۱. چرا هیشکی یه توله گرگ زشتو نمیخواد؟استاد؟
آخه چرا فاز کلاسو ناراحت کننده میکنید؟
با کلی ذوق و شوق اومدیم که تو اولین کلاسمون شرکت کنیم که شما اینجوری میکنید
ما شمارو دوست داریم استاد. به ریش مرلین قسم که همه بچه های کلاس شمارو دوست دارن. اصولا من عاشق گرگام. کلا فوق العاده ابهت دارن. مخصوصا اون زوزشون
خیلی با حس خاصی میگن اوووووووووو. وقتی زوزه میکشن مو به تن دیگران سیخ میشه.
۲. دوشواری ذهنخونی رو از یک تا ده امتیاز بدین و چرا!!!به نظر بنده استاد ذهن خوانی اصولا درس سختیه. خیلی ظریف کاری داره. به راحتی می توان از روی ظاهر کسی قضاوت کرد اما این که بفهمی تو ذهن کسی چی میگذره کاریه که باید هنرشو شخص داشته باشه. برای همین من به دوشواری این درس 9 میدم ( 1 نمره به علت استعداد موجود در هر کس کم کردم )
۳. توی یک رول توی کلاس ذهنخوانی شرکت کنید!بعد از ظهر بود...
دانش آموزان در حالی که با هم پچ پچ میکردند به سوی کلاس ذهن خوانی روانه شدند.
گیدیون که اولین کلاس او ، این کلاس بود به همراه انبوه دانش آموزان به سمت در کلاس رفت.
استاد این درس ، تد ریموس لوپین پشت میز نشسته بود و با خود زمزمه میکرد.
با ورود شاگردانش از جای خود بلند شد و شروع به صحبت کردن کرد:
_ دانش آموزان عزیز ، خوش آمدید. لطفا تکالیف جلسه قبل را روی میز بگذارید میخواهم آن ها را ببینم.
ترسی وجود گیدیون را فرا گرفت. با خود گفت : اگر نبودن من را در جلسه قبل موجه نداند چه؟ اگر من را از کلاس بیرون کند چه؟
واکنش های استاد لوپین متفاوت بود. گاهی با نارضایتی و اخم به تکالیف می نگریست و گاهی با لبخند به عنوان تشویق دستی بر سر دانش آموز میکشید.
هر چه به میز گیدیون نزدیک تر می شد ترس گیدیون بیش تر میشد. از بعضی دانش آموزان شنیده بود که اگر تکالیف را نمی نوشتند یا خیلی بد انجام می دادند استاد لوپین بسیار عصبانی می شد. زمانی که استاد لوپین به میز گیدیون رسید نگاهی به او کرد و گفت:
_ تو را قبلا تو کلاس ندیده بودم... دانش آموز جدیدی؟
_ بله قربان
استاد لوپین با این جواب سری تکان داد و از میز او گذشت. گیدیون نفس راحتی کشید.
هنوز از این شوک که خطر از بیخ گوشش گذشته بیرون نیامده بود که فریاد استاد لوپین را شنید.
_ ویییییییییییییییزلییییییییییییییی.
و پس از فریادش زوزه بلندی کشید. تمام دانش آموزان از ترس میخکوب شده بودند.
کود حیوانیی در انتهای کلاس منفجر شده بود. فرد و جورج با نیشخندی به استاد لوپین نگاه میکردند.
_ این چه کاری بود که کردید؟
_ جورج: استاد دیدیم کلاستون خیلی خشکه گفتیم یک خورده پر هیجانش کنیم. سپس با گفتن این حرف نخودی خندید.
_ برید خدارو شکر کنید که به پروفسور دامبلدور تحویلتون نمیدم.
استاد لوپین به دو نیکت خالی که جای جورج و فرد بود اشاره کرد و ادامه داد:
_ حالا سر جایتان بشینید و ان قدر دردسر درست نکنید.
سپس به جلوی کلاس رفت و تدریس خود را آغاز کرد.
***بعد از پایان کلاس ، گیدیون که از شیون آوارگان بیرون می آمد با خود گفت :
_ استاد لوپین ، استادی با ابهت اما مهربان و بخشنده است
۴. جلسه پیش کجا پیچوندین رفتین؟استاد...
به ریش مرلین قسم ما تازه این اولین کلاسمون بعد از ثبت نامه.
اصلا ما جلسه پیش ثبت نام نبودیم که شرکت کنیم استاد