هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳
برای دقایقی طولانی چشم های دوفرد به هم دوخته شد و پس از سکوتی سنگین و پراز نفرت رودولف گفت:
-چه کمکی؟

هکتور سرش را پایین انداخت و با صدایی ک انگار داشت راز بزرگی را فاش میکرد گفت:
-ا...میدونی...خوبی...اوم...راستش...چجوری بگم...

رودی که آستانه صبرش ته کشیده بود فریاد زد:
-د لامصب بگو دیگه جون به لب شدم!
-خوب میخواستم هیجانت به اوج برسه...چجوری میشه یه ساحره رو کشت؟

رودی حس کرد که هکتور بیخوابی به سرش زده و پرت و پلا می گوید برای همین با آرامشی که از رودی بعید بود جواب داد:
-برو بخواب پسرم...برو!
ولی هکتور از جایش جم نخورد که نخورد. پس این بار رودی قمه اش را در دست چرخاند و خشمناک( )دوباره فریاد زد:
-میری یا ملحقت کنم به عالم بالا؟!

فردا صبح خیلی خیلی خیلی زود!

خورشید طلوع نکرده بود ولی دخترک مهمان کله سحر بلند شده بود و در آشپزخانه ریدل ها صبحانه میخورد.در کنار او یک جن دماغو هم نشسته بودو به طرز چندش آوری بطری آبمیوه را سر میکشید.هکتور که کل شب در حال نقشه کشیدن برای از بین برد دختر بود و چشم روی هم نگذاشته بود در آشپزخانه بالاخره با او روبه رو شد.
هک:...
لاکرتیابلک:
جن دماغو::pint:

لاکرتیا با چهره ای پرازنشاط به هکتور سلام کرد ولی هکتور صدایش را نشنید...جرقه ای درذهن هک درخشید...شاید راهی برای کشتن دخترک وجود داشت... چه چیزی بهتر از معجون مرگ؟!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳
سلام بنده اینجانب رو به دوئل دعوت میکنم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳
ماندانگاس فلچر خوش خوشک گیتار را زیر بقلش زده بود و اردک وار راه میرفت.دانگ مطمئنا متوجه دختر کوچکی که تا دم در مرلینگاه هم تعقیبش کرده بود نشده بود.دختر کمی مرموز بود و چشمانش طوری گیتار را میپایید که انگار ممکن بود هرلحظه شی مورد نظر بال دربیاورد و در افق ناپدید شود.بالاخره دانگ پس از ساعت ها متر زدن خیابان متوجه دخترک شد...قیافه اش کمی آشنا بود یعنی اورا کجا دیده بود؟دانگ از حرکت باز ایستاد و بر سر دختر فریاد کشید:
-آهای خانومی چند میگیری خودتو بزنی به کوچه علی چپ و دست از سرمون برداری؟
دختر لبخند ملیح و ساختگی ای زد و گفت:
-من مامور نیستم...گیتارت رو چند میفروشی؟
دانگ نیشخند شیطانی ای زد و گفت:
-مشتری ای؟
-اگه فروشنده باشی آره!
-20 گالیون...بی چک و چونه!

دخترک موهای فرش را با انگشتانش فر تر کرد و بعد از کمی فکر گفت:
-حله!

هاگوارتز!یک روز بعد!
لودو بیگ من صدایش را روی سرش گذاشته بود و طوری سر مدیر مدرسه داد میکشید که انگار دارد سر نوکرش داد میکشد.مدیر مدرسه،ممد پاتر، با آرامش گفت:
-محاله ممکنه...دانش آموزا بدون اطلاع به شهر نمیرن...تو این چند روز هیچ موردی نبوده که به شهر رفته باشه.

بگمن این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
-سوات داری؟دارم بهت میگم هور...یعنی یکسری از مسائل مرگخواری اینجاست...چه اجازه بدی و ندی ما اینجارو میگردیم!

کلاس تاریخ جادوگری

کلاس تمام شده بود ولی دانش آموزان هنوز کلاس را ترک نکرده بودند.همهمه کلاس را فرا گرفته بود تا این که دختری به نام رز زلر فریاد کشید:
-دست به گیتار من زدید نزدید!

دانش آموزان با حسرت تمام به گیتار رز زل زده بودند طوری که هرلحظه امکان داشت گیتار سولاخ شود.در این میان قدم هایی به در نزدیک شد و بعد مردی که همه اورا میشناختند وارد شد.
-اونجا چخبره؟!
دانش آموزان با ترس به هم نگاه کردند.
--------------------------------------------
تصویر کوچک شده




ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۸ ۱۱:۲۲:۴۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳
اربااااااااااااااااااااااااااااااااااب!من آمده ام!
میشه اینو نقد کنید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳
ستاره ای درخشید و بعد خاموش شد...همیشه جان رافائل به او میگفت"اگه یه شب یه ستاره رو دیدی که عمرش تموم شد سریع یه آرزو بکن".چشمانش را بست و سریع آرزو کرد:
-ولدمورت بزرگ، من رو به عنوان یک مرگخوار بپذیره تا بتونم حساب همه ماگل هارو برسم!

و سپس قلب سنگی اش لرزید...نه بخاطر آرزوی وحشیانه اش و حتی نه بخاطر سرمای بُرنده شهر بلکه فقط بخاطر عشقش به لرد سیاه.اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش جاری شد،از این عکس العمل سخت حیرت کرد.از آخرین باری که گریه کرده بود بیش از دوسال میگذشت،بله خیلی عجیب بود!افکارش از همه مانع ها گذشت و به سوی شهر لندن پرواز کرد...همان کوچه ی تاریک و غرق در خون...جان عزیزش روی زمین افتاده بود و جان میداد.وقتی چرخ سرنوشت مانند گیوتین از روی بدن عزیزترینش رد شد لاکریتا هم مرد...هر طور که فکرش را بکنی آن پسر واقعا "جانش" بود.
گونه های ترش را با پشت دستانش پاک کرد و به خودش لعنت فرستاد.چه دلیلی داشت که برای گذشته و یک ماگل بی ارزش که حال در زیر خروارها خاک خوابیده بود گریه کند؟!ماگل ها ارزش ذره ای ناراحتی را هم نداشتند،مگر همان ماگل ها زندگی و ارزوهایش را برباد نداده بودند؟! لاکرتیا به خوبی میدانست که یا باید لرد سیاه را انتخاب کند و یا آن احساسات مسخره و مضحکش را.
بدون هیچ مکثی بلند شد.راهش را پیدا کرده بود...خانه ریدل ها!وقتی به سمت آن خانه میرفت دیگر از آن دخترک ساده و احساساتی درونش فاصله میگرفت و او را برای همیشه پشت سر میگذاشت.صدایی در دلش زمزمه وار به او میگفت:
-به آینده سیاهت خوش اومدی.

و لاکرتیا در جواب فقط لبخند زد ...آینده ای نه چندان دور را میدید و صدای خنده های بیرحمانه اش را میشنید...مطمئن بود که آینه نفاق انگیز هم به او همین هارا نشان میدهد.وقتی که پا از روشنایی لامپ ها بیرون گذاشت و در تاریکی شب پیدا شد به آینده لذت بخشش سلام کرد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۳
سلام!
دروازه بان:باری ادوارد رایان (مجازی)

مدافعین:لاکرتیا بلک(C)، فرد ویزلی

مهاجمین:رز زلر،گودریگ گریفیندور،لارتن کرپسلی(اِلّکیه)

جستجو گر:هرمیون گرنجر

به دلیل یسری مشکلاتی که البوس داشت از تیم رفت و ما هرمیون گرنجر رو جایگزینش کردیم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳

گویینگ مری



vs

یه مشت تنبل علاف بیکار

پست سوم
دورا با دیدن اعضا تیمش از فرط خوشحالی جیغ کشید و آغوشش را برای رز باز کرد اما بلافاصله صورت های خونین و مالین و لباس های خاکی و پاره شده بچه ها او را برجا نشاند.آلبوس،فرد و باری هم از تعجب خشکشان زده بود.بعد از دوستانشان دو مرد تنومند هم وارد خانه شدند که در دست هردوی آن ها چماق هایی دیده میشد.گودریگ که دیگر نای ایستادن نداشت به زمین افتاد و چشمانش بسته شد.همه اعضا به سمت او دویدند غیر از لارتن که هنوز هم بیهوش بود ،دورا گریه میکرد،رز آیه یاس میخواند،باری نظریه ارائه میکرد و فرد و آلبوس هم سعی داشتند تا گودریگ و لارتن را به هوش آورند.
-خفه شید!

صدای فریاد پیرزن همهمه شان را قطع کرد...حتی صدای دم و بازدم نفس کسی هم شنیده نمیشد.پیرزن ادامه داد:
-شما الان گروگان ما هستید!

یک ربع بعد!!

زیرزمین تاریک و نمور بود و بوی ترشیدگی تهوع آوری حس میشد.تنها منبع صدا پاهای رز بودند که سراسیمه بر زمین کوبیده میشد.با این که از شدت تاریکی چشم چشم را نمیدید اما بی شک صدای هق هق های آهسته ای که گهگاهی بلند میشد متعلق به کاپیتان تیمشان بود که همه امیدهایش را از دست داده بود.تا دوساعت آینده سوت در استادیوم نواخته میشد و اما تیم گویینگ مری کجا بود؟شاید در یک زیرزمین پر از موش...باری سکوت سرد و غم انگیز حاکم را شکست و گفت:
-تا کی میخواید زانوی غم به بغل بگیرید؟کاش چوبدستی داشتیم...راستی من فکر میکنم اونا از گروگان گرفتن ما یه مقصودی داشتن...
آلبوس آهی از اعماق قلبش کشید و آرام گفت:
-مقصودشون پوله لابد...

ناگهان چراغ زیرزمین روشن شد و پیرزن بدذات و دومرد تنومند در جلوی در ظاهر شدند.همه بچه ها برای لحظاتی چشمانشان را نیمه باز گذاشتند تا به نور آزار دهنده لامپ عادت کند.پیرزن نیشخند کثیفی زد و به دو مرد دستور داد:
-جک و جان...برید و وسایل رو بیارید،یه ضیافت دوست داشتنی در انتظارمونه!

کلمه آخرش را با لحنی عجیب گفت،لحنی که مو به تن آدم سیخ میکرد.دومرد چماق هایشان را بر زمین گذاشتند و زیرزمین را ترک کردند.پیرزن شروع به سخنرانی کرد،همه گوش میدادند ولی فرد در فکر دیگری بود،چشمانش به چماق ها خیره شده بود و با خود فکر میکرد که اگر دستش به یکی از آن ها برسد میتواند تک تک آن خلافکار هارا ناکار کند و دوستانش را از این وضعیت نجات دهد.آلبوس متوجه دایی اش شد و فکر اورا خواند و با چشمکی به او فهماند که موافق است و بعد...
و بعد همه چیر خیلی سریع اتفاق افتاد از شیرجه زدن البوس روی پیرزن،درگیر شدن بچه ها با سه خلافکار و قتل!
نفس ها در سینه حبس شده بود و چشم ها به جسد بی جان پیرزن دوخته شده بود...باری با وحشت به دستان آغشته به خونش چشم دوخته بود و لارتن خون جلوی چشمانش را گرفته بود.باری ملتمسانه گفت:
-باور کنید کار من نبود..من فقط به لارتن کمک کردم که ...

فرد جمله اش را تکمیل کرد:
-که اون رو بکشه!

لارتن نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
-ما از قصد نکشتیمش خودش چاقو درآورد...ما فقط میخواستیم جون خودمون رو نجات بدیم.

گودریگ به سمت صحنه جرم رفت و درحالی که سعی میکرد اوضاع را آرام کند گفت:
-الان وقت این نیست که دنبال قاتل بگردیم...الان مهم اینه که قبل از به هوش اومدن اون دوتا گنده بک و اومدن پلیس بزنیم به چاک!

دورا چشمانش را به سقف دوخت انگار منتظر بود تا معجزه شود و لحظاتی دیگر روی جاروهایشان در استادیوم آزادی باشند...سپس دهان گشود:
-حالا هرجا که بریم دنبالمون میاد و ماهم بدون چوبدستی و جارو هیچی نیستیم!
-با این همه باید دربریم.

گودریگ حرف رز را تائید کرد و گفت:
-رز راست میگه...ما همه تو این قضیه بودیم و پای همه مون گیره ...

لبخندی زد و روبه دوستانش ادامه داد:
-پس پیش به سوی خیابون فراری های جوان!


و بعد صدای گام هایی که خانه پیرزن را ترک میکردند شنیده شد...وقتی میدویدند و از کاری که کرده بودند دور میشدند چیزی در ذهنشان به آنها می گفت که یا بازی را از دست خواهند داد و یا این که نهایتا یک ساعت دیگر در پاسگاه پلیس خواهند بود ولی از طرف دیگر حس خوبی داشتند چون میدانستند اگر بدترین هم رخ بدهد بازهم دوستانشان پشتشان هستند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
سلام.
ببخشید من الان شناسمو عوض کردم تو رول های کوئیدیچ باید نام شناسه جدیدمو رو برد یا همون قبلی رو؟اگه باید از لاکریتا استفاده شه میشه از بازی بعدی باشه؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
لاکریتا بلک

گروه:هافلپاف
نژاد:اصیل!
پاترونوس:گربه
ویژگی ها ظاهری:لاکریتا یک گربه نمای سیاه رنگ است.او دارای چشمانی آبی و نافذ و موهایی طلایی با رگه هایی از رنگ سیاه است که نشان دهنده زیبایی چشمگیر اوست.

زندگی:لاکریتا در اصیل ترین خانواده جادوگری انگلستان به دنیا آمد .از همان کودکی و قبل از شروع هاگوارتز توانایی های شگفت انگیزی که شامل تغییر به گربه بدون طلسم و توانایی دیدن ذرات نور بود در او دیده شد .کلاه گروهبندی او را به هافلپاف فرستاد تا بتواند آینده درخشانی با پشتکار فراوان برای خودش بسازد.لاکریتا مثل اعضای دیگر خانواده اش بعد از اتمام تحصیلات هاگوارتز به جبهه سیاه شتافت و تا آخرین قدرت به لرد عظیم خدمت کرد. با توجه به این که او یک گربه نما بود تا سرحد مرگ از سگ ها(مثلا سیریوس بلک) میترسید و بر خلاف خواهرش جن های خانگی را دوست داشت.لذت بخش ترین کار برایش انداختن رعب و وحشت در دل مشنگ ها بود.


شناسه قبلی


تایید شد!


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۵ ۱۹:۴۰:۳۵

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.