هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
نیمه شب بود. پاره های ابر در آسمان حرکت می کردند و انعکاس نور سرخ رنگ ماه بر زمین خشک و ترک خورده ی بیابان دیده می شد. گوی هایی بزرگ و خاکستری رنگ میان زمین و هوا معلق بودند و هر کدام از اعضای محفل داخل یکی از گوی ها در خواب عمیقی به سر می برد.

گادفری نفس زنان از خواب پرید. بدنش می لرزید و قطرات عرق از پیشانی اش می چکید. کابوسی دیده بود که در آن دامبلدور داشت آدر را به خاطر حرف هایی که زده بود، شکنجه می کرد. هنوز هم می توانست صدای فریادهای دل خراش آدر را در ذهنش بشنود. سرش را تکان داد و سعی کرد آن کابوس را به فراموشی بسپارد. نیم خیز شد و به سقف خاکستری رنگ بالای سرش نگریست. بعد هم نگاهش روی دیواره های کروی شکل محفظه ای که در آن به سر می برد، لغزید.

همان طور که با خودش فکر می کرد چه طور به آن جا آمده، از جایش بلند شد. در همین لحظه، حس کرد شخصی پشت سرش ایستاده. می توانست برخورد بازدم گرم او را بر پوست گردنش حس کند. دستش را به آرامی داخل جیب کتش فرو برد؛ چوبدستی اش را بیرون کشید و با حرکتی سریع برگشت.
***

آدر با سر در گمی میان کوچه پس کوچه ها می دوید و نمی دانست چه طور دوستان محفلی اش را پیدا کند. احساس می کرد ناپدید شدن ناگهانی آن ها به نوعی با او در ارتباط است. این قضیه و سنگینی عذاب وجدانش به خاطر کاری که با پنه لوپه کرده بود، باعث می شد نتواند درست فکر کند و تصمیم بگیرد.

در حالی که بی هدف به راهش ادامه می داد، ناگهان به کسی برخورد کرد. سرش را بالا آورد و ادوارد و هرمیون را دید که با آمیزه ای از هیجان و خوشحالی به او خیره شده بودند.




پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
جواب سوال اول:

جغد سفید هری مشکیه. هری با اسپری رنگش کرده.


جواب سوال دوم:


جواب پروفسور دامبلدور خودمونه

مرده ولی هنوز زنده ست.

اسنیپ کشتوندش، ولی همون طور که می بینین زنده ست و در صحت و سلامت کامل به سر می بره.

هم گناهکاره و هم بی گناه.

پروف کنونی بسی معصوم و پاکه، ولی در ایام جوانی افکار شومی رو در سر می پروروند. (البته بیشتر تقصیر گِلی بود.)

در عین نکته بینی حواس پرته.

پروف مو رو از ماست بیرون می کشه و همیشه دست ولدیو رو می کنه. اما خب حواس پرت ام هست. (از عوارض عشقه.)

آندریا جان، شیر کاکائو و تی تاپو با جغد واسم بفرست. اتفاقا خیلی هم می چسبه الان. یه مدت تو ترک بودم، نخوردم.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
کِی؟ ساعت یک بعد از نیمه شب




پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۹:۱۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
سلام بر پروفسور اسلاگهورن (برداشتن کلاه به نشانه ی احترام)

به شکنجه گاه رفتم و تنبیه شدم.


گادفری عزیز ... تعطیلات پرخونی برات آرزومندم!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۵:۱۱:۰۱



پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷
بعد از ظهر بود. گادفری در سالن عمومی ریونکلاو نشسته بود و کتابی در مورد پوشاک دوره ی روکوکو می خواند. همان طور که تصاویر لباس ها را از نظر می گذراند، شروع کرد به خیال پردازی. خودش را در حالی تصور کرد که کُتی با نقوش پیچیده ی روکوکو بر تن دارد و در سالن بالماسکه ی هاگوارتز ایستاده. همه ی دخترها با چشمانی که مردمک آن به شکل قلب درآمده به او خیره شده اند و درگاه مرلین را دعا می کنند تا گادفری از آن ها تقاضای رقص کند.

در همین افکار غوطه ور بود که برخورد دستی با شانه اش را حس کرد. گادفری برگشت و لایتینا را دید که پشت صندلی اش ایستاده.

- گادفری، می شه یه لحظه بیای اتاقم؟

قلب مرد جوان در سینه اش فرو ریخت. با خودش فکر کرد:
- بالاخره می خواد احساساتشو فاش کنه. می خواد اعتراف کنه که بدون من نمی تونه زندگی کنه. می خواد بگه هر دفعه که بهم نگاه می کنه، تو چشمای عسلیم غرق ...

لایتینا چند بار گادفری را تکان داد تا او را که به نقطه ای خیره شده و در خیالات فرو رفته بود، به خود بیاورد. مرد ریونکلاوی لبخندی زد و از جایش بلند شد. بازویش را طوری جلو آورد که انگار انتظار داشت لایتینا آن را بگیرد. دختر جوان با چهره ای پوکر مانند دستش را دور بازوی گادفری حلقه کرد و با هم به سمت اتاق لایتینا رفتند.

دختر در را پشت سرشان بست. سپس دستگاهی را که شبیه ماشین ریش تراش ماگلی بود، از کشویش بیرون آورد و مقابل مرد گرفت.
- می دونی این چیه؟

گادفری همان طور که در ذهنش به دانشی که از وسایل ماگلی داشت افتخار می کرد، گفت:
- البته که می دونم. این ماشین چمن زنیه.

لایتینا نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت.
- این اپی لیدیه. ماگل ها برای کندن موهای دست و پاشون ازش استفاده می کنن.

گادفری در ذهنش به این که چه قدر زود از قصد و نیت واقعی دخترها با خبر می شود افتخار کرد و گفت:
- اوه، لایتینا جان! پس تو ترجیح می دی که من موهای دست و پامو بزنم. پشمالو دوست نداری، نه؟

بعد هم پاچه ی شلوارش را بالا زد و جنگلی از موهای فر و در هم پیچ خورده را نمایان کرد. لایتینا که چیزی نمانده بود ناهارش را بالا بیاورد، فورا نگاهش را از آن منظره ی کریه برگرداند.
- خب دیگه می خوام مقدمه چینیو بذارم کنار و برم سر اصل مطلب.

گادفری با خوشحالی لبخند زد و منتظر ماند تا دختر جوان از احساسات قلبی عمیقش نسبت به او بگوید. اما لایتینا فقط با یک حرکت سریع چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:
- وینگاردیوم له ویوسا!

متأسفانه وردش عمل نکرد و گادفری از جایش تکان نخورد. لایتینا می خواست با سیم هدفونش به او حمله ور شود که مرد جوان با لحنی سرشار از محبت گفت:
- لایتینا جان! ... فهمیدم، می خواستی غافل گیرم کنی و بی خبر بذاریم تو تخت خوابت. الانم می خوای دست و پامو ببندی.

دختر مجددا با چهره ای پوکر مانند به گادفری خیره شد.
- می شه فقط بشینی رو صندلی جلوی آینه؟

مرد جوان لبخند زنان روی صندلی نشست. لایتینا بی هیچ هشداری اپی لیدی را روشن کرد و با آن به جان موهای گادفری افتاد. البته نه موهای دست و پایش، آن طور که خود مرد انتظار داشت، بلکه موهای سرش.
- گادفری، دیگه نبینم عضو الف دال بشی.

مرد جوان همان طور که لایتینا مو، پوست و گوشتش را از بیخ می کند و قطرات خونش به آینه می پاشید و آن را مزین می کرد، با خودش گفت:
- اون دوست داره خشن عشق ورزی کنه!




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
گادفری به چشمان درشت و مشکی رنگ سگ خیره شد و قلبش به لرزه افتاد. اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
- فک کنم نیمه ی گم شده مو پیدا کردم! پروف ممنون از اند و پندرزتون. کم مونده بود زندگی مشترکم به خطر بیفته.

دامبلدور برای خوشبختی زوج جوان به درگاه مرلین دعا کرد. همان طور که او مشغول راز و نیاز بود، سر و کله ی گلرت هم پیدا شد. او بالاخره دست از سر سیریوس برداشته بود، چرا که می دانست اگر دامبلدور دوباره مچش را در حال شیطنت بگیرد، حسابی او را در جلسات خصوصیشان تنبیه می کند.

گادفری و هاپو به همراه دامبلدور و گریندل والد به رستورانی در آن نزدیکی رفتند و نوشیدنی و غذا سفارش دادند. بعد هم سر میزشان رفتند و نشستند. سگ زبان دراز و صورتی رنگش را درآورد و شروع کرد به لیسیدن صورت گادفری. محفلی جوان لبخندی زد و گفت:
- می دونین اصن مهم نیست که هر دومون مذکریم و نمی تونیم بچه دار بشیم. تصمیم گرفتیم چن تا از بچه ویزلی ها رو به سرپرستی قبول کنیم.

دامبلدور دستی به نشانه ی تحسین بر پشت گادفری زد.
- آفرین فرزندم! فکر خوبی کردین... ولی از بچه دار شدن ام ناامید نباش. شفاگرای سنت مانگو یه روشی کشف کردن که زوج های مذکر ام بتونن بچه بیارن!

گلرت همان طور که سفارش ها را از پیش خدمت می گرفت و دست به دست می کرد، گفت:
- آل، بهت گفته باشم اگه قراره من 9 ماه جوجه پشمک ها رو حمل و نقل کنم، شیر دادنشون دیگه با خودته. وگرنه خونه زندگیو ول می کنم و برمی گردم زندون.

دامبلدور یک قاشق سوپ در دهان گریندل والد ریخت.
- باشه گِلی جونم، هر چی تو بگی.

در همین لحظه آبرفورث همان طور که بز سفیدی را در آغوش داشت، به میز آن ها نزدیک شد. دامبلدور از جایش بلند شد و با خوشحالی از آن ها استقبال کرد.
- به به! برادر عزیزم! عیال رو هم که اوردی.

آبرفورث بز را روی میز گذاشت. حیوان سرش را داخل ظرف سالاد گریندل والد فرو برد و خِرِچ خِرِچ کنان مشغول خوردن شد. دامبلدور و برادرش هم روی صندلی هایشان نشستند. آبرفورث آهی کشید.
- می گم برادر! خرج های عروسی بدجور کمرمو شکسته. زنم اندازه ی موهای تنش یونجه می خواد واسه مهریه.

گادفری در حالی که دهانش را باز نگه داشته بود و سگ با زبان لوله شده اش نوشیدنی کره ای در آن می ریخت، گفت:
- ولی من و هاپو هیچی از هم نمی خوایم. فقط عشقه که مهمه.

سگ هم که بر اثر مصرف معجون عشق مشکلات اقتصادی اش را از یاد برده بود، حرف های گادفری را تأیید کرد.
- واق واق واقق!

ناگهان خانوم بزه دست از چپاول محتویات ظرف گریندل والد برداشت و سرش را با شدت به نشانه ی مخالفت تکان داد.
- بِعع بِع بِعع!

اما سگ زبان بزها را بلد نبود و چیزی نفهمید. دامبلدور دستش را دور گردن آبرفورث انداخت و همان طور که سعی داشت او را از ناراحتی دربیاورد، گفت:
- برادر! می تونم دو سه تا پیاز بهت قرض...

گریندل والد چنگالی مزین به اسپاگتی را در دهان دامبلدور چپاند و نگذاشت او حرفش را تمام کند.

در حالی که آن شش نفر گل می گفتند و گل می شنفتند، زوج خوش تیپ دیگری خرامان خرامان به میزشان نزدیک شدند.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۷ ۱۶:۲۷:۲۵



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
بخش ششم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

پس اعتماد به سیریوس اشتباه بود. حق با دامبلدور بود. حتی بهترین دوست هم می تواند مأیوست کند. و با این وجود... با این وجود حق با جیمز و لیلی بود.

آلبوس دامبلدور که به عقیده ی بسیاری بزرگترین جادوگر زمان بود، هیچ گاه نتوانسته بود لرد ولدمورت را شکست دهد. یک بچه ی یک ساله این کار را انجام داده بود. عشق یک مادر به پسرش موفق شده بود، در حالی که چوبدستی مغلوب نشدنی شکست خورده بود. عشق از طلسم مرگ قوی تر بود. چنین چیز ساده ای – و در عین حال بسیار قدرتمند.

اما به جای فکر کردن درباره ی اینکه چه کسی اشتباه کرده بود و حق با که بود و طلسم باستانی لیلی دقیقاً چه طور کار کرده بود، آلبوس همراه با فاوکس که روی شانه اش نشسته بود، بی صدا اشک ریخت.
***

گاهی اوقات آلبوس شب هایی که نمی توانست بخوابد، پشت میزش می نشست و مشغول نوشتن نامه می شد.

گاهی نامه ها پر از خشم بودند (چه طور تونستی؟!)، گاهی پر از حس تقصیر بودند (باید می دیدمش – باید جلوتو می گرفتم.)، گاهی پر از غم بودند (تو هم به اندازه ی من تنهایی؟).

آن ها همیشه خاطراتی از شب های تابستان را به یادش می آوردند که پر از بحث های سرزنده بود، هر دوی آن ها پشت به پشت نشسته بودند، هر کدام یک لیوان شکلات داغ در دست داشتند، حلقه های فر موهای گلرت گردنش را غلغلک می داد، لرزشی که به بدن هایشان می افتاد وقتی یکی از آن ها می خندید.

گاهی نامه ها از خشمی تلخ و تند سخن می گفتند (آبرفورث از اولش هم راجع به تو راست می گفت.)، گاهی نمایان گر امید بودند (هنوز بخشی از وجودت هست که به یاد بیاره؟).

آن ها از احساسات شدیدی سخن می گفتند که پروفسور دامبلدور، مدیر مدرسه ی سحر و جادوگری هاگوارتز، سرپرست عالی رتبه ی اتحاد جادوگران، رئیس ویزنگاموت، نمی توانست بر خود مجاز کند. در طی سال ها، کمتر و کمتر رخ می داد که او چنین نامه هایی بنویسد. او مسئولیت هایی داشت.

اما گاهی او ناامیدانه نیاز به درک شدن را طلب می کرد (به نظر میاد مردم همیشه ازم انتظار دارن که راه حلی برای هر چیز داشته باشم. اونا نمی بینن که جادوگر پیر و خردمند هم فقط یه انسانه.) و گاهی آرزو می کرد شخصی بود که به او پند و اندرز می داد (این فقط یه وسوسه ی قدیمیه یا مقدسات این بار می تونن کمک کنن؟)

واقعاً کسی نبود که آلبوس بتواند رازهایش را به او بگوید. شاید مینروا و هاگرید، اما معمولاً برعکس بود. کسی نبود که شجاعت آن را داشته باشد که او را به چالش بکشاند. خب، او گاهی یک نظر طعنه آمیز از جانب سوروس دریافت می کرد، اما معمولاً هر کس آن وظیفه ای را که برایش تعیین کرده بود، انجام می داد.

تنها شاهد آن مکالمه های یک طرفه فاوکس بود که خوشبختانه با آن نامه ها محترمانه رفتار نمی کرد، اما اغلب روی آن ها قدم رو می رفت، به آن ها نوک می زد و حتی یک بار قطراتی را بر روی یک نامه ریخت.

در هر حال آلبوس هیچ وقت آن ها را نمی فرستاد. او همیشه به محض آنکه شکلات داغش را تمام می کرد، آن ها را می سوزاند.




پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷
بخش پنجم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

او با خشونت گفت: "پس همشونو پنهان کن." "لطفاً - اونو - اونا رو - نجات بده."

"و تو در عوض بهم چی میدی، سوروس؟"

"در - در عوض؟" نفس اسنیپ برید.

سکوتی طولانی برقرار شد و دامبلدور از نزدیک او را زیر نظر گرفت. پس دانش آموز سابقش واقعاً لیلی اوانز را دوست داشت. آن قدر دوستش داشت که علیه لرد سیاه که قسم خورده بود به او خدمت کند، اقدام نماید. موضوع غریبی بود. خیلی غریب...

سوروس اسنیپ در نهایت پاسخ داد: "هر چی که باشه،"

این خیلی آسان بود، خیلی آسان بود که افراد را به وسیله ی عشق کنترل کرد. دامبلدور عملاً می توانست از احساسات اسنیپ استفاده کند و او را وادار به هر کاری نماید. آن طور که به نظر می رسید، عشق او به لیلی آن قدر بود که به تنفرش نسبت به جیمز پاتر غلبه کرده بود. دانش آموز معمولی سابق که ناگهان حاضر بود زندگی خودش را در خطر قرار دهد - دامبلدور قبلاً هرگز مرگخواری را ندیده بود که آن قدر شجاع باشد که علیه اربابش اقدام کند. موضوع غریبی بود، واقعاً...
***

عشق هرگز کافی نیست. عشق نتوانست گلرت را از سیاهی نجات دهد. همین طور این عشق نبود که باعث شده بود دامبلدور 'دوئل مشهور'شان را ببرد. احساسات نا به جایش - ترسش - باعث شده بود که تردید کند. ترسوتر از آن بوده که با او رو به رو شود. چه تعداد افراد بی گناه باید به خاطر اینکه آلبوس دامبلدور نتوانسته بود خودش را زودتر آماده ی حمله به دوست قدیمی اش کند، می مردند؟
***

"جیمز، لطفا. تمام چیزی که ازت می خوام اینه که نگهبان سرّیتو به دقت انتخاب کنی."

دانش آموز سابقش لجوجانه گفت: "ما قبلاً انتخابش کردیم،"

دامبلدور محتاطانه پرسید: "کیو؟"، در حالی که از قبل جواب را می دانست.

"سیریوس."

دامبلدور چشمانش را بست و آه عمیقی کشید. "می دونی که شواهدی دارم که نشون میده یه شخص خیلی نزدیک بهت جاسوسه - -"

جیمز با قاطعیت و لحنی مطمئن گفت: "سیریوس نه،" "اون مثل برادرمه. لیلی و هری رو همون قدر دوست داره که من دارم."

دامبلدور با لحنی صبورانه گفت: "جیمز،" "ممکنه عشق برای حفاظت از شما مقابل ولدمورت کافی نباشه. اون طلسم هایی رو بلده که هیچ کدوممون تا حالا باهاش مواجه نشدیم یا تصورشو نکردیم. سیریوس... فقط یه پسر بیست ساله س."

جیمز حرف او را تصحیح کرد. "بیست و یک"

دامبلدور با ناراحتی سرش را تکان داد. او به صورت مصمم جیمز نگاه کرد و حسی در درونش به فوران آمد که ترکیبی از علاقه، نگرانی، دلسوزی و حتی تحقیر بود. خیلی جوان، خیلی لجوج، خیلی زود باور، خیلی آرمان گرا، خیلی بی تجربه، خیلی احمق...

دامبلدور پیشنهاد داد: "اگه بخوای من می تونم نگهبان سرّیت بشم. می تونم حفاظت لازمو فراهم کنم،" هر چند می دانست که جواب 'نه' خواهد بود.

جیمز همان طور که انتظار می رفت، گفت: "سیریوس این کارو انجام میده،"

دامبلدور با لحنی جدی موافقت کرد: "بسیار خب،" "در مورد یه مسأله ی دیگه، فکر می کنی بتونم شنل نامرئی کننده تو قرض بگیرم؟ دوست دارم یه نگاهی بهش بندازم."

جیمز به سادگی موافقت کرد: "البته،" او اصلاً خبر نداشت که چه چیز را داشت این طور با تمایل تحویل می داد. تصور اینکه آن پسرها یکی از مقدسات مرگبار را برای ورود یواشکی به آشپزخانه استفاده کرده بودند...




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
گادفری میدهرست VS ماتیلدا استیونز


چوبدستی گم شده


خورشید تازه طلوع کرده بود. نسیمی ملایم می وزید؛ شکوفه های صورتی رنگ گیلاس را از درختان جدا می کرد و کف جنگل را با آن ها فرش می نمود. گادفری کنار یکی از درختان ایستاده بود و همان طور که با دست تنه اش را نوازش می کرد، هوای پاک جنگل را با نفس هایی عمیق به داخل ریه هایش می فرستاد. فقط چند دقیقه تا آغاز دوئلش باقی مانده بود و سرنوشت نامعلومش این فکر را در ذهنش پدید آورد که چرا تا آن موقع جنگل و زیبایی هایش را به طرزی شایسته درک نکرده بود. نوک انگشتانش را بر تنه ی زبر درختان نکشیده؛ به شکوفه های لطیف و صورتی رنگ گیلاس خیره نشده و به اندازه ی کافی هوای بهاری را تنفس نکرده بود.

با این وجود، فکر کردن به اتفاق پیش رو او را خوشحال می نمود. چشمانش را بست و تصور کرد که دوئل به پایان رسیده و رقیبش از پای درآمده. سرش روی زانوهای او قرار گرفته و می تواند موهای مشکی و ابریشمی اش را نوازش کند. لحظاتی از این پایان خیالی لذت برد و بعد سرانجام دیگری را در ذهنش تصور نمود. خودش را در حالی مجسم کرد که روی زمین زانو زده و کاتانای رقیبش تا دسته در قلبش فرو رفته. خون از دهانش جاریست و شکوفه های ریخته شده بر کف جنگل را رنگین می کند. مرگ می توانست حادثه ای لطیف و احساسی باشد.

برقی صاعقه مانند در هوا پدید آمد و گادفری را از دریای خیالاتش بیرون کشید. دختری لاغر اندام با موهای مشکی صاف و چشمان بادامی شکل با فاصله ی کمی از او ظاهر شد. چهره اش بی حالت بود و هیچ حسی را منعکس نمی کرد. یونیفرمی کوتاه و مشکی رنگ به تن داشت و کاتانای غلاف شده اش به بند چرمی دور کمرش متصل بود. گادفری همان طور که دختر را در یک کیمونوی سفید با طرح شکوفه های گیلاس مجسم می کرد، کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت و به او سلام کرد.
- تاتسویا سان! از دیدنتون خوشحالم.

دختر تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- گادفری سان!

سپس برگشت؛ از او فاصله گرفت و چوبدستی و کاتانایش را به سمت گادفری بیرون کشید. چهره ی تاتسویا هم چنان عاری از هر احساسی بود، هرچند اگر رقیبش نزدیک او ایستاده بود، می توانست گشاد شدن مردمک چشمانش را ببیند.

گادفری همان طور که گونه هایش از هیجان سرخ شده بود و قلبش با شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید، دستش را در جیب کتش فرو برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد. اما اثری از سلاحش نبود.

فلش بک

نزدیک غروب بود. گادفری کنار ورودی یک چایخانه ی ماگلی ایستاده و منتظر دوستش بود. ساعت جیبی اش را درآورد و نگاهی به آن انداخت. سپس سرش را بالا گرفت و با تحسین به ساختمان چایخانه که معماری آن به سبک ژاپنی بود، نگریست. دیواره های آن با نوعی سنگ کرم رنگ ساخته شده و سقف شیب دار آن بلوطی رنگ بود.

ناگهان دستی بر روی شانه اش قرار گرفت و گادفری سرش را پایین آورد. با دیدن دختری ملبس به کیمونو که موهایی مشکی و شینیون شده داشت، قلبش در سینه فرو ریخت و با دهان باز به او خیره شد. از خودش پرسید:
- تاتسویا این جا چی کار می کنه؟

دختر خندید و گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟ یعنی این قد با کیمونو و موهای مشکی قیافه م عوض شده؟

گادفری چند بار پلک زد و متوجه شد شخصی که مقابلش ایستاده، دوستش پنه لوپه است. حسی بر قلبش چنگ زد که مخلوطی از آرامش و ناامیدی بود. دست پنه را گرفت؛ آن را بالا آورد و بوسید.
- خیلی خوشگل شدی!

پنه لوپه لبخندی زد و دست در بازوی گادفری انداخت. دو دوست وارد چایخانه شدند. خدمتکاری با موهای بور کوتاه که کیمونویی سبز رنگ به تن داشت، به آن ها تعظیم کرد و خوش آمد گفت. بعد آن ها را از راهرویی باریک و طولانی به سمت اتاقشان راهنمایی کرد. سپس روی زانو نشست و درب کشویی آن جا را برایشان باز کرد.

جادوگر و ساحره وارد اتاق شدند و روی بالش هایی که دو طرف یک میز پایه کوتاه قرار داشت، نشستند. مشغول تماشای مناظر طبیعی، اژدهایان و ققنوس هایی گردیدند که بر روی دیوارها نقاشی شده بود. بعد نگاهشان به هم افتاد و لبخند زدند.

- گادفری، این کت خیلی بهت میاد!
- ممنونم پنه جان!

لحظاتی بعد خدمتکار برای آن ها نوعی نوشیدنی کره ای ژاپنی به نام ساکی آورد. پنه لیوان هر دویشان را پر کرد. می خواستند به سلامتی هم بنوشند که گادفری گفت:
- صبر کن! بیا یه بازی کنیم.

پنه لیوانش را پایین آورد و پرسید:
- چه بازی ای؟

گادفری گفت:
- بازی راست و دروغ. این جوریه که هر کی دو تا ماجرا تعریف می کنه و نفری بعدی باید بگه کدوم راسته و کدوم دروغ. اگه درست حدس زد، نفر اول باید یه قلپ ساکی بخوره و اگه نه، خودش باید بخوره... خب، بازی کنیم؟

پنه سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- اول تو بگو. الان چیزی تو ذهنم نیست.

گادفری کمی فکر کرد.
- ماجرای اول اینه که امروز صبح یه دسته دیمنتور از تو کشوم بیرون پریدن.
- و ماجرای دوم؟
- دیشب با هیپوگریف هاگرید بالای جنگل ممنوعه پرواز کردم.

پنه خندید.
- ماجرای اول واقعا چرته، ولی بازم طبیعی تر به نظر میاد. مطمئنم تو ترجیح میدی یه دسته دیمنتور تو کشوت نگه داری تا اینکه پرواز کنی.

گادفری خندید و یک قلپ ساکی خورد.
- خب این دفعه رو تو بردی.

آن ها مدتی به بازی ادامه دادند تا اینکه هوش از سر هر دویشان پرید. گادفری در حالی که سرش گیج می رفت، ساعت جیبی اش را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت.
- چه قدر دیر شد! باید برگردیم خونه.

دست پنه را گرفت و هر دو به سختی از جا بلند شدند. همان طور که با حالتی نامتعادل به سمت در اتاق می رفتند، چوبدستی گادفری از جیب داخلی کتش بیرون لغزید و کف زمین افتاد.

پایان فلش بک

گادفری با خودش فکر کرد که می تواند از پروانه های گوشتخوارش کمک بگیرد. اما آیا آن ها به تنهایی برای مقابله با چوبدستی و کاتانای تاتسویا کافی بودند؟ کشته شدن به دست دختر سامورایی برای او افتخار بزرگی به حساب می آمد، اما او می خواست در آن مبارزه سنگ تمام بگذارد و از حداکثر قابلیت های خود استفاده کند.

تاتسویا نگاهی به چهره ی آشفته و سردرگم حریفش انداخت و پرسید:
- مشکلی پیش اومده، گادفری سان؟

مرد جوان لبخندی زد و پاسخ داد:
- نه، می تونیم شروع کنیم.

او نمی خواست با اعتراف به این موضوع که چوبدستی اش را گم کرده، مثل یک احمق به نظر برسد.

تاتسویا کاتانا و چوبدستی اش را بالا برد و فریاد زنان به سمت جادوگر یورش برد. گادفری تمرکز کرد و به پروانه های گوشتخواری که در بدنش زندگی می کردند، دستور حمله داد. موجودات مزبور که از فکر خوردن گوشت تازه به هیجان آمده بودند، بال زنان از کف دستان گادفری خارج شدند و به سمت دختر سامورایی پرواز کردند.

تاتسویا با حرکات سریع کاتانایش تعدادی از پروانه ها را قطعه قطعه کرد و طلسم هایی را با چوبدستی اش به سمت بقیه ی آن ها فرستاد. تعداد پروانه ها بیش از صد تا بود و عده ای از آن ها موفق شدند از تیررس حملات ساحره ی ژاپنی دور بمانند. آن ها خودشان را به قسمت های مختلف بدن تاتسویا چسباندند؛ دندان های تیزشان را در گوشت او فرو کردند و مشغول جویدن و خوردن شدند. دختر سامورایی از درد فریادی کشید. چوبدستی اش را بالا برد و در حالی که آن را در مسیری دوار می چرخاند، مشغول اجرای طلسمی بر روی پروانه ها شد. موجودات گوشتخوار ناگهان از خوردن بازایستادند؛ دسته دسته از بدن تاتسویا جدا شدند و روی زمین افتادند.

دختر سامورایی در حالی که خون از صورت، پاها و قسمت های دیگر بدنش جاری بود، طلسم مداوا را روی خود اجرا کرد. سپس چوبدستی و کاتانایش را بالا گرفت و نگاهی به حریفش انداخت. گادفری بی حرکت ایستاده بود و طوری به صحنه می نگریست که گویا خودش هم نمی دانست آن جا چه می کند. سرش گیج می رفت و محیط اطرافش را تار می دید. به نظر می رسید اثرات نوشیدنی ای که دیشب خورده بود، دوباره داشت خودش را نشان می داد.

تاتسویا با خودش فکر کرد:
- اون چه ش شده؟ چرا چوبدستی شو بیرون نمی کشه؟

دختر سامورایی فریادی کشید و در حالی که می دوید، برای بار دوم به رقیبش حمله کرد. گادفری همان طور که با دو دست شقیقه هایش را فشار می داد تا از درد آن ها بکاهد، با گیجی گفت:
- باید... باید چوبدستی مو دربیارم.

دستش را داخل جیب کتش فرو برد و بعد چیزی را به خاطر آورد. با حالتی مبهوت زمزمه کرد:
- چوبدستیم نیست!

بینایی گادفری مختل شده بود و مناظر اطرافش را به شکل توده ای درهم می دید. نقطه ای براق و ستاره مانند داشت با سرعت به طرفش می آمد. مرد جوان پلک زد و نگاهش را بر روی آن نقطه متمرکز کرد؛ نقطه ای که هر لحظه نزدیک تر، بزرگ تر و براق تر می شد تا اینکه بالاخره به شکل ستاره ای دنباله دار درآمد و سینه ی گادفری را شکافت.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۱۵:۵۰:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۱۶:۰۹:۰۸



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
بخش چهارم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

"آریانا! اوه مرلین، آریانا!" کندرا دامبلدور فریاد زد و با شتاب به سمت دخترش رفت. آلبوس در حالی که شوکه شده بود، به خواهر کوچکش خیره شد. دیگر به سختی او را تشخیص می داد. چشمان آریانا کاملا باز بود، مردمک چشمانش طوری به حرکت درآمده بود که گویا حتی نمی دانست کجاست. موهایش طوری در همه ی جهات پراکنده شده بود که مثل یک انسان مجنون به نظر می رسید. خون از بینی اش چکه می کرد و دستانش با حالتی متشنج منقبض می شدند.

مادرشان با نا امیدی فریاد زد:"آریانا! با من حرف بزن! آریانا!"

آریانا ناگهان با صدایی که رو به خاموشی می رفت و کاملا متفاوت با صدای بشاش و بچه گانه ی همیشگی اش بود، گفت:"اونا – اونا – دارن میان سراغم،"

پدرشان مصرانه پرسید:"کیا؟ اونا کین؟"

آریانا به سرعت نفس نفس می زد."پاپا – پاپا – یه کاری کن برن – اون پسرا - -" بعد مردمک چشمانش طوری چرخید که در چشمانش فقط سفیدی دیده می شد.

پرسیوال دامبلدور فریادی از خشم کشید و به سمت در یورش برد، چوبدستی اش را بالا نگه داشته و آماده ی حمله بود.

آلبوس او را صدا زد."پاپا، صبر کن!" می خواست به دنبالش برود (که او را در انتقام یاری کند و یا جلویش را بگیرد، نمی دانست مقصودش کدام بود) اما بعد سر آریانا به عقب چرخید. به نظر می آمد که گردنش پیچانده شده بود. آلبوس کنار او زانو زد. به شدت تمرکز کرد تا طلسم مفیدی را به خاطر آورد که با آن به خواهر بیهوشش کمک کند. - - -

پرسیوال دامبلدور به خاطر حمله به سه ماگل به آزکابان فرستاده شد. آلبوس به خاطر این قضیه از او متنفر بود. پدرشان خانواده اش را رها کرده بود، همسرش را ترک کرده بود و او باید به تنهایی از دختری با وضعیت ناپایدار و دو پسر نوجوان مراقبت می کرد. آریانا به نظارت دائم نیاز داشت – کندرا دامبلدور چه طور می توانست به کاری مشغول شود تا زندگی شان را بگذرانند؟ آن ها باید خانه شان را ترک می کردند و به گودریک هالو می رفتند، جایی که کسی آن ها را نمی شناخت. و وضعیت به همان شکل باقی ماند. نباید به کسی نزدیک می شدند. باید پنهان می شدند و دروغ می گفتند، همیشه دروغ می گفتند... پرسیوال دامبلدور نمی توانست معقولانه تر رفتار کند؟ چرا باید آن قدر بی فکر می بود که بدون لحظه ای تأمل به دنبال آن ماگل ها برود؟ حمله به آن ها چه فایده ای داشت؟ آن حمله هیچ تغییری در حال دخترش به وجود نیاورده بود. فقط همه چیز را بدتر کرده بود.
***

دامبلدور شخصا به ملاقات لوپین ها رفت تا اخبار خوش را به آن ها بگوید. انتظار نداشت که به آن شدت واکنش نشان دهند. آقای لوپین دستش را گرفت و به قدری آن را تکان داد که کمی بی حس شد. خانم لوپین بینی اش را با سرصدا بالا کشید و دوباره و دوباره به او گفت که چه قدر سپاسگزارند.

هنگامی که پس از یک ساعت تشکر کردن او را به سمت در راهنمایی کردند، توانست یک لحظه پسر جوانی را ببیند که روی تختش بالا و پایین می پرید و آواز شادی ای را می خواند که بیشتر متشکل از این کلمات بود: هاگوارتز، هاگوارتز!

وقتی که والدین ریموس جوان یک بار دیگر در حالی که اشک در چشمانشان جمع شده بود، گفتند:"این شگفت انگیزترین روز زندگیمونه، خیلی ممنونیم!"، دامبلدور با خودش فکر کرد: چیز غریبیه، عشق والدین به فرزندشون.
***

عشق ما را کور می کند. ما را وادار می کند دست به کارهایی بزنیم که در شرایط عادی هیچ وقت انجام نمی دهیم. باعث می شود نامعقولانه رفتار کنیم. ما را وا می دارد تا چشمانمان را ببندیم آن هم زمانی که باید دقیق تر نگاه کنیم. آلبوس تصور می کرد این اتفاق هرگز برای او رخ نمی دهد. نه برای او، باهوش ترین دانش آموزی که هاگوارتز تا آن موقع دیده بود، برنده ی مدال طلا برای مقاله ای که در آن آغازگری خلاق در کنفرانس کیمیایی در کایرو، نماینده ی جوان بریتانیا در ویزنگاموت، به شمار می آمد... و همه ی این ها در سن هجده سالگی برایش رخ داده بود. نه، او با هوش تر از آن بود که با چیزی به نام عشق فریب بخورد. آن به این معنا نبود که او از عشق می ترسید. او فقط مطمئن بود که در آن شرایط خونسرد خواهد بود – همان طور که همیشه در شرایط پیچیده آن طور رفتار کرده بود.

تمام این باورها هنگامی که برای اولین بار او را دید، نابود شدند.

به جای سلام کردن گفت:"پس تو آلبوس دامبلدوری" تغییری در گوشه ی راست دهانش دیده می شد، نوعی حس رضایتمندی، انگار که کل قضیه برایش سرگرم کننده بود. انگلیسی اش عالی بود ولی لهجه ای قابل تشخیص داشت. هر کلمه را با وضوح زیادی می گفت و روی هر هجاء تأکید می کرد. این موضوع به طرز عجیبی برای آلبوس دوست داشتنی بود.

آلبوس پاسخ داد:"بله" "تو هم باید گلرت گریندل والد باشی؟"

"واقعا فکر می کنی این غیر ممکنه که زمان رو تغییر شکل داد؟"

"منظورت اون مقاله ایه که دو سال پیش برای "تغییر شکل در عصر حاضر" نوشته بودم؟ همون که در مورد محدودیت های تغییر شکله؟" آلبوس با علاقه ای که در حال افزایش بود، به پسر دیگر نگاه کرد. تا به حال شخص دیگری آن نکته را به او گوشزد نکرده بود. او در حالت کلی به موضوع زمان در آن مقاله اشاره کرده بود.

گلرت سرش را تکان داد و به طور مختصر گفت:"مقاله ی ضعیفی بود." او شانه هایش را با حالتی تحقیرآمیز بالا انداخت و لبخندی از خودراضی تحویل آلبوس داد.

آلبوس کمی سرخ شد. خودش هم به خوبی می دانست که این یک مقاله ی خاص نبوده. هیچ مشکلی در موردش وجود نداشت. اما واقعا آگاهی دهنده هم نبود. زمانی که داشت آن را می نوشت، عجله داشت و آن قدر که می خواست، تحقیق نکرده بود. تا آن موقع، کسی متوجه نشده بود. او نظرات تحسین کننده ای را برای مقاله دریافت کرده بود.

گلرت با برقی در چشمانش ادامه داد:"اصلا در حد استاندارد معمول تو نبود."

آلبوس لبخند زد و خوشحالی وجودش را فراگرفت. تحسین صادقانه از طرف پسر جوان برایش معنی بیشتری نسبت به کلمات تمجید کننده از طرف مدیر یا حتی وزیر سحر و جادو داشت. آن ها احمق هایی پیر بودند، چیزی در مورد آرمان گرایی جوانی نمی فهمیدند.

آلبوس به راحتی موافقت کرد."می دونم" "تو اولین کسی هستی که متوجه شد اون مقاله چرند به تمام معناس."

گلرت با دهان بسته خندید. این کاملا مسری بود و طولی نکشید که هر دوی آن ها به شدت قهقهه می زدند.

زمانی که آرام گرفتند، آلبوس پرسید:"پس فکر می کنی می شه زمان رو تغییر شکل داد؟"

گلرت به شکلی راحت و خودمانی گفت:"البته،"

"ولی قطعا می دونی که سایرس- -"

گلرت حرف او راقطع کرد. "آلبوس، سایرس رو فراموش کن،" آلبوس که تحت تأثیر قرار گرفته بود، نگاهی کنجکاو به او انداخت. گفتن جمله ی ‘سایرس رو فراموش کن’ مانند جرم هتک احترام به شخصی از خانواده ی سلطنتی بود. سایرس کاملا به عنوان بهترین جادوگر در تغییر شکل شناخته شده بود. نقل قول از او هیچ گاه اشتباه نبود. تغییر شکل بدون سایرس قابل تصور نبود.

گلرت با لحنی فریبنده گفت:"الان دوره ی دیگه ایه،" و نگاهش به چشمان آلبوس دوخته شد."قطعا یکی مثل تو لازم نداره به جادوگرایی متکی باشه که قرن ها پیش مردن؟ همه ی اون رسوم رو فراموش کن، ما آینده رو داریم. این با ماست که تغییر ایجاد کنیم. ما دیگه به اون منابع نیاز نداریم. اون سیستم به کلی منسوخ شده. چیزی که ما نیاز داریم، نوآوریه."

آلبوس به آرامی سر تکان داد. "درست می گی. ما می تونیم طبق شیوه ی خودمون پیش بریم." از هر نظر، حق با گلرت بود. بالاخره کسی که فهمید. بالاخره کسی که می دانست این چه حسی دارد: این حس که همه چیز برای تو خیلی کوچک است.

گلرت به سادگی گفت:"من انجامش دادم،" و لب هایش دوباره حالت لبخندی را به خود گرفت که تا حدودی تمسخرآمیز بود. "من آزمایش کردم. موفق شدم زمانو تغییر شکل بدم."

نفس آلبوس گرفت. "نه! چه طوری؟"

"از بقیه خواستم تا یه مقدار زمان بهم بدن و بعد اون زمانو به شکل گُل نگه داشتم. زمان حفظ شده به همین آسونی می تونه آزاد شه. فقط کافیه لمسش کنی و همه ش به سمتت برمی گرده."

آلبوس تصدیق کرد: "این... واقعا شگفت انگیزه،" چرخ هایی در ذهنش به دوران افتاده بودند. چنین ایده ی جذاب و جدیدی! فقط تصور کن با آن زمان اضافی چه کارهایی می توانی بکنی! این به آن معنا بود که جادوگران می توانستند بر زمان حکم رانی کنند! ولی این واقعا ممکن بود؟ آیا خطایی در بخشی از محاسبات رخ نداده بود؟

او افکارش را بازگو کرد: "ولی نمی دونم این واقعا تغییر شکل محسوب می شه،" "فکر می کنم که فقط داری ظاهرش رو تغییر می دی در حالی که ماهیتش همونه. اگه با یه تغییر شکل ساده ی داس به سیب مقایسه ش کنی، هیچ بخشی از اون داس تو سیب باقی نمی مونه."

گلرت با حالتی متفکرانه با انگشت هایش به چانه اش ضربه زد و چند ثانیه بعد گفت: "و در مورد تغییر شکل بدن انسان چی؟ جادوگرها می تونن خودشونو نامرئی کنن، به حیوون تبدیل بشن – ولی حتی وقتی یه شکل دیگه به خودشون می گیرن، آیا هم چنان انسان باقی نمی مونن؟"

"فکر می کنم این یه مورد حاشیه ایه." آلبوس واقعا از این مکالمه لذت برد. این مانند یک بازی شطرنج بود که فقط در ذهنشان رخ می داد.

"واضحه که ما به یه تعریف دقیق تر از این که چی می تونه به عنوان تغییر شکل دسته بندی شه، داریم."

"اون کل موضوع تغییر شکلو زیر و رو می کنه."

گلرت شانه هایش را با حالتی از خودراضی بالا انداخت. "خب، پس خوبه. موضوع خوبیه برای مقاله ی جدیدت، مگه نه؟"

آلبوس بی آن که تأمل کند، گفت:"کمکم می کنی بنویسمش؟"

"البته." دو پسر لبخندی رد و بدل کردند، حس می کردند که از مدت ها قبل همدیگر را می شناسند.

گلرت با خوش رویی گفت:"اصلا نمی دونی چی کار کردی، می دونی؟"

آلبوس با گیجی پرسید:"منظورت چیه؟"

"خب. از وقتی که مقاله ت رو خوندم، می خواستم بهت ثابت کنم که اشتباه می کنی. و حالا تو با یه جمله چیزی رو که دو سال بود روش کار می کردم از بین بردی."

آلبوس با جدیت گفت:"متأسفم،"

گلرت در حالی که با خوشحالی می خندید، در جواب گفت:"این فوق العاده س!"

از آن به بعد، آلبوس هر کاری را که گلرت می خواست، انجام می داد. هر موقع گلرت به موضوعی اشاره می کرد که زنگ های هشدار را در ذهن آلبوس به صدا در می آورد، او چشمش را به روی قضیه می بست. آبرفورث سعی کرد به او هشدار دهد. آبرفورث خشن و تحصیل نکرده با وضوح بیشتری می توانست ببیند – چون عشق او را کور نکرده بود. اما آلبوس او را نادیده گرفت. برادرش را هم چون نشانه های دیگری که حضوری غیر قابل تردید داشتند، نادیده گرفت. تمام چیزی که می دید لبخند فریبنده ی گلرت، خنده ی بی خیال او، ذهن سریع و چشمان او بود که آلبوس باور داشت خودش را در آن ها می بیند.

در آن تابستان که متعلق به زمانی بسیار بسیار دور بود، او بسیار خوشحال بود. او و گلرت با هم شاد بودند. این عجیب بود: گلرت از دورمشترانگ بیرون انداحته شده بود، خانواده ی آلبوس هیچ پولی نداشتند. مادرشان مرده بود و آلبوس مجبور بود در خانه بماند. آن ها نمی دانستند زمانی که آبرفورث دوباره به هاگوارتز برگردد، چه اتفاقی برای آریانا می افتد. آن ها داشتند با آینده ای نامعلوم رو به رو می شدند و با این وجود آلبوس و گلرت خوشحال بودند.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۱۶:۵۸:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۶ ۱۷:۱۶:۵۵







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.