ماندانگاس فلچر خوش خوشک گیتار را زیر بقلش زده بود و اردک وار راه میرفت.دانگ مطمئنا متوجه دختر کوچکی که تا دم در مرلینگاه هم تعقیبش کرده بود نشده بود.دختر کمی مرموز بود و چشمانش طوری گیتار را میپایید که انگار ممکن بود هرلحظه شی مورد نظر بال دربیاورد و در افق ناپدید شود.بالاخره دانگ پس از ساعت ها متر زدن خیابان متوجه دخترک شد...قیافه اش کمی آشنا بود یعنی اورا کجا دیده بود؟دانگ از حرکت باز ایستاد و بر سر دختر فریاد کشید:
-آهای خانومی چند میگیری خودتو بزنی به کوچه علی چپ و دست از سرمون برداری؟
دختر لبخند ملیح و ساختگی ای زد و گفت:
-من مامور نیستم...گیتارت رو چند میفروشی؟
دانگ نیشخند شیطانی ای زد و گفت:
-مشتری ای؟
-اگه فروشنده باشی آره!
-20 گالیون...بی چک و چونه!
دخترک موهای فرش را با انگشتانش فر تر کرد و بعد از کمی فکر گفت:
-حله!
هاگوارتز!یک روز بعد!لودو بیگ من صدایش را روی سرش گذاشته بود و طوری سر مدیر مدرسه داد میکشید که انگار دارد سر نوکرش داد میکشد.مدیر مدرسه،ممد پاتر، با آرامش گفت:
-محاله ممکنه...دانش آموزا بدون اطلاع به شهر نمیرن...تو این چند روز هیچ موردی نبوده که به شهر رفته باشه.
بگمن این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
-سوات داری؟دارم بهت میگم هور...یعنی یکسری از مسائل مرگخواری اینجاست...چه اجازه بدی و ندی ما اینجارو میگردیم!
کلاس تاریخ جادوگریکلاس تمام شده بود ولی دانش آموزان هنوز کلاس را ترک نکرده بودند.همهمه کلاس را فرا گرفته بود تا این که دختری به نام رز زلر فریاد کشید:
-دست به گیتار من زدید نزدید!
دانش آموزان با حسرت تمام به گیتار رز زل زده بودند طوری که هرلحظه امکان داشت گیتار سولاخ شود.در این میان قدم هایی به در نزدیک شد و بعد مردی که همه اورا میشناختند وارد شد.
-اونجا چخبره؟!
دانش آموزان با ترس به هم نگاه کردند.
--------------------------------------------