سوی مبلی، مشغول چرت زدن بود که سنگینی چیزی را روی خودش احساس کرد.
باز کردن چشمهایش هیچ سودی برایش نداشتند. چراکه فقط مقادیر زیادی مو وارد آنها شد.
-عه... بلا پاشو برو اونور کورم کردی!
اما این چیزی بود که فقط در ذهن سو منعکس شد و صدایی از دهانش خارج نشد.
-آخیش... خسته شدم! کی این مبلو گذاشته اینجا؟ یعنی مرگخواری پیدا شده که کار به درد بخوری انجام بده؟!
بلاتریکس این را گفت و سرش را به عقب تکیه داد.
موهای او در چشم و بینی و دهان سو رفته و راه نفسش را بند آوردند. چیزی نمانده بود که سو به دیدار روونا بشتابد که بلاتریکس با شنیدن صدای لرد که او را صدا میزد از جا پرید.
همین پرش ناگهانی کافی بود تا تمام موهایش از ریشه کنده شده و به سو بچسبند!
این وحشتناکترین اتفاق ممکن برای بلاتریکس بود. به سختی اشکی که در شرف بیرون آمدن از چشمهایش بود را به سر جایش فرستاد و با موهایی که در آغوشش گرفته بود به طرف اتاق اربابش رفت.
سو دیگر آرزویی نداشت... جز اینکه بلایی هم سر هکتور و کراب بیاورد.
با دیدن هکتور که پنهانی سرش را از بین در اتاق نشیمن داخل آورده بود، دریافت که چیزی به تحقق آرزوی دیگرش نمانده است.
همانطور که هکتور پاتیل به دست، پاورچین پاورچین به طرف سو می آمد، هاله ای از افکار شیطانی بالای سر سو نقش بست.
او با خودش فکر می کرد چه بلاهایی می تواند سر هکتور بیاورد و از دیدنشان لذت ببرد.
هکتور به آرامی قلم مویی از درون پاتیلش بیرون آورد و آن را روی سو کشید.
-اینجاش کم شده بود... فکر کنم معجون چسبندگیم خوب روی این مبل عمل کرده!