هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#21
به نام خدایی که خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبه!


دوئل من و قمه کش!

-آملیا سوزان بونز!
-بله ارباب؟
-تو اخراجی!
-آخه چرا ارباب؟
-بودجه نداریم حقوقتو بدیم. تو هم بی مصرف ترین مرگخوار ما بودی. اخراجت کردیم. دوست داشتیم اصلا!
-اما ارباب...
-اخراج!
-ارباب...
-بیرون!

و آملیا سوزان بونز اخراج شد.
به همین سادگی!

***

قرار نیست همه چیز مقدمه داشته باشه که! قرار است؟

گاهی اوقات اتفاقات با چنان سرعتی رخ میدهد که شما مجبور میشوید بدوید تا بتوانید پا به پای آنها جلو بروید و در گذشته گیر نکنید. و وای به حالتان اگر در گذشته قفل شوید...
اخراج آملیا برای اهالی خانه ریدل نیز یکی از همان اتفاقات بود! چنان سریع، غیر منتظره و بدون دلیل رخ داد که همه را شگفت زده کرد. البته شگفت زده خالی!
اصلا و ابدا کسی از این قضیه خوشحال نشد که دیگر سه گرگ در خانه آزادانه جولان نمیدهند و هرکسی به آنها نگاه چپ کند، تیکه پاره میشود! اصلا و ابدا سوزان به افتخار اخراج آملیا کل خانه ریدل را رنگ صورتی نزد چون که عمه ی اسبش نخواهد بود که هی به او و دای گیر بدهد! و اصلا و ابدا آرسینوس دور از چشم آملیا کل اهالی خانه ریدل را شام مهمان خودش نکرد چون دیگر هر روز صبح کسی را با پیچ گوشتی و انبردست برای برداشتن ماسکش بالا سر خودش نمیافت! و اصلا و ابدا هکتور برای اینکه دیگر کسی نبود که شبانه در معجونهایش هرچیزی اعم از جوراب ریگولوس تا شامپوی سیوروس بریزد و تنهــــــــا دلیل خرابی معجونهایش شود، خوشحال نبود و معجون "راحت شدیم" ی اختراع نکرده و در گوش تک تک اعضای خانه نریخت! و اصلا و ابداهای متعددی که در جای جای سوراخ سنبه های خانه ریدل به چشم می آمد!

ولی با اینکه تک تک مرگخواران از اخراج آملیا خون دلها خوردند و گریه ها سر دادند و شیرینی ها پخش کردند ... ببخشید یعنی خرماها پخش کردند، خداحافظی آملیا و مراسم وداع با او آنچنان که همیشه دخترک وراجِ ماجرا انتظار داشت پیش نرفت... یعنی اصلا آنگونه پیش نرفت!
***
-خب...من فکر کردم...حالا که میخوام برم... بهتره یک خداحافظی کوتاهی باهاتون داشته باشم...
-نــــــه!
-واااااااای!
-بدبخت شدیم! کوتاه این یعنی ســـــه ساعت! :vay:
-حداقل!
-خب...من دارم چهره های ناراحت شما رو میبینم و میدونم دوری همون قدر که برای من سخته، برای شماها هم سخته. ولی خب... گریه نکنید جون مرلین! به یاد لحظات خوبمون بیوفتید. ما لحظات خوبی با هم داشتیم. خیلی خیلی خوب! مثل اون زمانی که هی میرفتیم با ساحره ها از رودولف پول کش میرفتیم دَدَر دو دور یا ریش مرلینو میکشیدیم و در میرفتیم! یا اون وقتایی که سوزان و دای هی دور از چشم من با هم میرفتن دور دور. اون زمانایی که معجونهای هکتورو میریختیم پای گلهای مورگانا بعد به هر دوتایی شون میخندیدیم و یا ...

و این "اون وقتایی" های آملیا آنقدر طول کشید که ...

-یا اون وقتی که یک بار ریگولوس بهم گفت مخمو خوردی اینقدر حرف زدی و من بهش گفتم که تو اصلا مخ نداری و ... بچه ها؟

آملیا منتظر جواب بچه ها ماند ولی "بچه ها" یی جواب ندادند! و او باز هم صدا کرد:
-بروبچ؟

و هیچ "بروبچ" ی هم جواب ندادند...
-رفیقا؟

و باز هم هیچ...
آملیا نگاهش به برگه ای افتاد که روی زمین جایی که باید "بچه ها" "بروبچ" و "رفیقا" یش می بودند، مانده بود.
نقل قول:

عمه وقت ناهاره. ما دیگه باید بریم. امیدوارم تو راهت موفق باشی!
از طرف برادر زاده ات.
سوزان.


نگاهی به آسمان انداخت. ستاره ها چشمک میزدند.
از کی تنها بود؟
***

بعضی وقتها اصل تقصیر و مشکل از خودمان است!
میخواهیم همه چیز را پیچیده و هوشمندانه و زیرکانه نشان دهیم ولی خب... گاهی بعضی مسائل خیلی ساده تر از این حرفاند. اینقدر مسخره و ساده که به ذهن هیچ مخ و انیشتین و ریوونایی نمیرسد!

نمونه اش همین قضیه آملیا. شاید این پرسش به ذهنتان برسد که خب... بعدش که آملیا اخراج شد چی کار کرد. انتظار دارید بگویم سر به بیابان گذاشت؟ یا اینکه بستنی فروشی باز کرد؟ کتاب زندگی اش را نوشت؟ در شکل دیگری به خانه ریدل بازگشت؟ نه خب! جواب هیچ کدام از اینان نیست. مسئله خیلی ساده تر از این حرفا بود! آملیا بعد از اخراج از مرگخواران برای ثبت نام در محفل اقدام کرد. به همین راحتی!

البته...این شاید فقط برای آملیا به همین راحتی بود. و نه برای رئیس و تک تک اعضای محفل!

***


-
-
-
-
-
-

دامبلدور پیر با ظرافت هر چه تمام تر عینک نیم دایره اش را بالا زد و به دخترک جوان رنگ پریده ی رو به رویش نگاه کرد. یک ساعت تمام بود که به همین صورت به هم خیره شده بودند. گویی باید بالاخره سر صحبت را باز میکرد. با صدای آرام و مهربانی گفت:
-خب فرزندم! تو برای چی اینجایی؟
آملیا سوزان که انگار منتظر همین بود چشمانش برقی زد و شروع کرد:
-میدونی پشمک! منو از مرگخواران اربابمون انداخت بیرون. یعنی یه جورایی اخراجم کرد. وقتی بهش گفتم چرا گفتش چون حقوقمو نداشت که بده. اولش یکم بهم برخورد. ولی خب...ارباب خوشش نمیاد که ماها بهمون بربخوره برای همین منو از اتاقش پرت کرد بیرون و بعدش ارسی رو صدا کرد که بهش بگه مطمئن بشه من همه وسایل و حیوانامو جمع میکنم که با خودم ببرم. خیلی مسخره است! یعنی ارباب فکر کرده من سه تا گرگ و یک جغد و یک سگ و یک گربه و یک خرگوشو یادم میره با خودم ببرم؟ اخه ادم مگه میشه اینقدر حواسش پرت باشه؟ من ادم حواس پرتی نیستم واقعیتش. البته لیلی اعتقاد داره من کلا حواسی ندارم که بخواد پرت بشه مثل همون اعتقادی که من راجع به آرسینوس دارم. اونم اصلا اعصابی نداره که بخواد خرد بشه مثلا. همیشه مرلین با یک حالت ریلکس وار مسخره ای میگه: "من همه چیزو حل میکنم. همه چیز حل میشه. من همه چیزو درست میکنم. نگران نباشید!" و فلان و فلان. یکی نیست بهش بگه برو وزارت خونه تو درست بکن بابا! چون ارباب گفت دیگه حقوقمو نمیده من اومدم اینجا که تو حقوقمو بدی!

تمام این صحبتها چیزی حدود دو دقیقه هم طول نکشید. دهن آملیا با فرمت باز مانده بود و نفس می گرفت. دامبلدور که یک لحظه برای این تغییر موضوع ناگهانی به تنظیمات کارخانه برگشته بود با چند پلک پشت هم حالتش عادی شد و گفـت:
-ولی فرزندم! من نمیتونم حقوق آدم کشی تو رو بدم.
-خب پس من میرم ملتو بغل میکنم تو بیا حقوق آدم نکشی منو بده. باشه؟
-خب...قضیه سر اینکه فرزندم من اگه پول داشتم یک شب به جای سوپ شلغم به این اعضای بیچاره محفل غذای درست و حسابی میدادم!
-یعنی هر شب سوپ شلغم دارید پروف؟ اما اخه من شلغم...
-فرزندم ما اینجا خیلی چیزهای دیگه جز سوپ شلغم داریم! مثل عشق، محبت، وفاداری، صداقت و دلگرمی. ما اینجا پشت همیم و مهم نیست چی بشه! ما همیشه هم دیگه رو دوست داریم و بهم محبت میکنیم.
-چی هست اینایی که میگی؟

و در همین لحظه بود که آلبوس دامبلدور فهمید آملیا نیاز به کمی محبت و عشق ورزیدن دارد. و این... یکی از بدترین فهمیدن هایی بود که دامبلدور در تمام عمرش فهمیده بود!

***


تغییر و تحول همیشه شکه کننده است. مثل "طوفان" !
یهو می آید و میچرخد توی کل زندگیت و کلی چیز را بهم میریزد و میرود. از بی اهمیت چیزها مثل تغییر روابط دوستی تا مهم ترین چیزها مثل جهت موج موهای کسی!

عوض شدن جبهه نیز نسبتا یک تغییر و تحول محسوب می شود!
میدانید آخر وقتی شما از قسمت سیاه به سفید میروید خیلی چیزها متفاوت میشود. اولیش این است که شما عادت به نور زیاد ندارید و تا چند مدت احساس کور بودن میکنید! دومی اش این است که مجبور میشوید هر شب سوپ شلغم بخورید! یا مثلا برای سومی میتوانم این را مثال بزنم که باید بتوانید اسم 1478 ویزلی بچه و نابچه را از حفظ بگویید و آنها را با هم اشتباه نگیرید!

خلاصه اینکه محفل و مرگخواران شاید این فرقهای را با هم داشته باشند ولی مطمئنا یک چیز ثابت شده است و این آن است که ...
در هیچ کدام شما نمیتوانید مثل یک "آدمیزاد" زندگی کنید!

***


-بیدار شو میل! وقت صبحونه است.
-لازم نیست اینو بگی ویو! باور کن واضح تر از این حرفاست!

و واقعا واضح تر از این حرفا بود! اگر شما هم رد شدن 1478 ویزلی را از کنار در خودتان احساس میکردید به احتمال زیاد میفهمید وقت صبحانه است. پشت میز طویل صبحانه در حالی که همه به هم فشرده شده بودند، آملیا با حالتی که حاکی از افسوسش بود نگاهی به مربای شلغم و نان تست جلویش انداخت. با کلی فشار دستانش را ازاد کرد روی میز گذاشت. خانم ویزلی در حالی که موهای کسی که آملیا حدس میزد رون باشد، را با دست مرتب میکرد با لحن مادرانه ای به دخترک تازه وارد گفت:
-آملیا عزیزم! ببخشید برای صبحانه امروز! میدونی که خب... توانایی محفل برای خریدن صبحانه ...

صدایش به خاموشی می گرایید. آملیا نیشخند جانانه ای زد و گفت:
-نه! نه واقعا... خیلی خوبه! من از وقتی که اومدم اینجا علاقه شدیــــــــدی به شلغم در خودم احساس کردم.
-البته که این طوره فرزندم. انسانا میتونن هرچیزی که بخوان رو دوست داشته باشن!
-مثلا من کوییدیچ مشنگی دوست دارم! میخوام برم ورزشگاهشون کوییدیچ مشنگی ببینم. الـــــــــــــان!
-اشکال نداره جیمز! خودم با موتورم میبرمت!
-آره منم میام!
-روباها رو تو ورزشگاه مشنگی راه نمیدن حالا که این طوره!
-جیمز منو اذیت نکنا!
-برادر خونده ی منو تهدید کردی روباهک؟ از دمت آویزونت کنم که درست بشی!
-تد حالا لازم نیست اینقدر عصبانی بشی!
-چی میگی ویکی؟ تد بزن لهش کن آفرین در دفاع از من بیگناه بزن لهش کن!
-تو چه قدرم بیگناهی! آقا گرگه فکر کردی دممو به این راحتی بهت میدم؟
-پسرا آروم آروم! حاجیتون همه رو با خودش میبره ورزشگاه مشنگی اصل...

بوم!

صدای مهیب انفجاری خانه را لرزاند و تک تک اعضا با وحشت به قسمتی از آشپزخانه پناه بردند. یکی پشت ظرف مرباهای شلغم قایم شد و دیگری در دیگ شلغم پلوی ناهارشان و آن یکی پشت ذخیره شلغمهای چند ماه آینده. ولی آملیا ترجیح داد با آرامش هر چه پوکر فیس تر به رو به رویش نگاه کند.

-رکسان!

***


فلش فوروارد، سه سال بعد

-ارباب! ماموریتم تموم شد.
-خب بونز...نتیجه!

شنل پوش که رو به روی لرد تاریکی زانو زده بود با ارامش گفت:
-اونا خیلی با ما فرق نداشتن ارباب! یعنی نه همه چیزشون جز شلغم! شلغم کل زندگیشونو پر کرده بود ارباب. غذاهاشون شلغم بود و عطرهایی که به خودشون میزدن بوی شلغم میداد. از در و دیوار شلغم برای تزئین آویزون کرده بودن ارباب! ارباب اونا به ما، به مرگخواران به چشم یکسری ساحره و جادوگر بیچاره نگاه میکردند که محتاج عشق و محبت اند. چیزهایی که از ابتدا و تا آخر ماموریت من چیزی ازش درک نکردم سرورم. دامبلدور میگفت عشق همون لبخند همیشگی بودلر ارشد روی صورت سوخته اش یا تعارف کیک هاگرید به بقیه است! ولی من هرچی دقیق تر به کیکها یا نیشهای باز اونا نگاه کردم چیزی ندیدم که مشترک باشه یا بشه اسم عشق رو روش گذاشت!
-جز شلغم و از اون بی اهمیت تر عشق، دیگه چی از محفلیها فهمیدی بونز؟
-ارباب اونا یک تفاوت دیگه هم جز شلغم و عشق با ما دارن ارباب.

و ساکت شد. لرد قدم زنان منتظر ماند و وقتی خاموشی طولانی مدت دخترک را دید خودش پرسید.
-خب بونز اون چیه؟
-ارباب شما دستور دادید من برم و از محفلی ها اطلاعات کسب کنم یا چیزهایی رو پیدا کنم که ممکنه محفلی ها رو نسبت به ما برتر کنه یا بهتر نشون بده. هرچیزی که ممکنه شما رو در مقابل دامبلدور ضعیف تر نشون بده.
-درسته بونز. این دستور ما بود و لازم نیست دستور ما رو به خودمون یاد آوری کنی. حالا چی پیدا کردی؟
-طی این سه سال...جز عشق و جز شلغم...چیزی بود که ... که خب تفاوت خیلی فاحشی بین شما و دامبلدور به حساب میومد ارباب. میدونید..اون یک جورایی یک... یک شبه برتری نسبت به شما داره که...

صدایش از ترس ارام تر شده بود.

-که چی بونز؟

صدای لرد از عصبانیت خاموش می لرزید.

-ارباب شما دستور دادید من برم، اون برتری رو پیدا کنم و یا نابود کنم یا برای شما بیارمش و من ... اونو براتون اوردم.

و کیسه ی سربسته ای را جلوی پار لرد گذاشت. ارباب تاریکی با شک و کمی ترس به بسته نگاه کرد. دو دل بود که کیسه را باز کند یا نه. ولی خب باید میدید که چه چیزی دامبلدور را نسبت به او برتر میکند.
با اشاره چوبدستی لرد در کیسه کمی باز شد. لرد کمی سرخ شد و بعد چشمانش از تعجب گشاد گشته به دخترک رنگ پریده ای چشم دوخت که جرئت نداشت آب دهانش را قورت دهد.
صدای زمزمه ی آرامی کل بدن جوان را لرزاند.
-بونز! تو اخراجی. بدون هیچ ماموریت با بازگشتی. اخراج.
-اما ارباب اخه من فقط...
-بیــــــــــــــــــرون! الان!

وقتی آملیا خود را در معرض طلسم اربابش دید با سرعت خارج شد. در زمانی که داشت برمیگشت شنل به کیسه ی روی زمین خورد و ...
ریش های دامبلدور بیرون ریخت!

و آملیا سوزان بونز اخراج شد!
به همین راحتی!



ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۲۹:۵۵

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
#22
قدمی عقب رفت.

-گاومون زایید آملیا! زنده در نمیریم!

مطمئنا او و ریگولوس گاو نداشتند. ولی مطمئنا گاوها میزاییدند و تخم نمیگذاشتند. این به آن در!
مطمئنا آنها تا آخرش زنده نمی ماندند ولی در کنارش آنچه واضح بود این بود که آنها در میرفتند! هر طوری شد.
این به آن در!

به دستان لاغر بلک جوان چنگ زد و بلند زمزمه کرد:
-ببین احمق! اگه تو میخوای بمیری مهم نیست! ولی من هنوزم میخوام برم بستنی دزدی! میفهمی؟!

کلمه آخر را داد زد.
ریگولوس که موهای "موج دار" ش صورتش را پوشانده بود آرام زمزمه کرد:
-حالا چی کار کنیم؟
-چی کار از دستمون بر میاد خو؟ فرار کنیم دیگه!

بودلر ارشد موهای بسته شده اش را جهت سفت تر شدن از دو طرف کشید. این کارش یک جورایی شبیه بستن بندهای کفش قبل از مسابقه دو است.

ورونیکا که اره اش را دو دستی چسبیده بود آرام آرام عقب رفت و در همان حال گفت:
-فرار کنید. هرچه میتونید فقط دور شید. تا فردا شب وارد قلعه بشید. هم دیگه رو همون جا میبینیم.

و این ریگولوس بود که به عنوان آخرین هشدار فقط فریاد زد:
-زنده بمونید!

ریتا که حالا به شکل جانورنمایش در آمده بود به سرعت ناپدید شد. ورونیکا با بیشترین سرعت پا به پای دو گرگ دیگر میدوید و پیش میرفت و یوان در جهت مخالف آنها در بین چندین درخت ناپدید شد.

و آملیا فقط منتظر ماند. خیلی آهسته.
شاید این تنها کاری بود که میتوانست انجام دهد. شاید این مفیدترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. شاید این آخرین کاری بود که میتوانست انجام دهد.

-من باید اون پاترونوس رو بشنوم!

"اگه برفها هفتا گوشه داشته باشند بهشون چی میگیم ریگولوس؟"


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴
#23
منافع مهمتر!

دوئل این خویشتن با خودش


وقتی میگویید منافع مهمتر...
خیلی سوالهای تو ذهن انسان جان میگیرد. و حالا من فقط می خوام آنها رو برایتان یک دور روخوانی کنم... منافع مهمتر؟ کدام منافع مهمتر؟
اصلا این منافع مهمتر چی هست؟!

هرکسی یک چیزهایی دارد که برایش بجنگند و بخواند و بنویسید و بمیرد! ولی...

***

همیشه ی خدا همین گونه بود.
کله شق، بیخیال، احمق و دست و پا چلفتی و یک تاب باز فوق العاده!

فلش بک

-آملیا سوزان بونز! همین الان بیا پایین. عجله کن!
-نمیخوامـــــــ!

صدای فریاد و قهقهه اش کل حیاط را پر کرد.

-پدرت از این رفتارت خیلی خیلی عصبانی میشه. دختر جوان این اصلا اشرافی نیست!
-مهم نیســـــت! این نبایدم اشرافی باشه دایه! این تاب بازیه!
-این جنون دختر جوان! اون وضعی که تاب بازی میکنی جنونه!
-این پروازهــــــ دایه! سخت نگیر!

زن میانسال برای آخرین بار نگاهی به دختر بچه ای انداخت که موهایِ بلند تیره اش در جلوی و عقب رفتنش میرقصیدند. البته مطمئنا چیزی که دایه میدید این صحنه زیبا یا آن لبخند حجیم و سرزنده ی دختر بچه نبود. حتی دایه چشمان درخشان آملیا را نمیدید. تنها چیزی که دایه میدید، دختر جناب بونز بود که بر روی لبه عقبی تاب ایستاده بود و دستهایش را به زنجیر آن گره زده هر لحظه بالاتر میرفت و بیشتر جیغ میکشید!
اگر بلایی سر دخترک می آمد صد در صد او مقصر بود. ولی ...

-حتی اگه زمین خورد هم مهم نیست دایه. بذار هر چه قدر دلش میخواد تاب بازی کنه و جیغ بکشه. شاید این طوری خالی تر بشه.

سرش را برگرداند. قبر روباهک دختر از پشت درختان با آن سنگ قبر مرمر کوچکش گویی چشمک میزد.

پایان فلش بک


شاید این کوچکتر نمونه از "منافع مهمتر" در زندگی یک انسان باشد.
اینکه بذاری دختر بچه ات برای فراموشی مرگ محبوبترین حیوان خونگیش اینقدر دیوانه وار تاب بازی کنه که آخر با سرشکسته سر میز شام نشسته باشه.

آدمیزاد از همان اول اولش درگیر منافع مهمترش بود.
از همان زمانی که فکر کرد سیبش مهمتر از بهشت و خدایش است. از همان زمانی که به این نتیجه رسید انتقام از برادرش مهمتر از حرص و عقده است. آره! آدمیزاد از همان اولش درگیر منافعش بود.

سوال اول:
و واقعا تا چه حد از منافع مهمتر ما واقعا "مهمتر" ند؟

فلش بک

-من میترسم! اندرو! من میترسم!

آملیا جیغکشان این را به بچه ای که رو به رویش نشسته بود گفت. اندرو بونز سرخواهرش را بالا گرفت و با چشمان روشنش به صورت سوخته و دود نشسته دخترک چشم دوخت.

-من اینجام آملیا! حواسم بهت هست. همه چیز درست میشه. باشه؟
-نمیشه...من مطمئنم نمیشه. من اینجا میمیرم!
-مگه من مردم که تو بمیری؟!

آملیا با آستین ژاکت سوخته اش اشکهای خشک شده اش را پاک کرده و به برادرش نگاه کرد. شاید دقیق ترین نگاهی که تا به آن زمان به او کرده بود.
پسربچه ای با لبخند شیرین و شیطان که کل صورتِ سفیدِ سیاه شده از دودش را پوشانده و چشمان آبی روشنی که به خاطر خنده نیمه بسته شده بودند و موهای بور تاب داری که در صورتش ریخته بود.
آری.
این دقیق ترین نگاهی بود که تا به آن زمان به او کرده بود.
و حتی...
تا بعد از آن.

اندرو که از تکان ناگهانی سقف ترسیده بود دست خواهرش را گرفت و او را بلند کرد.
-حالا آمیل! اگه نمیخوای بمیری خوب حواست باشه که چیا میگم. باشه؟
-باش...باشه!
-آفرین دختر خوب. ما باید اول از اتاق نشیمن بریم بیرون و برسیم به راه پله ها باشه؟ و بعد از در پشتی آشپزخونه از خونه بریم بیرون. و باید سریع این کارو بکنیم تا سقف ...
-نریخته!
-درسته! تا سقف نریخته.

و دست "آمیل"ش را گرفت و دنبال خودش کشاند.

خانه کاملا در آتیش میسوخت و کوچکترین اعضای خانواده بونز بی خبر از بقیه سعی در نجات جان خودشان از میان این رقص شبانه وحشتناک شعله ها بودند.
تمام مبلها و فرشینه های قدیمی و تابلوها سوخته بود. آملیا برای لحظه ای کتابخانه کوچکش را در میان سرخی آتش دید و در جا تصمیم گرفت چشمانش را با دستانش بپوشاند و همانجا بنشیند تا بمیرد. ولی خب...
"مگه من مردم که تو بمیری" ش نمرده بود که بگذارد او بمیرد!

دیگر راه پله واضح بود. درست زمانی که تقریبا همه چیز به پایان شیرین خودش نزدیک میشد... دود همه چیز را دربرگرفت!

-آمیل!

دخترک با فریاد اندرو فقط وقت کرد برگردد و به ستونی نگاه کنه که لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد. ستونی کنده کاری شده برای قرن هفدهم که از چوب درخت بلوط ساخته شده بود. ستونی باشکوه و عظمت که از چندین نسل پیش در خانه بونزها مانده بود. البته مطمئنا اینها چیزی نبودند که به ذهن دختر بچه ی ترسیده رسیده بود. او فقط ستون بزرگِ سنگینِ آتیش گرفته ای را میدید که تا چند ثانیه بعد دیگر آن را هم نمیدید!

آملیا بعدها با خودش فکر میکرد که چه قدر شانس آورده بود. نه برای آنکه ستونش رویش نیافتاد. نه برای اینکه هنوزم نفس میکشید. بلکه در واقع برای اینکه آخرین لحظه، قبل از آنکه چشمانش را از ترس ببیند، او را دید. برای آخرین بار...
فرصت نشد باز با دقت به آن نیش تا بنا گوش و موهای وز خورده و صورت سوخته نگاه بهتری باندازد.
فقط چشمهایش را دید. چشمان روشنی که فریاد میکشید:
"مگه من مردم که تو بمیری؟"

و بعد فشار دست اندرو را بر روی قفسه سینه اش احساس کرد و از پله ها به پایین پرتاب شد. به همین سرعت!

خدا میداند آن ستون بر روی چه افتاد ولی در هر صورت آملیا تا آخرین نفسش منتظر پسرک ماند که دوباره صدایش کند.

-آمیل؟!

پایان فلش بک

و حالا آملیا چه قدر میخواست تاب بخورد؟
تا فراموش کند؟
تا حواسش پرت شود؟

زنده ماندن از منافع مهمتر آملیا نبود. نه زنده ماندن، نه نفس کشیدن و نه حتی نگاه آخر انداختن. "منافع مهمتر" آملیا برادرش بود. زنده ماندن او، نفس کشیدن او و چشم دوختن به او بود.
ولی در آن لحظه منافع مهمتر او مهم نبود. آن زمان منافع مهمتر اندرو مهمتر بود.
یعنی زنده ماندن، نفس کشیدن و نگاه آخر انداختن به "آمیلش".

سوال دوم:
منافع مهمتر چه کسی مهمتر است؟

فلش بک

- تو جاه طلبی! این خیلی خوبه. و تو خیلی هم تنها و گوشه گیری. به نظرم اسلیترین برای روحیهاتت هم خیلی مهمه. تازه! مطمئنا خاندان بونز خوشحال میشن که تنها دخترشون به گروه اصیلان فرستاده بشه. خودت میدونی که چه قدر اصالت و اشراف زادگی برات مهمه.
-ساکت شو...
-چی؟

با دستان لاغرش چهارپایه رو چنگ انداخت.
-گفتم ساکت شو! من دیگه حالم از این وضعم به هم میخوره. فکرشم نکن که من بخوام کاری رو بکنم که اونا دوست دارن یا به چیزی اهمیت بدم که برای اونا مهمه! خیلی چیزها بودن که برای من مهم بودن! می فهمی؟ برای خودِ خودِ من!
-و برای خودِ خودِ تو چی مهمی؟
-آزادیم...زندگیم...قدرتم و ... فرار کردنم!
-تو نمیخوای یک یاغی باشی که. میخوای؟
-دقیقا همینو میخوام!

گویی کلاه پوزخند زد!

-گریفیندور!

پایان فلش بک

میبینید؟ منافع مهمتر خطرناکند! خیلی هم خطرناکند!
منافع مهمتر شما، منافع مهمتر بقیه نیستند!
هرچه بخواهید بیشتر روی منافع خودتون پافشاری کنید، منافع مهمتر دیگران خمیده تر میشود!
و آن وقت است که ناگهان...
بوم!
هر فنر خم شده ای روزی بالا میجهد!

سوال سوم:
مهم شدن منافع خودمان به قیمت خرد شدن منافع مهمِ بقیه؟

فلش بک

اصلا نمیدانست آن درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج آنجا چه کار میکند. فقط میدانست که یک ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج، رو به رویش نشسته و تقاضای...

-ارباب پس من مرگخوار شدم دیگه نه؟

لرد اخمی کرد و غرولند کنان گفت:
-خیر! اولا اینکه ما ارباب شما نیستیم. البته ما ارباب تاریکی جهان هستیم ولی تا اطلاع ثانویه ارباب شما نیستیم. دوما! هنوز یک سوال دیگر از فرم ما مونده که باید به آن جواب بدی.
-باشه باشه ارباب! هرچی که باشه جواب میدم و بعد شما برام درو باز میکنید و من میپرم تو و بعد باهم میریم و حساب هرچی محفلی هست رو میرسیم و همه رو لت و پار میکنیم و خرد و خمیرشون میکنیم و سوراخ سوراخشون میکنیم و بعدم از پوستشون برای خودمون پرچم درست میکنیم و میزنیم سر در خونه ریدل. ارباب ارباب ارباب! میشه من کت هاگریدو بردارم برای خودم و روش شبهای کریسمس عکسامونو با خاطراتمون رو تیکه دوزی کنم؟ ارباب من تیکه دوزی بلد نیستم ولی اگه لازم باشه یاد میگیرم و قول میدم که ...
-خفه شو بونز!
-

و بونز بالاخره خفه شد!

-و حالا سوال آخر فرم ما. سعی کن به این سوال خلاصه تر از قبلی ها جواب بدی.
-مگه قبلی ها خلاصه نبودن ارباب؟ وای ارباب همه به من میگن وراج! ولی ارباب من واقعا وراج نیستم ارباب. من فقط ذهنم با سرعت خیلی زیادی شروع میکنه به تایپ کردن یکسری حرفها و من باید بخوانمشون. میدونید ارباب ذهن من همیشه در حالت ایزتایپینگه و برای همین من به احترام تایپ اون هیچ وقت تایپ نمیکنم. ارباب برای شما هم پیش اومده که تایپ کنید و یهویی طرفتونم تایپ کنه و شما پاک کنید که اون بزنه و اون پاک کنه که شما بزنید و هیچ پیامی تا چند دقیقه رد و بدل نشه؟ واقعیتش ارباب برای من تاحالا پیش نیومده میدونید من همیشه همون چیزی که میخوام بگمو میگم و طرف مقابل فرصت نمیکنه که وسطش ایز تایپینگ بیاد و شاید برای همینه که...
-خب بونز حرفات تموم شد؟
-ارباب شما تا الان کجا بودید؟
-اوه ما رفته بودیم یکسر یک جایی. کار واجب اربابی داشتیم.فکر کنم بهتره سوالمو بپرسم دیگه. سوال آخر اینکه مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

و لرد با نگاه عاقل اندر سفیهی به آملیا چشم دوخت.
دخترک کمی فکر کرد و کمی بیشتر و کمی بیشتر از کمی. بعد از چهار دقیقه سکوت لرد به این نتیجه رسید که دخترک به تنظیمات کارخانه برگشته و احتمالا دارفانی را وداع گفته زیاد امکان نداشت او زیر دو دقیقه ساکت بماند. و دقیقا زمانی که لرد با خیال راحت داشت از اتاق خارج میشد آملیا به حرف آمد...
-منافع مهمتر!

لرد برگشت. گویی درست نشنیده بود. یک جواب یک کلمه ای از دخترک او را نیز داشت به تنظیمات کارخانه ای میبرد.

-چی؟!
-ارباب من برای منافع مهمترم میخوام عضو بشم! من میخوام مثل جوکر باشم. هرکاری رو بکنم که دوست دارم. بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی ای. ارباب من میخوام مثل چشیر کت به تمام دنیا لبخند بزنم. برم این طرف و اون طرف و برای گرگام غذای آدمدار پیدا کنم و کسایی که دوستشون ندارمو شکنجه کنم و هرچی قانونه رو له کنم زیر پاهام! ارباب میخوام هرکاری که به نظرم مهمتر و درست تره رو انجام بدم و دیگه برام مهم نباشه که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن. میخوام خودم باشم خودم و منافع مهمترم!

و این صد در صد همان ساحره درازِ لاغرِ نیشخند زنِ وراج بود.

-تائید شدنت با یک ویرایش زیر پستت جغد بهت میگم. فعلا وراج. و اینکه تا نبود ما میتونی با دیوارها حرف بزنی. میترسم از تنهایی دق کنی!
-نمیکنم ارباب! شاید از خوشحالی مرگخوار شدنم دق کنم ولی از تنهایی نه! خداحافظ ارباب! بای بای! خب حالا با کی حرف بزنم؟ اهان! این دیواره که کاغذ کادوش سیاهه خوبه ولی خب بقیه هم سیاهه. ام... مهم نیست! این یکی سیاه تر میزنه به نظرم. میدونی من عاشق رنگ سیاهم. البته از رنگ سیاه موهام متنفرم و همین طور از رنگ سیاه چشمام. برای همین همیشه میگم موهام قهوه ای سوخته است ولی خب...

پایان فلش بک

***

درست...حق با شما!
هرآدمی منافع مهمتری دارد!
ولی آدم داریم تا آدم! منافع داریم تا منافع! مهم داریم تا مهم!

این همه آدم روی این کره زمین! از لرد تاریکی اش بگیر تا پدر روشنایی اش!
این همه منافع روی این کره زمین! از تصرف جهان بگیر تا زنده نگه داشتن انسانیت!
این همه مهم روی این کره زمین! از قدرت بگیر تا عشق!

شما بگو کدام آدم، کدام منافع، کدام مهم؟
من قول میدهم سر یک داستان مفصل بهش پبردازم!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ ۲۲:۰۱:۴۷

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#24
نسیم لبخندی زد و از میان موهای بلند و تیره دخترک گذشت.

آملیا سوزان بونز مثل همیشه نبود.
امروز آرام، ساکت و هشیار به نظر میرسید. با چنگ و دندان سعی نمیکرد نقاب آرسینوس را از سرش در اورد یا هی به ریگولوس غر نمیزد که چرا با او جهت بستنی دزدی بیرون نمی آید. امروز معجونهای هکتور را به سخره نگرفته بود، به دست و پای لیلی نیوفتاده بود که موهایش را ببافت و با ویولت یکی به دو نکرده بود!
امروز همه چیز آرام بود. آملیا...آسمان...باد...خدا گویی امروز آرام بود!

بر روی شاخه درختی در شکل انسانی اش نشسته بود. دستانش را به شاخه گرفته و موهای بازش را در باد رها کرده بود و یواش یواش پاهایش را تکان میداد. لبخند بر لب نداشت و اخمهایش در هم نرفته بود. چشمانش در حقیقت بسته بودند. گویا از دیدن خسته شده باشد...

...

-مورا ولی به نظرم این شاخه گل نرگس بیشتر بهت میاد.
-مطمئنی؟ ولی من فکر میکنم که گل رز بیشتر به موهام میاد. اخه خب هارمونی قشنگی ایجاد میکنه.
-من که از هارمونی مارمونی چیزی حالیم نمیشه واقعیتش! ولی به نظرم یک پیغمبره ای مثل تو میتونه برای متشخص تر شدن و البته صمیمی جلوه کردن نرگس بزنه.
-ولی گل رز یک جورایی سطلتنی و عاشقانه است. به نظر من یک پیغمبره زن باید نماد محبت باشه و اینکه من گل رز دوست دارم!
-خب...اره تو گل رز دوست داری! تو مورایی در هر صورت.
-مورا گل رز خیلی هم بهت میاد!
-مرسی ریگولوس! مطمئن بودم که این طوره! پس از گلهای رز یک تاج درست میکنم. آمل تو هم میخوای؟
-اوه نه مرسی مورا!

و به با تعجب به سمت ریگولوس برگشت. بلک جوان که با سیبی گاز زده در دست دور شدن پیغمبره ی لبخند بر لب را تماشا میکرد وقتی تعجب دوستش را دید، پوزخندی زد و گفت:
-اگه به اصرارت ادامه میدادی تا فردا دلیل می آورد که گل رز بیشتر بهش میاد!

آملیا لبخند بر روی لبانش نشست و با گلهای نرگس خیره شد. شاید واقعا گلهای رز با موهای مورگانا هارمونی زیباتری ایجاد میکردند...البته اگر او میدانست هارمونی چیست!

...

-پیداش کردم! پیداش کردم! مطمئنم که خودشه لیلی!
-آه! آملیا بس کن تو رو به مرلین! ما الان نیم ساعته داریم قدم میزنیم و هر قدم که میریم تو یک چاله خرگوش جدید پیدا میکنی!
-ولی این خودشه! قسم میخورم که خودشه! مطمئنم اگه داخل این یکی پرت بشم میرسم به سرزمین عجایب!

لیلی سرش را خم کرد و به داخل چاله نگاهی انداخت. چاله ی خیلی عمیقی به نظر نمیرسید.

-مطمئنی؟
-اره مطمئنمــ....آی!

لیلی که با فشار مختصری آملیا را به داخل چاله پرت کرده بود قهقهه خنده را سر داد.
آملیا در حالی که موهایش را از جلوی چشمانش کنار میزد، با بیشترین جدیت ممکن گفت:
-خیلی بدجنسی پاتر!

لیلی در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت لب گودال کوچک نشست و گفت:
-بونز! تو خودت وسط یک سرزمین عجایب زندگی میکنی! فقط کافیه بهش این طوری نگاه کنی تا سر و کله خرگوشش وسط ادمای معمولی پیدا بشه!

آملیا چشمانش برقی زد و گفت:
-درسته...فقط کافیه که یک کلاه فروش دیوانه پیدا کنم که باهاش چایی بخورم. ولی لیلی! من یک گودالم پشت درخت کناری دیدم! بیا اونم امتحان کنیم!

لیلی با تاسف سری تکان داد و دور شد و فریادهای کمک خواه آملیا را با لبخندی بر لب ترک کرد.

...

-من واقعا نمیدونم چرا اینجام!
-خیلی مسخره ای ریگولوس!
-اخه من بهترین دزد در تمام دنیا حالا اومدم با یک دختر بی دست و پای پر سر و صدا دزدی! اونم دزدیِ...
-خیلی منت میذاری پسر! یکم کمتر به خودت برس! بهترین دزد در تمام دنیا...

ریگولوس جلوی دهان آملیا را سریع گرفت.

-احمق! اون شنود اینجا گذاشته. هر لحظه ممکنه صدای ما رو بشنوه این طوری داد نزن!

و سپس دستش را برداشت. آملیا در حالی که به آرامی جلو میرفت زمزمه کرد:
-در هر صورت که خیلی کلاس میذاری. خوبه فقط همین یک کار از دستت برمیاد...وای ریگولوس! وای ریگولوس اونجان! باشه داد نمیزنم!

و جمله آخر را با دیدن چشمان درشت و ترسناک پسرک کنارش به آرامی اضافه کرد. بلک کار وارد دست به کار شد و بعد از چند دقیقه صدای ترک برداشتن شیشه شنیده شد و همزمان با صدایی از طبقه بالا به گوش رسید!

-کی اونجاست؟
-وای ریگول فهمید! وای داره میاد! وای ریگول چی کار کنیم؟ مرلین به دادمون برس!
-اه خفه شو املیا!

ریگولوس در حالی که چیزی در یکی از دستانش بود و با سرعت دخترکی که دو زانو نشسته بود و دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود و گریه میکرد را بلند کرد و فرار کرد.
چند دقیقه بعد چراغ های فروشگاه روشن شد و پیرمرد کاغذی را روی شیشه یکی از دستگاهیش دید...

مرسی برای بستنی شکلاتیهای خوبتون. ببخشید من به شخصه از بستنی متنفرم ولی خب دوستم عاشقشونه و متاسفم برای سر و صدایی که راه انداختیم!
ریگولوس بلک، بهترین دزد تمام دنیا.

...

-are we out of the woods?

زیر لب این را زمزمه کرد و بالاخره رضایت داد تا چشمانش را باز کند. خورشید در حال طلوع بود. زمین و آسمان داشتند به نازک ترین فاصله شب و روز میرسیدند و این برای آملیا چیزی شبیه یک جادوی مقدس به شمار میرفت.
او همیشه باور داشت در این لحظه هر آرزویی که داشته باشد بر آورده میشود. دقیقا مثل همان باوری که راجع به رنگین کمان داشت.
"اگه بتونی از یک رنگین کمان رد بشی هر آرزویی که داشته باشی برآورده میشه."
لبخندی زد و چشمانش را دوباره بست.

_آرزو میکنم امشب یک ستاره دنباله دار ببینم که بتونم دوباره یک آرزوی دیگه بکنم.

لبخندش تبدیله به نیشخند شد. چشمانش را باز کرد و پایین پرید تا به خانه خودش، خانه ریدل برگردد و دوباره سر سوسیس بیشتر برای صبحانه با رودولف دعوا کند.

اگر قرار بود تک تک آرزوهایش اینگونه به واقعیت تبدیل میشدند زندگی خسته کننده از آب در می آمد!
همین که از مشکلاتشان گذشته بودند به اندازه کافی خوب بود.

+تقدیم به تمام لحظات سپری شده!
مرسی برای بودنتون.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴
#25
رای منم ویولت بودلره.
به نظرم ویولت خیلی پر انرژی، فعال و با استعداد و در یک کلام بی نظیره.
همون طوری که خودش همیشه میگه!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#26
ارباب!
خوبید ارباب؟
ارباب میگم چیزه میشه اینو نقد کنید؟
ارباب خیلی سعی کردم این سری یک سوژه خاص داشته باشم و هی همه چیزو با هم قاطی نکنم که طولانی نشه ولی خب...فکر کنم نشد!
دست خودم نیست.
احساس میکنم سوژه دوئل حتما باید یک چیز خیلی خفن و سر و ته دار باشه.
برای همین اصلا یک چیز کوتاه به ذهنم نمیرسه!
ارباب بعد یک چیز دیگه.
ارباب یک قسمت هایی از داستان طنز شد یک قسمتهاییش جدی.
مثلا خیلی دوست داشتم محاکمه هری طنز بشه ولی نمیشد بهش به دید مسخره ای نگاه کرد!
بده که رول آدم طنز و جدی با هم باشه؟
ارباب کلی مرسی!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴
#27
به نام نویسنده قصه هامون!


اسب vs ریش


Part one:
یکی بود یکی نبود!


نمیدونم...
شاید از نظر بقیه هر قصه پریانی اولین چیزی که میخواد یک شخصیت قهرمان، یک پریه! و یا یک شخصیت منفی و البته شکست خورده!
ولی از نظر من، یک قصه پریان بیشتر از همه نیاز به یک once upon a time یا همون یکی بود، یکی نبود خودمون داره! بیخیال این جملات تکراری! اصل مطلب اینکه هر قصه ای، چه پریان و چه غیرپریان، اول از همه نیاز به یک شروع داره!

***


-خب آرسینوس! کارتو کامل انجام دادی؟

لرد سیاه در حالی که مار بزرگ و محبوبش را نوازش میکرد، آرام این را از شنل پوشی که رو به رویش زانو زده بود پرسید.
از زیر شنل صدای خسته ای به گوش رسید.
-بله ارباب. تمام و کمال به انجام رسوندمش.
- و کسی که شک نکرد؟
-خیر ارباب.

لرد از روی صندلی اش بلند شد و شروع به قدم زدن دور اتاق تاریک، بزرگ و البته مجلل خود کرد.
-خودت میدونی آرسینوس! تو باید کاری کنی که انگار هم مراقب جبهه سیاهی و هم جبهه سفید.
-درسته ارباب مطلعم.

آرسینوس سرش را کمی بلند کرد و به اربابش که چوبدستی ابدی اش را در بین انگشتان باریک و بلندش می چرخاند نگاهی انداخت. ناگهان لرد برگشت و طوری که انگار چیز مهمی را به یاد آورده باشد گفت:
-جیمز پاتر و تدی لوپین رو چه طوری خلع مقام کردی؟
-طوری برنامه ها رو چیدیم که نتونستن سر چند دادگاه به موقع برسن و از همین قضیه علیه شون استفاده کردیم. نگران این موضوع نباشید.
-خب خوبه. حالا که دیگه محفلی ها اداره ویزنگاموت رو بر عهده ندارن، بهتره دوتا از مرگخواران رو به سمت دادستانی انتخاب کنم. کار تو تموم شد آرسینوس میتونی بری.

آرسینوس جیگر که زانوهایش برای رفتن آماده شده بودند، کمی دولا ماند و بعد از کمی مکث و با اکراه گفت:
-ارباب...فقط میتونم قبل از رفتن چند نفر رو برای این شورا پیشنهاد بدم.
-آرسینوس تو فکر میکنی از ما در انتخاب دادستانهای ویزنگاموت بهتری؟ تا این حد وزارت به تو اعتماد به نفس داده؟
- نه ارباب اصلا! من فقط چند نفر رو بررسی کردم و دیدم سوابق اونها برای این کار خوبه.
-خب؟
-ام...ارباب...خب گزینه خوبیه چون قبلا هم دادستان ویزنگاموت بوده. یعنی قبل از مرگخوار شدنش.
-خب؟
-فقط تنها مشکلش اینکه...

آرسینوس به سختی نگاهش را از چشمان سرخ لرد گرفت و به پنجره ای نگاه کرد که با پرده ای ضخیم جلوی تابش خورشیدش گرفته شده بود. هیچ راه چاره ای نداشت و باید در هر صورت این موضوع را میگفت. دلش به حال دخترک میسوخت ولی اگر چیزی نمیگفت به ضرر خودش تمام میشد. صدای خفه ای از زیر ماسک به گوش رسید و بعد فریادی در سرتاسر خانه ریدل پیچید!

-اون اسبیکه رو همین الان بیارش اینجا!
***


Part two:
چوب مرلین!


شاید بعضی ها اسمشو بذارن نامردی یا بی اعتدالتی! ولی خب...کی اهمیت میده؟!
قسمت مهمش اینکه هرکاری بکنی بالاخره یک روزی، یک جایی، یک وقتی بهت برمیگرده! شاید فقط نه در اون حالتی که انتظارش رو داری...
بالاخره نویسنده ی اصلی داستان همیشه راه های زیادی رو برای پیش بردن قصه تو ذهنش داره، راه هایی که متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به ذهنمونم نمیرسه چه برسه بخوایم ازش جلوه گیری کنیم یا بهش سرعت بدیم!
چوب مرلین خبر نمیکند!

***


-ارباب؟
-بیا داخل.

آملیا از پشت در بار دیگر، با پشت دستش دور دهانش را پاک کرد که مطمئن شود هیچ نشانه ای از بستنی شکلاتی که همین الان از آشپزخانه دزدیده و نوش جان کرده بود، باقی نمانده است. ردایش را صاف کرد و در را کمی به جلو هل داد.
قیــــــژ
-ارباب میگم چیزه این در هنوز..
قیــــــــــژ
-نیاز به یکم روغن کاری...
-قیــــــــــــــژ
-داره. میخواید برم یکم روغن بیارم و ...
قیــــــــــــــــــــــژ
-درستش کنم...
-ببند اون در رو دیگه!

آملیا که از فریاد لرد ترسیده بود با انگشتش ارام در را هل داد و ...
قیــژ
... آن را بست!
صدای قدمهایش که ارام و یکنواخت و برعکس همیشه شبیه یورتمه اسب نبودند تا صندلی وسط اتاق لرد ادامه پیدا کرد.

-اهم...ارباب...بشینم؟

لرد در حالی که پشتش به دخترک بود و صدایش بسیار ناواضح به نظر میرسید، گویی از میان دندانهایش میغرید، گفت:
-البته!

آملیا که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود، بر روی صندلی نشست و در حالی که کف پاهایش را به زمین میکشید با انگشتان بلندش بر روی دسته صندلی ضرب میگرفت. گویی نمیتوانست یک دقیقه نیز ساکت و ارام جایی بماند! و البته این یکی از نشانه های یک آملیا بود و اگر اون یک آملیا نبود که آملیا نبود!

لرد در حالی دور اتاق قدم میزد با کلماتی شمرده شمرده پرسید:
-آملیا، تو میدونستی یکی از ویژگی های یک مرگخوار چیه؟ یا کسی که میخواد مرگخوار بشه باید چه ویژگی رو داشته باشه؟
-کچل باشه؟

وقتی صدای گامهای لرد قطع شد دخترک رنگش پرید.

-نه نه! منظورم اینکه چیزه...دیوونه باشه. یعنی اصلا ... اصلا وفادار باشه. اره وفادار!

لرد دوباره قدم زدن را از سر گرفت.

-آفرین آملیا. و وفاداری یعنی چی؟
-ام...مثلا وقتی که کسی با شناسه گدلوت میاد و میگه به من بپیوندین که بریم لرد رو برکنار کنیم بهش نپیوندیم.
-درسته. اما جدا از این قضیه یکی از ویژگی های یک مرگخوار وفادار آملیا، اینکه هیچ وقت به مرگخواران خیانت نکنه.

دخترک که دیگر کم کم داشت به علت حضورش در آن اتاق، آن هم به تنهایی شک میکرد، در صندلی اش بیشتر فرو رفت. او که فکر میکرد قرار است از اربابش رنک بهترین تازه وارد را بگیرد حالا خود را در جلسه محاکمه اش میدید! لرد که دیگر به نجینی رسیده بود که روی زمین دراز کشیده بود –البته خب نجینی همیشه دراز کشیده بود - دستش را به سمت مارش دراز کرد و گفت:
-آملیا تو در زمانی که دادستان بودی آیا اشتباهی مرتکب شدی؟

آب دهانش را قورت داد. دیگر خبری از صدای پاهایش بر روی زمین و یا ضرب دستانش بر روی دسته صندلی نبود. حالا مِن مِن کردنهایش روی مخ بود.
-من؟ من ارباب؟ نه جون شما...
-جون مبارک ما رو قسم دروغ میخوری آملیا؟
- نه نه! منظورم چیزه... نه جون هکتور ارباب! من هیچ اشتباهی در زمان دادستانیم مرتکب نشدم!
-که اشتباهی مرتکب نشدی!

چوبدستی لرد سیاه به حالت هشدار دهنده ای از زیر استینش بیرون می آمد.
آملیا که حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود و از شدت ترس هق هق میکرد سریع پاسخ داد:
-ارباب...هق...ارباب...هق! ارباب من منظور شما رو ...هق... نمیفهمم!...هق...!
-که منظور ما رو نمیفهمی؟
-نه...هق...نه ارباب!

لرد که حالا با چوبدستی اش جلوی شومینه و رو در روی آملیا قرار رفته بود فریاد زد:
-توی بی چشم و رو در زمان دادستانی ات اون کله زخمیِ چلمن را از اخراج از هاگوارتز نجات دادی! میفهمی چی کار کردی؟ اگه تو اون کار را نکرده بودی کتابهای اون رولینگ نادون هیچ وقت هفت جلد نمیشد و ما تو همون جلد پنجم پسری که زنده ماند رو تو گور میکردیم!

آملیا که تازه اشتباه مرتکب شده اش را به یاد آورده بود گفت:
-او اون! اون که برای خیلی وقت پیشه ارباب! تازه من اون موقع هنوز مرگخوارم نشده بودم!
-آملیا بونز بهتره با زندگیت وداع کنی! تو به مرگخواران خیانت کردی و حالا مجازاتت مرگه و ما تو را خود میکشیم و میتوانی به این افتخار کنی.

و ارباب در این یک مورد واقعا شوخی نداشت! آملیا خیانت کرده بود. او در زمانی که نباید به هری پاتر کمک کرده بود و حالا سزای کارش را میدید و میفهمید که وقتی مرگخوار هستی کمک به جبهه مخالف یعنی چه. دیگر بخششی در کار نبود! اگر لرد میخواست ببخشد و فراموش کند لرد نبود و صد در صد یک آلبوس یا فرزند روشنایی بود! پس ابرچوبدستی را بالا برد و آماده قطع کردن نفس یکی از مرگخوارانش شد. این پایان کار آملیا بود. پایان گناهی که ناخواسته انجام داده بود. و حالا مجازاتش مرگ بود. کاش میتوانست جبرانش کند... شاید هم میتوانست!
-ارباب من جبرانش میکنم!
-آواکداورا!

جیغ دخترک با صدای خشمگین لرد تاریکی یکی شده در اتاق طنین افکند.
و آملیا تا ابد در یادها ماند...

-بونز تو قصد مردن نداری؟
-قار!

کلاغ، پشت صندلی که در چند ثانیه قبل آملیایی بر روی آن نشسته بود رفت و دخترکی جوان و رنگ پریده سرش را بالا آورد.

-ارباب من جبرانش میکنم! قول میدم!
-چه طوری میخوای این کارو بکنی اسبیکهِ وراج؟ تو به ما و مرگخواران و نشانت مرگخواری ات خیانت کرده بود و هیچ زمانی از این موضوع سخن نگفته بودی و حالا بعد از این همه سال میخوای جبرانش کنی؟
-ارباب جبرانش میکنم ارباب! قول میدم! ارباب هکتور داشت چند ماه پیش روی معجونی برای سفر در زمان کار میکرد. من مطمئنم تا الان تمومش کرده!
-تو میخوای یکی از معجونهای هکتور رو بخوری؟
-ارباب چاره ای ندارم! در هر صورت میمیرم! اون طوری حداقل تلاشمو برای نشون دادن وفاداریم به مرگخواران میکنم!

لرد کمی به فکر فرو رفت. البته که او آملیا را برای این عملش میکشت ولی خب اگر او حالا میخواست خودش، خودش را با معجونهای هکتور به کشتن بدهد برای ارباب تاریکی اهمیتی نداشت.

-پس ما دو روز به تو مهلت میدیم که این خرابکاریتو جبران و پاتر رو از مدرسه اخراج کنی. حالا هم از جلوی چشمانمان دور شو! سریع تر!

آملیا در حالی که دیگر حالت مقعر ورودش به اتاق را نداشت با سرعت به سمت در دوید و در پس راهروهای خانه ریدل گم شد!
و اینگونه بود که آملیا سوزان هرگز رنک بهترین تازه وارد مرگخواران را نگرفت!

***


Part three:
آب رفته به جوی باز میگردد یا بهتر است بگویم غلط میکند نگردد!
مگر دست خودش است؟!


شاید اگر یک ماگل این متن را بخواند درک نکند ولی خب این کاملا واضح است که با یک افسون برگشت ساده بشود آب رفته را به جوی برگرداند!
البته درست است، من هم زیرش نمیزنم. واقعا بعضی وقتها برای جبران خراب کاری ها دیر است!
با این حال تا جادو هست، چه باک از گذشت زمان؟

***


-پس تو همچین از این مطمئنی دیگه هک؟ :worry:
هکتور گرینجر لبخندش عظیم تر شد و با حرکت سریع سرش تائید کرد. پس از سالها معجون سازی بالاخره کسی به قدرت معجونهای او پی برده بود و آمده بود تا برای حل مشکلش داوطلبانه معجون زمان برگردان او را بخورد! این یعنی قدرت، این یعنی استعداد، این یعنی اعتماد مصرف کننده!
و البته چه اعتمادی!
آملیا در حالی که به بطری لجنی رنگی که در دستش قرار داشت زل زده بود، با خود می اندیشید که تا چند ساعت قبل میتوانست سر مرگش قمار کند که هیچ وقت داوطلبانه معجونی را از هکتور قبول نمیکند و حالا گویی باید جان خود را میباخت! این تنها راه حل او بود. زمان برگردان هیچ وقت نمیتوانست او را چندین سال به عقب ببرد و حالا تنها راه حل این آبرو ریزی در دستان توانا و هنرمند هکتور بود. دستانی که آملیا امیدوار بود این سری توانا و هنرمند از آب دربیایند حداقل!
لبش را گزید و گفت:
-خب...هکتور میشه برای آخرین بار یک بار دیگه توضیح بدی روش کارشو؟
-البته البته!

هکتور در حالی که ویبره اش از هر وقتی شدید تر شده بود، جزوات معجون سازی اش را ورق زد و برگه ای را از بین آنها خارج کرد:
-خب اینجا نوشتم. یک بار دیگه هم برات میخوانم. اولین بار که میخوای به گذشته بری به تعداد ماه هایی که میخوای برگردی عقب، قاشق غذا خوری معجون لجنی رنگ رو میخوری. بعدش برای بازگشت به زمان حال به تعداد ماه هایی که میخوای بیای جلو، قاشق غذا خوری باید از معجون بی رنگ بخوری. که برای تو هر دوبارش میشه شصت و پنج قاشق. من مطمئنم هر دوتاشون عالی عمل میکنن!
-خب...منم مطمئنم...

و زیر لب زمزمه کرد:
-یعنی همچین...امیدوارم!

چندبار پلک زد که اشکی نریزد و گفت:
-هکتور بعد از مرگم، رنک بهترین تازه واردمو باهام خاک کن.
-باشه اگه گرفتی. حالا دیگه معجونتو بخور!
-هکتور حواست به حیوونام باشه!
-باشه باشه! معجونو بخور دیگه!
-هکتور به ارباب بگو که آملیا گفت:" ارباب ببخشید میبخشید؟"
-معجونتو بخور دیگه!
-باشه بابا!

و بعد زهرش را سر کشید. چند ثانیه بعد صدای به زمین افتاد قاشق غذا خوری همراه با فریادهای خوشحالی هکتور گرینجر در دخمه معجون سازی خانه ریدل شنیده شد!

***


Part four:
گذشته، نگذشته!


همیشه به خودم میگم، اگه بتونم برگردم گذشته چی کار میکنم؟
آینده رو به خودم قبلیم میگم؟ یعنی از مشکلات ایجاد شده جلوگیری میکنم یا نه! شاید میذارم اونم اون مشکلاتو داشته باشه تا به جایی که من رسیدم برسه.
خب واقعیتش حتی مطمئن نیستم اگه خود قبلیمو ببینم اون چه طوری واکنش نشون بده!
به نظرتون اون زمان من کیه؟ یا ما دوتا با هم میشیم ما یا بازم باید به خودمون بگیم من؟
شاید برای به خطر افتادن همین دستور زبانه که هنوز نمیشه به گذشته یا آینده سفر کرد!

***


بر روی نیکمت کاملا بی حرکت نشسته بود. دستان استخوانی اش در جیبهای بزرگ ردای گران قیمتش می لرزیدند. تمام مدت خیال میکرد الان است که فاج آستین ردایش را بالا بزند و نشان مرگخواری اش را ببیند. یا آلبوس دامبلدور میتوانست بفهمد که او خودش نیست! ولی اینها هیچ اهمیت نداشت. او آملیای آن زمان را با هزار تغییر شکل و کلک در خواب دو روزه با حافظه ی اصلاح شده در خانه رها کرده بود که حالا خودش اینجا باشد. نمیتوانست این شانس را که تنها راه نجاتش بود را از دست دهد. البته در این میان از همه چیز عجیب تر درست عمل کردن معجون هکتور بود که آملیا آن را یکی از الطاف مورگانا یا مرلین به خود میدانست!
به فضای حاکم بر جلسه نگاه عمیق تری انداخت. دو تا دورش ساحره و جادوگران زیادی با رداهای بادمجانی رنگ خوش دوختشان در نور دیوار کوبهای طلایی تیره و مات دیده میشدند. رو به روی آنها در جایگاه متهم که تا چند دقیقه دیگر جای نشستن هری پاتر جوان بود، صندلی ای آهنی با قل و زنجیرهایش قرار داشت و آملیا همیشه چه علاقه ای به صدای پیچیده شدن آنها دور دستان متهمین داشت!

-تو دیر کردی!

آملیا از جا پرید. تقریبا فاج را فراموش کرده بود. به کنارش نگاه سریعی انداخت و با مشاهده وزیر، سر جایش سیخ تر نشست. چشمانش به پسرک رنگ پریده و حیرانی افتاد که جلو در ورودی به آن جمیعت عظیم چشم دوخته بود.
هری پاتر جوان با نگرانی گفت:
-ببخشید...نمیدونستم ساعت جلسه تغییر کرده.
-این تقصیر دیوان عالی جادوگری نیست. امروز صبح جغدی برای شما فرستادند. در جایت بنشین.

آملیا میدانست که با کمک های دامبلدور امکان ندارد هری پاتر آن جلسه را از دست دهید. چیزی که فاج نیز به خوبی از آن آگاه بود ولی اهمیتی به آن نمیداد. هری پاتر با ترس و لرز بر روی صندلی پیچید و زنجیرها بسته شدند.
بعد از گذشت ده دقیقه و با سر رسیدن آلبوس دامبلدور و مقدمات اولیه حالا نوبت آملیا بود که کارش را به سر انجام برساند و از زیر این جرم خودش بیرون بیاید. او باید همه چیز را تا قبل از احضار شاهد توانست دامبلدور به سر انجام میرساند و برای این کار وسیله خوبی داشت! قدرت!
فریاد هری او را به خودش آورد:
-اگه من این کارو کردم برای دیوانه سازها بود!
-مسخره است!

صدای آملیا باعث سکوت همگان شد!

-آقای پاتر! شما درسته که دارای یک سری افسانه های بسیار هیجان انگیزید ولی این قضیه هیچ ربطی به اتهاماتی که قبل و حالا به شما وارده نداره!

دخترک کمی سکوت کرد. باید دوباره دل و جرئتش را بدست می آورد. به عنوان یکی از اعضای همیشه آرام و مطیع دیوان خیلی عجیب مینمود که حالا اینگونه صدایش را بالا برده باشد. مخصوصا در مقابل آلبوس دامبلدور رئیس قبلی دیوان! این سکوت متقابلا به اون انرژی داد.

-البته ما نمیخوایم راجع به این مسئله که شما یک بار عمتون را باد کردید حرفی بزنیم!
-اما دوشیزه بونز!

این صدای آرام دامبلدور بود!

-تقریبا ما توافق کرده بودیم که خیلی از جادوگرها هم گاهی کنترل خودشونو از دست میدهند.
-البته جناب دامبلدور! ولی نه مورد اینکه عمشونو باد کنند و یا با ماشین پرنده دور تا دور لندن به پرواز در بیاند و در شب یک سپر مدافع درخشان را وسط شهر به این شلوغی ول کنند به امون مرلین!

فاج که از این واکنش آملیا به شدت جا خورده و حالا قدرت را بیشتر احساس میکرد گفت:
-البته آملیا درست میگه! دامبلدور ما نمیتونیم همین طوری بذاریم اون پسر امنیت دنیای جادویی رو به هم بریزه.
-اما من اونا رو دیدم...
-من احساس میکنم پاتر باید تنبیه بشه که یاد بگیره جادو برای بازی نیست! اون باید بهش یاد اوری بشه که یک جادوگر معمولیه مثل بقیه.
-فاج خودت میدونی که چرا بیخودی داری این پسر را متهم میکنی! اون حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه؟
-اوه آلبوس! بحث دفاع نیست! بحث بهونه های همیشگیه! تو هر سری داری اون پسر را فراری میدی آلبوس و این کارت داره خارج از کنترل میشه!
-فاج تو داری زیاده روی میکنی...
-آلبوس دامبلدور! به تو اخطار میدم! اینجا اون هاگوارتز نیست که قانون حرف تو باشه! اینجا وزارت سحر و جادوعه و بحث ما سر چندتا نمره مدرسه نیست! سر امنیت جهان جادوگریه!

ترس در چشمان پاتر جوان نمایان بود ولی دامبلدور همچنان با شک به آملیا چشم دوخته بود. دخترک که خود مثل پاتر می ترسید برگ برنده خود را رو کرد:
-و البته! ما که نمیخوایم اون مزخرفاتی که راجع به همونی که خودتون میدونید را میگه، تو مغز بچه های دیگه هم فرو کنه؟
-من با دوشیزه بونز موافقم.

این صدای وزغ نفرت انگیز، امریجی بود که کنار فاج نشسته بود. آملیا دعا میکرد بتواند سریع تر از دست آن زمان لعنتی خلاص شود و یکی از دلایلش آمبریج بود که حتی حالا که آنها آنچنان مخالف هم نبودند هم قابل تحمل نبود.
فاج قبل از آنکه دامبلدور چیز دیگری بگوید با چکشش بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-چه کسانی با اخراج متهم، هری جیمز پاتر، به مدت یکسال جهت تنبیه او موافقند؟

با شمردن دستهای بالا رفته آملیا نفسش را بالاخره به راحتی بیرون فرستاد.

***


Part five:
و تا ابد با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند!


این هم از آن چیزهاییست که هر داستانی لازم دارد! یک پایان خوش!
مگر جز این است که مردم داستان میخوانند تا کمی از دنیای واقعی خودشان فرار کنند؟
به قول شاعر: "همیشه همه چیز پایان خوشی دارد و اگر ندارد یعنی هنوز پایان نیست!"
و نویسنده داستانهای ما چه لایق یک پایان خوش برای داستنهاشه!

***


-عمل کرد عمل کرد! من میدونستم عمل میکنه!
-اره کرد...واقعا کرد!

آملیا در حالی که به سختی نفس میکشید خود را از روی زمین بلند کرد دسته ی میزی را گرفت و سعی در حفظ تعادل خودش کرد. حالا باید لذت جبران را میچشید. لذت پاک شدن از تمام گناهان را. حالا باید لذت تغییر گذشته را میچشید!

-خب هکتور...پس پاتر بالاخره اخراج شد؟
-چی؟
-هکتور هکتور...دو دقیقه ویبره نرو...به حرف من گوش بده! پاتر از مدرسه اخراج شد؟ ارباب پاترو تو پونزده سالگی کشت؟
-نه پاتر هنوز زنده است! چرا؟
-چی؟ ولی امکان نداره! من پاترو...
-تو پاترو چی؟
-من پاترو از مدرسه اخراج کردم!
-کی؟
-الان! الان که تو گذشته بودم!
-او! تو رفته بودی گذشته که گذشته رو تغییر بدی؟
-اره دیگه!
-خب متاسفم! معجونهای زمان من هیچ وقت دکمه save نداشتن!
-چیـــــــــ؟

و آملیا همیشه مطمئن بود یک جای کار معجونهای هکتور می لنگد!
چند ساعت بعد آملیا سوزان بونز توسط اربابش، لرد ولدمورت کشته شد و تا بعد از مراسم دفنش در یادها ماند.
به هکتور گرینجر مقام دادستانی شورای دیوان عالی جادوگری به علت خدمتی که جهت کشتن خائنین لرد سیاه انجام داده بود، داده شد.
و اینگونه بود که آملیا سوزان بونز نه هیچ وقت دادستان شد و نه بهترین تازه وارد مرگخواران...


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۳ ۱۸:۲۰:۰۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#28
هری پاتر از جادوگران جداعه!
همین طوری ک تک تک شخصیتهای الان ما از واقعیت داخل کتاب جدا اند!
چون هری پاتر به نظر من با اینکه همیشه تو قلب ما میمونه ولی دلیل اولی نیست که ما میاییم و اینجا پست میزنیم!

و پایان کار سایتم بستگی داره!
اینکه جادوگران بمونه بستگی به این داره که رول نویسی ما تا کجا خلاقیتشو بکشه، بستگی به پشتکار اعضا داره و بستگی به جذب نویسنده های تازه و پر انرژی!

ولی الان سایت خیلی اینده داره!
سایت پر از خلاقیت و تازگیه.
سایت پر از ایده و طرحه! و اشخاصی که ازش حمایت میکنن و اشخاصی که مدیریتش میکنن و همشونم ادمهای شایسته و قابل تقدیرن.
به نظر من سایت حالا حالا ها میمونه!
چون ادمایی رو داره که براش میمونن!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#29
خانه شماره یک به علاوه یازده گریمولد

ویولت با خشم با عشق به جمائت محفلی که همچنان کشف نکرده بودند کار چیست و چگونه انجام میشود، چشم دوخته بود.

-میگم حالا نمیشه اول غذا بخوریم بعد کار کنیم؟
-اره راست میگه! حتما باید اول کار کنیم بعد غذا بخوریم؟
-کار سخته حالا؟
-نمیشه از غیب غذا ظاهر کنیم؟
-هرمیون مامان من همیشه این کارو میکردا! تو خیلی بی عرضه ای!
-رون! مادر تو می دونست که غذاها کجائند و اونا رو از غیب ظاهر میکرد و این یکی از...
-برو اینا رو بده همون مشنگا بخونن! این همه درس خوندی. چی شد؟ شد غذا؟
-بچه ها دعوا نکنید.
-هاگرید دلت خوشهــ...هاگرید! هاگرید تو داری غذا میخوری؟!

با این فریاد رون کل محفل با چرخش اتوماتیک سرشان به سمت هاگریدی برگشتند که به حالت بر روی یکی از مبلها نشسته بود. هاگرید که چند، چندین، نه چندین هزار هزار، ویزلی گشنه و یک عدد ویولت خشمگین را رو به رو ی خود میدید، خیلی سریع تغییر حالت داد و گفت:
-بچه ها! به جون خودم که املا ذیر بیصط نداشتم، این شکلک جدیده زدم کمتر گشنه ام بشه!

ویزلیها که بار دیگر ناامید گشته بودند به حالت سابق خود برگشتند. نویسنده که دیگر حوصله اش از این وضع محفل سر رفته بود، به شیوه ویولتی سرش را از مانتیور در آورده و در آتش شومینه قرار گرفت.

-میگم چه طوره یک مجله پیام امروز بخرید و برید دنبال کار!
-کسی چیزی گفت؟

ویولت بودلر در حالی که شمع دیگری را روی سرش روشن میکرد این را پرسید. هرمیون قبل از آنکه افتخار این کشف بزرگ به نام دیگری ثبت شود با ذوق گفت:
-من بودم! من! بریم دنبال روزنامه!

در غاری نزدیکی هاگزمید

غـــــــــور!

-این دیگر صدای چیه پیرمرد؟
-اوه تام! این حتما صدای قورباغه هایی اند که دارند در نزدیکی ما آواز عشق رو می خوانند!
-صدای قورباغه چیه دامبل! این صدای شکم ماست! ما گشنه ایم دامبل!
-تام پسرم! ما در حال حاضر فراری هستیم! نمیتونیم به آغوش فرزندان روشنایی بریم تا از سوپهای خوشمزه مالی ...
-حرف اون سموم ناشناخته رو نزن! ما راجع به غذا حرف میزنیم!
-خب...نظرت راجع به رفتن به دهکده چیه؟
-
-منظورم به صورت ناشناخته است. البته من میتونم به خاطر نیروی عشقمون شناخته بشم ولی...
-منظورت به خاطر ریشاته نه؟
-
-فکر نمیکنیم راه دیگری برایمان باقی مانده باشد! باید تعویض ریش و مو بنماییم! و البته این بزرگترین ننگ برای ما خواهد بود ولی هرچه باشد...ما گشنه ایم!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۷:۳۰:۲۳
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۷:۳۱:۳۶

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#30
ارباب!
درخواست دوئل دارم ارباب!
یک دوئل غیر دوستانه البته این سری!
ارباب!
میخوام چشمای این پشمکو از حدقه در بیارم!
میشه؟ میشه؟
مهلتم گفتیم دو هفته.
منتظر یک دوئل طولـــــــــــآنی نباشید!
+هماهنگ شده!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.