هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
ایوا وزیر قبلی رو خورده و حالا خودش روی صندلی وزارت نشسته. تمام اعضای کابینه در تلاشن تا شکم سیری ناپذیر ایوا رو سیر کنن. یخچال، میز و صندلی، بیشتر وسایل و یکی از کارکنان وزارت تاالان خورده شده اما ایوا هنوز گرسنه‌ست.
آرکو و بانو مروپ تصمیم گرفتن آخرین مجرم دادگاه رو که تبرئه هم شده بود (گابریل) به خورد ایوا بدن. ولی از نظر ایوا گابریل بدمزه بود و آرکو برای حل این مشکل شیشه خیارشور بانو مروپ رو روی اون ریخت تا خوشمزه بشه.
و حالا مروپ به شدت عصبانیه و دستور داده تک تک خیارشورا برگردونده بشن تو شیشه.
______________________________________

چهره‌ی خشمگین بانو مروپ، به خوبی بیانگر این موضوع بود که با کسی شوخی ندارد. ایوا در دو راهی بسیار سختی گیر کرده بود. در افتادن با مادر لرد سیاه فکر خوبی به نظر نمی‌رسید، اما از طرفی بسیار گرسنه بود و نمی‌دانست چقدر دیگر می‌تواند در برابر نخوردن گابریل خیارشوری مقاومت کند.
- ولی...بانو، خودم براتون یه شیشه خیارشور جدید سفارش میدم. بذارید الان این یکیو بخورم.
- به هیچ وجه! این خیارشورا اختصاصی بودن برای سوپ عزیز مامان. زود باش از روی سر گابریل مامان جمعشون کن!

گابریل اکنون که احساس امنیت می‌کرد، تازه یادش افتاد که همین چند دقیقه پیش، شیشه خیارشوری کامل روی موهایی که نیم ساعت قبل برای بار ششم در طول روز شسته بود، خالی شده است.
_ موهام! موهای تمیز و خوش عطرم! زود باشین این خیارشورا رو از رو سرم بردارین!

ایوا درحالی که سعی داشت بغضش را فرو دهد و به صدای قار و قور شکمش اعتنایی نکند، به طرف گابریل رفت تا خیارشورها را به داخل شیشه برگرداند. شاید بعدش هنوز هم می‌توانست او را بخورد. هر چه باشد بوی خیارشور که گرفته بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
صدا همینطور بیشتر و بیشتر میشد. مدیر و نارلک هر دو به جیب پشتی شلوار مدیر خیره شده و به غیر از خیره شدن، کار دیگری نمی‌کردند. دقایقی بعد، صدای قرچ قروچ به اوج خود رسید و سپس جای خود را به جیک جیک جوجه‌ای کوچک داد.
مدیر سرش را بیشتر روی جیبش خم کرد و درست در همان لحظه، کله‌ای زشت و ظریف و بی مو از لبه‌ی جیب بیرون آمد.
- ما...مان!

مدیر سرش را به سرعت بالا گرفت و با نارلک چشم تو چشم شد.
- چی گفت؟ این الان با من بود؟

نارلک درحالی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، دستش را به سمت جیب مدیر برد تا جوجه‌اش را بردارد.
- نه، نبود. معلومه که با تو نبود.

اما جوجه لک‌لک وحشت‌زده در دستان نارلک تقلا می‌کرد و بالاخره با پرشی نصفه و نیمه، خود را به شانه‌ی مدیر رساند و همانجا نشست.
- مامان!

کم کم مدیر از شوک بیرون آمد. بخت دوباره با او یار شده بود. جوجه لک‌لکی سرتاپا طلایی که از تخم طلا بیرون آمده بود!
- پسرم!
- چی کار داری می‌کنی؟ پس بده ببینم جوجه‌مو! تو داری یه مادر و فرزندو از همدیگه جدا می‌کنی! زود باش بچه‌مو پس بده!
- چی گفتی؟ بچه‌تو پس بدم؟ این جوجه‌ی منه. اگه شک داری می‌تونی از خودش بپرسی!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
- من مطمئنم که...هیچ چیز...تهوع‌آورتر از سیر نیست!

جیسون همانطور که سعی داشت خودش را از روی زمین جمع کرده و اقتدار و ابهتش را حفظ کند، این جمله را با نهایت توانش، که درواقع زمزمه‌ای بیش نبود، بر زبان آورد. سپس کم کم آرامش خود را باز یافته و رنگ و رویش به حالت عادی برگشت.

ناگهان فکری به سرش زد. از روی زمین بلند شد و آرام به طرف هاگرید رفت و پشتش ایستاد. تا شماره سه شمرد و با یک حرکت سریع و ناگهانی، جفت پا روی شانه‌هایش پرید و او را با آن هیبت عظیم به درون خانه پرتاب کرد. اینکه جیسون چگونه توانست غول عظیم‌الجثه را آنگونه جابه‌جا کند، تمام قوانین طبیعی را زیر سوال می‌برد. تکه‌های چوب ناشی از شکستن در به اطراف پخش شد و هاگرید با صدای مهیبی درست در مرکز خانه فرود آمد.

- بالاخره! بالاخره پیروز شدم! زود باش بالا بیار ساختمون بی‌مصرف. هیچکس نمی‌تونه در برابر همچین توده‌ی سیرآلودی که بوش تا هفت تا محل اونورتر هم میره، مقاومت کنه.

اما ساختمان وزارتخانه هیچگونه واکنشی نشان نداد. البته فقط تا دو دقیقه‌ی اول! کم کم صداهایی شنیده شد و دیوارهای ساختمان شروع به لرزیدن کرد. و پس از گذشت دقایقی، هاگرید از ساختمان به بیرون پرت شد. اما خبری از ایوا و دار و دسته‌اش و آرکو نبود.
- عطرش خیلی تند بود. داشت فضای داخلیمو بدبو می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
مسافران همگی به طرف سرمهماندار برگشتند. سکوت سراسر هواپیما را فرا گرفت و ثانیه‌ای بعد، ملت ماگلی که از حقیقت بی‌خبر بودند، شروع به جیغ کشیدن و ایجاد آلودگی صوتی کردند.

- می‌خوام بدوزدم؟ من؟...دوزد کلمه‌ی باحالیه. آره! من دوزدم!

صدای جیغ‌ها بیشتر شد. تام درحالی که یقه‌ی کتش را مرتب می‌کرد، به سرعت کمربندش را باز کرده و به طرف هاگرید شیرجه زد.
- چی میگی بابا! تو کجا دزدی؟ اصلا می‌دونی معنیش چیه؟
- نه.
- پس چرا بیخودی حرف می‌زنی؟

سپس برگشت و درحالی که سعی می‌کرد روی شانه‌های هاگرید بایستد تا بالاتر از جمعیت قرار گرفته و صدایش به همه برسد، با نهایت توانش شروع به حرف زدن کرد.
- آروم باشید دوستان! آروم باشید. این یارو دزد نیست، روانی هم نیست، فقط محفلیه. یعنی خب، می‌دونید، محفلیه دیگه. عقلشم همون قدره. چه انتظاری میشه ازش داشت؟ حتی نمی‌دونه دزد یعنی چی!

دامبلدور نیز بلند شد و دوستانه‌ترین برداشت را از سخنان تام کرد.
- راست میگه باباجانیان. ما محفلی‌ها جز نیکی و محبت به دیگران چیزی نمی‌خوایم. امکان نداره آسیبی به کسی برسونیم. محفلی‌ها غیر از نور و روشنایی...

با ورود مسلحانه‌ی تیم امنیتی، جمله دامبلدور نصفه ماند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
مرگخواران زمان زیادی نداشتند. لرد سیاه دقایقی پیش خوابیده بود و باید تا قبل از بیدار شدنش، خرگوشی پیدا کرده و بعنوان حیوان خانگی به اربابشان تقدیم می‌کردند.

بلاتریکس بی‌معطلی و بطور خودکار، شروع به گروهبندی کرد. یکی یکی اسم مرگخواران را فریاد می‌زد و هر یک را در گروهی قرار می‌داد. در نهایت، چهار گروه متشکل از مرگخوارانی با پرده‌ی گوش پاره و خونین، مقابل بلاتریکس ایستاده بودند.

- گروه اول، برید حیاط خونه ریدل رو بگردید! گروه دوم، یه دشتی جنگلی چیزی پیدا کنید! گروه سوم، هرچی سوراخ و گودال هرجا دیدید برید توش! گروه چهارم هم با من بیاید. زود باشید!

مرگخواران پراکنده شدند. البته قاعدتا کسی طبق دستورات بلاتریکس حرکت نکرد، چون با صدایی بیش از حد بلند و سرعتی فراتر از حد تحلیل آنها گفته شده بود. اما به هرحال، مسئله‌ی مهم این بود که با یک هدف مشترک، خانه ریدل را ترک کرده و به دنبال خرگوش رفتند.

تام درحالی که همچنان کتاب "آداب و رسوم خرگوش‌ها: جلد سه - بخش اول" را در دست داشت، نکته جدیدی را اعلام کرد.
- اینجا نوشته خرگوشای سفید کاهو می‌خورن، خرگوشای مشکی بیشتر به کلم تمایل دارن، قهوه‌ایا همه‌چیزخوارن، خاکستریای مایل به بنفش فقط...
- تام! روی چیزای مهمتر تمرکز کن. هروقت یه خرگوش پیدا کردی، درمورد رنگ و غذای موردعلاقه‌ش هم حرف می‌زنیم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
ایوا سخت در فکر فرو رفته و در تلاش بود مزه‌ی گابریل خیارشوری را تصور کند. بالاخره بعد از گذشت دقایقی نه چندان کوتاه، تصمیمش را اعلام کرد.
- نمی‌دونم، شاید بد نباشه. بیارید ببینم چطور میشه.

آرکو فریاد زنان و "خیارشور! خیارشور!"گویان، به طرف آشپزخانه دوید. حتی نیاز نبود منتظر دستور بانو مروپ بماند. ترس از اینکه گابریل زودتر وارد عمل شده و او را بعنوان طعمه به خورد وزیر بدهد، وادارش می‌کرد که بدون فوت وقت، خواسته‌های ایوا را اجرا کند.

طولی نکشید که آرکو به آشپزخانه رسید. چشمانش وحشیانه دورتادور آشپزخانه را از نظر گذراند. و بالاخره در گوشه‌ی سمت راست، زیر کابینت و پشت جعبه‌های گوجه‌فرنگی، بخش کوچکی از شیشه‌ی خیارشور را دید.

به سرعت شیشه را قاپید و به اتاقی که مروپ و ایوا و گابریل درونش بودند، برگشت.
- بفرمایید. اینم خیارشور اعلا و ارگانیک، تهیه شده از خیارهای مرغوب باغچه‌ی خونه ریدل که با نظارت خودم کشت شده و با همین دستام چیدمشون.

ایوا نگاهی به خیارشورهای در دست آرکو انداخت. آب از دهانش جاری شده و چیزی نمانده بود آرکو را با همان شیشه در دستش ببلعد. اما آرکو نیز از هوش بالایی برخوردار بوده و پیش از رخ دادن چنین حادثه‌ای، در شیشه‌ را باز و محتویاتش را روی سر گابریل خالی کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
چهره‌ی ایوای نشسته بر زمین که سیل اشک از چشمانش جاری بود و فریادهایی جگرخراش می‌کشید، دیگر به درندگی دقایقی قبل نبود. و همین، باعث میشد نگهبانان نه تنها دیگر از او نترسند، بلکه دلشان به حال دخترک دیوانه‌ که ادعا می‌کرد وزیر است نیز بسوزد.

- کج و کوله! من باید دوباره کج و کوله بشم! ایوای صاف قشنگ نیست!

یکی از نگهبانان جلو رفت و دستی بر سر ایوا کشید. قصد نوازشی محبت‌آمیز داشت، اما به دلیل اینکه دستش تا آرنج درون موهای درهم گره‌خورده و زبر و وحشتناک ایوا گیر کرد، چندان موفق نبود.

نگهبان از خیر نوازش گذشت و حالا تمام تمرکزش را روی بیرون آوردن دستش از لای موهای ایوا گذاشته بود. ایوا مرحله‌ای فراتر رفته، و از حالت نشسته به دراز کشیده تغییر کرده بود. روی زمین غلت می‌زد و نگهبان را نیز به دنبال خود می‌کشید.

- اینقدر وول نخور بچه! یه لحظه وایسا من بتونم خودمو آزاد کنم!

اما صدای فریادهای بلند ایوا مانع از شنیدن حرف‌های نگهبان میشد. لحظاتی بعد، نگهبان که چیزی به ناامیدی مطلق و پذیرفتن سرنوشتش نمانده بود، ناگهان فکری به ذهنش رسید.
طی حرکتی ناگهانی، جفت‌پا روی صورت ایوا پرید و او را ثابت نگه داشت. سپس با دست راستش دست چپ را می‌کشید تا بیرون بیاید.

- آها! همین روند خوبه آقا. همینطوری ادامه بدین و به صورتم فشار بیارین تا دوباره کج بشم. ممنونم ازتون.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۸:۵۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
اینکه نیروی زمین سیب‌ها را مستقیما بر فرق سر بانو مروپ و ایوا فرود بیاورد و حتی یک سیب هم خطا نرود، کمی شک‌برانگیز بود. در حدی که حتی ایوا هم با وجود ضریب هوشی پایینش متوجه این موضوع شد.

مروپ پس از این حرف ایوا، برای لحظه‌ای شنای قورباغه‌اش در میان امواج سیب‌ها را متوقف کرد و به نقطه‌ای نامعلوم زل زد.
- راست میگی ایوای مامان. نیروی زمین دیگه اینقدرا هم باهامون خصومت شخصی نداره.

سپس توجه هر دو به درخت سیب بزرگی بالای استخر که کاملا مطمئن بودند از اول آنجا نبود و بعدا ظاهر شده، جلب شد. درختی پر از سیب. سیب‌هایی سرخ و کاملا شبیه به سیبی که دنبالش بودند. اما مهمتر از این تعداد سیب، آناناس درشت و زرد رنگی بود که بر روی شاخه‌ای لم داده و یکی یکی سیب‌های اطرافش را می‌چید و به سمت ایوا و مروپ نشانه‌گیری می‌کرد.

آناناس عینک آفتابی‌اش را روی چشمانش محکم کرد و سیب گرد و بزرگی در دست گرفت. ثانیه‌ای به بانو مروپ نگاه کرد و دستش را تا جایی که ممکن بود عقب برد.

- پناه بگیرین بانو!

مروپ و ایوا هر دو نفسی عمیق کشیدند تا به اندازه‌ی کافی اکسیژن ذخیره کنند، سپس به سمت مخالف شیرجه زدند و زیر انبوه سیب‌ها پنهان شدند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
شنیدم اینجا قراره بالش مفتی پخش کنن؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
"پست ششم"

سدریک درحالی که عینک را بر چشمانش می‌فشرد تا اندکی از روشنایی فضا کاسته شود، آدرسی که باریکه‌ی نور پیر داده بود را در پیش گرفت.

مدتی گذشت. خسته شده بود و خوابش می‌آمد. دلش می‌خواست هر چه زودتر به مقصد برسد. کمبود بالشش اذیتش می‌کرد. می‌خواست همانطور که در دنیای واقعی حین راه رفتن می‌خوابید، چشمانش را ببندد و بخوابد؛ اما نمیشد. به حدی فضا روشن بود که حتی توانایی‌های منحصربه‌فردش در خوابیدن هم موثر نبودند.

بالاخره پس از ساعت‌ها به ساختمانی بلند و چند طبقه رسید. آجرهای سیاه‌رنگ ساختمان از نظر چشمان خسته‌اش، زیباترین چیز در آن دنیای سفید و نورانی بنظر می‌رسیدند.
- خودشه! این ساختمون همون چیزیه که می‌خوام!

جلوتر رفت و در زد. ساحره‌ای سراپا مشکی در را گشود و او را به داخل هدایت کرد. تاریکی، دستانش را باز کرده و سدریک و چشمان خسته‌اش را به آغوش امن و سیاه خود فراخواند.

همینکه خواست آهی از سر آسودگی کشیده و چشمانش را ببندد، زن مانعش شد. آهش نصفه ول شد و پلکِ در حال بسته شدنش نیز در میانه‌ی راه توقف کرد.
- چیشده؟ چرا نمی‌ذارین بخوابم؟ مگه اینجا برای همین کار نیست؟
- چرا هست. ولی اول باید صلاحیتت تایید بشه. اینجا برای افرادیه که از ته قلب به خوابیدن علاقه دارن و بطور متوسط ۲۷ ساعت از ۲۴ ساعت شبانه‌روز رو تو خواب به سر می‌برن.

خیال سدریک راحت شد. قطعا تایید صلاحیت میشد و می‌توانست وارد یکی از اتاق‌ها شود و تا هر زمان که دلش خواست، بخوابد.

زن دسته‌ای کاغذ را ورق زد.
- همین الان پرونده‌ت از دنیای واقعی به دستم رسید و ظاهرا به اندازه‌ی کافی به خواب عشق نمی‌ورزی.

برق از سر سدریک پرید.
- چی؟ من به خواب عشق نمی‌ورزم؟ هیچ می‌دونین با کی دارین حرف می‌زنین؟ من همه‌ی کارهامو تو خواب انجام میدم! من همیشه خوابم! شما نمی‌تونین منو اینجا راه ندین...اگه من اینجا نباشم پس کی باشه؟ اینجا جاییه که قراره به آرزوهام برسم، این ساختمونِ تاریک و بی‌سروصدا که مخصوص خوابیدنه برای من ساخته شده! اونوقت شما میگین صلاحیت ورود بهش رو ندارم؟ اگه باور نمی‌کنین بیاین از اربابم...

دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. چشمانش خسته‌تر از آن بودند که وراجی‌های دهانش را تحمل کنند.

در همان حال که جلوی میز زن ایستاده خوابش برده بود، ساحره نیز تلاش می‌کرد او را به عقب هل داده و از ساختمان بیرونش کند. و در نهایت موفق هم شد. سدریک را پشت در گذاشت و او را با چشمان بسته‌اش درمیان روشنایی رها کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.