم جلوتر با عجله خارج شد اما با دیدن پلا چند لحظه ای خشک شد و همونطور که فریاد میزد:
_ آرتمیسا ریدل برگشته !
پا به فرار گذاشت.با فریاد پسر همهمه ای توی خیابون افتاد و هرکسی به سمتی میدوید،پلاکس که از تعجب خشک شده بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. هیچ کس نبود، پس آرتمیسا ریدل کجاست؟ کمی دقت کرد؛ آرتمیسایی در کار نبود، انگشت ها همه پلاکس رو نشون میدادن، اما مگه امکان داشت؟
نگاهی به دستهاش انداخت، صورتش رو لمس کرد، هیچ تغییری نکرده بود، همه چیز مثل سابق بود.
برگشت و توی شیشه مغازه نگاهی به خودش انداخت :
ـ نه...نه..ایـ..این امکان نداره...آخه چجوریییی!؟
زن میانسالی با موهای آشفته ، دماغ دراز و دندون های وحشتناک پلاکس رو نگاه میکرد.
چند قدم عقب رفت، ترسیده بود، او..اون آدم کی میتونست باشه؟ ناگهان با جسمی برخورد کرد و بیهوش روی زمین افتاد...
طبق عادت هرروز چشم هاشو نیمه باز کرد اما با دیدن دور و برش یهو از جا پرید.
_لطفا بشینین خانم ریدل.
صدا رو دنبال کرد و به قاضی رسید.
ریدل؟ریدل دیگه کیه؟سلول های خاکستری مغزش به فعالیت افتادن....آهاااان..تازه دو گالیونیش افتاد و اتفاقات چند ساعت پیش رو به یاد آورد.اما چرا تو دادگاه بود؟ اونم به عنوان مجرم! عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
_ آرتمیسا ریدل که پنج سال پیش به جرم قتل زنجیره ای به حبس ابد محکوم شده بود بعد از دو سال موفق به فرار شد و پس از آن کسی اثری از او نیافت.اما اکنون،این هیولای خطرناک خود را نشان داده و آماده ی اجرای حکم میباشد.
پلاکس با شنیدن این چرندیات بلند شد و فریاد زد :
_چی دارین میگین؟ آرتمیسا دیگه کیه؟ دارین اشتباه میکنین!
نگهبانی که درست کنار صندلی ایستاده بود وردی خوند و پلا به صندلی چسبید.
_ و ما اکنون شما رو دوباره به آزاکابان بر میگردونیم و از مرلین کبیر تقاضای نابودی هرچه سریع تر شما را خواستاریم.لطفا هرچه سریع تر جلسه رو ترک کنید تا دیوانه ساز ها وارد شوند.
پلا شروع کرد به فریاد زدن اما هیچکس توجهی بهش نداشت؛ همه با سرعت بیرون میدویدن تا گیر بوسه دیوانه ساز نیفتن.
اتاق خالی شده بود، هیچ کس نبود که به دادش برسه...یکدفعه چیزی در ذهنش جرقه زد :
_ گردنبند!
نگاهی به گردنبند انداخت که نور شدیدی درون یاقوتش روشن و خاموش میشد. دیوانه ساز ها وارد شدن و به محض ورودشون طلسم باطل شد، پلا سریعا گردنبند رو از گردنش کند و از پنجره به بیرون پرتاب کرد، دیوانه ساز ها به دنبال گردن بند بیرون رفتن.
پلاکس با حرکتی سریع چوب دستی اش رو از جایگاه قاضی برداشت ، داخل شومینه رفت و پودر جادو رو به هوا پاشید :
_خوابگاه اسلیترین.
پایان