هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
سال ۱۹۶۰ — چهارمین سال تحصیلی من در هاگوارتز

در میان بحبوحه ای از دانش آموزان قد و نیم قد در سرسرای عمومی ایستاده بودم و آلبوس دامبلدور را که تازگی ها مدیر شده بود، نگاه می کردم.

-هی، بریج چرا اونجا وایسادی و بر و بر نگاه می کنی؟ نکنه می خوای امشب گرسنه بخوابی؟

این صدای یکی از سال بالایی هایی بود که بریج توانسته بود، آن را تحت سلطه خود بیاورد، بریج سری به معنای «نه» تکان داد و بعد در کنار آن سال بالایی نشست. حال دامبلدور بلند شده بود و کش و قوسی به بدنش می داد، تا اینکه به سراغ تریبون رفت و شروع به صحبت کرد...

-جادوآموزان عزیز! امسال یکی از اتفاقات و یا بهتر بگم، مسابقه جذاب و مهم جادوگری رخ میده و این مسابقه چیزی نیست جز... مسابقه سه جــــــادوگر!

جادوآموزان هلهله ای در سرسرا به راه انداختند! خیلی از آنها برای رسیدن به جاودانگی ابدی سعی دارند و داشتند ولی این جام انتخاب کننده، سخت گیر تر و بدعنق تر از چیزی بود که به هر کس و هر چیز رضایت دهد!

-هی، بریج! تو شرکت می کنی؟ من که شرکت نمی کنم، راستش بابام بهم میگه تو این مسابقه احتمال مرگ خیلی هست!

این صدای فیلمونت بود. همون فردی که در سال اول با بریج آشنا شده بود. بریج تعجب کرده بود، چرا که این پسر سال ها بود به سراغش نیامده بود و قصد دوست شدن باهاش را نداشت! اما چیزی که بیشتر از همه او را دوباره به عمق احساساتش برد، کلمه «بابا» بود، چون بریج سال پیش پدرش را از دست داده بود...

-هی، بریج!

بریج تازه به خود آمده بود، او سرش را بلند کرد و گفت:
-فلیمونت، با من در رابطه با این چیزای پیش پا افتاده صحبت نکن! اگه جایی می خوای برای ور ور کردن، گوش های دوستات هست!

فلیمونت کمی ناراحت شده بود، همچنین عصبی شده بود، او مشتش را جمع کرد و آن را تو دهان بریج کوبید! بریج خون از دماغ و دهانش جاری شده بود، برده های حلقه به گوش بریج ناگهان دور فلیمونت ظاهر شدند، دامبلدور و رئیس گروه گریفیندور نگاهی به بچه ها انداختند و دورشان جمع شدند، اما نتوانستند حواسشان را تا آخر دعوا به آنها جمع کنند، چرا که شکاربان آمد و خبر آماده بودن کشتی را داد.

فلیمونت با چشمانی کبود به سر میز گریفیندور رفت و چند تن از دوستانش با نگاهی شک بر انگیز به بریج نگاه کردند، دامبلدور دستانش را بر هم کوبید و گفت:
-خب لیست افرادی که باید برای مسافرت و مسابقه به دورمشترانگ برند آماده ست؛ به ترتیبی که می خونم با این آقا که شکاربانه و نمی دونم اسمش چیه، برید از گریـــــفیندور: فلیمونت پاتر! پرسیوال مکنز و... همین! از ریونکلاو هیچ کس شرکت نکرده... و از اسلیترین، آلفرد بلک، لوسیوس مالفوی! و از هافلپاف،آرتمیسا لافکین و جسیکا ترینگ!

شب همان روز — سرسرای عمومی

بریج و تعداد زیادی از جادوآموزان در سرسرا در حال شام خوردند و سرکوب خود برای اینکه چرا در مسابقات ثبت نام نکردند! فلیمونت ناراحت بود و ترسیده ولی بریج خوشحال بود، چرا که فلیمونت را اذیت کرده بود! فلیمونت او را به کنار در کشیده بود و بهش می گفت:
-با من بیا! تو اینکار رو کردی فک کن اگه لوت بدم چی میشه!

بریج از این وضع خوشش نمی آمد، او باید دستور می داد نه فلیمونت! اما کمی فکر کرد، اگر با او می رفت می توانست یک قهرمان بازی از خود در آورد و باعث ماندگار شدن اسمش شود!

-باشه، میام!
-یعنی میای؟
-آره دیگه!
-پس برو جلو تالار من به بهانه جا گذاشتن یه چیزی میام دنبالت!

زمان سفر — تالار گریفیندور

جادوآموزان از دوستانشان خداحافظی می کردند و برایشان آرزوی موفقیت می کردند. فلیمونت به بهانه ای که کاپشنش را جا گذاشته بود به تالار گریفیندور رفت...

-اینو بپوش!

بریج شنل نامرئی کننده را پوشید و به دنبال فلیمونت راه افتاد آنها سفر کردند و سفر کردند و به دورمشترانگ رسیدند، در آنجا تعارف های زیادی از غذا شنیدند و غذاهای زیادی خوردند و با پسر های زیادی بازی و مبارزه کردند، افراد منتخب فلیمونت و ویلیام و ماکسیم شدند. تا اینکه روز ها گذشت و به شب قبل از آخرین مرحله رسیدند، تاکنون فلیمونت دوم، ماکسیم لکچر اول و در نهایت ویلیام کرام!

-بچه ها، بچه ها! گوش بدید! فردا آخرین مرحله است!

همهمه خاموش شد اما ثانیه ای نگذشته که دوباره شروع شد!

روز مرحله آخر — شروع مسابقه ها

مسابقه چند ثانیه ای بود شروع شده بود، بریج از آن دور دست ها طلسمی بر روی ویلیام اجرا کرد که برایش بدبیاری می آورد...

-وااااااااااااای! کرام، نور قرمز فرستاد کمک می خواد!

بریج یواشکی به درون راه رفته بود او کرام را گرفت ولی ناگهان طلسم کار نکرد! بد بیاری روی او هم تاثیر گذاشته بود! چوبدستی اش کار نمی کرد، گیاهان هم سریعتر رشد می کردند، او کرام را بغل کرد که... ناگهان دامبلدور جلوی گیاهان را گرفت! او با سرزنش گفت:
-تو چرا اینجایی ونلاک؟ فرار از مدرسه؟

بریج خواست توضیحی بدهد، اما دامبلدور جلوی دهان بریج را گرفت او هر دو را از آن جا نجات داد، ماکسیم برنده شد! فلیمونت دوم و همچنین فلیمونت و بریج برای یک سال تنبیه شدند که دستشویی ها را تمیز کنند!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۰
"آخ آخ، آخ! آی کمرم! واقعا از یک پیرمرد خرفت چه توقعی دارید؟ توقع دارید خاطره گروه بندیش رو بگه، واقعا آخه انصافه؟"
بریج داشت این افکار را در ذهن خود پرورش می داد و بر و بر به جادوآموزان کوچولویی که در اطرافش بودند نگاه می کرد! او با صدایی ریز و بم گفت:
-وایسین، وایسین کوچولو ها! برای گفتن خاطره گروه بندیم، باید دفترچه خاطرات خودخوانم رو پیدا کنم! وایسین! این دفتر لعنتی کجاست؟

ناگهان یکی از جادوآموزان از میان آن همه کوچولو گفت:
-عمو، شما که جوونید چرا خودتون نمی خونید؟

بریج با شنیدن این جمله رگ غیرتش باد کرد، پس برای اینکه جادوآموزان مبادا فکر کنند که بریج روحش پیر و فرتوت شده است، صدایش را صاف کرد و گفت:
-کوچولو! معلومه که من جوونم! تازه خیلی هم جوونم! اما گفتم شاید یکمی ناخوانا باشه چیزایی که نوشتم، خود کتاب بخونه!
-پس یعنی شما چیزی که خودتون نوشتید هم نمی تونید بخونید؟ نکنه بی سوادین؟

بریج با شنیدن جمله آخر جادوآموز به فکر فرو رفت... این دفعه نه رگ غیرتش بلکه رگ پیری مفرطش باد کرده بود، او با پرخاش رو به تمام جادوآموزان گفت:
-خفه شید، بی ادبا! کتاب می خونه!

بریج شروع به تند تر گشتن کرد، او تمام کتاب هایش را بیرون ریخت تا اینکه به دفترچه قدیمی سرمه ای رنگی رسید که رویش شکل بز کشیده شده بود...

-خب! همینه! همه بشینن سر جاشون!

جادوآموزان چشمانشان را خاراندند و شروع به زل زدن به بریج کردند، که ناگهان خود کتاب باز شد و بریج با حالتی سلطان گرایانه گفت:
-برو به خاطره گروه بندی!

کتاب سریع حرکت می کرد، تا اینکه به خاطره گروه بندی رسید، بریج سریع و بدون ملایمت گفت:
-خودت بخون!

کتاب ناگهان دهان در آورد و چشم و بعد با صدایی غبراق گفت:
-تا باشد خدمت به ارباب بریج! چشم!

و بعد رو به جادوآموزان نگاهی انداخت و گفت:
-در حد فهم اینا خوانده شود، ارباب بریج؟

بریج عصایش را در دست گرفت و شروع کرد به راه رفتن...

-در هر حد که فهم خودت اجازه می دهد، بخوان!
-چشم ارباب...

و بعد کتاب شروع به خواندن کرد...

نقل قول:

روزی روزگاری، بریج ونلاک در عمارت عیونی ونلاک بود... که ناگهان، جغد نامه آور نامه ای آورد و خورد به پنجره عمارت! بریج که در داخل اتاق پذیرایی عمارت نشسته بود، متوجه اتفاق شده بود، ولی چون حال نداشت نرفت تا نامه را بردارد تا اینکه خدمتگزارش آمد...

-ارباب بریج اجازه هست، نامه را از جغد نامه آور دریافت کنم؟

بریج کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-آه، آره، آره! بردار و فرستنده و گیرنده اش را برایمان بخوان!

خدمتگزار نامه را برداشت و بعد چون سواد کاملی نداشت شروع کرد به تته پته کنان خواندن...

-ارباب گیرنده اش شمایین، فرستنده اش... فرستنده اش... هگواره!

پدر بریج در همان لحظه وارد اتاق شد و با شادی نامه را گرفت و لبخند زنان سری به معنای رفتن خدمتگزار تکان داد و خدمتگزار با وقار خاصی در را بست و رفت...

-پسرم نامه هاگوارتزه! خیلی خوبه!

بریج سری تکان داد و گفت:
-چه خوب!
-آره خیلی خوبه! حدس می زدم همین روزا برات نامه بیاد! پس برات تمام بهترین وسایل رو خریدم پسرم! برو حالش رو ببر!

لبخند دلنشینی بر روی صورت بریج نقش بست! بالاخره به آرزوی خانواده اش رسید!

۲۰ روز بعد — بریج و پدر و مادرش در سکو نه و سه چهارم

-بابا، من باید سوار این قطار بشم، چقدر جالبه!
-آره پسرم، زودباش دیگه سوار شو!

درون قطار— بریج

-واو! این کوپه چه باحاله، خالیه پسر جون؟

پسر مو سیاه، پیچ و تابی به موهایش داد و گفت:
-بله، جناب!

و بعد بریج داخل کوپه نشست، پسر ورور شروع کرد به حرف زدن...

-اسمتون چیه، جناب؟ چند سالتونه، جناب؟ تو کجا...
-میشه لطفا، ساکت شید! من بریجم، ونلاک! اصیل زاده ام و مطمئناً ۱۱ سالمه!
-چه بداخلاق، من فلیمونت پاترم!

سکوت سنگینی بینشان برقرار شد، تا خود هاگوارتز حرف نزدند!

هاگوارتز—سرسرا، گروه بندی سال اولی ها!

-خب، خب به صف بایستید! و شلوغ هم نکنید! اولین نفر، پاتر، فلیمونت!

فلیمونت به روی سکو رفت و کلاه را بر روی سرش قرار دادند...

-گریــــــفیــــــندور!

و بعد فلیمونت به سمت میز گریفیندوری ها رفت که شاد بودند و جیغ و داد می کشیدند!

-نفر بعدی! بلک، ریگولوس!

و بعد پسر مو مشکی دیگری بر روی سکو رفت و کلاه بر روی سرش قرار گرفت...

-هه، یه بلک دیگه! اســـــــلـــیــــتریــــــن!

اسلیترینی ها، با قدرت و اصالت خاصی دست زدند...

-نفر بعدی! ونلاک، بریج!

بریج روی سکو کلاه بر روی سرش قرار گرفت، او کمی اضطراب داشت ولی اجازه نمی داد این در چهره اش معلوم شود...

-خب، خب! ببین اینجا با چی طرفیم! یک آدم که شخصیت چند بخشی داره! هم اصیل، هم شجاع، سخت کوش و هم تیز هوش! اما درصدی که هر کدوم درت وجود داره متفاوته! از نظرم برو به...
هــــــافـــــلــــپـــــاف!

هافلپافی ها جیغ و داد کشیدند، بریج نیز از انتخاب کلاه راضی بود چرا که خانواده اش همه در هافلپاف بودند!


-خب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

اما هیچ کس حواسش به کتاب جمع نشد! همه خروپفشان به هوا رفته بود، حتی خود بریج!

-ارباب بریج!
-هان، هان، چی شده؟
-خاطره تمام شد! و همه این ملعون ها خوابیدند!
-مشکلی نیست! بندازشون بیرون! من میرم بخوابم! هاوووو! اینجا رو هم خودت جمع کن!

کتاب تبدیل به جن شد و همه را با اردنگی بیرون انداخت و بعد وقتی هر کتاب را در قفسه می گذاشت یکی در سر خود می زد و بعد هق هق شروع به گریه کردن می کرد!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۰ ۱۵:۳۰:۵۸
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۰ ۱۵:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۱ ۷:۳۲:۲۴

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
دافنه دختری نبود که از اتفاقات جدید بترسد ...
ورود به هاگواتز همان انقدر او را هیجان زده می کرد که کریسمس می کرد !
دافنه دختری اصیل زاده بود و آرزوی قلبی اش این بود که اسلیترینی شود ، اما از گریفیندور هم خوشش می آمد چون بهترین تیم کوییدیچ هاگوارتز رو داشت البته دافنه تنها چیزی که می دانست این بود که اسلیترین جای اصیل زاده هاست و پدر و مادرش به او گفته بودند که چون تو یک اصیل زاده هستی بهتر است که به گروه اسلیترین بروی ! دافنه یادش آمد که مادرش به او گفته بود برای اینکه در اسلیترین قبول شوی از صمیم قلب از کلاه بخواه تا اسلیترینی ات کند. دافنه به اندازه زمانی که وارد هاگوارتز شده بود سر حال نبود ! ترس و استرس وجودش را فرا گرفته بود .....
اگر در اسلیترین قبول نشوم چی؟پدر و مادرم ناراحت می شوند؟چه فکری می کنند؟ در این هین صدایش زدند ....
خانم دافنه گرینگرس !
دافنه روی صندلی نشست و کلاه را روی سرش گذاشتند . کلاه لحظه ای سکوت کرده بود آن لحظه هر ثانیه اش برای دافنه ۱ سال می بود .
_امممم.... اهم اهم اسلیترین ....!
لبخندی بر لب دافنه نشست . با افتخار از جایش بلند شد تا به سمت میز اسلیترین ها برود ، اسلیترین ها برای دافنه دست می زدند و موقعی که دافنه سر میز نشست دراکو گفت : خوش اومدی تازه اورد......


واقعیت توهم است . طلا بخر!


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
با خوشحالی به سمت قلعه هاگوارتز حرکت می‌کرد...
همه‌ی جادوآموزان تازه از قطار پیاده شده بودند و اظطراب زیادی داشتند! میوکی با خوشحالی و ذوق زدگی به سرعت می‌دوید تا اینکه وارد قلعه هاگوارتز شد!
سر راه جادوآموزان زیادی را دید که دست در دست همدیگر با خوشحالی به سمت سالن غذاخوری می‌رفتند. ناگهان دلش گرفت! او هنوز دوستی پیدا نکرده بود...
بعد از چند دقیقه دوباره ذوق زدگی قبلش برگشت، به سالن غذا خوری رفت و روی یکی از صندلی های ردیف تازه واردان نشست.
جادو آموز های زیادی در سالن غذا خوری بودند. برخی درمورد گروه های هاگوارتز حرف می‌زدند، برخی دیگر می‌خوردند و برخی در سکوت کتاب‌شان را می‌خواندند. با این حال همگی اظطراب پنهانی داشتند. آیا در کدام گروه دسته بندی می‌شدند؟ چه سرنوشتی در انتظارشان بود؟
میوکی نیز همانند بقیه مظطرب بود! دوست داشت زودتر مشخص شود که به کدام گروه تعلق دارد.
بعد از اینکه همه‌ی جادو آموزان و پروفسوران به سالن غذاخوری آمدند، پروفسور دامبلدور شروع به سخنرانی کرد. با این حال عده‌ی کمی به سخنرانیش گوش می‌دادند زمان آنقدر زود می‌گذشت که هیچکدام از جادو آموز ها نفهمیدند برنامه های مختلف کی تمام شدند و حالا نوبت گروهبندی بود!
پروفسور مک گوناگل کاغذ بزرگی را در دست گرفت و کلاه را روی میز گذاشت، به کاغذ نگاه ‌کرد و یکی یکی اسم جادو آموزان را ‌گفت، آن ها نیز وقتی اسمشان را می‌شنیدند به روی سکو می‌رفتند و کلاه گروهبندی را روی سرشان می‌گذاشتند.
اظطراب و نگرانی ها زیاد شده بود اما میوکی اظطراب زیادی نداشت. او مطمئنن بود در کدام گروه دسته بندی خواهد شد! تنها گروهی که انگار برای او ساخته شده بود، ریونکلاو.
هیچ گروه دیگری نمی‌توانست به خوبی ریونکلاو برای او مناسب باشد! نمی‌دانست اگر در گروهی غیر از ریونکلاو بیوفتد، چه خواهد کرد؟
میوکی به صندلی جلوی میز ها نگاه کرد که کلاه گروهبندی روی آن بود، جادو آموزی که اسمش را صدا زده بودند به سمت صندلی چوبی قدیمی رفت و روی آن نشست. مک گوناگل کلاه را بر سر جادوآموز گذاشت دقایقی گذشت و ناگهان کلاه فریاد زد: «اسلایترین...»
جادو آموز با خوشحالی کلاه را از روی سرش برداشت و به پروفسور داد، سپس به سمت میز اسلایترینی ها رفت.

_میوکی سوجی...

نفس در سینه میوکی حبس شد! نوبتش زودتر از چیزی که فکر می‌کرد رسیده بود. اظطراب ناگهانی به سمتش هجوم آورد. با ترس و هیجان از روی صندلی بلند شد و به جلو رفت، روی صندلی جلوی میز ها نشست و کلاه روی سرش قرار گرفت:

_تو از قبل انتخابت رو کردی نه؟ فقط منتظری من تاییدش کنم... هوش زیادت، تصمیم گیری های به جا، و علاقه شدید به ریونکلاو... مگه جای دیگه ای هم میشه تو رو گروهبندی کرد؟ ریونکلاو

مک گوناگل کلاه را برداشت، ریونکلاوی ها دست زدند و میوکی به سمت میز گروهش حرکت کرد.


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
-سالازار اسلیترین بزرگ در قلب هر اسلیترینی است. قدرت او ارثیه بزرگ ماست، ارثییییییییییییییه!

-مایکل جان خوبی؟!

-گب باید کتاب تاریخچه اسلیترین رو باید بخونی، نه اصلا باید بخورییییییی. حتی...

-هیییییییس! آبرومونو تو کتابخونه بردی!

-همه باید بدونن، این کتاب همه چیز رو نگفته اما تو همین چیزایی گفته خیلی خوب گفتههههههههههههههههههههههه!

لرد آمد...

-چه شده؟ این سر و صدا ها برای چیست؟

-ارباب من رو عفو کنید. نمی دونید این کتاب چقدر خوبه...!

-بده بخوانیم!

-بله سالازار برترین و قوی ترین و اصیل زاده بوده...
آفرین! آوَرین! اما...

-اما چی ارباب؟

-اینجا نوشته او خائن بوده یعنی چه؟! این کتاب باید بسوزد، باییییییییید!

-چشم ارباب!

و بعد مایکل زیر نگاه هایش ذوب شد! و بعد با لرزیدن از کتابخونه رفت اما قبل از رفتن کتاب را آتش زد و گفت:

-کتابی به این بدی چرا اینجاست؟

و بعد فرار کرد...



پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
-عه... زمان برگردان به دست من افتاد. هی گب این زمون برگردونه دست منه ها.

-چیییییییییییییییییییی؟! مایکل بدش به من.

-اول کار خودم بعد واسه تو.

-باشه، باشه، باشه.

-خب بریم به ۵ ساعت پیش دقیقا زمانی که کتاب خراب شد.

ووووویی ووویییی ووووووووی

فلش بک

-هی این کتاب توعه مایکل؟

-آره

-اسمش چیه؟

-شیوه تشخیص اصیل زاده واقعی از غیر واقعی یعنی یکی مثل ویزلی ها رو اصیل زاده واقعی نیستند و نباید بدونیم!

-کتاب خیلی خوبیه، تموم کردی بده من

-باشه

۵ دقیقه بعد...

-هی گب شوینده ات رو بگیییییر!

-واااااااااااااااای!

اما این بار سریع کتاب رو عقب کشید...

-هوووف. بخیر گذشت.

حدودا ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه بعد...

خب گب ماشین برگردون برای تو من به خواسته ام رسیدم!



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
که ناگهان مایکل رابینسون در تالار اسلیترین آمد و گفت:

-چی شده اینجا؟

-هیچی برو.

-چرا انقدر سر و صداعه؟

-برو پی کارت.

-اول بگو چه خبره؟

-برو پی کارت دیگه.

-اینا چرا اینجان؟!

-درست صحبت کن بچه!

-هوی اینجا تالار ماستا.

آنها می دانستند که تنها راه نجات بشکه گابریل هست پس دو نفر به اتاق گابریل رفتند و بشکه وایتکس را روی سر او خالی کرد.

اول سرش گیج رفت بعد چشاش سیاهی رفت و بعد غش کرد و آنها بلافاصله به اتاقش بردند او را.



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
نوبت به غذا خوردن بود یعنی کار مورد علاقه مایکل!

-سلام، غذا چی داریم؟

-هیچ.

درک این کلمه در شرایط دیگر برای مایکل سخت نبود اما در مورد غذا این کلمه یعنی اینکه او را عصبی کردند!!!

-یعنی چی؟؟ یعنی چییییییییییییییییییی؟؟ یعنییییییییییی چیییییییییییییییییییییییی؟؟

همه از او ترسیدند زیرا می دانستند وقتی که عصبی شود دیگر هیچ کس غیر از لرد و مرلین نمی تواند جلویش را بگیرد...!

-هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه!!!! هاااااااااااااااااااااااااااااااااااه!!!!!!!!!!!!

و بعد مایکل شروع به زندن خود به اینور و اونور و خراب کردن وسایل کردن تا اینکه گب با بشکه وایتکس از راه رسید و عین همیشه آن را بر روی مایکل خالی کرد و مایکل غش کرد...

گب او را به تعطیلات فرستاد تا دوباره به حال خودش بیاید و البته برایش آشپز خصوصی گرفت...



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰
وقتی به کلبه ی هاگرید رسید نگاهی به اطراف انداخت و نفس نفس زنان گفت : رون ! رون ! کجایی ؟
در کلبه را باز کرد و وارد شد . دوباره با لحنی نگران تکرار کرد : رون !


وقتی از بودن رون و هاگرید در کلبه ناامید شد ، دو احتمال را در نظر گرفت و با خودش فکر کرد : پس یا هاگرید و نویل در جنگل ممنوع هستند و رون رفته به هری خبر بده . یا نویل در سالن عمومی است ، هاگرید تنها به جنگل ممنوع رفته و رون به سالن برگشته.

در هر دو صورت باید به سالن می رفت پس دوان دوان به راه افتاد و راه سالن عمومی را در پیش گرفت .
وقتی به آنجا رسید رون و هری را دید که با هم حرف می زدند . به سمتشان رفت و گفت : چی میگین؟
رون با تعجب نگاهش را برگرداند و گفت : هی چی شده ؟ من دارم بهش می گم که نویل و هاگرید قبلا راه افتاند و در جنگل ممنوعه اند.

هرمیون گفت : خیلی خب من هم بهتون می گم که نویل را نمی خواهیم . حتی با اینکه با کارتون موافق نیستم ، آمانو گفته که شوهر عمه اش علف آبشش زا دارد و بهش می گوید که براش بفرستد ، پس لازم نیست گردنبند لینی را بدزدید.

رون گفت : باشه . پس صبر می کنیم تا آمانو علف آبشش زا را بیارد.




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۷:۳۶ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
الکساندرا-باید خلاف جهت عقربه های ساعت بچرخونیش، زیاد نچرخونی بدبخت میشیما!
لوسی-میدونممم!

پیغ!

فلش بک

-چی میخونی پالی؟
-ااا،لوسی تویی، کتاب "عجایب هفتگانه جهان ماگلی".
-چه جالب!
-اره واقعا جالب بود من تمومش کردم.
-عه میشه بدی منم بخونم؟
-اره حتما.
-ممنون.
-خواهش میکنم.

چند دقیقه بعد
الکساندرا-سرگرم کتاب خوندنی؟
لوسی-اوهوم
-درسم نداری که؟
-خوندم وقت استراحتمه.
تو چی میخوری؟ اب میوه؟
-اوهوم. آب آلبالو هست.
بیام ببینم چی میخونی...

-عه الکساندرا مواظب باش جلو پات!

دیگه دیر شده بود!

شترق!

الکساندرا پخش زمین شد و لیوان آب میوه اش یه راس روی کتاب "عجایب هفتگانه جهان ماگلی" پالی فرود اومد!

لوسی خشک شد!(عادتشه!)
خیلی خشک شد!

-الکساندرا میکشمتتتت! زنده نمیزارم!!!!

در همین حین که این دوتا دنبال هم میدوییدن پالی اومد داخل

-چی شده؟
-هیچی...هیچی...
-راستی کتابخونه خوندی؟
-اره واقعا جالب بود حتما زود بهت میدمش...
-عجله ای نیستا!
-نه من عادت دارم امانتی رو زود پس میدم!
-اها باش خوش بگذره!

و خارج شد

قلب لوسی توی دهنش بود.
فقط نشست.
-اگه میدونستم اینطور میای گند میزنی تا اومدی کتاب رو جمع میکردم.
-گفتم که ببخشید...
-یه لحظه وایسا اگه میدونستم...زمان برگردان!
-اووووووو!چشم بسته غیب گفتی! میشه بفرمایید زمان برگردان از کجا بیاریم؟
-من یکی دارم!
-چطوری؟
اول سال از پروفسور گرفتم،داستانش مفصله...

پایان فلش بک


سال 1973،کنار بید کتک زن:

پیغ!

الکساندرا- الان چه سالی هستیم؟
لوسی-چمدونم والا!
-هی اونجا رو،یکی تقویمش رو انداخته
-بده ببینم...
سال ۱۹۷۳؟
یا مرلین!
قرار بود چند ساعت برگردیم عقب!

-اااااااااااااا(افکت جیغ)
-چته؟
-گگ..گر..گینه..!
-یا مرلین فرار کن فرار کن!
-صبر کن یه لحظه نگاه کن،یه گوزن یه موش و یه سگ هم دنبالشن...اون ریموس لوپینه!
گوزن با چشماش اشاره کرد دور شین!
-و الان گرگین هست! بدوووووو!

پیغ!


سال ۱۹۹۸ در قلعه هاگوارتز

پیغ!

-فکر کنم به تقویم نیاز نداریم!

و آواداکاداورایی ار کنار گوششان رد شد!


-نبرد هاگوارتز هست! یا مرلین!

-بدوبدوبدوبدووووووو

پیغ!



زمان حال

-پوفففففف
-فقط یه ذره بچرخونش!
-خب

پیغ!




چند ساعت قبل

-میرم میخورم به تو توی زمان گذشته که آب میوه ات قبل از اینکه بیای تو اتاق بریزه!
-خوبه

لوسی دویید و به الکساندرا ی چند ساعت پیش برخورد کرد و ابمیوه اش ریخت!
-هی!
-ببخشید!

پیغ!


زمان حال

-جواب داد کتاب پالی سالمه!
-این داستانم با خیر و خوشی تموم شد!
-برم مشقامو بنویسم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.