دامبلدور لبخندی زد و با آرامش در کارتن کوچک خودش جا خوش کرد.
-خب... حالا که مقر خودمونو انتخاب کردیم، بهتره که بنشینیم و استراحت کنیم... بنشینید، بنشینید. راحت باشید فرزندانم.
تام در محدوده هفتاد و پنج درصدی اش نشست و فنریر که ریاضی بلد نبود، مفلوکانه در بیست درصد خودش، کنار تام ریدل چپید. پنج درصد بقیه را هم شپش های فنریر شروع به جشن گرفتن کردن. تام زانو هایش را بغل کرد و تا جایی که میتوانست، به دیواره ی کارتن چسبید. اصلا دلش نمیخواست به آن...فنر و شپش هایش که الان در حال نقشه کشی برای ورود به موهای تام بودند، بچسبد.
-هی! داداش...تام! هوی! میگما... هوا شه خووبه! نه؟
هوا خوب نبود. بوی بدن فنریر درکارتن پیچیده بود. بویی بین لجن و پنیر گندیده. تام پاسخی نداد در عوض بیشتر به دیواره کارتن چسبید و چشم غره ای به فنریر رفت که دندان های جرم گرفته اش را با لبخندی گنده به نمایش گذاشته بود.
-هی داداش تو شقدر ناراعتی! خوش باش... هی میگم تو سوسیس نَ اَری؟ خدا میدونه چند وقته شیزی نخوردم!
- نه! ما سوسیس نداریم! هوا هم خوب نیست! تو بوی گند میدی!
-بااوشه... هی! میگما! داداش! گوش کن... تو. یعنی خودتا! کسِ دیگه ای نه! یعنی من نه، دامبلدور نه، این جیمز بی ریخته هم نه! یعنی خود خودتا! ببین باباتم نه ها! اون رفیقتم نه...
تام آهی کشید.
-ببین چطور خودمون رو اسیر کردیم!
فنریر همچنان به چِرت گفتنش ادامه میداد:
-ببین تو چطوری از اونجایی که نه من توش بود، نه دامبلدور، نه این جیمز بی ریخته، خودِ خودت بودی، یعنی باباتم نبود، چطور از اونجا که اینجا نبود سر در آوردی؟ یعنی چطور میشه آدم از اینجا که اینجا نیست سر در بیاره؟! ببین خودِ خودت بود ها! نه من بودم... نه دامبلدور، نه این جیمز بی ریخته، یعنی خود خودت بودیا...
-بس کن! میخوایم بخوابیم.
-خیلی خب. نظرت چیه یه بخونم دلمون واشه؟ خوبه؟
-نه! میخوایم کپه مرگمون رو بذاریم!
-خیلی خب! ولی ضرر کردی ها! صدای من خیلی خوبه!
-خوب نیست. مثل صدای میمونه!
-بااوشه! میگما! یکم میری اون ورتر. یه خورده جام تنگه...
- نه! تو هم کپه مرگت رو بذار!
-میگما! یعنی تو خود خودتی! نه منی، نه دامبلدوری، نه این جیمز بی ریخته...
-ما خودمونیم! پس بِکَپ و بذار ما بخوابیم.
-باشه. ولی اول باید...
تام پشتش را به او کرد و تا جایی که فضای هفتاد و پنج درصدی اش اجازه میداد، پاهایش را دراز کرد. تام برای حدود یک ساعت به خواب رفت تا اینکه با لم دادن موجودی به خودش از خواب پرید. موجودی که داشت با صدا هولناکش آهنگ "شب پر ستاره" را میخواند و دست میزد.
-آخ! شبِ پر ستارررره! حالا! آخ! چشمک بزن دوباره! حالا! هووو! شَشَشَشَشَبِ پر ستارههههههه! تو خودتیییییی! مَمَمَمَمَمَمَمَننننن نیییییستییی! داااامبللللدور نیستی! ان جیمز بی ریخته هم نیستییی! شَشَشَشَشَبِ پر سِسِسِتارههههه!
-زهر مار!
تام در حالی که شوکه شده بود این را گفت و از جایش بلند شد.