به نام نویسنده قصه هامون!
اسب vs ریش
Part one:
یکی بود یکی نبود!
نمیدونم...
شاید از نظر بقیه هر قصه پریانی اولین چیزی که میخواد یک شخصیت قهرمان، یک پریه! و یا یک شخصیت منفی و البته شکست خورده!
ولی از نظر من، یک قصه پریان بیشتر از همه نیاز به یک once upon a time یا همون یکی بود، یکی نبود خودمون داره! بیخیال این جملات تکراری! اصل مطلب اینکه هر قصه ای، چه پریان و چه غیرپریان، اول از همه نیاز به یک شروع داره!
***
-خب آرسینوس! کارتو کامل انجام دادی؟
لرد سیاه در حالی که مار بزرگ و محبوبش را نوازش میکرد، آرام این را از شنل پوشی که رو به رویش زانو زده بود پرسید.
از زیر شنل صدای خسته ای به گوش رسید.
-بله ارباب. تمام و کمال به انجام رسوندمش.
- و کسی که شک نکرد؟
-خیر ارباب.
لرد از روی صندلی اش بلند شد و شروع به قدم زدن دور اتاق تاریک، بزرگ و البته مجلل خود کرد.
-خودت میدونی آرسینوس! تو باید کاری کنی که انگار هم مراقب جبهه سیاهی و هم جبهه سفید.
-درسته ارباب مطلعم.
آرسینوس سرش را کمی بلند کرد و به اربابش که چوبدستی ابدی اش را در بین انگشتان باریک و بلندش می چرخاند نگاهی انداخت. ناگهان لرد برگشت و طوری که انگار چیز مهمی را به یاد آورده باشد گفت:
-جیمز پاتر و تدی لوپین رو چه طوری خلع مقام کردی؟
-طوری برنامه ها رو چیدیم که نتونستن سر چند دادگاه به موقع برسن و از همین قضیه علیه شون استفاده کردیم. نگران این موضوع نباشید.
-خب خوبه. حالا که دیگه محفلی ها اداره ویزنگاموت رو بر عهده ندارن، بهتره دوتا از مرگخواران رو به سمت دادستانی انتخاب کنم. کار تو تموم شد آرسینوس میتونی بری.
آرسینوس جیگر که زانوهایش برای رفتن آماده شده بودند، کمی دولا ماند و بعد از کمی مکث و با اکراه گفت:
-ارباب...فقط میتونم قبل از رفتن چند نفر رو برای این شورا پیشنهاد بدم.
-آرسینوس تو فکر میکنی از ما در انتخاب دادستانهای ویزنگاموت بهتری؟ تا این حد وزارت به تو اعتماد به نفس داده؟
- نه ارباب اصلا! من فقط چند نفر رو بررسی کردم و دیدم سوابق اونها برای این کار خوبه.
-خب؟
-ام...ارباب...خب گزینه خوبیه چون قبلا هم دادستان ویزنگاموت بوده. یعنی قبل از مرگخوار شدنش.
-خب؟
-فقط تنها مشکلش اینکه...
آرسینوس به سختی نگاهش را از چشمان سرخ لرد گرفت و به پنجره ای نگاه کرد که با پرده ای ضخیم جلوی تابش خورشیدش گرفته شده بود. هیچ راه چاره ای نداشت و باید در هر صورت این موضوع را میگفت. دلش به حال دخترک میسوخت ولی اگر چیزی نمیگفت به ضرر خودش تمام میشد. صدای خفه ای از زیر ماسک به گوش رسید و بعد فریادی در سرتاسر خانه ریدل پیچید!
-اون اسبیکه رو همین الان بیارش اینجا!
***
Part two:
چوب مرلین!
شاید بعضی ها اسمشو بذارن نامردی یا بی اعتدالتی! ولی خب...کی اهمیت میده؟!
قسمت مهمش اینکه هرکاری بکنی بالاخره یک روزی، یک جایی، یک وقتی بهت برمیگرده! شاید فقط نه در اون حالتی که انتظارش رو داری...
بالاخره نویسنده ی اصلی داستان همیشه راه های زیادی رو برای پیش بردن قصه تو ذهنش داره، راه هایی که متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به ذهنمونم نمیرسه چه برسه بخوایم ازش جلوه گیری کنیم یا بهش سرعت بدیم!
چوب مرلین خبر نمیکند!
***
-ارباب؟
-بیا داخل.
آملیا از پشت در بار دیگر، با پشت دستش دور دهانش را پاک کرد که مطمئن شود هیچ نشانه ای از بستنی شکلاتی که همین الان از آشپزخانه دزدیده و نوش جان کرده بود، باقی نمانده است. ردایش را صاف کرد و در را کمی به جلو هل داد.
قیــــــژ
-ارباب میگم چیزه این در هنوز..
قیــــــــــژ
-نیاز به یکم روغن کاری...
-قیــــــــــــــژ
-داره. میخواید برم یکم روغن بیارم و ...
قیــــــــــــــــــــــژ
-درستش کنم...
-
ببند اون در رو دیگه!آملیا که از فریاد لرد ترسیده بود با انگشتش ارام در را هل داد و ...
قیــژ
... آن را بست!
صدای قدمهایش که ارام و یکنواخت و برعکس همیشه شبیه یورتمه اسب نبودند تا صندلی وسط اتاق لرد ادامه پیدا کرد.
-اهم...ارباب...بشینم؟
لرد در حالی که پشتش به دخترک بود و صدایش بسیار ناواضح به نظر میرسید، گویی از میان دندانهایش میغرید، گفت:
-البته!
آملیا که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود، بر روی صندلی نشست و در حالی که کف پاهایش را به زمین میکشید با انگشتان بلندش بر روی دسته صندلی ضرب میگرفت. گویی نمیتوانست یک دقیقه نیز ساکت و ارام جایی بماند! و البته این یکی از نشانه های یک آملیا بود و اگر اون یک آملیا نبود که آملیا نبود!
لرد در حالی دور اتاق قدم میزد با کلماتی شمرده شمرده پرسید:
-آملیا، تو میدونستی یکی از ویژگی های یک مرگخوار چیه؟ یا کسی که میخواد مرگخوار بشه باید چه ویژگی رو داشته باشه؟
-کچل باشه؟
وقتی صدای گامهای لرد قطع شد دخترک رنگش پرید.
-نه نه! منظورم اینکه چیزه...دیوونه باشه. یعنی اصلا ... اصلا وفادار باشه. اره وفادار!
لرد دوباره قدم زدن را از سر گرفت.
-آفرین آملیا. و وفاداری یعنی چی؟
-ام...مثلا وقتی که کسی با شناسه گدلوت میاد و میگه به من بپیوندین که بریم لرد رو برکنار کنیم بهش نپیوندیم.
-درسته. اما جدا از این قضیه یکی از ویژگی های یک مرگخوار وفادار آملیا، اینکه هیچ وقت به مرگخواران خیانت نکنه.
دخترک که دیگر کم کم داشت به علت حضورش در آن اتاق، آن هم به تنهایی شک میکرد، در صندلی اش بیشتر فرو رفت. او که فکر میکرد قرار است از اربابش رنک بهترین تازه وارد را بگیرد حالا خود را در جلسه محاکمه اش میدید! لرد که دیگر به نجینی رسیده بود که روی زمین دراز کشیده بود –البته خب نجینی همیشه دراز کشیده بود - دستش را به سمت مارش دراز کرد و گفت:
-آملیا تو در زمانی که دادستان بودی آیا اشتباهی مرتکب شدی؟
آب دهانش را قورت داد. دیگر خبری از صدای پاهایش بر روی زمین و یا ضرب دستانش بر روی دسته صندلی نبود. حالا مِن مِن کردنهایش روی مخ بود.
-من؟ من ارباب؟ نه جون شما...
-جون مبارک ما رو قسم دروغ میخوری آملیا؟
- نه نه! منظورم چیزه... نه جون هکتور ارباب! من هیچ اشتباهی در زمان دادستانیم مرتکب نشدم!
-که اشتباهی مرتکب نشدی!
چوبدستی لرد سیاه به حالت هشدار دهنده ای از زیر استینش بیرون می آمد.
آملیا که حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود و از شدت ترس هق هق میکرد سریع پاسخ داد:
-ارباب...هق...ارباب...هق! ارباب من منظور شما رو ...هق... نمیفهمم!...هق...!
-که منظور ما رو نمیفهمی؟
-نه...هق...نه ارباب!
لرد که حالا با چوبدستی اش جلوی شومینه و رو در روی آملیا قرار رفته بود فریاد زد:
-توی بی چشم و رو در زمان دادستانی ات اون کله زخمیِ چلمن را از اخراج از هاگوارتز نجات دادی! میفهمی چی کار کردی؟ اگه تو اون کار را نکرده بودی کتابهای اون رولینگ نادون هیچ وقت هفت جلد نمیشد و ما تو همون جلد پنجم پسری که زنده ماند رو تو گور میکردیم!
آملیا که تازه اشتباه مرتکب شده اش را به یاد آورده بود گفت:
-او اون! اون که برای خیلی وقت پیشه ارباب! تازه من اون موقع هنوز مرگخوارم نشده بودم!
-آملیا بونز بهتره با زندگیت وداع کنی! تو به مرگخواران خیانت کردی و حالا مجازاتت مرگه و ما تو را خود میکشیم و میتوانی به این افتخار کنی.
و ارباب در این یک مورد واقعا شوخی نداشت! آملیا خیانت کرده بود. او در زمانی که نباید به هری پاتر کمک کرده بود و حالا سزای کارش را میدید و میفهمید که وقتی مرگخوار هستی کمک به جبهه مخالف یعنی چه. دیگر بخششی در کار نبود! اگر لرد میخواست ببخشد و فراموش کند لرد نبود و صد در صد یک آلبوس یا فرزند روشنایی بود! پس ابرچوبدستی را بالا برد و آماده قطع کردن نفس یکی از مرگخوارانش شد. این پایان کار آملیا بود. پایان گناهی که ناخواسته انجام داده بود. و حالا مجازاتش مرگ بود. کاش میتوانست جبرانش کند... شاید هم میتوانست!
-ارباب من جبرانش میکنم!
-آواکداورا!
جیغ دخترک با صدای خشمگین لرد تاریکی یکی شده در اتاق طنین افکند.
و آملیا تا ابد در یادها ماند...
-بونز تو قصد مردن نداری؟
-
قار! کلاغ، پشت صندلی که در چند ثانیه قبل آملیایی بر روی آن نشسته بود رفت و دخترکی جوان و رنگ پریده سرش را بالا آورد.
-ارباب من جبرانش میکنم! قول میدم!
-چه طوری میخوای این کارو بکنی اسبیکهِ وراج؟ تو به ما و مرگخواران و نشانت مرگخواری ات خیانت کرده بود و هیچ زمانی از این موضوع سخن نگفته بودی و حالا بعد از این همه سال میخوای جبرانش کنی؟
-ارباب جبرانش میکنم ارباب! قول میدم! ارباب هکتور داشت چند ماه پیش روی معجونی برای سفر در زمان کار میکرد. من مطمئنم تا الان تمومش کرده!
-تو میخوای یکی از معجونهای هکتور رو بخوری؟
-ارباب چاره ای ندارم! در هر صورت میمیرم! اون طوری حداقل تلاشمو برای نشون دادن وفاداریم به مرگخواران میکنم!
لرد کمی به فکر فرو رفت. البته که او آملیا را برای این عملش میکشت ولی خب اگر او حالا میخواست خودش، خودش را با معجونهای هکتور به کشتن بدهد برای ارباب تاریکی اهمیتی نداشت.
-پس ما دو روز به تو مهلت میدیم که این خرابکاریتو جبران و پاتر رو از مدرسه اخراج کنی. حالا هم از جلوی چشمانمان دور شو! سریع تر!
آملیا در حالی که دیگر حالت مقعر ورودش به اتاق را نداشت با سرعت به سمت در دوید و در پس راهروهای خانه ریدل گم شد!
و اینگونه بود که آملیا سوزان هرگز رنک بهترین تازه وارد مرگخواران را نگرفت!
***
Part three:
آب رفته به جوی باز میگردد یا بهتر است بگویم غلط میکند نگردد!
مگر دست خودش است؟!
شاید اگر یک ماگل این متن را بخواند درک نکند ولی خب این کاملا واضح است که با یک افسون برگشت ساده بشود آب رفته را به جوی برگرداند!
البته درست است، من هم زیرش نمیزنم. واقعا بعضی وقتها برای جبران خراب کاری ها دیر است!
با این حال تا جادو هست، چه باک از گذشت زمان؟
***
-پس تو همچین از این مطمئنی دیگه هک؟ :worry:
هکتور گرینجر لبخندش عظیم تر شد و با حرکت سریع سرش تائید کرد. پس از سالها معجون سازی بالاخره کسی به قدرت معجونهای او پی برده بود و آمده بود تا برای حل مشکلش داوطلبانه معجون زمان برگردان او را بخورد! این یعنی قدرت، این یعنی استعداد، این یعنی اعتماد مصرف کننده!
و البته چه اعتمادی!
آملیا در حالی که به بطری لجنی رنگی که در دستش قرار داشت زل زده بود، با خود می اندیشید که تا چند ساعت قبل میتوانست سر مرگش قمار کند که هیچ وقت داوطلبانه معجونی را از هکتور قبول نمیکند و حالا گویی باید جان خود را میباخت! این تنها راه حل او بود. زمان برگردان هیچ وقت نمیتوانست او را چندین سال به عقب ببرد و حالا تنها راه حل این آبرو ریزی در دستان توانا و هنرمند هکتور بود. دستانی که آملیا امیدوار بود این سری توانا و هنرمند از آب دربیایند حداقل!
لبش را گزید و گفت:
-خب...هکتور میشه برای آخرین بار یک بار دیگه توضیح بدی روش کارشو؟
-البته البته!
هکتور در حالی که ویبره اش از هر وقتی شدید تر شده بود، جزوات معجون سازی اش را ورق زد و برگه ای را از بین آنها خارج کرد:
-خب اینجا نوشتم. یک بار دیگه هم برات میخوانم. اولین بار که میخوای به گذشته بری به تعداد ماه هایی که میخوای برگردی عقب، قاشق غذا خوری معجون لجنی رنگ رو میخوری. بعدش برای بازگشت به زمان حال به تعداد ماه هایی که میخوای بیای جلو، قاشق غذا خوری باید از معجون بی رنگ بخوری. که برای تو هر دوبارش میشه شصت و پنج قاشق. من مطمئنم هر دوتاشون عالی عمل میکنن!
-خب...منم مطمئنم...
و زیر لب زمزمه کرد:
-یعنی همچین...امیدوارم!
چندبار پلک زد که اشکی نریزد و گفت:
-هکتور بعد از مرگم، رنک بهترین تازه واردمو باهام خاک کن.
-باشه اگه گرفتی. حالا دیگه معجونتو بخور!
-هکتور حواست به حیوونام باشه!
-باشه باشه! معجونو بخور دیگه!
-هکتور به ارباب بگو که آملیا گفت:" ارباب ببخشید میبخشید؟"
-معجونتو بخور دیگه!
-باشه بابا!
و بعد زهرش را سر کشید. چند ثانیه بعد صدای به زمین افتاد قاشق غذا خوری همراه با فریادهای خوشحالی هکتور گرینجر در دخمه معجون سازی خانه ریدل شنیده شد!
***
Part four:
گذشته، نگذشته!
همیشه به خودم میگم، اگه بتونم برگردم گذشته چی کار میکنم؟
آینده رو به خودم قبلیم میگم؟ یعنی از مشکلات ایجاد شده جلوگیری میکنم یا نه! شاید میذارم اونم اون مشکلاتو داشته باشه تا به جایی که من رسیدم برسه.
خب واقعیتش حتی مطمئن نیستم اگه خود قبلیمو ببینم اون چه طوری واکنش نشون بده!
به نظرتون اون زمان من کیه؟ یا ما دوتا با هم میشیم ما یا بازم باید به خودمون بگیم من؟
شاید برای به خطر افتادن همین دستور زبانه که هنوز نمیشه به گذشته یا آینده سفر کرد!
***
بر روی نیکمت کاملا بی حرکت نشسته بود. دستان استخوانی اش در جیبهای بزرگ ردای گران قیمتش می لرزیدند. تمام مدت خیال میکرد الان است که فاج آستین ردایش را بالا بزند و نشان مرگخواری اش را ببیند. یا آلبوس دامبلدور میتوانست بفهمد که او خودش نیست! ولی اینها هیچ اهمیت نداشت. او آملیای آن زمان را با هزار تغییر شکل و کلک در خواب دو روزه با حافظه ی اصلاح شده در خانه رها کرده بود که حالا خودش اینجا باشد. نمیتوانست این شانس را که تنها راه نجاتش بود را از دست دهد. البته در این میان از همه چیز عجیب تر درست عمل کردن معجون هکتور بود که آملیا آن را یکی از الطاف مورگانا یا مرلین به خود میدانست!
به فضای حاکم بر جلسه نگاه عمیق تری انداخت. دو تا دورش ساحره و جادوگران زیادی با رداهای بادمجانی رنگ خوش دوختشان در نور دیوار کوبهای طلایی تیره و مات دیده میشدند. رو به روی آنها در جایگاه متهم که تا چند دقیقه دیگر جای نشستن هری پاتر جوان بود، صندلی ای آهنی با قل و زنجیرهایش قرار داشت و آملیا همیشه چه علاقه ای به صدای پیچیده شدن آنها دور دستان متهمین داشت!
-تو دیر کردی!
آملیا از جا پرید. تقریبا فاج را فراموش کرده بود. به کنارش نگاه سریعی انداخت و با مشاهده وزیر، سر جایش سیخ تر نشست. چشمانش به پسرک رنگ پریده و حیرانی افتاد که جلو در ورودی به آن جمیعت عظیم چشم دوخته بود.
هری پاتر جوان با نگرانی گفت:
-ببخشید...نمیدونستم ساعت جلسه تغییر کرده.
-این تقصیر دیوان عالی جادوگری نیست. امروز صبح جغدی برای شما فرستادند. در جایت بنشین.
آملیا میدانست که با کمک های دامبلدور امکان ندارد هری پاتر آن جلسه را از دست دهید. چیزی که فاج نیز به خوبی از آن آگاه بود ولی اهمیتی به آن نمیداد. هری پاتر با ترس و لرز بر روی صندلی پیچید و زنجیرها بسته شدند.
بعد از گذشت ده دقیقه و با سر رسیدن آلبوس دامبلدور و مقدمات اولیه حالا نوبت آملیا بود که کارش را به سر انجام برساند و از زیر این جرم خودش بیرون بیاید. او باید همه چیز را تا قبل از احضار شاهد توانست دامبلدور به سر انجام میرساند و برای این کار وسیله خوبی داشت! قدرت!
فریاد هری او را به خودش آورد:
-اگه من این کارو کردم برای دیوانه سازها بود!
-مسخره است!
صدای آملیا باعث سکوت همگان شد!
-آقای پاتر! شما درسته که دارای یک سری افسانه های بسیار هیجان انگیزید ولی این قضیه هیچ ربطی به اتهاماتی که قبل و حالا به شما وارده نداره!
دخترک کمی سکوت کرد. باید دوباره دل و جرئتش را بدست می آورد. به عنوان یکی از اعضای همیشه آرام و مطیع دیوان خیلی عجیب مینمود که حالا اینگونه صدایش را بالا برده باشد. مخصوصا در مقابل آلبوس دامبلدور رئیس قبلی دیوان! این سکوت متقابلا به اون انرژی داد.
-البته ما نمیخوایم راجع به این مسئله که شما یک بار عمتون را باد کردید حرفی بزنیم!
-اما دوشیزه بونز!
این صدای آرام دامبلدور بود!
-تقریبا ما توافق کرده بودیم که خیلی از جادوگرها هم گاهی کنترل خودشونو از دست میدهند.
-البته جناب دامبلدور! ولی نه مورد اینکه عمشونو باد کنند و یا با ماشین پرنده دور تا دور لندن به پرواز در بیاند و در شب یک سپر مدافع درخشان را وسط شهر به این شلوغی ول کنند به امون مرلین!
فاج که از این واکنش آملیا به شدت جا خورده و حالا قدرت را بیشتر احساس میکرد گفت:
-البته آملیا درست میگه! دامبلدور ما نمیتونیم همین طوری بذاریم اون پسر امنیت دنیای جادویی رو به هم بریزه.
-اما من اونا رو دیدم...-من احساس میکنم پاتر باید تنبیه بشه که یاد بگیره جادو برای بازی نیست! اون باید بهش یاد اوری بشه که یک جادوگر معمولیه مثل بقیه.
-فاج خودت میدونی که چرا بیخودی داری این پسر را متهم میکنی! اون حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه؟
-اوه آلبوس! بحث دفاع نیست! بحث بهونه های همیشگیه! تو هر سری داری اون پسر را فراری میدی آلبوس و این کارت داره خارج از کنترل میشه!
-فاج تو داری زیاده روی میکنی...
-آلبوس دامبلدور! به تو اخطار میدم! اینجا اون هاگوارتز نیست که قانون حرف تو باشه! اینجا وزارت سحر و جادوعه و بحث ما سر چندتا نمره مدرسه نیست! سر امنیت جهان جادوگریه!
ترس در چشمان پاتر جوان نمایان بود ولی دامبلدور همچنان با شک به آملیا چشم دوخته بود. دخترک که خود مثل پاتر می ترسید برگ برنده خود را رو کرد:
-و البته! ما که نمیخوایم اون مزخرفاتی که راجع به همونی که خودتون میدونید را میگه، تو مغز بچه های دیگه هم فرو کنه؟
-من با دوشیزه بونز موافقم.
این صدای وزغ نفرت انگیز، امریجی بود که کنار فاج نشسته بود. آملیا دعا میکرد بتواند سریع تر از دست آن زمان لعنتی خلاص شود و یکی از دلایلش آمبریج بود که حتی حالا که آنها آنچنان مخالف هم نبودند هم قابل تحمل نبود.
فاج قبل از آنکه دامبلدور چیز دیگری بگوید با چکشش بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-چه کسانی با اخراج متهم، هری جیمز پاتر، به مدت یکسال جهت تنبیه او موافقند؟
با شمردن دستهای بالا رفته آملیا نفسش را بالاخره به راحتی بیرون فرستاد.
***
Part five:
و تا ابد با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند!
این هم از آن چیزهاییست که هر داستانی لازم دارد! یک پایان خوش!
مگر جز این است که مردم داستان میخوانند تا کمی از دنیای واقعی خودشان فرار کنند؟
به قول شاعر: "همیشه همه چیز پایان خوشی دارد و اگر ندارد یعنی هنوز پایان نیست!"
و نویسنده داستانهای ما چه لایق یک پایان خوش برای داستنهاشه!
***
-عمل کرد عمل کرد! من میدونستم عمل میکنه!
-اره کرد...واقعا کرد!
آملیا در حالی که به سختی نفس میکشید خود را از روی زمین بلند کرد دسته ی میزی را گرفت و سعی در حفظ تعادل خودش کرد. حالا باید لذت جبران را میچشید. لذت پاک شدن از تمام گناهان را. حالا باید لذت تغییر گذشته را میچشید!
-خب هکتور...پس پاتر بالاخره اخراج شد؟
-چی؟
-هکتور هکتور...دو دقیقه ویبره نرو...به حرف من گوش بده! پاتر از مدرسه اخراج شد؟ ارباب پاترو تو پونزده سالگی کشت؟
-نه پاتر هنوز زنده است! چرا؟
-چی؟ ولی امکان نداره! من پاترو...
-تو پاترو چی؟
-من پاترو از مدرسه اخراج کردم!
-کی؟
-الان! الان که تو گذشته بودم!
-او! تو رفته بودی گذشته که گذشته رو تغییر بدی؟
-اره دیگه!
-خب متاسفم! معجونهای زمان من هیچ وقت دکمه save نداشتن!
-چیـــــــــ؟
و آملیا همیشه مطمئن بود یک جای کار معجونهای هکتور می لنگد!
چند ساعت بعد آملیا سوزان بونز توسط اربابش، لرد ولدمورت کشته شد و تا بعد از مراسم دفنش در یادها ماند.
به هکتور گرینجر مقام دادستانی شورای دیوان عالی جادوگری به علت خدمتی که جهت کشتن خائنین لرد سیاه انجام داده بود، داده شد.
و اینگونه بود که آملیا سوزان بونز نه هیچ وقت دادستان شد و نه بهترین تازه وارد مرگخواران...
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۳ ۱۸:۲۰:۰۴