هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱:۲۲ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹
خلاصه:

جیمز پاتر توی خیابون به تام ریدل جوان که تازه در حال تشکیل مرگخوارانه بر میخوره و سعی می کنه تام رو جذب محفل ققنوس کنه. تام هم که کنجکاو شده ببینه رقیبش چیکار می‌کنه، قبول می‌کنه. تام و جیمز به بالای برجی که دامبلدور اونجاست میرن و حالا هم دامبلدور قصد داره از برج پایین ببرتشون تا به مقر محفل برن و جذب عضو جدید برای محفل کنن. حالا باید یه جوری پاهاشون رو روی پله های جادویی بذارن که روی چشم اون ها نره تا پله ها اجازه ی رد شدن بهشون بدن.

***


دامبلدور در حال فکر کردن به این بود که همیشه به چه شکل از برج خارج می‌شده است، اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. پیری و هزار درد است به هرحال.
ناگهان نوری الهی به مغزش رسید و به رسم اندیشمندان کهن فریاد زد.
- یافتم!

سپس دستش را درون جیب ردایش کرده و جامی از آن بیرون آورد. بعد چوبدستی اش را از جیب دیگرش خارج کرد و به سمت سرش برد. وردی خواند و رشته ای از افکارش را درون قدح اندیشه ریخت.
- فرزندان! با اجازه ما یه سر بریم ببینیم اون موقع ها چجوری پایین می‌اومدیم.

بعد، با فرو بردن سرش به درون خاطره سقوط کرد.
درون خاطره، خودش را می‌دید. کمی آن طرف تر، گلرت گریندلوالد ایستاده بود. دامبلدورِ خاطره به گلرت نزدیک شد. نزدیک تر. و حتی نزدیک تر از آن و به نحوی به او چسبیده بود. سپس ابروانش را به شکل () تکان داد و ناگهان هردو غیب شدند.
دامبلدور چندلحظه ای را به تنهایی در برجی که درون خاطره بود گذراند، اما چیز دیگری دستگیرش نشد. پس سیلی ای به خود زد و به حال برگشت.

- پیدا کردین پروفسور؟
- همش گریندلوالد بود فرزندانم! راه پایین رفتن توشون پیدا نکردم.

جیمز و تام ناامیدانه دوباره به دنبال راهی برای خروج از برج، به فکر فرورفتند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۲:۵۵:۲۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۸:۴۰:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۸:۵۰:۰۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
سلام ارباب! دیدم خرداد ماه داره تموم میشه از سهمیه نقد عمومیش استفاده نکردم.
نتیجتا گفتم سوخت نشه این ماه.
بی زحمت نقد کنید.

خلاصه سوژه تا اول این پست:
مرگخوارا می‌خوان برای فنریر زن بگیرن و قصد دارن گزینه هارو از دفترچه ی موارد ازدواج رودولف انتخاب کنن. حالا فنر موقعی که می‌خواستن بهش دفترچه رو نشون بدن غیب میشه و مرگخوارا هم از نجینی می‌خوان تا براشون ردیابیش کنه.


اراده ما در این راستا قرار گرفته که هیچ پستیتو نقد نکنیم. همشون از دم بد هستن. پست هایی که در گذشته زدی و در آینده خواهی زد!

حالا صبر کن ببینیم چی می شه.



ویرایش 2:

نقد پست شما با حلزون ارسال شد. امیدواریم قبل از رسیدن، به مرگ طبیعی بمیرد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۱۷:۰۹:۰۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۳ ۲۱:۵۰:۵۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۵:۴۹ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
نجینی بیشتر خزید. خزید و خزید تا -مثل آنکه- به مقصدش رسید و ایستاد. فی الواقع... نشست. بهتر بگوییم، از حرکت کردن و خزیدن دست کشید. خب... دست هم نداشت مثل اینکه، خلاصه بدانید دیگر حرکت نکرد. حالا مار ها هنگام "دیگر حرکت نکردن" چگونه می‌شوند را به خودتان می‌سپاریم.
بعد، دمش را خم کرد و به شخصی اشاره کرد. مرگخواران سویِ دم نجینی را دنبال کردند. به پای شخصی ختم میشد. سرشان را بالا آوردند و با لیسا روبرو شدند.

- چیه؟ چرا اینطوری نگاه می‌کنید؟ قهرم با همتون اصن.

در حالت عادی، مرگخواران "اوف... دوباره" ای سر می‌دادند و بعد نگاهشان را از لیسا می‌گرفتند. اما شرایط فرق می‌کرد. درصورت مخالفت با نظر پرنسس اربابشان عاقبت خوشی در انتظار نبود. نتیجتا تصمیم گرفتند تا غرهای لیسا را به جان بخرند.

- پرنسسمان می‌گوید تو فنریری لیسا. سریعا خودت رو تسلیم کن.
- اما ارباب... جسارتا... پرنسس اشتباه نکردند؟

چشمان سرخِ لرد، سرخ تر شدند و قرنیه هایش درشت تر.
- الان به پرنسس ما توهین کردی؟
- من... نه... فقط...
- مرگخوارانمان! این فنر لیسا نما را گرفته و پوستش را بکنید تا خودش را لو دهد.

چندنفر از مرگخوارانِ خودشیرین... که شامل تمامشان میشد، به سمت لیسا یورش بردند تا اولین نفری باشند که فنریر بودن او را لو می‌دهد.

- اگه دستتون بهم بخوره!

دست اولین نفر به لیسا خورد... اتفاقی نیفتاد. پس دیگران هم نزدیک تر شدند و دست و پای لیسا را گرفتند و آماده کندن پوستش شدند که صدای سقوط مهیبی از پشت سرشان آمد. همه ی مرگخواران برگشتند و به منظره مقابلشان خیره شدند. فنریر گری بک، که به سقف چسبیده بود و تصمیم داشت تا فراموش شدن خواستگاری اش همانجا بماند، دیگر نتوانسته بود فشار جاذبه را تحمل کند و با درودی به ساحت مقدس اسحاق نیوتن بر روی زمین پهن شده بود.
حالا نوبت آن بود که دفترچه رودولف را در آورده و گزینه ها را نشان فنریر دهند... البته بعد از مقادیر بسیاری قهر از طرف لیسا!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۵:۵۶:۲۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۱۶:۴۲:۳۵

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، هیچکس اهمیتی به گروگان نمی‌داد، اما برایان سیندرفوردی آنجا موجود بود که به تنهایی میانگین عشق و محبت جمع را 300برابر بالا برده بود. او تا صدای "می‌کشیم" را شنید، ناخودآگاه عشق ورز درونش فعال شد.
- یک نفر می‌خواد دیگری رو بکشه. نباید اینطور شه. تو بهترین تقدیر رو رقم می‌زنی برایان. تصویر کوچک شده


و از حالت یوگایش در گوشه ای از خیابان خارج شد و به سمت لردسیاه آمد.

- اخطار آخر است! دیگر‌ می‌کشیمش! کسی نبود؟

تا آن لحظه کسی برای نجات گروگان پیش‌قدم نشده بود و برایان باید کاری می‌کرد.
- فرزند روشنایی، چجوری می‌تونم اون گروگان رو آزاد کنم؟
- فرزند روشنایی و مرگ ملعون! گالیون بدهید!
- چقدر؟
- 300گالیون.
- تو گنده دوزی نمی‌کنی. تصویر کوچک شده


لردسیاه تصمیم گرفت تا این حرف را نشنیده باشد، پول اکنون مهم تر بود.
- نشنیدیم. می‌دهی یا نه؟

برایان کمی با خود فکر کرد. 300گالیون درست تمام پول پس انداز زندگی او بود. قصد داشت تا با این پس انداز ها روشنایی را به سرتاسر جهان منتشر کند. اما امان از تورم! چون اکنون با این پول تا دیاگون هم نمی‌رسید. در نهایت تصمیمش را گرفت.
- بریم تا گرینگوتز برات گنجینه به گنجینه کنم.

لردسیاه با شنیدن این حرف، گروگان را به کناری انداخت و با برایان همراه شد.
برایان اما قصد داشت تا رسیدن به گرینگوتز، لردسیاه را به روشنایی فرابخواند؛ دقایق سردرد آوری برای لردسیاه در پیش بود.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۰ ۱۹:۲۲:۱۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۵:۵۳ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
خلاصه:

مرگخواران و لرد یه بذر جادویی رو تو چاله‌ای می کارن. بذر سریع تبدیل به درخت می شه و مثل لوبیای سحرآمیز رشد می کنه. لرد و مرگخوارا هم ازش بالا میرن و به بهشت میرسن. بعد توی بهشت، هرکدوم دارن با نسخه ای از خودشون که به آرزوهاش رسیده روبرو میشن. اول، مروپ با یه حوری که عاشق میوه ست روبرو میشه و قصد داره که به فرزند خوندگی قبولش کنه، حالا هم فنریر داره خودش رو بین آرزوهاش توی بهشت می‌بینه و قصد داره که به سمتش بره.
***


- خیر لازم نکرده.

لردسیاه بعد از گفتن این جمله به صورت "کاملا" ناخودآگاه ضربه ای با چوبدستی و قسمتی از پشت دستش به دهان فنریر زد که باعث شد فکش بسته شده و زبانش قطع گشته و به دیار باقی بشتابد. اما از آنجایی که هم اکنون نیز در دیار باقی بود، به جایی نشتافته و صرفا دکمه "Try Again" اش فشرده شده و با نسخه ی سالمی از خود جایگزین شد.
در مکانی چندمتر دورتر از این اتفاقات اما، دروئلا روزیه ایستاده بود... بیشتر... خشکش زده بود. در مقابلش، راهروهای عظیمی از کتاب می‌دید. راهروها با دستگاه های "تام کُش"، که به محض رسیدن تام به نزدیکی شان فعال شده و پودرش می‌کردند، محافظت می‌شدند و هیچکس به جز دروئلا اجازه ی وارد شدن به آنجا و خواندن کتاب های درونش را نداشت.
- ارباب اونجارو ببینین!

لردسیاه با شنیدن صدای دروئلا، به سمتی که می‌گفت نگاه کرد.
- خیر. نمی‌شود.
- اما ارباب...
- اما و اگر ندارد! به جای این کارها بیایید ایده هایتان را رو کرده و ما را از شر این حوری خلاص کنید تا از شر تک تک‌تان خلاص نشده ایم.

و نگاهش را به حوری ای دوخت، که کمی آن طرف تر، روبروی مروپ گانت ایستاده و دانه دانه انگور هایی که مروپ از خوشه می‌چید را برداشته و میان قسمت های خالی خربزه هایی می‌گذاشت و می‌خورد.
مرگخواران برای رفتن به سمت آرزوهایشان، اول باید روشی برای گذر از سد حوری پیدا می‌کردند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
تام جاگسن vs. مودی چشم باباقوری
سوژه: اخراج زودهنگام

صدای برخورد باران بر تن خیابان و مغازه هاچنان شلاقی سخت که بر تن زندانی ای فرود می‌آید، در سرش طنین انداز میشد. سرمای غیرقابل توصیفی در رگ هایش به راه افتاده بود. آن قدر سرد که انگار خونی در آن ها وجود نداشت. اگر فقط چند دقیقه دیرتر از آنجا بیرون می‌آمد، شاید همین را هم نمی‌داشت. سرعت قدم هایش هر لحظه کمتر میشد، وارد لیتل هنگلتون شده بود. فقط چند قدم... فقط چند قدم مانده بود تا ثابت شود. چند قدم تا بر ردای اربابش بیفتد و بگوید: "انجام شد ارباب. الان دیگه اجازه دارم؟" فقط چند قدم تا اعتماد اربابش به او برگردد.
- فقط چند قدم... فقط چند... فقط... فق...

نفس هایش رو به قطع شدن می‌رفت؛ ترجیح داد به جای تلف کردنشان با حرف زدن آن هارا به پاهایش تزریق کند. ترجیح داد به جای هدر دادن اکسیژن ها، آن ها را به انرژی ای برای حرکتش تبدیل کند. پیچ دیگری از خیابان را هم رد کرد. باران تند تر شده بود. انگار آسمان هم قصد داشت تا به او بگوید وقتش درحال اتمام است. انگار ابر ها می‌خواستند راهنمایی اش کنند. تهییجی برای امیدوارد شدنش. ضرب‌آهنگ باران به مانند موسیقی شده بود. موسیقی ای هیجان انگیز و محرکی برای لحظه ای بی اثر شدن درد هایش. پیچی از خیابان را رد کرد. خانه ی ریدل ها از فاصله ای نه چندان دور پدیدار شد. بالاخره موفق میشد. بالاخره به همه نشان می‌داد که خائن او نبوده. نشان می‌داد که تا آخر عمرش وفادار به اربابش خواهد بود.
نفس هایش منقطع شده بود. قدم هایش آرام تر و آرام تر میشد. و بدترین اتفاق ممکن برای او، در بدترین لحظه ممکن افتاد. او که فقط به فکر رسیدن بود، بدون توجه به مسیرش می‌دوید. بدون توجه به تکه ای زباله که صبح همان روز کودکی خرسند از خوراکی ای که به دست آورده بود؛ به گوشه ی خیابان انداخته بود؛ پایش به زباله پلاستیکی افتاده بر زمین گیر کرد و در آبگیر کوچکی که از آب باران بوجود آمده بود سقوط کرد.
- نه! نه! نمی‌تونه این جوری تموم شه.

تام حتی بدون انرژی ای برای راه رفتن هم هنوز می‌توانست با چشم فاصله اش را بسنجد. تنها صدمتر فاصله اش با خانه ی ریدل ها بود. فقط برای صدمتر... فقط برای صدمتر اربابش را ناامید می‌کرد. فقط برای صدمتر تا زمانی که مرگخواری بود، خائن خوانده میشد. لحظه عجیبی برای او بود. افتاده بر زمین، ناله کنان پایش را گرفته بود و اشک می‌ریخت. نه از دردی که از سقوطش بر روی زمین در زانویش پیچیده بود. نه از درد طلسم هایی که بدنش تحمل کرده بود. نه از نبود نفس در ریه هایش. نه! اشکش از اعتمادی بود که از دست داده بود. اشکش از ناامیدی بود. پوچی. او بریده از تمام دنیا به لردسیاه پناه آورده بود. صاحب خانواده شده بود. خانواده ای کامل. خانواده ای که هم مادر داشت، هم پدر. هم خواهر داشت و هم برادر. شاید ابراز احساسات در بین مرگخواران ممنوع بود. شاید اکثرشان عشق را از دست داده بودند. اما هیچ کدام نمی‌توانستند شوری که در کنار هم بودنشان داشتند را دست کم بگیرند.
همانطور که سرش بر روی زمین بود و ناامید از زندگی اشک می‌ریخت، صدایی شنید. صدایی آشنا. صدایی سرد اما سرشار از زندگی. صدایی که برخلاف ظاهرش سرشار از احساسات بود... حداقل برای او. صدایی که اگر در تایید کارش می‌شنید، تمام خستگی هایش به ناگاه از بین می‌رفت. صدایی که به او امید زندگی ‌می‌داد. صدای اربابش!
- اون چیه؟
- کجا سرورم؟
- اونجا روی زمین.

لردسیاه این را گفت و نزدیک تر آمد. سایه ای از موجودی درهم پیچیده می‌دید. به دو قدمی اش رسید.
- تام؟!

تام سرش را بالا گرفت. رو به اربابش کرد. اشک ریخت. این‌بار متفاوت از گذشته. این بار اشک شوق می‌ریخت. انگار خدا، طبیعت، هرچیزی که اسمش را می‌گذاشتند نجوایش را شنیده بود. بغض کنان صدایی از گلویش بیرون آمد.
- انجامش... دادم... ارباب.

این را گفت و شی طلایی رنگی که در دست داشت را به لردسیاه تقدیم کرد. از لبخند محوی که به گوشه لب اربابش آمده بود، خرسند شد. دیگر نگران نفس هایش نبود. قطع شدنشان دیگر فرقی نداشت. خودش را ثابت کرده بود. چشمانش بسته شد. نه مانند هر بسته شدن دیگری. جلوی پای اربابش، چشمانش برای همیشه بسته شدند و دیگر هرگز گشوده نشدند...

"فلش بک"

در تختش خوابیده بود. آرام و ساکت، بدون توجه به آنچه دور و برش می‌گذشت. ناگهان صدای مهیبی آمد و در خانه درهم کوبیده شد.
- دوباره شروع کرده.

پتویش را کنار زد. از کنار تخت، نقابش را برداشت و به روی صورت ناهموارش گذاشت. پاهایش را زمین گذاشت و بلند شد.

- تام! تام! کجایی عوضی؟

دیگر توان تحمل توهین هایی که هر روز پدرش به او می‌کرد را نداشت. تصمیمش را گرفته بود. یکبار برای همیشه از خانه بیرون و می‌رفت و دیگر بر نمی‌گشت. چوبدستی اش را در پشت شلوار آبی رنگ و رو رفته ای، که آنقدر استفاده شده بود، که به بنفش می‌ماند، گذاشت و از اتاقش خارج شد.

- چه عجب! آقا بیرون اومدن. اون نوشیدنی هارو از زیرزمین بیار.

نرفت! برای اولین بار روبروی پدرش ایستاد. ظاهر پدرش تغییر کرده بود. موهایش جوگندمی شده بود و چهره اش پر از چین و چروک، پیراهن ارزان قیمتی به تن داشت، که به تازگی از کنار زباله های گوشه خیابان پیدا کرده بود. اما در باطن همان بود. همانقدر عصبی و بد دهن که در گذشته بود.

- اگه نَرَم چی میشه؟

تام این را گفت و نزدیک تر شد.

- باید می‌دونستم. بالاخره بچه ی همونی. توئم یه عوضی ای مثل ماد...
- اسم اونو روی زبون کثیفت نیار!

فریاد زده بود. فریادی از اعماق درونش. فریادی آمیخته به تمام کینه ای که در این سالها جمع کرده بود.

- چیه؟ دلت برای اون زنیکه ی هر...

دیگر بس بود. دیگر توان توهین را نداشت. در کسری از ثانیه چوبدستی کشید و ورد شیطانی و سریع العملی که بزرگترین هارا از پای درآورده بود خواند.
- آواداکداورا!

پدرش بر روی زمین افتاد. اهمیتی نمی‌داد. مدت ها بود که دیگر اهمیتی به پدرش نمی‌داد. لگدی به جسد بی جانش زد و از در خانه خارج شد.

"دقایقی بعد"

در خیابان قدم میزد. به مغازه ها نگاه می‌کرد. صدایی از همان نزدیکی می‌آمد. صدای رد و بدل شدن طلسم. خوب این صدارا می‌شناخت. به محل نزدیک تر شد.

- کروشیو!
- استوپیفای!

خودشان بودند. از نحوه پوشش و طلسم هایشان فهمیده بود. از موی بلند و فر زنی در صدرشان. خوب مرگخواران را می‎شناخت. تصویرشان را در روزنامه ها دیده بود. شرورانی بزرگ که تحت سلطه ی قدرتمند ترین جادوگر زنده جهان، لردولدمورت بودند.
مرگخواران کارشان را تمام کردند و در حال خروج بودند. سایه به سایه، اما با فاصله ای که قابل تشخیص نباشد، دنبالشان رفت. مرگخواران سرخوش از پیروزی ای که به دست آورده بودند، می‌خندیدند. اکثرشان با تله پورت غیب شدند، اما یکی از آنها انگار زخمی داشت. تصمیم گرفته بود پیاده ادامه راه را برود و این، موهبتی برای تام بود. به دنبال هوریس اسلاگهورن پیر رفت و رفت تا به خانه ی ریدل ها رسید. خانه ای قدیمی اما با عظمت، لحظه ای که هوریس به در خانه نزدیک شد، خود را به پایش انداخت.
- من... من یه جادوگرم. قول میدم به لردسیاه خدمت کنم. من خودمو وقف اهدافشون می‌کنم.
- بلند شو.

تام ایستاد. هوریس طلسمی به او زد، بیهوش شد. هوریس اورا روی دوشش گذاشت و وارد خانه ی ریدل ها شد.

"مدتی بعد"

امروز روز اولی بود که خدمت‌گذار لردسیاه و به اصطلاح "مرگخوار" شده بود. چون مرگخواران تازه از ماموریت برگشته بودند. به او وظیفه ی محافظت از وسیله ای داده شده بود. کار سختی نبود. صرفا باید درکنار مرگخواری دیگر که نمی‎شناخت، می ایستاد و اجازه نمی‎داد تا کسی نزدیک آن وسیله شود.
- روز قشنگیه، نه؟

این را رو به مرگخوار ناشناس گفت، تا مکالمه ای را آغاز کرده باشد. اما جوابی دریافت نکرد. شانه اش را بالا انداخت و سرجایش برگشت.

- جاگسن.

صدا از مرگخوار ناشناس می‌آمد، به سمتش برگشت. ناگهان مرگخوار چوبدستی اش را کشید و چیزی گفت. تام غافلگیر شد و همین، باعث عقب ماندنش از رقیب شد و طلسم بیهوشی به او برخورد کرد. ناگهان همه چیز آهسته شد و روی زمین افتاد. مرگخوار ناشناس، که درواقع نفوذی محفل ققنوس بود، به بالای سرش آمد، ورد فراموشی را خواند و تام را به روی صندلی گذاشت.

"اتاق لردسیاه"

- ارباب... من نمی‎دونم چطور اون اتفاق افتاد. واقعا خبر ندارم.
- خفه شو تام! تو باعث شدی تا جان‌پیچ ارزشمندمان را از دست بدهیم. واقعا که! ما به تو وظیفه ای ساده داده بودیم و تو، خوابیدنت را ترجیح دادی!
- ارباب قسم می‌خورم. من نخوابیده بودم. نمی‌دونم... نمی‌دونم چطور اون اتفاق افتاد. تنها چیزی که یادمه اینه که به هوش اومدم و روی صندلی نشسته بودم و جان‌پیچتون... نبود.

سرش را پایین انداخت. در روز اول مرگخوار شدنش اربابش را ناامید کرده بود. شرمسار بود.

- نابخشودنیه! تو اخراجی. برو که دیگر نمی‌خواهیم چهره ی نحست را در ارتشمان ببینیم!
- اما ارباب... ارباب من نبودم.
- یا تا امشب جان پیچمان به ما بر می‌گردد. یا هرکجا که باشی، پیدایت خواهیم کرد و توی خائن را خواهیم کشت.

خائن... خائن کلمه ای بود که تاثیرش را گذاشت. تام دیگر جوابی نداد، چوبدستی اش را برداشت و با سرعت از خانه ی ریدل ها بیرون زد. باید جان پیچ را پیدا می‌کرد. باید خودش را به اربابش ثابت می‌کرد.

"پایان فلش بک"


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
هاگرید دستش را روی دستگیره فشرد... باز نشد. باز هم فشرد... و باز هم باز نشد! هاگرید که دیگر عصبانی شده بود، فشار سنگینی به دستگیره در آورد.

ترررق!

به دستگیره کنده شده ی در نگاه کرد. برای هرکس دیگری، کنده شدن دستگیره مانعی بزرگ میشد، اما هاگرید هرکسی نبود، دستگیره را به کناری انداخت و در را از لولا از جا کند.
در آنسوی در، رودولف که به انتظار ساحره ای خوش رو مانند فلور دلاکور یا نهایتا پنه لوپه کلیرواتر ایستاده بود، بدون دقت به فرد روبرویش شروع به ابراز علاقه خاص کرد.
- شما وضعیت تاهلت چجوریاس؟

و بعد از دیالوگ نگاهی به بالاسرش انداخت و با نیمه‌غول مذکری که روبرویش ایستاده بود روبرو شد.

- شوما چیکار داشتی؟

رودولف به هاگرید و در پشت سرش مودی چشم باباقوری خیره شد.
- من... چیز...

در همان لحظه که رودولف درحال برنامه ریزی برای قسر در رفتن بود، مودی دست هاگرید را به کناری زد و به رودولف خیره شد.
- راهش بدین تو... این عریان به اینجا اومده. نماد پاکی و بی آلایشیه. خطری نداره.

مثل اینکه لخت بودن رودولف یکجا به کمکش آماده بود. حالا باید راهی برای انجام ماموریتش پیدا می‌کرد...


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۵۷:۴۱
دلیل ویرایش: اضافه کردن علامت نگارشی

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
- به نام نظافت و تقارن! درود به روح تاژ کبیر!

صرفا ثانیه ای فکر کردن نیاز بود تا بفهمی هیچکس جز گابریل دلاکور نمی‌توانست کارش را با چنین جمله ای شروع کند، بعد از آن ثانیه، 4ثانیه دیگر برای این نیاز بود تا تشخیص دهی از کدام سمت می‌آید و بعد انجام عمل حرکت به سمت عکس. 5ثانیه! صرفا 5ثانیه نیاز بود تا رابستن بتواند از چنگ گابریل و تیررسش خارج شود. 2ثانیه اول به درستی پیش رفت. صدا را شناخت و تشخیص را شروع کرد، اما امان از دقایق و ثانیه ها. زیرا درست قبل از اینکه به پایان سه ثانیه ی بعدی برسد و فرار را بر قرار ترجیح داده و به زندگیِ با دخترش در حومه ی شهر ادامه دهد، سنگِ پرتاب شده ی گابریل به فاصله ی میلی متریِ چهره اش رسید.

- دختر بابا... مثل اینکه بابا به دیار باقی شتافتن میشه.

رابستنِ فداکار دخترش را به روی طاقچه ی پارچه ای کارناوال انداخت و درست زمانی که بچه روی طاقچه افتاد، سنگ سخت به سر رابستن برخورد کرد.

بووووم!

رابستن متلاشی شد... البته نه آن تصوری که شما از متلاشی دارید. زیرا رابستن فضایی بود. نباید که به مانند زمینیان متلاشی میشد! متلاشی شدن رابستن به این صورت بود که بعد از انفجار کله اش، بدنش نیز در سوگ و غم کله منفجر شده، شکمش سفره شد و اعضا را درخود جمع کرد.
گابریل هنگامی که متلاشی شدن رابستن را دید فریادی از شادی کشید... اما امان از باد! باد شدیدی به پشت شکم سفره شده ی رابستن زد و آن را به سرعت به طرف گابریل هدایت کرد.
- نه!

درست است که دنیای جادویی است. اما باد که حرف حالی‌اش نمیشد. حالا اگر باد هم فضایی بود شاید به شکل فضایی ای می‌شنید. آها! در فضا باد نداریم اصلا. پس این هم منتفی‌است. القصه، باد هم نشنید و به وزیدن ادامه داد و سفره ی پر برکت رابستن را به روی گابریل خالی کرد.
ماجراهای بعد از این اتفاق را باید در مطالب ترسناک و هالووینی دنبال کرد. زیرا مناسب سن دنبال کنندگان این تاپیک نیست. اما خلاصه ی ماجرا با جدا کردن قسمت های ترسناکش، این بود که گابریل به دیافراگم و روده ی رابستن مزین شد. یکبار دیگر تکرار می‌کنم. گابریل دلاکور، پیرو پاکیزگی و تقارن مزین به دیافراگم و روده ی فرد دیگری شد. فکر نمی‌کنم به تکرار سه باره ای هم نیاز باشد. پس ادامه می‌دهم، بعد از این ماجرا گابریل که دیگر از تمیزی اش ناامید شده بود. رخت سفر آخرت را بست. استخری در کنار وزارتخانه اجاره کرد و آن را با وایتکس و کلر پر کرد و آخرین دیالوگش را سر داد.
- لعنت به قبرت کریس که باعث شدی وزیر شم و این بلاها سرم بیاد!

بعد درون استخر پرید و چنددقیقه بعد... دنیای جادویی بی وزیر شده بود!

پایان سوژه.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۰ ۲۲:۱۷:۱۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۰ ۲۲:۲۳:۲۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹
فیگ این را گفت و به نامه نگاه کرد. کلمات قابل تشخیص نبودند. دقیق تر نگاه کرد. و حتی دقیق تر! اما صرفا خط هایی نامشخص می‌دید. بعد از چندثانیه سرگیجه گرفت و کلمات در پیش چشمش به رقص درآمدند. فیگ وارد بعد تخیلش شده بود.
- اوا اینا چرا اینطوری میشن؟

"اینا"یی که "اینطوری" می‌شدند، اشاره به حروف داشت، که حالا بعد از رقص دسته جمعی دور آتش درون برگه، مومبا مومبا گویان به فیگ نزدیک می‌شدند. ناگهان یکی از حروف، که رئیسشان به نظر می‌رسید به جلوی همه و تقریبا هم سطح با نوک بینی فیگ رسید.
- تو چرا زل زدی به ما؟
- جان؟! من... هیچی کلمه جونی... من...
- نکند داری پسرهای مارا دید می‌زنی؟

مثل اینکه در سرزمین حروف دید زدن پسران رواج داشت!

- من نه... من...

و قبل از اینکه فیگ بتواند دفاعی از خود کند دستور حمله صادر شد و فیگ از هوش رفت.

شترررق!

و با صدای مهیبی فیگ روی میز فرود آمد. تمام اینها اما در کمتر از ثانیه ای در دنیای واقعی گذشت. گرچه دامبلدور می‌گفت شاید دنیای تخیل واقعی باشد و ما در دنیایی دروغین و اینها... ولی ما که به او کاری نداریم. ما دنیای واقعی را دنیای روزمره می‌بینیم و این اتفاقات در زمان روزمره کمتر از ثانیه ای طول کشیده بود و مرگخواران را شوکه کرد.

- این چش شد؟

تام که از صدای افتادن فیگ روی میز، گوشش را از دست داده بود، نزدیک تر آمد و به فیگ زل زد.
- خب... مثل اینکه غش کرد.
- خب چرا ایستادین؟! پاشین ببینین کجا نگه می‌دارن این گرگارو.

مرگخواران به دنبال مدرک و نشانی محل نگهداری گرگ ها، شروع به جستجوی اتاق کردند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۷ ۲۱:۴۵:۱۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
"مروپ که حالا زیر رودولفِ فرصت طلب گیر افتاده بود، باید قبل از اینکه دیر می‌شد کاری می‌کرد!"
نیازی نبود تا "مروپ" کار خاصی کند، زیرا به سه ثانیه نرسیده بود که بلاتریکس بالا رفتن نمودار کمالات سنج رودولف را حس کرده، الساعه خود را به آنجا رسانده بود و با ضربه ای سهمگین رودولف را به خارج از اتاق... خارج از لیتل هنگلتون... خارج از لندن... و تا جایی که خبرنگاران ما خبردار شدند، خارج از بریتانیای کبیر فرستاده بود!
مروپ بلافاصله بعد از خلاص شدن از دست رودولف، از جایش بلند شد و با سرعت خود را به مرگخوارانی که اکنون با رابستن در اول صفشان؛ برای خاموش کردن ماهیتابه به سمتش می‌رفتند، رساند.
- دست نگه دارید مرگخوارای مامان!

و درست لحظه ای قبل از اینکه رابستن آگوامنتی ای به سوی ماهیتابه بفرستد و تمام زحمات این دوصفحه پست را هدر داده و سوژه را برگرداند درست همانجایی که ماه ها قبل بود، توانست چوبدستی اش را منحرف کرده و آب را بر روی تام جاگسن بریزد.
- آخ! ترسیدم... دستم افتاد.

تام این را گفت و منتظر شد تا رابستن و مروپ برای عذرخواهی به سمتش بیایند، اما ما و آنها بیکار نیستیم که به این چیزها نگاه کنیم، پس تام را به حال خود رها کرده و به سمت اتفاق بعدی می‌رویم.

- خب مرگخوارای مامان، آرامش خودتونو حفظ کنید. این اتفاق کاملا طبیعیه و هیچ مشکلی نیست. حالا باید باقی سیب زمینی هارو بهش اضافه کنیم و بایستیم تا پختشون تموم شه.

مرگخواران به دنبال "باقی سیب زمینی ها" دور تا دورشان را می‌گشتند اما چیزی نبود... ناگهان فنر به حرف آمد.
- میگم... به اینا... که... نیازی... نداشتین؟

سرها ناباورانه به سمت فنریری که نصف سیب زمینی هارا نوش جان کرده و باقی را در مرحله ی آماده سازی برای نوش جان کردن داشت، چرخیدند.
- فنر!

باید قبل از اینکه دیر شود، سیب زمینی هایی برای پختن پیدا می‌کردند... یابه نحوی از فنر پسشان می‌گرفتند!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۲۲:۰۸:۴۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۲۲:۲۱:۵۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.