بخش چهارم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور""آریانا! اوه مرلین، آریانا!" کندرا دامبلدور فریاد زد و با شتاب به سمت دخترش رفت. آلبوس در حالی که شوکه شده بود، به خواهر کوچکش خیره شد. دیگر به سختی او را تشخیص می داد. چشمان آریانا کاملا باز بود، مردمک چشمانش طوری به حرکت درآمده بود که گویا حتی نمی دانست کجاست. موهایش طوری در همه ی جهات پراکنده شده بود که مثل یک انسان مجنون به نظر می رسید. خون از بینی اش چکه می کرد و دستانش با حالتی متشنج منقبض می شدند.
مادرشان با نا امیدی فریاد زد:"آریانا! با من حرف بزن! آریانا!"
آریانا ناگهان با صدایی که رو به خاموشی می رفت و کاملا متفاوت با صدای بشاش و بچه گانه ی همیشگی اش بود، گفت:"اونا – اونا – دارن میان سراغم،"
پدرشان مصرانه پرسید:"کیا؟ اونا کین؟"
آریانا به سرعت نفس نفس می زد."پاپا – پاپا – یه کاری کن برن – اون پسرا - -" بعد مردمک چشمانش طوری چرخید که در چشمانش فقط سفیدی دیده می شد.
پرسیوال دامبلدور فریادی از خشم کشید و به سمت در یورش برد، چوبدستی اش را بالا نگه داشته و آماده ی حمله بود.
آلبوس او را صدا زد."پاپا، صبر کن!" می خواست به دنبالش برود (که او را در انتقام یاری کند و یا جلویش را بگیرد، نمی دانست مقصودش کدام بود) اما بعد سر آریانا به عقب چرخید. به نظر می آمد که گردنش پیچانده شده بود. آلبوس کنار او زانو زد. به شدت تمرکز کرد تا طلسم مفیدی را به خاطر آورد که با آن به خواهر بیهوشش کمک کند. - - -
پرسیوال دامبلدور به خاطر حمله به سه ماگل به آزکابان فرستاده شد. آلبوس به خاطر این قضیه از او متنفر بود. پدرشان خانواده اش را رها کرده بود، همسرش را ترک کرده بود و او باید به تنهایی از دختری با وضعیت ناپایدار و دو پسر نوجوان مراقبت می کرد. آریانا به نظارت دائم نیاز داشت – کندرا دامبلدور چه طور می توانست به کاری مشغول شود تا زندگی شان را بگذرانند؟ آن ها باید خانه شان را ترک می کردند و به گودریک هالو می رفتند، جایی که کسی آن ها را نمی شناخت. و وضعیت به همان شکل باقی ماند. نباید به کسی نزدیک می شدند. باید پنهان می شدند و دروغ می گفتند، همیشه دروغ می گفتند... پرسیوال دامبلدور نمی توانست معقولانه تر رفتار کند؟ چرا باید آن قدر بی فکر می بود که بدون لحظه ای تأمل به دنبال آن ماگل ها برود؟ حمله به آن ها چه فایده ای داشت؟ آن حمله هیچ تغییری در حال دخترش به وجود نیاورده بود. فقط همه چیز را بدتر کرده بود.
***
دامبلدور شخصا به ملاقات لوپین ها رفت تا اخبار خوش را به آن ها بگوید. انتظار نداشت که به آن شدت واکنش نشان دهند. آقای لوپین دستش را گرفت و به قدری آن را تکان داد که کمی بی حس شد. خانم لوپین بینی اش را با سرصدا بالا کشید و دوباره و دوباره به او گفت که چه قدر سپاسگزارند.
هنگامی که پس از یک ساعت تشکر کردن او را به سمت در راهنمایی کردند، توانست یک لحظه پسر جوانی را ببیند که روی تختش بالا و پایین می پرید و آواز شادی ای را می خواند که بیشتر متشکل از این کلمات بود: هاگوارتز، هاگوارتز!
وقتی که والدین ریموس جوان یک بار دیگر در حالی که اشک در چشمانشان جمع شده بود، گفتند:"این شگفت انگیزترین روز زندگیمونه، خیلی ممنونیم!"، دامبلدور با خودش فکر کرد:
چیز غریبیه، عشق والدین به فرزندشون.***
عشق ما را کور می کند. ما را وادار می کند دست به کارهایی بزنیم که در شرایط عادی هیچ وقت انجام نمی دهیم. باعث می شود نامعقولانه رفتار کنیم. ما را وا می دارد تا چشمانمان را ببندیم آن هم زمانی که باید دقیق تر نگاه کنیم. آلبوس تصور می کرد این اتفاق هرگز برای او رخ نمی دهد. نه برای او، باهوش ترین دانش آموزی که هاگوارتز تا آن موقع دیده بود، برنده ی مدال طلا برای مقاله ای که در آن آغازگری خلاق در کنفرانس کیمیایی در کایرو، نماینده ی جوان بریتانیا در ویزنگاموت، به شمار می آمد... و همه ی این ها در سن هجده سالگی برایش رخ داده بود. نه، او با هوش تر از آن بود که با چیزی به نام عشق فریب بخورد. آن به این معنا نبود که او از عشق می ترسید. او فقط مطمئن بود که در آن شرایط خونسرد خواهد بود – همان طور که همیشه در شرایط پیچیده آن طور رفتار کرده بود.
تمام این باورها هنگامی که برای اولین بار
او را دید، نابود شدند.
به جای سلام کردن گفت:"پس تو آلبوس دامبلدوری" تغییری در گوشه ی راست دهانش دیده می شد، نوعی حس رضایتمندی، انگار که کل قضیه برایش سرگرم کننده بود. انگلیسی اش عالی بود ولی لهجه ای قابل تشخیص داشت. هر کلمه را با وضوح زیادی می گفت و روی هر هجاء تأکید می کرد. این موضوع به طرز عجیبی برای آلبوس دوست داشتنی بود.
آلبوس پاسخ داد:"بله" "تو هم باید گلرت گریندل والد باشی؟"
"واقعا فکر می کنی این غیر ممکنه که زمان رو تغییر شکل داد؟"
"منظورت اون مقاله ایه که دو سال پیش برای "تغییر شکل در عصر حاضر" نوشته بودم؟ همون که در مورد محدودیت های تغییر شکله؟" آلبوس با علاقه ای که در حال افزایش بود، به پسر دیگر نگاه کرد. تا به حال شخص دیگری آن نکته را به او گوشزد نکرده بود. او در حالت کلی به موضوع زمان در آن مقاله اشاره کرده بود.
گلرت سرش را تکان داد و به طور مختصر گفت:"مقاله ی ضعیفی بود." او شانه هایش را با حالتی تحقیرآمیز بالا انداخت و لبخندی از خودراضی تحویل آلبوس داد.
آلبوس کمی سرخ شد. خودش هم به خوبی می دانست که این یک مقاله ی خاص نبوده. هیچ مشکلی در موردش وجود نداشت. اما واقعا آگاهی دهنده هم نبود. زمانی که داشت آن را می نوشت، عجله داشت و آن قدر که می خواست، تحقیق نکرده بود. تا آن موقع، کسی متوجه نشده بود. او نظرات تحسین کننده ای را برای مقاله دریافت کرده بود.
گلرت با برقی در چشمانش ادامه داد:"اصلا در حد استاندارد معمول تو نبود."
آلبوس لبخند زد و خوشحالی وجودش را فراگرفت. تحسین صادقانه از طرف پسر جوان برایش معنی بیشتری نسبت به کلمات تمجید کننده از طرف مدیر یا حتی وزیر سحر و جادو داشت. آن ها احمق هایی پیر بودند، چیزی در مورد آرمان گرایی جوانی نمی فهمیدند.
آلبوس به راحتی موافقت کرد."می دونم" "تو اولین کسی هستی که متوجه شد اون مقاله چرند به تمام معناس."
گلرت با دهان بسته خندید. این کاملا مسری بود و طولی نکشید که هر دوی آن ها به شدت قهقهه می زدند.
زمانی که آرام گرفتند، آلبوس پرسید:"پس فکر می کنی می شه زمان رو تغییر شکل داد؟"
گلرت به شکلی راحت و خودمانی گفت:"البته،"
"ولی قطعا می دونی که سایرس- -"
گلرت حرف او راقطع کرد. "آلبوس، سایرس رو فراموش کن،" آلبوس که تحت تأثیر قرار گرفته بود، نگاهی کنجکاو به او انداخت. گفتن جمله ی ‘سایرس رو فراموش کن’ مانند جرم هتک احترام به شخصی از خانواده ی سلطنتی بود. سایرس کاملا به عنوان بهترین جادوگر در تغییر شکل شناخته شده بود. نقل قول از او هیچ گاه اشتباه نبود. تغییر شکل بدون سایرس قابل تصور نبود.
گلرت با لحنی فریبنده گفت:"الان دوره ی دیگه ایه،" و نگاهش به چشمان آلبوس دوخته شد."قطعا یکی مثل تو لازم نداره به جادوگرایی متکی باشه که قرن ها پیش مردن؟ همه ی اون رسوم رو فراموش کن،
ما آینده رو داریم. این با ماست که تغییر ایجاد کنیم. ما دیگه به اون منابع نیاز نداریم. اون سیستم به کلی منسوخ شده. چیزی که ما نیاز داریم، نوآوریه."
آلبوس به آرامی سر تکان داد. "درست می گی. ما می تونیم طبق شیوه ی خودمون پیش بریم." از هر نظر، حق با گلرت بود. بالاخره کسی که فهمید. بالاخره کسی که می دانست این چه حسی دارد: این حس که همه چیز برای تو خیلی کوچک است.
گلرت به سادگی گفت:"من انجامش دادم،" و لب هایش دوباره حالت لبخندی را به خود گرفت که تا حدودی تمسخرآمیز بود. "من آزمایش کردم. موفق شدم زمانو تغییر شکل بدم."
نفس آلبوس گرفت. "نه! چه طوری؟"
"از بقیه خواستم تا یه مقدار زمان بهم بدن و بعد اون زمانو به شکل گُل نگه داشتم. زمان حفظ شده به همین آسونی می تونه آزاد شه. فقط کافیه لمسش کنی و همه ش به سمتت برمی گرده."
آلبوس تصدیق کرد: "این... واقعا شگفت انگیزه،" چرخ هایی در ذهنش به دوران افتاده بودند. چنین ایده ی جذاب و جدیدی! فقط تصور کن با آن زمان اضافی چه کارهایی می توانی بکنی! این به آن معنا بود که جادوگران می توانستند بر زمان حکم رانی کنند! ولی این واقعا ممکن بود؟ آیا خطایی در بخشی از محاسبات رخ نداده بود؟
او افکارش را بازگو کرد: "ولی نمی دونم این واقعا تغییر شکل محسوب می شه،" "فکر می کنم که فقط داری ظاهرش رو تغییر می دی در حالی که ماهیتش همونه. اگه با یه تغییر شکل ساده ی داس به سیب مقایسه ش کنی، هیچ بخشی از اون داس تو سیب باقی نمی مونه."
گلرت با حالتی متفکرانه با انگشت هایش به چانه اش ضربه زد و چند ثانیه بعد گفت: "و در مورد تغییر شکل بدن انسان چی؟ جادوگرها می تونن خودشونو نامرئی کنن، به حیوون تبدیل بشن – ولی حتی وقتی یه شکل دیگه به خودشون می گیرن، آیا هم چنان انسان باقی نمی مونن؟"
"فکر می کنم این یه مورد حاشیه ایه." آلبوس واقعا از این مکالمه لذت برد. این مانند یک بازی شطرنج بود که فقط در ذهنشان رخ می داد.
"واضحه که ما به یه تعریف دقیق تر از این که چی می تونه به عنوان تغییر شکل دسته بندی شه، داریم."
"اون کل موضوع تغییر شکلو زیر و رو می کنه."
گلرت شانه هایش را با حالتی از خودراضی بالا انداخت. "خب، پس خوبه. موضوع خوبیه برای مقاله ی جدیدت، مگه نه؟"
آلبوس بی آن که تأمل کند، گفت:"کمکم می کنی بنویسمش؟"
"البته." دو پسر لبخندی رد و بدل کردند، حس می کردند که از مدت ها قبل همدیگر را می شناسند.
گلرت با خوش رویی گفت:"اصلا نمی دونی چی کار کردی، می دونی؟"
آلبوس با گیجی پرسید:"منظورت چیه؟"
"خب. از وقتی که مقاله ت رو خوندم، می خواستم بهت ثابت کنم که اشتباه می کنی. و حالا تو با یه جمله چیزی رو که دو سال بود روش کار می کردم از بین بردی."
آلبوس با جدیت گفت:"متأسفم،"
گلرت در حالی که با خوشحالی می خندید، در جواب گفت:"این فوق العاده س!"
از آن به بعد، آلبوس هر کاری را که گلرت می خواست، انجام می داد. هر موقع گلرت به موضوعی اشاره می کرد که زنگ های هشدار را در ذهن آلبوس به صدا در می آورد، او چشمش را به روی قضیه می بست. آبرفورث سعی کرد به او هشدار دهد. آبرفورث خشن و تحصیل نکرده با وضوح بیشتری می توانست ببیند – چون عشق او را کور نکرده بود. اما آلبوس او را نادیده گرفت. برادرش را هم چون نشانه های دیگری که حضوری غیر قابل تردید داشتند، نادیده گرفت. تمام چیزی که می دید لبخند فریبنده ی گلرت، خنده ی بی خیال او، ذهن سریع و چشمان او بود که آلبوس باور داشت خودش را در آن ها می بیند.
در آن تابستان که متعلق به زمانی بسیار بسیار دور بود، او بسیار خوشحال بود. او و گلرت با هم شاد بودند. این عجیب بود: گلرت از دورمشترانگ بیرون انداحته شده بود، خانواده ی آلبوس هیچ پولی نداشتند. مادرشان مرده بود و آلبوس مجبور بود در خانه بماند. آن ها نمی دانستند زمانی که آبرفورث دوباره به هاگوارتز برگردد، چه اتفاقی برای آریانا می افتد. آن ها داشتند با آینده ای نامعلوم رو به رو می شدند و با این وجود آلبوس و گلرت خوشحال بودند.