تام جاگسن vs. مودی چشم باباقوری
سوژه: اخراج زودهنگام
صدای برخورد باران بر تن خیابان و مغازه هاچنان شلاقی سخت که بر تن زندانی ای فرود میآید، در سرش طنین انداز میشد. سرمای غیرقابل توصیفی در رگ هایش به راه افتاده بود. آن قدر سرد که انگار خونی در آن ها وجود نداشت. اگر فقط چند دقیقه دیرتر از آنجا بیرون میآمد، شاید همین را هم نمیداشت. سرعت قدم هایش هر لحظه کمتر میشد، وارد لیتل هنگلتون شده بود. فقط چند قدم... فقط چند قدم مانده بود تا ثابت شود. چند قدم تا بر ردای اربابش بیفتد و بگوید: "انجام شد ارباب. الان دیگه اجازه دارم؟" فقط چند قدم تا اعتماد اربابش به او برگردد.
- فقط چند قدم... فقط چند... فقط... فق...
نفس هایش رو به قطع شدن میرفت؛ ترجیح داد به جای تلف کردنشان با حرف زدن آن هارا به پاهایش تزریق کند. ترجیح داد به جای هدر دادن اکسیژن ها، آن ها را به انرژی ای برای حرکتش تبدیل کند. پیچ دیگری از خیابان را هم رد کرد. باران تند تر شده بود. انگار آسمان هم قصد داشت تا به او بگوید وقتش درحال اتمام است. انگار ابر ها میخواستند راهنمایی اش کنند. تهییجی برای امیدوارد شدنش. ضربآهنگ باران به مانند موسیقی شده بود. موسیقی ای هیجان انگیز و محرکی برای لحظه ای بی اثر شدن درد هایش. پیچی از خیابان را رد کرد. خانه ی ریدل ها از فاصله ای نه چندان دور پدیدار شد. بالاخره موفق میشد. بالاخره به همه نشان میداد که خائن او نبوده. نشان میداد که تا آخر عمرش وفادار به اربابش خواهد بود.
نفس هایش منقطع شده بود. قدم هایش آرام تر و آرام تر میشد. و بدترین اتفاق ممکن برای او، در بدترین لحظه ممکن افتاد. او که فقط به فکر رسیدن بود، بدون توجه به مسیرش میدوید. بدون توجه به تکه ای زباله که صبح همان روز کودکی خرسند از خوراکی ای که به دست آورده بود؛ به گوشه ی خیابان انداخته بود؛ پایش به زباله پلاستیکی افتاده بر زمین گیر کرد و در آبگیر کوچکی که از آب باران بوجود آمده بود سقوط کرد.
- نه! نه! نمیتونه این جوری تموم شه.
تام حتی بدون انرژی ای برای راه رفتن هم هنوز میتوانست با چشم فاصله اش را بسنجد. تنها صدمتر فاصله اش با خانه ی ریدل ها بود. فقط برای صدمتر... فقط برای صدمتر اربابش را ناامید میکرد. فقط برای صدمتر تا زمانی که مرگخواری بود، خائن خوانده میشد. لحظه عجیبی برای او بود. افتاده بر زمین، ناله کنان پایش را گرفته بود و اشک میریخت. نه از دردی که از سقوطش بر روی زمین در زانویش پیچیده بود. نه از درد طلسم هایی که بدنش تحمل کرده بود. نه از نبود نفس در ریه هایش. نه! اشکش از اعتمادی بود که از دست داده بود. اشکش از ناامیدی بود. پوچی. او بریده از تمام دنیا به لردسیاه پناه آورده بود. صاحب خانواده شده بود. خانواده ای کامل. خانواده ای که هم مادر داشت، هم پدر. هم خواهر داشت و هم برادر. شاید ابراز احساسات در بین مرگخواران ممنوع بود. شاید اکثرشان عشق را از دست داده بودند. اما هیچ کدام نمیتوانستند شوری که در کنار هم بودنشان داشتند را دست کم بگیرند.
همانطور که سرش بر روی زمین بود و ناامید از زندگی اشک میریخت، صدایی شنید. صدایی آشنا. صدایی سرد اما سرشار از زندگی. صدایی که برخلاف ظاهرش سرشار از احساسات بود... حداقل برای او. صدایی که اگر در تایید کارش میشنید، تمام خستگی هایش به ناگاه از بین میرفت. صدایی که به او امید زندگی میداد. صدای اربابش!
- اون چیه؟
- کجا سرورم؟
- اونجا روی زمین.
لردسیاه این را گفت و نزدیک تر آمد. سایه ای از موجودی درهم پیچیده میدید. به دو قدمی اش رسید.
- تام؟!
تام سرش را بالا گرفت. رو به اربابش کرد. اشک ریخت. اینبار متفاوت از گذشته. این بار اشک شوق میریخت. انگار خدا، طبیعت، هرچیزی که اسمش را میگذاشتند نجوایش را شنیده بود. بغض کنان صدایی از گلویش بیرون آمد.
- انجامش... دادم... ارباب.
این را گفت و شی طلایی رنگی که در دست داشت را به لردسیاه تقدیم کرد. از لبخند محوی که به گوشه لب اربابش آمده بود، خرسند شد. دیگر نگران نفس هایش نبود. قطع شدنشان دیگر فرقی نداشت. خودش را ثابت کرده بود. چشمانش بسته شد. نه مانند هر بسته شدن دیگری. جلوی پای اربابش، چشمانش برای همیشه بسته شدند و دیگر هرگز گشوده نشدند...
"فلش بک"در تختش خوابیده بود. آرام و ساکت، بدون توجه به آنچه دور و برش میگذشت. ناگهان صدای مهیبی آمد و در خانه درهم کوبیده شد.
- دوباره شروع کرده.
پتویش را کنار زد. از کنار تخت، نقابش را برداشت و به روی صورت ناهموارش گذاشت. پاهایش را زمین گذاشت و بلند شد.
- تام! تام! کجایی عوضی؟
دیگر توان تحمل توهین هایی که هر روز پدرش به او میکرد را نداشت. تصمیمش را گرفته بود. یکبار برای همیشه از خانه بیرون و میرفت و دیگر بر نمیگشت. چوبدستی اش را در پشت شلوار آبی رنگ و رو رفته ای، که آنقدر استفاده شده بود، که به بنفش میماند، گذاشت و از اتاقش خارج شد.
- چه عجب! آقا بیرون اومدن. اون نوشیدنی هارو از زیرزمین بیار.
نرفت! برای اولین بار روبروی پدرش ایستاد. ظاهر پدرش تغییر کرده بود. موهایش جوگندمی شده بود و چهره اش پر از چین و چروک، پیراهن ارزان قیمتی به تن داشت، که به تازگی از کنار زباله های گوشه خیابان پیدا کرده بود. اما در باطن همان بود. همانقدر عصبی و بد دهن که در گذشته بود.
- اگه نَرَم چی میشه؟
تام این را گفت و نزدیک تر شد.
- باید میدونستم. بالاخره بچه ی همونی. توئم یه عوضی ای مثل ماد...
- اسم اونو روی زبون کثیفت نیار!
فریاد زده بود. فریادی از اعماق درونش. فریادی آمیخته به تمام کینه ای که در این سالها جمع کرده بود.
- چیه؟ دلت برای اون زنیکه ی هر...
دیگر بس بود. دیگر توان توهین را نداشت. در کسری از ثانیه چوبدستی کشید و ورد شیطانی و سریع العملی که بزرگترین هارا از پای درآورده بود خواند.
- آواداکداورا!
پدرش بر روی زمین افتاد. اهمیتی نمیداد. مدت ها بود که دیگر اهمیتی به پدرش نمیداد. لگدی به جسد بی جانش زد و از در خانه خارج شد.
"دقایقی بعد"در خیابان قدم میزد. به مغازه ها نگاه میکرد. صدایی از همان نزدیکی میآمد. صدای رد و بدل شدن طلسم. خوب این صدارا میشناخت. به محل نزدیک تر شد.
- کروشیو!
- استوپیفای!
خودشان بودند. از نحوه پوشش و طلسم هایشان فهمیده بود. از موی بلند و فر زنی در صدرشان. خوب مرگخواران را میشناخت. تصویرشان را در روزنامه ها دیده بود. شرورانی بزرگ که تحت سلطه ی قدرتمند ترین جادوگر زنده جهان، لردولدمورت بودند.
مرگخواران کارشان را تمام کردند و در حال خروج بودند. سایه به سایه، اما با فاصله ای که قابل تشخیص نباشد، دنبالشان رفت. مرگخواران سرخوش از پیروزی ای که به دست آورده بودند، میخندیدند. اکثرشان با تله پورت غیب شدند، اما یکی از آنها انگار زخمی داشت. تصمیم گرفته بود پیاده ادامه راه را برود و این، موهبتی برای تام بود. به دنبال هوریس اسلاگهورن پیر رفت و رفت تا به خانه ی ریدل ها رسید. خانه ای قدیمی اما با عظمت، لحظه ای که هوریس به در خانه نزدیک شد، خود را به پایش انداخت.
- من... من یه جادوگرم. قول میدم به لردسیاه خدمت کنم. من خودمو وقف اهدافشون میکنم.
- بلند شو.
تام ایستاد. هوریس طلسمی به او زد، بیهوش شد. هوریس اورا روی دوشش گذاشت و وارد خانه ی ریدل ها شد.
"مدتی بعد"امروز روز اولی بود که خدمتگذار لردسیاه و به اصطلاح "مرگخوار" شده بود. چون مرگخواران تازه از ماموریت برگشته بودند. به او وظیفه ی محافظت از وسیله ای داده شده بود. کار سختی نبود. صرفا باید درکنار مرگخواری دیگر که نمیشناخت، می ایستاد و اجازه نمیداد تا کسی نزدیک آن وسیله شود.
- روز قشنگیه، نه؟
این را رو به مرگخوار ناشناس گفت، تا مکالمه ای را آغاز کرده باشد. اما جوابی دریافت نکرد. شانه اش را بالا انداخت و سرجایش برگشت.
- جاگسن.
صدا از مرگخوار ناشناس میآمد، به سمتش برگشت. ناگهان مرگخوار چوبدستی اش را کشید و چیزی گفت. تام غافلگیر شد و همین، باعث عقب ماندنش از رقیب شد و طلسم بیهوشی به او برخورد کرد. ناگهان همه چیز آهسته شد و روی زمین افتاد. مرگخوار ناشناس، که درواقع نفوذی محفل ققنوس بود، به بالای سرش آمد، ورد فراموشی را خواند و تام را به روی صندلی گذاشت.
"اتاق لردسیاه"- ارباب... من نمیدونم چطور اون اتفاق افتاد. واقعا خبر ندارم.
- خفه شو تام! تو باعث شدی تا جانپیچ ارزشمندمان را از دست بدهیم. واقعا که! ما به تو وظیفه ای ساده داده بودیم و تو، خوابیدنت را ترجیح دادی!
- ارباب قسم میخورم. من نخوابیده بودم. نمیدونم... نمیدونم چطور اون اتفاق افتاد. تنها چیزی که یادمه اینه که به هوش اومدم و روی صندلی نشسته بودم و جانپیچتون... نبود.
سرش را پایین انداخت. در روز اول مرگخوار شدنش اربابش را ناامید کرده بود. شرمسار بود.
- نابخشودنیه! تو اخراجی. برو که دیگر نمیخواهیم چهره ی نحست را در ارتشمان ببینیم!
- اما ارباب... ارباب من نبودم.
- یا تا امشب جان پیچمان به ما بر میگردد. یا هرکجا که باشی، پیدایت خواهیم کرد و توی خائن را خواهیم کشت.
خائن... خائن کلمه ای بود که تاثیرش را گذاشت. تام دیگر جوابی نداد، چوبدستی اش را برداشت و با سرعت از خانه ی ریدل ها بیرون زد. باید جان پیچ را پیدا میکرد. باید خودش را به اربابش ثابت میکرد.
"پایان فلش بک"