کراب احساس کرد این جا همان جایی است که باید دخالت کند. هر چه باشد کسی بیشتر از او زبان رنگ ها را نمیفهمید.
-ببین در جان...
-هوی...صمیمی نشو. برو عقب. معلوم نیست زنی یا مردی. برای احتیاط برو عقب تر حتی. مادرم دروازه همیشه میگفت از کسایی که معلوم نیست کدوم طرفی هستن دوری کن!
کراب شکست خورده بود. برای تجدید آرایشش عقب نشینی کرد.
این بار دلفی بود که مسئولیت گفتگو را بر عهده گرفت.
-ببین در...تو منو نمیشناسی. من خیلی خطرناکم. من مثل اینا نیستم. موهامو که میبینی. بال هم دارم. حالم که بد بشه در و دروازه نمیشناسم. میزنم همه رو با خاک یکسان میکنم. الانم قرصامو نخوردم. میتونی کمی بیشتر نازکنی که اون روی منو ببینی.
مرگخواران قیافه هایی وحشت زده به خودشان گرفتند و متظاهرانه یک قدم از دلفی دور شدند.
در، کمی گول خورده بود!
-خب...من میتونم باز بشم. ولی حداقل یکیتون باید بمونین پشت من. دری که به روی همه باز بشه که در نیست. که با این در اگر در بند در مانند، در مانند!
دلفی با نگاهش بین مرگخواران جستجو کرد.
-تو بمون!
رودولف از جا پرید!
-چرا؟
-زشتی!
-من عمرا اگه بمونم اینجا. میبینین که اشیای با کمالات چطوری از سرو کولم بالا میرن. طی ده دقیقه ممکنه تبدیل به مردی متاهل بشم که همسرش میز بایگانی پرونده هاست.
میز بایگانی از دور چشمکی به رودولف زد.
صدای ضعیفی از دور دست ها به گوش رسید.
-آهاااااااااای...صبر کنین منم بیام.
صدا، صدای هکتور بود که ظاهرا میله را هم کنده بود و همراه میله دوان دوان به طرف مرگخواران میرفت.
-یافتم! در جان...تو بذار ما رد بشیم. کمی بعد از ما یه جادوگر میاد. خیلی تکون میخوره و چرت و پرت میگه. تو اونو راهش نده. هر کاری کرد و هر چی گفت نذار بیاد و به این شکل به وظیفه دری خودت عمل کن.