هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
در حالی که مرگخواران در حال رفتن بودند مرگخواری که پشت سوروس بود با اکراه و بریده بریده به سوروس گفت:
- حالا چه جنی پیدا کنیم که پیوندش بزنیم؟!
- نمیتونیم همچین کاری کنیم.نمیشه که فقط مغز رو جابه جا کنیم مغز نیاز به انرژی داره یعنی معده و روده و مغز اکسیژن نیاز داره یعنی ریه و از همه مهمتر... مغر خون لازم داره و این یعنی قلب!
- خب پس اگه نمیشه جسمش رو زنده کرد...؟
- آره روحش رو لازم داریم
- ولی اینجوری وضعیت خیلی بد میشه. روح رو نمیشه بست و نه میشه بهش وردی شلیک کرد!
- آره باید یکی رو پیدا کنیم که کار بلد باشه...
- میدونی... کی؟!
- آره باید بریم پیش تریلانی
- تریلانی؟! شوخیت گرفته؟
- قیافه من شبیه کسیه که شوخی داره؟
مرگخوار گمنام به صورت عبوس و رنگ پریده سوروس نگاه کرد و گفت:
- نه ولی بهش فکر کن
- میدونم تو ایده دیگه ای داری؟
- خب... میتونیم بریم پیش کسی که چیزهایی که دابی میدونسته رو میدونه
سوروس ابرهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- فکر بدی هم نیست حتما یکی هست که بتونیم پیداش کنیم... یه محفلی




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۵۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
سوروس روی نقشه فرار لی لی فکر کرد و باخود گفت:
- زیاد وقت ندارم. باید یه نقشه درست و حسابی بکشم که بتونم لی لی رو از اونجا نجات بدم و ...
سوروس آه عمیقی کشید.اگر فقط لی لی را نجات میداد او هیچوقت نمی توانست طلسم باستانی اش را روی هری اجرا کند. آن وقت بود که هری میمرد و لرد سیاه هم هیچوقت از قدرت کنار نمیرفت و دنیای جادویی نابود میشد!
سوروس چاره ای نداشت پس پاورچین پاورچین به سمت در پشتی خانه لی لی و جیمز پاتر رفت و در را بدون نیاز به چوبدستی باز کرد.آنها به راستی در خانه با صفایی زندگی میکردند: یک پذیرایی کوچک و یک سالن بسیار زیبا
سوروس آرام از پله هایی که به طبقه بالا میرسید بالا رفت و با سه اتاق رو به رو شد. اتاق اول از سمت راست باید اتاق خواب میبود و اتاق رو به رویی هم اتاق هری و اتاق سمت چپ هم حمام یا دستشویی.لی لی حال باید در اتاق هری میبود پس سوروس در را با صدای قژقژش هل داد و وارد اتاق شد. حدس او درست بود و لی لی در کنار پسرش خوابیده بود.با دیدن این صحنه لبخندی روی لبان سوروس نشست اما ناگهان صدای کلیک خفیفی از طبقه پایین به گوش رسید. قلب سوروس در سینه فرو رخت. لرد سیاه سر رسیده بود و هر کس که سر راهش بود را کنار میزد آن هم با آواداکداورا معروف خودش!
سوروس نمیتوانست با لرد سیاه مقابله کند اگر هم می توانست فقط برای چند ثانیه و با مردن او شاید در آینده همه چیز عوض میشد پس سوروس فقط یک راه داشت و آن این بود که لرد سیاه را گمراه کند.خودش به ایده اش خندید. گمراه کردن لرد سیاه؟!
سوروس خود را خم کرد و از پله ها پایین آمد ولی یک لحظه با خود گفت:
- حالا چجوری گمراهش کنم؟
سوروس که دیگر از پله ها پایین آمده بود با قامت بلند و سیاه پوش رو به رویش مواجه شد. لرد سیاهی که هنوز شکست نخورده بود و در اوج قدرت خود بود!
با این فکر لرزه به اندام سوروس افتاد.ناگهان سر لرد سیاه بالا آمد و صورت او نمایان شد: صورتی که کمی چروک داشت و کرمی اش به زردی میزد و میشد فهمید که صورت لرد سیاه خشمگین بود... یا شاید متعجب... تشخیصش سخت بود.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۷:۵۹ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
ایرما جواب داد:
- به شرت اینکه اول بریم ایتالیا!
- درخواست 2 هزار ساحره و جادوگر هم همین بود!
فردا صبح!
ایرما که با بغل کردن کیسه ای پر از گالیون شب خوبی را گذرانده بود و صبحانه مفصلی با چای استوایی خورده بود سراغ سفر خود رفت.
ایرما به مقداری که لازم بود سکه از کیسه اش برداشت و روی میز گذاشت سپس ایرما وارد قطاری شد که بیشتر شبیه نیم دو جین اتاق کوچک چسبیده به هم بود اما داخل آن مانند یک قطار معمولی.توجه ایرما به تابلو کنارش جلب شد روی آن نوشته شده بود:
_ قطار سریع السیر غیب و ظاهر شدن
موسوم به بی هر!
ایرما وارد کوپه روبه روییش شد. در آنجا اتاقکی قرار داشت که از ظاهرش پیدا بود برای غیب و ظاهر شدن است زیرا طاهری عجیب داشت: شیشه های قرمز و چوبی نارنجی رنگ که از آن ساخته شده بود. به محض اینکه ایرما در را بست صدای بمی در گوشش تنین انداخت:
- به آزانس مسافرتی بی هر خوش آمدید!
لطفا برای از دست ندادن اعضای بدن خود هنگاه غیب تکان نخورید.
ایرما با ضربی در پاهایش به لوله زیرش کشیده شد و با سرعتی سرسام آور در فضایی تاریک شروع به حرکت کرد. چند لحظه ای نگذشته بود که ایرما در آشپرخانه یک رستوران در ایتالیا ظاهر شد.ایرما با خودش گفت:
- اومدم ایتالیا! دیگه میتونم آزادانه هرکاری که دلم بخواد بکنم!
شور و شعفی وسف ناپذیر وجود ایرما را فرا گرفت اما ناگهان با خود گفت:
- صبر کن ببینم. من که نه ایتالیایی بلدم نه میدونم قوانین جادوگری تو ایتالیا چیه!
اما فکری به ذهن ایرما رسید. ایرما چوبدستی اش را درآورد و گفت:
- مترجم ایتالیایی!
چوبدستی ایرما صدایی مثل وزش باد از خودش بیرون داد. حالا او در دستش یک مترجم ایتالیایی عالی داشت!
ایرما اطراف را نگاه کرد تا جادوگر یا ساحره ای پیدا کند ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید:
- اگه تو آشپرخونه ظاهر شدم و آشپزها تعجب نکردن پس اون ها هم باید جادوگر باشن
ایرما وارد آشپرخانه شد به نزدیک ترین آشپز نزدیک شد و درچوبدستی مترجمش زمزمه کرد:
- میدونید نزدیک ترین مسافر خونه جادویی کجاست؟
اما قبل از اینکه چوبدستی بتواند جواب دهد چند مرگخوار با رداهای خاکستری و کوتاه ( نظام لباس پوشیدن مرگخوار ها در ایتالیا فرق میکنه!) که کنار در ورودی آشپرخانه ایستاده بودند نعره زدند:
- ایرما! موارد داخل معده نجینی رو پس بده!




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵
آرسینوس تکرار کرد:
- تو. دستیار من... باشه
آریانا کنار آرسینوس آمد و به مایع کرم رنگ درون پاتیل نگاهی انداخت:
- یعنی...
- آره. معجون با طعم وینکی و عصاره وینکی و خاصیت وینکی
آرسینوس با یک حرکت چوبدستی مایع درون پاتیل را به شیشه روی میز منتقل کرد.سپس شروع به کار کرد درحالی که آریانا زیر لب این آهنگ را میخواند:
- هری تو که هستی؟ جلو ولدرمورت نشستی
هری تو که هستی؟ داملدور میزنه واست یه دستی...
آرسینوس دست ازکار کشید و به آریانا نگاه کرد سپس گفت:
- چه چیزهایی داریم که ضد مو یا ضد رشد مو هستند؟
- نمیدونم... عصاره ضد مو!
- نه
- میوه ضد رشد مو؟
- نه
- گل ضد مو هم که نداریم پس چی؟!
آرسینوس پوزخندی زد و گفت:
لازم نیست که موهای ارباب کوتاه هم بشه. فقط لازمه جلو رشدشو بگیرم...یه معجون هم هست که جلوی جذب شدن مواد غذایی مورد نیاز جادوگر هارو میگیره
آریانا از جا پرید و گفت:
- پس همینو درست میکنیم!
_ آره ولی به محض این که بهش بدیم میره تو حالت خماری و دیگه هیچی حالیش نیست این منو میترسونه!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵
مرگخواران دامبلدور و ویزلی ها را به سمت اتاقی در شهربازی هل میدادند.دامبلدور گفت:
- ای مرد... چه حکمتی هست در این کار!
اما دیگر دیر شده بود و اعضای ترس زده محفل وارد اتاق شدند. اتاق بسیار تاریک بود و تنها نوری از نوار های کوچک بالای دیوارها میتابید که فایده ای نداشت.جمع ویزلی ها به دامبلدور چسبیده بودند ولی ناگهان دیوانه سازی به سما آنان آمد و دامبلدور سریع دستش را در جاچوبدستی اش کرد ولی چوبدستی اش را نیاورده بود!
ویزلی ها و دامبلدور با سرعتی در حد جت شروع به دویدن کردند اما چند لحظه ای نگذشته بود که اتاق با چراغ های قرمزی روشن شد و صدای بمی گفت:
- ای محفلیان! به اتاق وحشت مرگخواران خوش آمدید
دامبلدور دست هایش را جلوآورد و خطاب به صدا گفت:
- ما چه گناهی کردیم که اینجا گیر افتادیم؟
صدا پس از مکثی جواب داد:
- چی کار کردی؟ تو پدر جد مرلینه ریش قشنگمون رو اوردی جلو چشامون!
- ای بابا تو هنوز از اون قضیه ناراحتی؟
- آره دیگه... مگه میشه همچین چیزی رو فراموش کرد. هر جا ریش میبینم یادش میفتم!
- گذشته ها گذشته
- آره ولی شما الان توی شهربازی مرگخوارها هستید!
با این حرف بار دیگر ملت ترس زده راه خود را پیش گرفتند و به سمت در ورودی که قبلا توسط دیوانه ساز مسدود شده بود رفتند و با پرشی به بیرون رفتند
هری به پای مردی که ردای سیاه پوشیده بود و جلوی در ایستاده بود افتاد و گفت:
- این خیلی ظالمانه است
مرگخوار دست به سینه شد و گفت:
- نه نمیشه. شما اون برگه رو امضا کردید
-آقا اصلا ما...




پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۹ جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۹۵
روونا ریونکلا که سر به کوهسار زده بود از شدت خستگی نای راه رفتن نداشت و سرش پایین افتاده بود همانطور رفت رفت و رفت تا به بازاری رسید. بازار نورگیری پارچه ای بر روی خود داشت و ده ها غرفه رنگ و وارنگ در آن وجود داشت که پوست تسترال تا گردنبند نفرین شده در آن پیدا میشد. روونا ریونکلا به این امید که فرد زیرکی برای گروه خودش بیابد وارد بازار شد و تنها پس از چند لحظه پسری را دید که پشت غرفه ایستاده بود و با چند جادوگر حرف میزد. حرف آنان به شرح زیر بود! :
پسر گفت:
- خب تو 14 گالیون و 5 سی کل داری تو هم 34 گالیون و 9 سی کل داری تو 20 گالیون بده به ایشون و شما هم 1 سی کل به ایشون بدید
جادوگر ها درحالی که گیج شده بودند مرتب پول های خود را به یکدیگر عوض میکردند. سرانجام یکی از جادوگرها گفت:
- قیمت جنسی که ما میخوایم بخریم چقدره؟
- 24 گالیون و 10 سی کل چطور مگه؟!
جادوگر دیگر گفت:
- خب اینجوری که فرقی نکرد پول اون کم شد پول من زیاد شد تازه ما باهم شریکیم
پسر جواب داد:
- ببینید ریاضی جادویی شما ضعیفه. اگه اینطور باشه 34 تقسیم بر 2 میشه 17 پس هردوتاتون 17 سی کل بدید که حداقل پولی که میدید مساوی باشه
جادوگر ها بار دیگر دست به جیب شدند و با داد و ستد هرکدام 17 گالیون به پسر دادند.
- حالا با 14 گالیون و 4 سی کل میتونیم چیکار کنیم؟!
- میتونید... یه چمدون کوچک کننده بخرید!
جادوگر ها تمام پول خود را دادند و جنسشان که در جعبه بود و یک چمدان با خود بردند. روونا شاگرد زیرک خود را پیدا کرده بود.




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵
آرسینوس و رودولف لبشان را گزیدند و به امید این که راهی برای فرار بپیدایند (!) چشم هایشان را تاب دادند و به ظاهر شورع به تحسین دکور خانه کردند
بلاتریکس چپ چپ به آرسینوس نگاه کرد اما آرسینوس آن چنان مشغول پیدا کردن راه فرار بود که اصلا متوجه بلاتریکس نشد!
رودولف و آرسینوس دیگر بر اثرمزه سوپ پیاز به زور آب دهان خود را پایین میدادند و آشوب و دلپیچه ای در آن ها در جریان بود.آرسینوس در حالی که دستش را روی شکمش گذاشته بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه غذای خوبی بود! ( ) من و رودولف که دیگه سیر شدیم مگه نه؟!
آرسینوس ابروهایش را برای اینکه به رودولف بفهماند باید بگوید "آره" ابروهایش را بالا و پایین داد البته پس از مکثی رودولف دهان گشاد (!) و گفت:
- آره دیگه خیلی سنگین بود
و دستش را روی شکمش زد
یکی دیگر از ویزلی ها از جا پرید و در حالی که انگار فنر زیرش گذاشته باشند گفت:
- شما میخواین برین؟! یه روز نشده اومدید تو قرارگاه!
- ولی ما هم... کارای خودمونو داریم
- اینجوری نمیشه. نمیشه هر وقت خواستید بیاید و برید
اگر آرسینوس یا رودولف هر حرفی راجب رفتن میزدند یک عده روی سرشان میریختند که قصد کشتن هر دوی آنها را داشتند و این افتضاح بود حتی اگر این طور نمیشد و هر طور میتوانستند از آنجا بگریزند از دست لرد دیگر نمی توانستند فرار کنند.رودولف با اکراه گفت:
- باید چیکار کنیم؟
- باید یکم خودتون رو ثابت کنید و با اینجا به طور کلی آشنا بشید چطوره شب رو اینجا بمونید!
- تو... توی قرارگاه؟!
- آره دیگه. اینجا خونه یه خاندان بوده! نگران نباشین واسه هردوتون جا خواب داریم




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵
1- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!

به دو دلیل: 1- همه ویزلی ها محفلی هستند 2 - دوست دارم سیاهی رو از صحنه روزگار محو کنم!

2- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟

اکثر این مرگخوار ها که درست بشو نیستن. اونایی هم که میشه درستشون کرد رو خودشون با دیدن ما و کارهای ما میفهمن چه اشتباهی مرتکب شدن و به احتمال زیاد درست میشن! گزینه دومم معجونه عشقه!

3- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!

1- پاک کردن زمین در صورت نیاز!
2- هیبنوتیزم حریف با تکان دادن آن!
3-نشان از دانایی!

4- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!

1- ضد سفیدی
2- ارباب شرور
3- تروم ردلو (برعکس حروف ولدرمورت به فارسی!)

5- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟

ترتیب دادن یه تله کشوندنشون به یه مکان بعدش یهو 100 نفر میریزن سرشون و... دینگ!دینگ! حبس ابد آزکابان!

6- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟

عشق رو با یکم سیاهی ترکیب میکنیم میشه عشق شرورانه! خوراک ایشونه!

7- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟

نوشابه گازدار ترش



یه ویزلی جدید!

لوییس پسرم در تو سفیدی زیادی میبینم، از طرفی فعالیت خیلی خوبی هم داری اما هنوز به اون سطح مد نظر نرسیدی، رول زیاد مینویسی، درخواست نقد رول هاتون به ناظر اون انجمن یا ویزن یا هرکسی مد نظرته بده و به نقدات عمل کن تا قوی و قوی تر بشی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۵ ۱۴:۰۷:۳۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۸ ۲۱:۲۶:۰۷



پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
آلبوس تندتند به لوییس گفت:
- شنیدی چی شده؟!
- نه سرم تو کاره خودم بود
- آخه درباره خانواده تو هم هست!
- اوه...حالا خوب یا بد؟!
- خوب پسر خوب!
- جون بکن بگو دیگه!
آلبوس متکبرانه به دور و برش نگاه کرد و ادامه داد:
- میگن خانواده ویزلی انقدر بزرگ شده که میخوان ببرنش توی خاندان های رسمی!
-




پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
لوییس ویزلی خود را در قطار سریع السیر هاگوارتز ولو کرده بود و به کفش هایش خیره شده بود.آلبوس پاتر از او پرسید:
-چی شده لوییس؟
لوییس چشم هایش را مالید و جواب داد:
- همه خانواده ویزلی توی گریفندور افتادن ولی من هنوزم مطمعن نیستم میخوام کجا برم
آلبوس ابرهایش را بالا انداخت سپس به لوییس نگاه کردوادامه داد:
- خودت چه انتظاری داری؟
- این مدت داشتم فکر میکردم چطوریم... باهوش... شجاع... ولی آدم وقتی می خواد خودش خودشو ارزیابی کنه خیلی سخته
.....
پس از ایستادن قطار بچه هااز قطار خارج شدند و کلاس اولی ها با رهنمایی هاگرید به داخل سرسرا رفتند. سرسرا دقیقا همانطور بود که لوییس انتظار داشت: شمع هایی که در هوا معلق بودند و سو سو میکردند سخف بلندی که با انواع و اقسام تزیینات تزیین شده بود و میز بلند اساتید که در انتهای سرسرا قرار داشت.کلاس اولی ها از جمله لوییس در جای خود نشستند و طومار تازه کاران هاگوارتز خوانده شد.پس از چند دقیقه صدای بمی به گوش رسید که میگفت:
- لوییس ویزلی!
این حرف مانند سیلی به صورت لوییس خورد او را به خود آورد.لوییس باخود گفت:بزن بریم.لوییس از چند پله بالا رفت نفس عمیقی کشید و کلاه بزرگ مخلوطی شکلی را که به نظر میرسید هزاران سال قدمت داشته باشد را روی سر گذاشت. کلاه گروهبندی پس از وقفه کوتاهی شروع به حرف زدن کرد:
- یه ویزلی... هوم... زیرکی ولی شجاعتت خیلی بیشتره همچنین جسارتت... پس میری به گریفندور!
بالاخره! اوهم یک گریفندوری دیگر شده بود... از نوادگان گودریک گریفندور









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.