هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۸
-وای لینی! اینجا رو ببین!

لینی به آنجا نگاه کرد؛ ولی چیزی ندید.

-آنجا، نه؛ اینجا! اینجا رو نگاه کن.

این بار لینی اینجا را نگاه کرد و چیزی دید!
سو کلاه مینیاتوری سبز_آبی ای در دستش گرفته بود و جلوی لینی تکان می داد.
همه می دانستند چشمان لینی به آن رنگ واکنش نشان می دهد. چشمانی که کم کم داشتند از خود او هم بزرگتر می شدند!

-چرا چشماش داره باز میشه انقدر؟

این چیزی بود که اشلی به آرامی در گوش سو گفت و سپس برای حفظ اصول ایمنی، چند قدمی از او دور شد.

-نمی دونم. قرار نبود چشماش باز بشه. می خواستم از تعجب دهنش رو باز کنه.

ظاهرا نقشه ی سو مفید نبود. آنها در آن شرایط به آآآآآآ کردن لینی نیاز داشتند؛ نه چشم باز کردن!
سو کلاهی که نقاشی کرده بود را مچاله کرد و در جیبش گذاشت تا در موقع مناسب، آن را در سطل زباله بیندازد.
مرگخواران می دانستند که لرد سیاه به تمیز بودن خانه اهمیت زیادی می دهند!

لینی پس از پذیرفتن حقیقت و کشیدن چند نفس عمیق از بینی و خارج کردن آنها، باز هم از بینی، به حالت طبیعی بازگشته و دو دستش را روی دهانش قرار داده بود.

-لینی لینی... بیا منو نیش بزن!
-چــــــــــــــــی؟!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۸
خلاصه:لرد سیاه گوی پیشگویی ای آورده و قصد داره آینده(ده سال بعد) مرگخوارا رو باهاش ببینه. بعد از مرگخوارا، خودش دستش رو روی گوی میذاره و میبینه در آینده، مرگخواراش بچه دار میشن و اون بچه ها آسایش لرد رو از بین می برن.
لرد تصميم می گیره برای مرگخوارا کلاس دانش خانواده بذاره تا هیچ وقت بچه دار نشن.

.............

-دانش چی، ارباب؟!
-آواداکداورا... فرموده بودیم کسی حرف نزنه. دانش خانواده! نیم ساعت دیگه کلاستون تشکیل میشه. هر کسی دیر برسه دو نمره از امتحانش کم می کنیم.

لرد سیاه با قدم های استوار صحنه را ترک کرده و مرگخواران را در بهت و حیرت رها کردند.

نیم ساعت بعد، خانه ریدل ها

سو دستش را روی کلاهش گذاشته بود و در راهرو می دوید. ناگهان جلوی در اتاقی که از آن صدای همهمه ای بیرون می آمد، توقف کرد. به آرامی در را باز کرد و سرش را داخل برد.
-کلاس دانش خانواده همین جاست؟
-آره، بیا تو. الان دیگه استاد میاد.

سو صندلی ای نزدیک میز استاد انتخاب کرده و قلم پر و دسته‌ی قطوری از کاغذ پوستی را روی میزش گذاشت. نگران بود برای جزوه نوشتن، کاغذ کم بیاورد!

چند دقیقه ای نگذشته بود که لرد سیاه، در حالی که گوی پیشگویی را با چوبدستی اش به دنبال خود هدایت می کرد، وارد کلاس شد.

-برپا!

با فریاد کش دار بانز، همه از جایشان بلند شدند و ایستادند. لرد سیاه نگاهی به مرگخوارانش که در ردیف هایی نا منظم ایستاده بودند، انداخت.
-اجازه می دهیم بنشینید!

سپس وسایلش را روی میز بزرگش گذاشت و ردایش را مرتب کرده و نشست. لرد سیاه، جادوگری بود بسیار منظم و آراسته!
-در پایان کلاس، امتحانی ازتون می گیریم و افرادی که نمره قبولی رو به دست نیارن، باید به هاگزمید برن و با این گوی، کسب درآمد کنن!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
لرد سیاه با خشم تمام مرگخوارانش را نظر گذراند. در رفتار هیچ یک از آنها تغییری ایجاد نشد. فقط سیبک گلوی بعضی از آنها جابجا شد که نشان از قورت دادن آب دهانشان بود.

نگاه های لرد سیاه بسیار با ابهت و وحشت انگیز بود!
-یاران ما! برایمان دست بزنید.

ترس از چهره‌ی مرگخواران رخت بست و صدای کف زدن آنها خانه را پر کرد.
-ارباب چه فکر هوشمندانه ای کردین!
-ارباب شما فوق العاده این!
-باعث افتخارمونه که مرگخوار شماییم، ارباب!

چیزی نمانده بود که توجه محفلی ها به سر و صدای آنها جلب شود.
-یاران ما، دو انگشتی بزنید!

مرگخواران مراسم تجلیل دو انگشتی ای برای اربابشان برگزار کرده، و سپس رفتند تا هر یک، گوشه ای از کار را بر عهده بگیرند.

سو کنار رون نشست و خودش را مشغول مرتب کردن کلاهش نشان داد. ناگهان یکی از پاهایش را روی زمین کوبید و پنجه پایش را کمی چرخاند.
وقتی پایش را برداشت، سری تکان داد و چهره ای متاسف به خود گرفت.
-اه! در رفت! حیف شد.

رون نگاهی روی زمین انداخت؛ ولی چیزی پیدا نکرد.
-چی در رفت؟
-چیز مهمی نبود... یه عنکبوت بود که نفهمیدم کجا رفت. از اونا که پاهاشون خیلی دراز و لاغره.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷
-ارباب شما برید بالا، من اینجا هستم.

لرد سیاه نگاهی به رودولف، و سپس نگاهی به آریانای له شده انداخت.
-خیر رودولف؛ توی این شرایط هم تا حدودی قابل پیش بینی هستی!
-ارباب! آخه به من می خوره؟!
-رودولف!

دیگر صدایی از رودولف نیامد. فقط صدای جیر جیر صندلی راحتی ای بود که با فریاد هایی که از بالا می آمد، در آمیخته بود.

-هوریس، صندلی قدیمی ای شدی! روغن لازم داری.

هوریس از حرکت ایستاد و صدایش قطع شد. پوست او به روغن حساسیت داشت!

صداهایی که نشانگر درگیری دامبلدور و مرگخواران بود، هر لحظه بیشتر میشد.
-اونو بدش به من!
-آخه حیف نیست همچین کلاه سیاه و بی عشقی بذاری سرت فرزندم؟ وایسا الان با یه طلسم برات سفیدش می کنم!
-بهش دست نزن!

ظاهرا کنار آمدن مرگخواران با دامبلدور، سخت تر از چیزی بود که انتظار می رفت!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲۸ ۱:۵۵:۲۵

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۳۸ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
سو با هیجان فریادی زد تا توجه بقیه را جلب کند.
-پیاز!

کراب که جلوی آینه رستوران ایستاده بود و مشغول امتحان کردن مدل موهای مختلف بود، فورا به طرف سو چرخید.
-به مو های من میگی پیاز؟! با اون کلاهت... شکل قارچه.
-نه نه! رستوران پیاز؛ امممم... آهان، پیازستان! محفلیا حتما میرن اونجا.

بانز که همیشه از پیاز متنفر بود، با شنیدن اسم آن، صورتش را جمع کرد و زبانش را به حالت چندش شدن بیرون آورد.
اما اهمیتی نداشت. چون کسی توجه نکرد!

-پاشید جمع کنید بریم.
-پاشده بودیم. اصلا ننشسته بودیم که!

بلاتریکس واکنشی به حرف مرگخوار مذکور نشان نداد.
همه از رستوران خارج شدند و راه پیازستان را در پیش گرفتند. اما هر یک به سویی رفتند و برخی هم با دیوار جلویشان اصابت کردند!

-وایسید همه!

با فرمان توقف لینی، همه سر جایشان ماندند و افرادی که با گام برداشتن، در دل دیوار فرو می رفتند، دست از تلاش برداشتند.

-اصلا از کدوم طرف باید بریم؟

سو نگاهی به برگه ای که در دست داشت، انداخت و با دقت بالا تا پایین آن را نگاه کرد.
-نمی دونم؛ آدرس کامل نداره! فقط نوشته کوچه ناکترن.

همه‎ی نگاه ها به انتهای برگه بود. جایی که نشانه هایی از پاره شدن کاغذ به چشم می خورد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
سو برای بیدار شدن از خواب، دیگر هیچ امید و انگیزه ای نداشت.
طی روزهایی که گذرانده بود، هر روز اتفاقی وحشتناکتر از روز قبل برایش می افتاد.

این بار، با صدای گریه و فین فین کسی که بالای سرش نشسته بود از خواب بیدار شد.
اما چشم هایش باز نشدند. هر کاری کرد نشد. اصلا چشم هایش را پیدا نکرد!

چیزی او را گرفته بود و مرتب جابجا می کرد. از صدای شخص بالای سرش که هر چند ثانیه یکبار آهی از اعماق وجود می کشید، معلوم بود که به زور جلوی گریه اش را گرفته است.

سو ترسید...
شاید مرده بود!
اما احتمال آن بسیار پایین بود. زیرا مطمئن بود هیچ یک از مرگخواران برای مرگ او آه و ناله راه نمی انداختند و اگر مرده بود، الآن باید صدای خنده و شادی مرگخواران را می شنید.

-نکنه... نکنه تنها و توی یه جای غریب مردم!

احساس ذره ذره تجزیه شدن، هر لحظه را برای سو دردناکتر می کرد و باعث شده بود دچار توهم شود. حس می کرد یک نفر مشغول سلاخی اوست و با ساطور، بدنش را ریز ریز میکند.

لحظاتی بعد، حرارتی وحشتناک سو را در بر گرفت...
نتیجه ی کارهایی که در دوران زندگیش انجام داده بود، حالا نصیبش میشد.
دلش برای زمانی که در خانه اربابش بود تنگ شده بود. دلش می خواست قبل از مرگ با اربابش خداحاظی کند...

سو آخرین نفس هایش را در ماهیتابه ی پر از روغن داغ کشیده بود و حالا، چیزی جز مقداری پیاز داغ روی کاسه آش از او نمانده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
سو با شنیدن صدای لرد، بی خیال اذیت کردن بانز با شاخه درختها شد و فورا خودش را به دیگ حاوی لرد رساند.
بومی رفته بود تا مقداری سبزیجات معطر برای خوش عطر کردن غذایش پیدا کند. سو با استفاده از هوش سرشارش، از این فرصت استفاده کرد و برای نجات اربابش اقدام کرد.
-ارباب نگران نباشید. الان نجاتتون میدم!

و کلاهش را برداشته و با آن مشغول باد زدن آتش زیر دیگ شد.
شعله های آتش به آرامی قد کشیدند و حرارت بیشتری ورزیدند. برای همین، سو مجبور شد سرعت باد زدنش را بالا ببرد!

-سول! چه می کنی؟!

هتکور همانطور که مشغول پاک کردن انگشتش با ردای کراب بود، سرش را به طرف آنها چرخاند و سو را از اشتباهش مطلع کرد.
-نباید حرارت رو زیاد کنی که! اینطوری غذا مغز پخت نمیشه!

لرد سیاه عصبانی به نظر می رسید... این را می شد از عرق های روی پیشانیش فهمید؛ البته ممکن بود دلیل آنها حرارت آب باشد!
-سو! بجای اینکه آتیش رو خاموش کنی، داری به شعله هاش اضافه می کنی... فورا ما را بیرون بیاورید!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۲ ۱۸:۳۱:۲۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
شترق!

-ارباب... هنوزم صدا مسئله ای نیست؟! ببینید قطار وایساد...
-خب حتما ما باید بهتون دستور بدیم که برید ببینید چه خبر شده؟! یکیتون بره دیگه!

لینی ویزویز کنان به طرف واگن راننده رفت.
چند دقیقه ای گذشته بود ولی هنوز خبری از لینی نشده بود. مرگخواران حس می کردند گرمای هوا اندکی کاهش یافته است.
-ارباب فکر کنم انقدر اینجا موندیم که بدنمون داره به این دما عادت می کنه!
-ولی ما اصولا به چیزی عادت نمی کنیم... فکر می کنیم هسته زمین از ابهت ما خجالت کشیده، روش نمیشه حرارت بیشتری بورزه.

لینی در حالی که لبخند عریضی روی صورتش جا خوش کرده بود، به بقیه پیوست.
-ارباب ارباب!
-پیکس؟!
-ارباب هسته رو رد کردیم! الان رسیدیم به نزدیکی پوسته؛ فقط... قطار از مسیر خارج شده و توی سنگا گیر کرده!

لرد سیاه دلیل خوشحال بودن لینی در آن شرایط بحرانی را نمی فهمید...
به نظرش لینی از هوش هیجانی پایینی برخوردار بود!
-الان باز هم قراره ما براتون چاره ای بیندیشیم؟ اندکی فسفر بسوزانید یارانمان!

سو جمعیت مرگخواران را که چانه به دست، در فکر فرو رفته بودند، کنار زده و هکتور را از میان آنها بیرون کشید و از قطار بیرون رفت.
سپس موهای هکتور را دور مشتش گره زده و پاهای او را به طرف سنگ های جلوی رویشان گرفت.
-هک... ویبره!

هکتور شروع به ویبره زدن کرد و سو از او مانند دریل تخریب استفاده کرده و شروع به خرد کردن سنگها کرد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۱ ۲۰:۰۷:۳۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
-چرا این انقدر سریع داره میره بالا؟!

مرگخواران نگاهی به اربابشان انداختند؛ لرد سیاه خیلی راضی به نظر نمی رسید.
اما کسی دلیلی سرعت بالا رفتن بالن را نمی فهمید.

-ارباب تا منو دارید غم ندارید... الآن بقیه کیسه ها رو هم ازش جدا می کنم.

صدای بانز بود که به نظر از کار خودش رضایت داشت!

-بانز؟!

دیر شده بود... تمام کیسه های شن پایین افتاده بودند.

-ارباب سریعترش کنم؟ صبر کنید... اینم از حرارت، تا درجه آخر!

همه ی مرگخواران به نقطه ای صدای بانز از آنجا می آمد حمله ور شدند. در نتیجه ی این حرکت، تعادل بالن به هم خورد و چیزی نمانده بود که همگی از درون سبد بیرون بیفتند.

-تکون نخورید! هر کسی جم بخوره از همینجا پرتش می کنیم پایین! ... بانز! به محض اینکه بسته مون رو پیدا کنیم ریز ریزت می کنیم. بعد هم می دیمت سو که از پوستت کلاه درست کنه.

صدایی بلند نشد.
لرد سیاه سر چرخاند و نگاهی به اطرافش انداخت. سعی کرد با استفاده از نقشه از بابت مسیر مطمئن شود.
-یارانمان... اون چیزهای سیاه که به این طرف میان... ابر هستن؟!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۰ ۱۹:۱۴:۴۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
سوی مبلی، مشغول چرت زدن بود که سنگینی چیزی را روی خودش احساس کرد.
باز کردن چشمهایش هیچ سودی برایش نداشتند. چراکه فقط مقادیر زیادی مو وارد آنها شد.
-عه... بلا پاشو برو اونور کورم کردی!

اما این چیزی بود که فقط در ذهن سو منعکس شد و صدایی از دهانش خارج نشد.

-آخیش... خسته شدم! کی این مبلو گذاشته اینجا؟ یعنی مرگخواری پیدا شده که کار به درد بخوری انجام بده؟!

بلاتریکس این را گفت و سرش را به عقب تکیه داد.
موهای او در چشم و بینی و دهان سو رفته و راه نفسش را بند آوردند. چیزی نمانده بود که سو به دیدار روونا بشتابد که بلاتریکس با شنیدن صدای لرد که او را صدا میزد از جا پرید.
همین پرش ناگهانی کافی بود تا تمام موهایش از ریشه کنده شده و به سو بچسبند!

این وحشتناکترین اتفاق ممکن برای بلاتریکس بود. به سختی اشکی که در شرف بیرون آمدن از چشمهایش بود را به سر جایش فرستاد و با موهایی که در آغوشش گرفته بود به طرف اتاق اربابش رفت.

سو دیگر آرزویی نداشت... جز اینکه بلایی هم سر هکتور و کراب بیاورد.

با دیدن هکتور که پنهانی سرش را از بین در اتاق نشیمن داخل آورده بود، دریافت که چیزی به تحقق آرزوی دیگرش نمانده است.
همانطور که هکتور پاتیل به دست، پاورچین پاورچین به طرف سو می آمد، هاله ای از افکار شیطانی بالای سر سو نقش بست.
او با خودش فکر می کرد چه بلاهایی می تواند سر هکتور بیاورد و از دیدنشان لذت ببرد.

هکتور به آرامی قلم مویی از درون پاتیلش بیرون آورد و آن را روی سو کشید.
-اینجاش کم شده بود... فکر کنم معجون چسبندگیم خوب روی این مبل عمل کرده!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.