مرگخواران دامبلدور و ویزلی ها را به سمت اتاقی در شهربازی هل میدادند.دامبلدور گفت:
- ای مرد... چه حکمتی هست در این کار!
اما دیگر دیر شده بود و اعضای ترس زده محفل وارد اتاق شدند. اتاق بسیار تاریک بود و تنها نوری از نوار های کوچک بالای دیوارها میتابید که فایده ای نداشت.جمع ویزلی ها به دامبلدور چسبیده بودند ولی ناگهان دیوانه سازی به سما آنان آمد و دامبلدور سریع دستش را در جاچوبدستی اش کرد ولی چوبدستی اش را نیاورده بود!
ویزلی ها و دامبلدور با سرعتی در حد جت
شروع به دویدن کردند اما چند لحظه ای نگذشته بود که اتاق با چراغ های قرمزی روشن شد و صدای بمی گفت:
- ای محفلیان! به اتاق وحشت مرگخواران خوش آمدید
دامبلدور دست هایش را جلوآورد و خطاب به صدا گفت:
- ما چه گناهی کردیم که اینجا گیر افتادیم؟
صدا پس از مکثی جواب داد:
- چی کار کردی؟ تو پدر جد مرلینه ریش قشنگمون رو اوردی جلو چشامون!
- ای بابا تو هنوز از اون قضیه ناراحتی؟
- آره دیگه... مگه میشه همچین چیزی رو فراموش کرد. هر جا ریش میبینم یادش میفتم!
- گذشته ها گذشته
- آره ولی شما الان توی شهربازی مرگخوارها هستید!
با این حرف بار دیگر ملت ترس زده راه خود را پیش گرفتند و به سمت در ورودی که قبلا توسط دیوانه ساز مسدود شده بود رفتند و با پرشی به بیرون رفتند
هری به پای مردی که ردای سیاه پوشیده بود و جلوی در ایستاده بود افتاد و گفت:
- این خیلی ظالمانه است
مرگخوار دست به سینه شد و گفت:
- نه نمیشه. شما اون برگه رو امضا کردید
-آقا اصلا ما...